دوست ما، آقای دکتر محمد مالجو اخیراً با سایت اخبار روز گفتگویی درباره ی انقلاب اکتبر روسیه و پیامدهای آن کرده که زیر عنوان «انقلاب اکتبر، یک گام به پیش دو گام به پس» منتشر شده است. او در این مصاحبه با اتکاء بر تجارب و درس های انقلاب روسیه، پیرامون «گذار از حاکمیت غیر دموکراتیک» نیز اظهارنظرهایی کرده و ضمن توصیه بر «تعهد شورمندانه به آرمان های انسانی انقلاب اکتبر و تحرز هوشمندانه از روش های سیاسی اش»، «گذار دموکراتیک مسالمت آمیز با تکیه بر نقش آفرینی نخبگان طبقه ی سیاسی حاکم» و «گذار از حاکمیت غیردموکراتیک با اتکاء بر نیروی مداخله ی مستقیم خارجی» و همچنین «گذار قهرآمیز از حاکمیت غیر دموکراتیک»، هر سه را مردود دانسته و «بهترین شیوه ی گذار از وضعیت غیر دموکراتیک را تلاش برای گذار دموکراتیکِ حتی المقدور مسالمت آمیز با تکیه بر تقویت جنبش های مردمی و ائتلاف شان با یکدیگر و نیم نگاهی به فرصت های سیاسی حاصل از شکاف در طبقه ی سیاسی حاکم» توصیف کرده است.
من در اینجا با گزینه های گوناگونی که دکتر مالجو در زمینه ی «گذار از حاکمیت غیر دموکراتیک» و «رابطه ی احزاب و جنبش های چپ ما با انقلاب اکتبر» مطرح ساخته است کاری ندارم، اگر چه در نسخه ی تجویزی او جای تأمل و بحث بسیار هست و مثلاً می توان پرسید وقتی او از تقویت جنبش های مردمی و ائتلاف شان با یکدیگر گفتگو می کند، منظور او از این «تقویت» چیست؟ جنبش اجتماعی را که با آمپول تقویتی نمی توان تقویت کرد، پس شکل های مشخص تقویت جنبش های مردمی و مضمون اجتماعی – طبقاتی این تقویت چیست؟ این جنبش های مردمی با چه عاملی، به چه روش هایی تقویت می شوند و این تقویت وقتی به معنای مشخص و اجتماعی آن تعریف شود با چه مسائل و وظایفی رو به رو است؟ و آنان چگونه می توانند با هم ائتلاف کنند؟ اگر وارد جزئیات مشخص این توصیه های مجرد و مبهم شویم، آنگاه رفته رفته اصل این نسخه رنگ می بازد و از معنای واقعی تهی می شود.
اما چون اصل این گفتگو پیرامون انقلاب اکتبر است و آقای مالجو درباره ی این انقلاب و ماهیت و پیامدهای آن هم اظهار نظر کرده است، هدف من از نگارش این سطور انجام یک گفتگوی برادرانه با او در این باره است. مالجو در این مصاحبه انقلاب اکتبر را کودتایی بر ضد دولت گرنسکی توصیف کرده که بلشویک ها به روسیه تحمیل کرده اند و علاوه بر آن طی همین مصاحبه ی چند دقیقه ای بر همه ی دستاوردهای صد سال تلاش و جستجوی همه اندیشه ورزان اجتماعی هم خط بطلان کشیده است؛ زیرا تلویحاً طبقات اجتماعی و مبارزه ی آنها، مواضع متفاوت این طبقات اجتماعی به علت منافع متفاوت آنان، نظریه ی انقلاب اجتماعی و نقش قهر در تاریخ را هم زیر سوال برده است. او می گوید: «… تصور می کنم شکست نهایی انقلاب اکتبر به ما نشان می دهد که بهترین شیوه ی گذار از وضعیت غیردموکراتیک در منظر چپ عبارت باشد از تلاش برای گذار دموکراتیک حتی المقدور مسالمت آمیز با تکیه بر تقویت جنبش های مردمی و ائتلاف شان با یکدیگر و نیم نگاهی به فرصت های سیاسی حاصل از شکاف در طبقه ی سیاسی حاکم».
این ها مسائل ریشه دار و مفصلی است که نمی توان در یک مصاحبه ی چند دقیقه ای و بدون تحلیل و استدلال و بدون بررسی تجارب عملی و نظریه هایی که در عرصه ی اندیشه ی اجتماعی و تاریخ در پس آن ها قرار دارد، درباره ی آنها «فتوا» داد و از این رو نمی توان در این فرصت مختصر هم راجع به همه آنها بحث کرد. از این رو من خواهم کوشید اینجا در حد ممکن راجع به «کودتای بلشویک ها» و روابط طبقات در انقلاب روسیه چند نکته را مطرح کنم.
از کودتا شروع کنیم: بهتر است ابتدا با مسائل شکلی آغاز کنیم. بعداً به ماهیت موضوع هم خواهیم پرداخت؛ زیرا به هر حال زبان ، وسیله ی تبادل فکر و تفهیم و تفاهم ما است. کلمات محول بر معانی عرفی مشخصی هستند و کار علم، دقیق تر ساختن معانی عرفی این کلمات و اصطلاحات و فراهم ساختن تعاریف حتی الامکان مشخص تری برای آنها است. از این رو گمان می کنم ابتدا باید پنداشتمان را از واژه ی کودتا روشن کنیم. کودتا از مفاهیمی است که در عصر انقلاب فرانسه ساخته و پرداخته شده است. شاید این اصطلاح اولین بار در مورد کودتای ۱٨ برومر ۱۷۹۹ ناپلئون بناپارت به کار رفته باشد؛ رویدادی که هوگو درباره ی آن گفته است «کودتا زره پوش و آسیب ناپذیر و جمهوری لخت و آسیب پذیر بود». به ساده ترین و کلی ترین بیان کودتا حرکتی ناگهانی از سوی بخشی یا جناحی از خود دستگاه قدرت علیه بخش یا جناح دیگر آن برای قبضه کردن قدرت از طرق و با وسایل غیرقانونی است و به این ترتیب دست کم سه ویژگی دارد:
۱- اقدامی ناگهانی و فاقد آن زمینه های تدریجی و اجتماعی و اقتصادی قبلی است که در بطن جامعه برای یک دگرگونی اجتماعی فراهم و طی زمان انباشته می شود،
۲- صرفاً دست به دست شدن قدرت است و از این رو فاقد آن آثار با آن دامنه و عمق تغییراتی است که یک انقلاب اجتماعی پس از پیروزی در روابط تولید و ساختار طبقاتی جامعه در برنامه خود دارد و معمولاً دنبال می کند؛
٣- این جا به جایی قدرت در بالا صورت می گیرد، حرکتی از پایین وجود ندارد و توده مردم در آن دخالتی ندارند و مردم معمولاً پس از یک کودتا غافلگیر می شوند.
آیا انقلاب اکتبر مصداق چنین مفهومی است؟
اما به ماهیت موضوع بپردازیم: شخصاً گمان نمی کنم برای هیچ تحول اجتماعی در تاریخ بشر، تدارک عملی و نظری ریشه دارتر و طولانی تری از تدارک نظری و عملی انقلاب اکتبر صورت گرفته باشد: از لحاظ عملی دست کم از چهل سال پیش از این انقلاب، یعنی از زمان تشکیل اولین محافل و گروه های مارکسیستی در روسیه مقدمات عملی برای سرنگونی رژیم تزاری و مبارزه در راه سوسیالیسم در این کشور آغاز شده بود.
اتحادیه ی کارگران روسیه جنوبی در سال ۱٨۷۵ در اودسا، و اتحادیه ی کارگران شمال روسیه در سال ۱٨۷٨ در پترزبورگ تشکیل شد. پلخانوف گروه آزادی کار را در سال ۱٨٨٣ بنیان گذاری کرد و لنین خود در سال های نیمه دوم دهه ی ۱٨٨۰ فعالیت در دانشگاه غازان را آغاز کرد که کار به اخراج او از دانشگاه کشید. آنگاه فعالیت خود را در محفل مارکسیستی فدوسیف در غازان دنبال و سپس با آمدنش به سامارا ، محفل های مارکسیستی سامارا به دور او جمع شدند. آنگاه در سال ۱٨۹٣ با آمدن به پترزبورگ محفل های مارکسیستی فعال در این شهر را به دور هم جمع کرد و اتحادیه ی مبارزه برای آزادی طبقه ی کارگر را به وجود آورد که برای بهبود شرایط کار و تهییج سیاسی در میان توده های وسیع کارگری حول مسائل روزانه فعالیت می کرد. آنگاه به زندان افتاد که در آنجا نیز دست از مبارزه بر نداشت و همرزمان خویش را در بیرون از زندان راهنمایی می کرد. مقاله «درباره ی اعتصاب» و بیانیه «خطاب به حکومت تزاری» را در زندان نوشت و به خارج فرستاد و همچنین «طرح برنامه ی حزب» که آن را با شیر در بین سطرهای یک کتاب پزشکی نوشته و مخفیانه به خارج فرستاده بود از آثار این دوره ی زندان او است. سپس دوره ی تلاش های اتحادیه های مبارزه پترزبورگ، مسکو، کیف، یکاترینوسلاو برای تشکیل حزب واحد و تشکیل نخستین کنگره ی حزب سوسیال دموکرات کارگری روسیه می رسد. مبارزه علیه اکونومیست ها و انتشار «ایسکرا»، اعتصاب در کارخانه نظامی ابوخوف در ۱۹۰۱ و برخورد با پلیس تزاری و دستگیری و زندان و تبعید حدود ٨۰۰ کارگر این کارخانه، اعتصابات در باتوم و روستوف به رهبری سوسیال دموکرات ها در ۱۹۰۲، اعتصابات سال ۱۹۰٣ ماوراء قفقاز (باتوم، باکو، تفلیس) و در اکراین (اودسا، کیف، یکاترینوسلاو) و مبارزات دهقانی در اوکراین و نواحی ولگا، تشکیل کنگره دوم حزب سوسیال دموکرات کارگری روسیه در سال ۱۹۰٣ و مبارزه درون حزب با اکونومیست ها و اپورتونیست های دیگر و تصویب برنامه و آیین نامه حزب، اعتصابات پترزبورگ و تظاهرات کارگران در برابر کاخ زمستانی (۹ ژانویه ۱۹۰۵)، شورش در رزمنا و پوتیمکین، اعتصاب سیاسی سراسری روسیه در اکتبر ۱۹۰۵ و تأسیس شوراهای نمایندگان کارگران به عنوان دستاورد آن، قیام مسلحانه دسامبر که در هم شکسته شد، مبارزات حزب بلشویک با تجدیدنظر طلبی شایع در دوران ارتجاع استولی پین، رونق دوباره و تشدید فعالیت جنبش در سال های ۱۹۰۲ تا ۱۹۱۴ و تأسیس روزنامه ی پراودا، مبارزات بلشویک ها و لنین با اپورتونیسم بین الملل دوم که در جریان جنگ جهانی اول با امپریالیست ها همراهی و همکاری می کردند و برافراشتن پرچم صلح، انقلاب فوریه، در هم شکستن توطئه ژنرال کورنیلوف بر ضد انقلاب، و بالاخره قیام اکتبر و تشکیل حکومت شوروی فهرست فشرده ای از مبارزات چهل ساله طبقه ی کارگر روسیه و حزب آن همراه با دهقانان فقیر این کشور است که به انقلاب اکتبر ختم می شود. آیا اینها همه تاریخچه ی یک کودتا است؟ منظور از کودتایی که بر ضد دولت موقت صورت گرفته همین مبارزات چهل ساله است؟
برای این که روشن تر ببینیم و درک کنیم که لنین و بلشویک ها فقط در سال ۱۹۱۷ از خواب بیدار نشده بودند تا کودتا کنند و جنبشی که با انقلاب اکتبر ۱۹۱۷ به پیروزی سیاسی می رسد از دهه ها پیش این هدف را در برابر خود قرار داده و در زمینه های نظری و عملی در راه رسیدن به آن مبارزه کرده است، بجا است فرازی از کتاب «چه باید کرد؟» لنین را که پانزده سال پیش از آن یعنی در سال ۱۹۰۲ نوشته شده است با هم بخوانیم: «ما باید به خاطر داشته باشیم که مبارزه با حکومت برای درخواست های جدا جدا و به دست آوردن امتیازات مجزا، تنها زد و خوردهای کوچک با دشمن و جنگ و گریزهای کوچکی است که در صفوف جلودار انجام می شود، ولی پیکار قطعی هنوز در پیش است. در مقابل ما دژ دشمن با تمام نیرویش قرار گرفته و از آنجا بارانی از خمپاره و گلوله بر ما فرو می ریزد که بهترین رزمندگان ما را از بین می برد. ما باید این دژ را تسخیر کنیم و هر گاه همه ی قوای پرولتاریای بیدار شده را با تمام قوای انقلابیون روس در یک حزب گرد آوریم که عناصر زنده و پاکدامن روسیه به سوی آن روی آور شوند، این دژ را تسخیر هم خواهیم کرد؛ و فقط آن زمان است که پیشگویی بزرگ پتر الکسیف، کارگر انقلابی روس تحقق می یابد: بازوی ورزیده ی میلیون ها مردم کارگر بلند خواهد شد و یوغ استبداد را که با سر نیزه ی سربازان محافظت می شود در هم خواهد شکست!»
به ترتیبی که گفته شد این میدانی بود که از چهل سال پیش کارگران و دهقانان روسیه در آن مبارزه کرده بودند و اکنون که مبارزات این چند دهه به ثمر می رسید، فرصت طلبان و لیبرال ها سر برداشته بودند و ضمن زد و بند با برخی عناصر رژیم تزاری می خواستند بر امواج خروشان مردم سوار شده و قدرت سیاسی را قبضه کنند. در این شرایط لنین و بلشویک ها چه باید می کردند؟ ترس لیبرال ها و فرصت طلبانی که اکنون با برخی عناصر رژیم تزاری همراه شده و دولت موقت تشکیل داده بودند از جنبش انقلابی و قدرت یافتن آن بیشتر از مخالفت آنان با زیاده روی های رژیم تزاری بود.
منشویک ها و اس ار هایی که اکنون در دولت موقت جمع شده بودند، نمایندگان همان گرایش های فرصت طلب به خرده بورژوایی بودند که لنین و بلشویک ها از بیست سال پیش مستمراً سرگرم مبارزه با آنان بودند. این مبارزه از سال ۱۹۱۷ آغاز نشده بود. در این مقطع آنان فرصت طلبانه می خواستند بر امواج خروشان طغیان مردم سوار شوند و پس از تحکیم قدرت خود بلشویک ها را سرکوب کنند. اما طبقه ی کارگر روسیه و حزب آن – حزب کمونیستی که لنین بنیان گذاری کرد – آن ها را خوب می شناختند. زیرا این حزب طی دهه های متمادی در مبارزه ای سخت و بی امان در دو جبهه رشد یافته و آب دیده شده بود: یکی مبارزه با اپورتونیسم راست، تجدید نظر طلبی و انحلال طلبی و دیگری مبارزه با اپورتونیسم چپ، جزم اندیشی و فرقه گرایی. اندیشه ی چپ نمی توانست بدون غلبه بر این موانع در مسیر تاریخی خود پیش برود، زیرا اگر هر یک از این دو غلبه می یافتند اندیشه ی اجتماعی و امر انقلاب را به بن بست می کشاندند. اما پرورژه ی اکتبر با این «سوسیالیسم های» خرده بورژوایی و «شوخی» های احزاب سوسیالیست خرده بورژوایی که در همین زمان در کشورهای اروپایی شاهد عملکرد آنها هستیم تفاوت ماهیتی داشت.
بازی لیبرال ها و فرصت طلبان در مقطع سرنگونی رژیم های استبدادی و جبار غالباً شبیه هم است. آنان از موضع نیم بند خود با استبداد مخالفت و با مردم همدلی نشان می دهند، اما ترسشان از قدرت یابی انقلابیون بیشتر است و معمولاً یا در همان مراحل اولیه از قطار پیاده می شوند و به قدرت حاکم می پیوندند، یا اگر شرایط و موازنه ی نیروها به آنان اجازه دهد برای متوقف ساختن و جلوگیری از گسترش و رادیکال تر شدن جنبش و طرح خواسته های بنیادی مردم، ضمن سازش با بخش هایی از رژیم گذشته نوعی دولت «دلال» تشکیل می دهند. و در هر حال بازی آنها در بالا، پشت درهای بسته، دور از چشم مردم جریان می یابد.
اما اتفاقاً نقش نیروهای انقلابی هم در این مقطع غالباً شبیه یکدیگر است. بازی آنها از پایین در جلو چشم مردم، در خیابان ها و میدان های مبارزه عملی با نیروهای رژیم خودکامه انجام می شود. در این گونه مقاطع اگر نیروهای مردمی فاقد سازمان و رهبری قابل و کارکشته باشند، سازشکاران پس از آنکه از نیروی آنان برای سرنگونی استبداد و به قدرت رسیدن خود استفاده کردند، آنان را نیز قلع و قمع خواهند کرد (مانند آنچه در خیزش های موسوم به بهار عربی اتفاق افتاد). اما اگر نیروهای انقلابی بلوغ سیاسی داشته باشند، اگر سازمان و رهبری آگاه و هشیار داشته باشند، مراقب اینگونه هم پیمانان نیمه راه و غیر صادق هستند و مانع فرصت طلبی و توطئه آنها می شوند.
«… هنگامی که بلشویک ها مبارزه ی مستقیم توده ی مردم را در خیابان ها رهبری می کردند، احزاب سازش کار یعنی منشویک ها و اس ار ها در شوراها کرسی های وکالت را اشغال می کردند و در آنجا اکثریت خود را تشکیل می دادند. چیزی که به این کار تا اندازه ای کمک می کرد، این بود که بیشتر لیدرهای حزب بلشویک در زندان ها یا در تبعیدگاه ها بودند (لنین در مهاجرت بود، استالین و اسوردلوف در سیبری تبعید بودند)، حال آنکه منشویک ها و اس ارها آزادانه در خیابان های پتروگراد گردش می کردند … ۲۷ فوریه (۱۲ مارس) سال ۱۹۱۷ نمایندگان لیبرال دومای دولتی با لیدرهای اس اری و منشویکی در پس پرده بند و بست کرده، کمیته ی موقتی دومای دولتی را به ریاست رودزیانکو رئیس دومای چهارم دولتی که یک نفر ملاک سلطنت طلب بود تشکیل دادند و پس از چند روز کمیته ی موقتی دومای دولتی و لیدرهای اس ار و منشویک کمیته ی اجرائیه ی شورای نمایندگان کارگران و سربازان، پنهانی از بلشویک ها درباره ی تشکیل حکومت جدید روسیه، یعنی حکومت موقتی بورژوازی به ریاست شاهزاده لوف که تزار نیکلای دوم پیش از تغییر رژیم ماه فوریه، او را برای نخست وزیری حکومت خود در نظر گرفته بود، با هم توافق حاصل کردند. میلیوکوف رئیس کادت ها، گوچکوف رئیس اکتوبریست ها و نمایندگان معروف دیگر طبقه ی سرمایه داران در حکومت موقتی داخل شدند و گرنسکی اس ار هم به عنوان نماینده ی «دموکراسی» وارد آن شد.
نتیجه این شد که لیدرهای اس ار و منشویک کمیته ی اجرائیه ی شورا، حاکمیت را به بورژوازی واگذار کردند و شورای نمایندگان کارگران و سربازان که بعداً از این موضوع خبردار شد، با وجود اعتراض بلشویک ها، با اکثریت خود عملیات لیدرهای اس ار و منشویک را تصویب کرد.
بدین منوال در روسیه دولت نوینی تشکیل شد که بنا به گفته ی لنین مرکب بود از نمایندگان «بورژوازی و ملاکین بورژوا شده». (۱)
آیا دکتر مالجو می داند که دولت موقت در روز دوم مارس ۱۹۱۷ محرمانه گوچکوف و شولگین را نزد تزار فرستاده بود و بورژوازی می خواست قدرت را به برادر تزار، یعنی به میخائیل رومانوف واگذار کند، اما وقتی که گوچکوف در میتینگ کارگران راه آهن نطق خود را با شعار «زنده باد امپراتور میخائیل» پایان داد، کارگران خواستار بازداشت و بازجویی گوچکوف شدند و با خشم شعار دادند «سگ زرد برادر شغال است»؟ (۲) دولت موقت که با وعده ی صلح به مردم بر سر کار آمده بود، جنگ خانمان برانداز امپریالیست ها با یکدیگر را ادامه داد و از همان آغاز نشان داد که مردم را فریب داده است. دکتر مالجو نمی داند یا فراموش کرده است که این حکومت موقت بود که ابتدا تظاهرات ماه ژوئیه کارگران، دهقانان و سربازان علیه ادامه ی جنگ را به خاک و خون کشید. منشویک ها و اس ارها بودند که همراه با ژنرال های گارد سفید به حزب بلشویک هجوم آوردند، ساختمان روزنامه ی پراودا را ویران و روزنامه های انقلابی را توقیف کردند. آیا می داند ابتدا این دولت موقت بود که دست به بازداشت وسیع بلشویک ها زد و روز هفتم ژوئیه دستور بازداشت لنین را هم صادر کرد؟ آیا او می داند آن کس که در مجلس مشورتی دولتی – که در ماه اوت از طرف دولت موقت برای بسیج نیروی بورژوازی و مالکین دعوت شده بود – فریاد می زد هرگونه اقدام انقلابی و از جمله اقدام دهقانان برای تصرف املاک مالکین را با «آهن و خون» در هم خواهم کوبید، گرنسکی اس ار، رئیس دولت موقت بود؟ آیا دکتر مالجو می داند ژنرال کورنیلوف برای سرکوب انقلاب با دولت موقت کنار آمده بود و آنان که توطئه کورنیلوف را برای راه انداختن حمام خون از کارگران، دهقانان و سربازان خنثی کردند همان بلشویک ها بودند؟ اما کسی که کورنیلوف و دنیکین را – که پس از خنثی شدن توطئه شان در بازداشت بودند – آزاد کرد، گرنسکی رئیس دولت موقت بود؟ آیا می داند فقط بلشویک ها و لنین نبودند که به زد و بندها و سازشکاریهای اس ارها و منشویک ها معترض بودند و این سیاست ها موجب تشتث در خود این احزاب و به وجود آمدن جناح چپی در صفوف خود آنها هم شده بود که با این سیاست ها مخالف بودند؟ مردم، نان، زمین و صلح می خواستند و دولت موقت برایشان جنگ و کشتار و سرکوب ارمغان آورده بود. آیا همین دولت موقت و «وعده ی مجلس موسسان» آن است که به تصور دکتر مالجو «به یمن نقش آفرینی توانمندانه تر اما محتاطانه تر آن اصول سوسیالیسم به ثمر می نشست»؟
آنچه گفته شد فهرست فشرده ای از مبارزات عملی و تدارک چهل ساله ای بود که برای انقلاب اکتبر صورت گرفته بود. اما سابقه ی تدارک نظری برای انقلاب سوسیالیستی – جریان اندیشه ای که لنین و بلشویک ها ادامه ی طبیعی و اصلی آن بودند – از این هم طولانی تر و ریشه دارتر است، زیرا این فعالیت نظری با روسیه یا لنین آغاز نشده است.
این پیشینه ی نظری از سده ی نوزدهم و با انتشار مانیفست کمونیست در سال ۱٨۴٨ در اروپا آغاز می شود. بدیهی است عدالت اجتماعی آرزوی دیرینه ی بشر بوده است. از هزاره ها و سده های پیش اندیشمندان برجسته ی بسیاری راجع به بی عدالتی های اجتماعی و استثمار انسان از انسان غور و تأمل کرده، این بی عدالتی ها را در سطح اخلاقی محکوم و طرح ها و توصیه هایی هم برای مبارزه با آنها پیشنهاد کرده اند. اما این به ویژه در دوره ی انحطاط و سقوط فئودالیسم و پیدایش نظام سرمایه داری است که بررسی پیرامون جامعه و کم و کیف تحولات آن دامنه و رونق بیشتری پیدا و به طور محسوس پیشرفت می کند. به ویژه از سده ی هژدهم میلادی به بعد، با رشد سرمایه داری، فریادهای عدالت خواهانه هم هر روز بلندتر و بحث ها در این باره داغ تر می شود. برخوردهای شدید اجتماعی و طبقاتی، شورش ها و انقلابات خونین، اندیشمندان اجتماعی را وا می دارد که به جامعه، منافع متضاد و بی عدالتی های موجود در آن، چگونگی تغییرات جامعه و نیرویی که در پشت حرکت و تحولات آن وجود دارد بیشتر بیندیشند. پرسش ها و مسائل بسیاری مطرح می شود اما هنوز پاسخ علمی یا راه حل اساسی و درستی برای آنها پیدا نشده است.
مثلاً آثار ماتریالیست های سده ی هژدهم، در پیشبرد مبارزه ی بورژوازی آن روزگار – که به عنوان یک نیروی بالنده ی تاریخی علیه نظام فئودالی و ارتجاع کلیسا مبارزه می کرد – و در رشد و تکامل اندیشه اجتماعی و مبارزه با خرافات قرون وسطایی، نقش اساسی داشت. لنین می نویسد: «در تمامی طول تاریخ جدید اروپا و به ویژه در پایان سده ی هژدهم در فرانسه، که در آنجا مبارزه ی مصممانه و قاطعی در نهادها و اندیشه ها، علیه همه ی انواع مهملات قرون وسطائئ و علیه زمین بردگی به انجام رسید، ماتریالیسم نشان داد تنها فلسفه ای است که از انسجام درونی و همسازی اجزاء خود با یکدیگر برخوردار و با همه ی آموزه های علوم طبیعی صادقانه همراه، و با خرافات، لفاظی های ریاکارانه و امثال اینها دشمن است.» (٣) با این حال، همین ماتریالیسم تنها در برخورد با پدیده های طبیعی ماتریالیست بود، اما برخورد آن با پدیده های اجتماعی هنوز ایدآلیستی بود و حاکمیت خرد و پیشرفت آن را مبنای پیشرفت جامعه می پنداشت.
یا در بریتانیا، اندیشمندان اقتصادی این کشور – ویلیام پتی، آدام اسمیت و دیوید ریکاردو- توجه خود را بر مطالعه ی فعالیت های مادی و تولیدی افراد جامعه متمرکز ساخته و در شناخت نظام سرمایه داری پیشرفت های مهمی حاصل کرده بودند. پتی در ۱۶۶۲ اعلام کرد که ارزش کالاها از روی کاری که صرف تولید آنها شده تعیین می شود، اسمیت سود را حاصل کار پرداخت نشده ی کارگران مزد بگیر اعلام کرد و ریکاردو نظریه ی ارزش ویلیام پتی را گسترش داد اما، این اقتصاددانان نظرات خود را در شرایطی مطرح ساخته و بر روی آنها کار کرده بودند که هنوز راجع به جریان های طبقاتی که بر جامعه ی سرمایه داری استیلا دارند آگاهی جدی و واقعی وجود نداشت. ریکاردو همانگونه که مارکس می نویسد: «تضاد بین منافع طبقاتی مختلف، یعنی تضاد بین دستمزد و سود و تضاد بین سود و رانت ارضی را نقطه ی آغاز بررسی های خود قرار داد. لیکن با ساده لوحی تمام، این تضادها را یک قانون اجتماعی ناشی از طبیعت تصور کرد. و نتیجه این شد که دانش اقتصاد بورژوائی با اتخاذ این پنداشت به عنوان نقطه ی عزیمت خود، به مرزهایی رسید که دیگر فراتر از آنها نمی توانست برود.»(۴)
این اقتصاددانان هم مانند دیگر اندیشمندان پیش از مارکس هر جا در مسیر بررسی های خود به مانع بر می خوردند و قادر نبودند در تحلیل جلوتر بروند، وضع موجود را نتیجه ی قوانین طبیعی، ذاتی و غیر قابل تغییر اعلام کرده و آن را ناشی از سرشت انسان می دانستند و متوقف می شدند.
در زمینه ای دیگر، مورخان فرانسوی دوره ی بازگشت سلطنت در فرانسه، مین یه، تیِری وگیزو با تأمل در نبردهای بزرگ عصر انقلاب فرانسه، به وجود طبقات اجتماعی مختلف در جامعه و مبارزه ی آنان با یکدیگر پی برده بودند و نشان دادند رویدادهای تاریخی آن دوره نتیجه ی مبارزات طبقات اجتماعی با یکدیگر است، اما می گفتند که با استقرار نظام بورژوایی جدید، مبارزه ی طبقاتی به پایان رسیده است. آنان وجود و جریان مبارزه ی طبقاتی را تشخیص داده بودند، اما در همان نقطه متوقف شده و تصور می کردند با پیروزی بورژوازی بر نظام کهن این جریان پایان یافته است و آنچه پس از این پیروزی پدید آمده وضعیت طبیعی امور است. بورژوازی در همه ی زمینه ها مدعی بود که نظام سرمایه داری با «اقتضائات خرد ازلی و ابدی» و با «فطرت انسانی» سازگار و منطبق و بنابراین نظام طبیعی و پایان تاریخ است.
یا از سویی دیگر، سوسیالیست های تخیلی وجود فواصل طبقاتی و بهره کشی اقلیتی از اکثریت جامعه را می شناختند و آن را نقد می کردند، اما به این دریافت نرسیده بودند که اساس و مبنای تکامل اجتماعی تولید است و دلایل آن را باید در این عرصه جستجو کرد. آنها تصور می کردند نهایتاً آن سازمان اجتماعی که برای رشد و شکوفایی همه ی استعدادهای انسانی مطلوبترین و مناسب ترین است وسن سیمون آن را عصر طلایی می نامید، نهایتاً با اعتلای خرد انسانی پدید خواهد آمد. شعار «از هر کس به اندازه ی توانایی اش، و به هر کس به اندازه ی کارش» را پیروان سن سیمون در توصیف جامعه ی آرمانی خود طرح کردند. فوریه می گفت ضروری است نظامی که در آن ثروت و خوشبختی عده ای در گرو فقر و فلاکت دیگران است، از بین برود؛ او از تمدن بورژوائی و تناقضات آن انتقاد می کرد، اما چون این سوسیالیست ها نظام سرمایه داری را کالبد شکافی و تحلیل نکرده بودند، علل این تفاوت ها و تناقضات را نمی شناختند و نمی توانستند روش و برنامه ی مشخص و قابل قبولی را برای تحقق جامعه ی آرمانی خود ارائه کنند و تصور می کردند می توان از طریق ترویج اندیشه های سوسیالیستی طبقات اجتماعی را با هم آشتی داد و سوسیالیسم آنها بدون هیچ گونه مبارزه ی سیاسی در بطن نظام سرمایه داری تکوین و تکامل خواهد یافت. مارکس و انگلس در مانیفیست اعلام می کنند «نظام های تخیلی مطرح شده به وسیله ی سن سیمون، فوریه، اون و دیگران، تصویری تخیلی از جامعه ی آینده بود».
باز هم از سویی دیگر تفکر فلسفی در آلمان، هگل و فوئر باخ و پیروان آنها، هم به طور جدی با مسئله ی چگونگی تحول و تکامل جامعه درگیر بودند. هگل با نقد جدی نظرات پپشینیانی که تکامل را یک روند خطی و مستقیم تصور می کردند و با پروراندن مفهوم تکامل و روش دیالکتیک، در راه ساخت و پرداخت نظریه ی تکامل اجتماعی گام های اساسی به پیش برداشت. فوریه قبلاً در این زمینه تلاشی کرده بود اما به نتیجه نرسیده بود. هگل با جمع بندی بسیاری از اندیشه های متفکرین برجسته ی گذشته، مفاهیم حرکت درونی پدیده ها در نتیجه ی تضاد، پدید آمدن نو و از میان رفتن کهنه، و روند صعود از پایین تر به بالاتر و بغرنج تر را تشریح کرد و تکامل بخشید. با این حال اما او هم تحلیل خود را نه در عرصه ی جامعه و برای جامعه، بلکه فقط در عرصه ی ذهن و بر اساس انگاره ی «روح مطلق» ارائه کرده بود که هیچ توضیح عینی و واقعی راجع به روابط جاری جامعه ی سرمایه داری موجود به دست نمی داد. او از منشاء این حرکت خود-تکاملی در جامعه، یعنی تولید و رشد بی وقفه ی آن و تأثیر آن بر سایر جنبه های روبنایی زندگی اجتماعی غافل بود و مفهوم «روح مطلق» را جایگزین محرک عینی و زمینی حرکت جامعه و تاریخ کرده بود.
پیش از مارکس و انگلس از سوی هگلی های چپ مانند روگه و هس نیز کوشش های متعددی برای تلفیق سوسیالیسم تخیلی فرانسه با فلسفه ی هگل – به امید به وجود آمدن یک جهان بینی تازه، جامع و کارآمد – به عمل آمده بود. روگه معتقد بود که فلسفه ی آلمان «تا زمانی که در پاریس به عمل در نیاید و با روحیه ی فرانسوی در نیامیزد، تبدیل به یک نیروی درخور نخواهد شد». (۵) اما التقاط مکانیکی این دو کاملاً بی ثمر بود.
به ترتیبی که بیان شد تلاش های جداگانه و متعددی که برای شناخت چند و چون جنبه های گوناگون حرکت و تکامل جامعه و تدوین یک نظریه علمی تکامل اجتماعی تا آن زمان به عمل آمده بود، به دلیل غلبه ی نگرش ایدآلیستی گذشته و فقدان شناخت کافی از نظام اقتصادی و زیربنایی جامعه، در نیمه راه گرفتار توهماتی چون «رشد تدریجی و تحول خود بخودی جامعه»، «روح مطلق»، «خرد ازلی و ابدی»، «اقتضای قوانین طبیعت»، «فطرت انسانی» و مانند این ها شده و نتوانسته بود تحلیل خود را جلوتر ببرد و غالباً عقیم مانده با توسل به این دستاویز های گنگ و کشدار نقطه ی پایانی بر کار خود گذارده بود.
مارکس و انگلس که عمیق ترین شناخت را از دستاوردهای پیشرفته ترین اندیشه ورزان اجتماعی پیش از خود و زمان خود – تفکر فلسفی و سیاسی آلمان و فرانسه، اندیشه ی اقتصادی بریتانیا – داشتند، این میراث را نقادانه بررسی، نقاط ضعف آنها را افشا کرده و با عبور از موانع و حل مسائل پیشینیان، یافته های خود را با تجارب عملی مبارزات طبقات انقلابی فرانسه، بریتانیا و آلمان (کشورهای اصلی و عمده ی سرمایه داری آن زمان) محک زدند و نتیجه گیری های خود را به شکلی نو به ضابطه در آوردند. لنین می نویسد: «نبوغ مارکس دقیقاً در این است که او پاسخ پرسش هایی را که تا آن زمان از سوی پیشرفته ترین ذهن های بشریت مطرح شده بود، یافته و ارائه کرده است.» (۶)
اما همزمان با این تلاش های نظری، اکنون در عرصه ی واقعی و عملی هم طبقه ی کارگر به تدریج بیدار می شد، در صحنه تاریخ سر بلند می کرد و با آگاه شدن از موجودیت خود به عنوان طبقه ای که در آستانه ی یک مبارزه ی قطعی در شرایط تاریخی پیچیده ای قرار گرفته است، در جستجوی راه رهایی خود بود و با تشکیل اتحادیه ی ملی چارتیست های انگلستان در ۱٨۴۰، تشکیل انجمن های مخفی گوناگون برانداز در فرانسه که ادامه ی سنت تاریخی جنبش «توطئه برابری خواهان» بابوف بود، تشکیل «اتحادیه عدالت» که عمدتاً از آلمانی ها تشکیل می شد و شبکه ی پیچیده و شاخه هایی در بقیه ی کشورهای اروپایی داشت و تشکل های دیگری از همین گونه و همچنین با طوفان هایی که از نیمه ی اول سده ی نوزدهم آغاز شده بود، قیام کارگران پاریس در ۱٨۴٨، اعتصابات و نبردهای گوناگون طبقاتی و بر پا ساختن باریکادهای خیابانی، از پیدایش و حضور عینی خود در عرصه ی تاریخ خبر می داد. بورژوازی متوجه این خطر شده بود که اگر نیروی اجتماعی عظیم زحمتکشان که بیدار شده بود، صاحب یک نظریه ی انقلابی مستقل شود، اگر سازماندهی و رهبری شود، چه نیروی بنیان کنی است. از این رو چه در عرصه ی نظری و چه در زمینه ی سازماندهی و رهبری، مقابله با این جنبش را آغاز کرد. انواع و اقسام «شبه نظریه» ها را در زمینه های مختلف فلسفی، سیاسی و اقتصادی در بوق کردند، انواع و اقسام پیامبران قلابی را در این زمینه ها تراشیدند و همه ی امکانات خود را برای مطرح کردن آنها به کار گرفتند. در زمینه ی سازمانی نیز همه تلاش خود را برای تحلیل بردن طبقه کارگر در مقوله ی عمومی «مردم» و نفی ضرورت تشکیل یک حزب مستقل و ویژه ی طبقه ی کارگر به کار بردند. بورژوا لیبرال ها که به دنبال گسترش نفوذ و حفظ سلطه ی خود بر طبقه ی کارگر و رام کردن آن بودند و گرایش های گوناگون خرده بورژوائی که به دنبال تحلیل بردن طبقه ی کارگر در توده ی «مردم» بودند، انواع و اقسام نسخه ها را برای آن می پیچیدند و تلاش داشتند با سراب های فریبنده ی گوناگون، طبقه ی کارگر را به دام اندازند و آن را از وحدت و مبارزه ی اصولی منحرف و منصرف کنند. توجه به این زمینه ها برای شناخت ماهیت گرایش های لیبرالی و اپورتونیسم خرده بورژوایی که بعداً در جریان انقلاب روسیه آفتابی می شود، ضروری است.
گرایش های خرده بورژوائی عمدتاً در دو جهت حرکت می کند، اصلاح طلبی و انقلابی گری. اما اصلاح طلبی و انقلابی گری خرده بورژوائی، هر دو از جهت درونی همجنس یکدیگرند و این موضوع در جنبش طبقه ی کارگر در نقاط عطف تاریخ آن روشن تر از همیشه دیده می شود. لنین می نویسد: «هر چرخش مشخصی در تاریخ موجب تغییری در شکل تردید و تذبذب خرده بورژوائی می شود که همیشه در جوار طبقه ی کارگر جریان دارد و به درجات متفاوت در میان کارگران نفوذ می کند. این تذبذب در دو «خط اصلی» جریان می یابد: یکی رفورمیسم خرده بورژوائی، یعنی فرومایگی و چاکر منشی در برابر بورژوازی که در پوششی از لفاظی های احساساتی دموکراتیک و ‹سوسیال› دموکراتیک و آرزوهای احمقانه پوشانده شده است؛ دیگری انقلابی گری خرده بورژوائی – که در حرف تهدید، هوچی گری و لاف زنی، اما در عمل صرفاً یک حباب تو خالی از تفرقه، تجزیه، تخریب و بی عقلی است – این تذبذب به طور اجتناب ناپذیر تا زمانی که ریشه ی اصلی سرمایه داری کنده نشده است، وجود خواهد داشت.» (۷)
خطر نفوذ این هر دو جریان در جنبش طبقه ی کارگر همیشه وجود دارد و یکی از دلایل اصلی این که طبقه ی کارگر به یک سازمان سیاسی و حزب فراگیر کارگری مستقل و ویژه خود نیاز دارد، مقابله با همین خطر است. از طرف دیگر دلیل اصلی این که اپورتونیست ها هم رسیدن به سوسیالیسم بدون نیاز به حزب را تبلیغ می کنند، همین است.
این تلاش های بورژوازی لیبرال و اپورتونیست های خرده بورژوائی در دوره ای به توفیق نسبی هم رسید. در فاصله ی بین سرکوب خونین کمون پاریس در ۱٨۷۱ و انقلاب ۱۹۰۵ روسیه، و به ویژه در فاصله ی بین خاموشی فردریک انگلس و انقلاب ۱۹۰۵ روسیه، جنبش انقلابی دچار یک افول نسبی است و بازار شبه نظریه های لیبرالی و اپورتونیستی داغ می شود. ورنر زومبارت، استاد بورژوائی دانشگاه در آلمان، با خرسندی خاطر، وضعیت اندیشه ی اجتماعی و جنبش اجتماعی را در سال های آخر سده ی نوزدهم و آغاز سده ی بیستم به این شرح توصیف می کند: «جنبش اجتماعی، بالاتر از هر چیز، اگر بخواهیم محض رعایت اختصار یک بار دیگر یک اصطلاح خیلی معروف را به کار برم، باید بگویم اِ ولوسیونیست (پیرو تکامل تدریجی) شده است: – و من فکر می کنم این نکته مهمترین و معنی دارترین جنبه ی تمامی این دگرگونی است – انقلابی گری، یعنی این اندیشه که انقلاب را می توان عملی ساخت، و تا این زمان حاکمیت بلامعارض داشته بود، اصولاً کنار گذارده شده بود. اکنون که وابستگی جنبش اجتماعی به رشد و تکامل اقتصادی، و در نتیجه وابستگی اقتصادی هر گونه انقلابی درک شده بود، یقیناً توده های مردم تسلیم و تسخیر حس اعتمادی می شدند حاکی از این که ‹رهایی› آنان باید به صورت یک ‹ضرورت طبیعی› از راه برسد، اما از سوی دیگر با توجه به این تحول، هر گونه اصرار بر رسیدن به رهایی از طریق شورش و نبردهای خیابانی سرکوب شده بود.» (٨) زومبارت اضافه می کند که گرایش انقلابی فقط در بین آنارشیست ها و «پوچیست ها» باقی مانده است… و البته بسیاری از نظریه پردازان بین الملل دوم هم با این استاد دانشگاه بورژوائی همدل و هم عقیده بودند.
این وضع دو نتیجه در دو جهت متفاوت داشت: از یک سو مطلق کردن نظریه ی «رشد تدریجی» سرمایه داری و جریان خود به خود تکامل تاریخ، به معنای نفی اهمیت و نقش فعالیت آگاهانه ی انسان و خاموش کردن و به تعطیل کشاندن فعالیت انقلابی و تحول اجتماعی بود و از سوی دیگر با منفعل شدن بدنه ی اصلی و موثر نیروهای انقلابی، آنارشیست ها و ماجراجویانی مدعی انحصاری فعالیت انقلابی می شدند که هدف مشخص و برنامه ی بلند مدتی نداشتند و به این ترتیب با تجزیه ی نیروهای انقلابی عملاً موجبات هرز رفتن و خنثی شدن کل نیروی آنان فراهم می شد. آسیب هر دوی این کلیشه ها، به ویژه در زمانی که نیروی اجتماعی عظیم طبقه کارگر در روسیه داشت بیدار می شد و حرکت خود را برای در هم شکستن نظام کهن و ایجاد یک نظام تازه آغاز می کرد، از هر زمان دیگری بیشتر بود. اما انقلاب ۱۹۰۵ روسیه چشم ها را باز کرد و بر موهومات اپورتونیستی که دهه ها بود در سطح جنبش بین المللی طبقه ی کارگر رواج یافته بود، داغ باطل زد.
بین دو جریان خرده بورژوائی که در بالا به آن ها اشاره شد، اپورتونیست های بین الملل دوم دست بالا را داشتند. از اینان برخی با تکرار موهومات سوسیالیست های تخیلی گذشته مدعی بودند که سوسیالیسم آنها بدون مبارزه ی سیاسی درون نظام سرمایه دای رشد و تکامل خواهد یافت و برخی دیگر با دنباله روی از امثال لوئی بلان با حرارت از آشتی میان بورژوازی و طبقه ی کارگر دفاع می کردند.
سن سیمون و فوریه، علی رغم آرمان های انسانی شان دچار این توهم بودند که سرانجام ثروتمندان متقاعد خواهند شد که ثروت های خود را برای ایجاد یک نظام تازه ی سوسیالیستی که به سود همگان باشد، هبه کنند؛ اما پیروانشان از این هم فراتر رفته و آشتی طبقات را برای حفظ وضع موجود پیش کشیدند. نام لویی بلان، سوسیالیست تخیلی نیمه ی سده ی نوزدهم فرانسه در تاریخ به عنوان مدافع پر حرارت آشتی بین بورژوازی و پرولتاریا ثبت شده است. سال ها بعد لنین ضمن حمله به منشویک های روسیه آنها را مدافعان «آیین لویی بلان» می نامید. اظهارات دکتر مالجو انسان را بی اختیار به یاد مرحوم «لویی بلان» می اندازد.
به هر حال، مباحث نظری جنبش بین المللی طبقه ی کارگر در سال های دهه ی هشتاد سده ی نوزدهم به روسیه می رسد و انبوهی از متفکرین روس به اشاعه ی آموزش های انقلابی مارکس و انگلس می پردازند. همانطور که پیش تر اشاره شد، در سال های پایانی سده ی نوزدهم و آغاز سده ی بیستم، پس از مرگ فردریک انگلس و تا پیش از انقلاب ۱۹۰۵ روسیه، بین الملل دوم در نتیجه ی نفوذ کلیشه های بورژوائی و نفوذ ایدئولوژیک بورژوازی به سراشیب اپورتونیسم و تجدیدنظر طلبی غلطیده بود که در واقع ریشه ی اصلی بسیاری از گرایش های بورژوائی یا اپورتونیستی که بعداً در جریان انقلاب روسیه آفتابی شد و بخش قابل توجهی از نیرو و تلاش بلشویک ها هم صرف مبارزه با آنها شد هم به همین دوره بر می گردد.
مبارزات لنین و بلشویک ها علیه نظرات نارودنیک ها، اکونومیست ها، اس ارها و «مارکسیست» های علنی یعنی روشنفکران بورژوایی و خرده بورژوائی که در لباس مارکسیسم درآمده و با استفاده از امکانات علنی تزاری، به اسم مارکسیسم تبعیت از بورژوازی را تبلیغ می کردند و همه ی اپورتونیست های دیگر چپ و راست که شرح آنها مثنوی هفتاد من کاغذ می شود هم دنباله و آخرین بخش تدارک نظری انقلاب اکتبر است. کافی است فقط از اخلال آثار مکتوب لنین که مجموعه ی آن بالغ بر ۴۵ جلد است کسی این تاریخچه را پیگیری کند تا تصویری از تلاش عظیم نظری که او و بلشویک ها در تدارک انقلاب اکتبر به عمل آورده اند به دست آورد و بفهمد که قرار دادن یک چنین انقلابی بزرگی و یک چنین جنبش ریشه داری در تراز امثال گرنسکی و شرکای او در دولت موقت چه کار سخیفی است.
دکتر مالجو می گوید اگر گرنسکی و حکومت موقت بر سر کار مانده بودند چه بسا چنین و چنان می کردند «تا اصول سوسیالیستی به ثمر بنشیند». من می گویم این نیازی به کشف و شهود ندارد که بفهمیم اگر آنان مانده بودند چه می کردند. اگر گرنسکی و دولت موقت او از میان رفته است، برادران اروپایی آنها باقی مانده اند و امروز کارنامه شان پیش روی ما است. گرنسکی و دولت موقت هم اگر مانده بودند مالاً از آنها چیزی نظیر حزب سوسیالیست فرانسه یا حزب کارگر بریتانیا از کار در می آمد، همانطوری که این ها «اصول سوسیالیستی را به ثمر نشانده اند!». آیا دکتر مالجو جداً فکر می کند گرنسکی و دولت موقت او واقعاً توانایی هدایت کشتی طوفان زده ی روسیه را در آن شرایط داشتند؟ او خود در جای دیگری از این مصاحبه می گوید: «…با این حال روسیه ی زمان انقلاب نیز خاک حاصلخیزی بود برای به وجود آمدن این نوع قدرت غیردموکراتیک. روسیه ی وقت انگار آتش فشان فعالی از انواع بغض ها و نفرت ها و کینه هایی بود که از بطن و متن اجتماع بر می خاست. این آتش فشان را بلشویک ها شکل نداده بودند. اما بلشویک ها بودند که آن را در خدمت تسخیر انحصارطلبانه ی قدرت قرار دادند…». از لحن و زبان و موضع منفی مالجو نسبت به موضوع که بگذریم، در این پاراگراف واقعیتی هست: این آتش فشان فعالِ انواع بغض ها و نفرت ها و کینه ها را رژیم تزاری طی گذشته ای طولانی ایجاد کرده بود. بله، بلشویک ها این آتش فشان را شکل نداده بودند، بلشویک ها بخشی از خود این آتش فشان بودند و از این رو آن را می شناختند و قادر به مهار آن بودند. رژیم تزاری باد کاشته بود و اکنون طوفان درو می کرد. اکنون دیگر گوشی بدهکار گرنسکی و اصلاح طلبان و آشتی جویان دیگر نبود. آنها دهه ها دیر از خواب بیدار شده بودند، دهه ها پیش باید دولت موقت تشکیل می دادند و درصدد «اصلاحات دموکراتیک» بر می آمدند. مالجو در جای دیگری در این مصاحبه از «قانون شکنی های کمیته ی انقلابی نظامی» و بلشویک ها صحبت می کند! گویی هنوز نمی داند انقلاب، درهم شکستن نظمی است که طبقات صاحب امتیاز در قالب همین قانون ها به مردم تحمیل کرده اند.
طبقات گوناگون اجتماعی، در برابر یک نظام اجتماعی و سیاسی واحد مواضع و نگاه های متفاوت دارند. این امری طبیعی است، زیرا منافع متفاوتی دارند و این نیز طبیعی است که هر طبقه ی اجتماعی به دنبال تأمین و حفظ منافع خود باشد و رهبران سیاسی و سخنگویان احزاب و جریان های سیاسی مختلف هم هر یک نماینده ی یکی از این طبقات اجتماعی یا بخش هایی از آن و مدافع و بیان کننده ی منافع و مواضع آنها باشند. اینها از بدیهی ترین واقعیات جامعه شناسی سیاسی است. ادامه ی منطقی این واقعیات هم این است که هر طبقه ی اجتماعی برای حفظ و تأمین منافع خود به دنبال تحمیل سیاست های خود و سرکردگی خود بر طبقات دیگر باشد. تا این نکته ی بدیهی اما مهم را به خوبی درنیابیم، به ماهیت و دلایل مواضع متفاوت احزاب گوناگون و مبارزات آنها با یکدیگر در جریان تحولات اجتماعی پی نخواهیم برد. در یک جامعه طبقاتی سیاست واحدی وجود ندارد که تأمین کننده ی منافع همه ی طبقات باشد. این یک فریب کهنه و سوخته است.
اما لنین و بلشویک ها در برابر سرمایه داری که خواهان سلطه ی خود بود و کارگران و دهقانان را سرکوب می کرد و در برابر خرده بورژوازی که حالا بخش های بالایی آن دست در دست سرمایه داران گذارده و دولت موقت را تشکیل داده بودند به نظر شما چه باید می کردند؟ آیا باید می ایستادند تا مثل ۱۹۰۵ (اما این بار نه حکومت تزاری، بلکه دولت موقت) از آنان حمام خون به راه اندازد؟ آقای مالجو باید به یاد داشته باشد که دولت موقت که وعده ی مجلس موسسان داده بود، این وعده را هم داده بود که «هرگونه اقدام انقلابی و از جمله هر گونه اقدام دهقانان برای تصرف املاک ملاکان را با ‹ آهن و خون› در هم بکوبد»، و مردم با توجه به پیشینه ی این دولت موقت در سرکوبی های ماه ژوئیه، وعده ی دوم آن را بیشتر باور می کردند!
اما لنین و حزب بلشویک هم مرد این میدان بودند. درست بر خلاف آنچه دکتر مالجو می گوید، لنین در همان حساس ترین روزها اعلام کرد اگر ما بلشویک ها در تشخیص آن لحظه ی حساس و تعیین کننده ی تاریخی که باید وارد عمل شد به وظیفه ی انقلابی خود عمل نکنیم، همه ی امکانات پیروزی مردم از دست خواهد رفت و تاریخ در آینده ما را نخواهد بخشید.
اما شاهکار منطق و استدلال مالجو در این مصاحبه آنجایی است که او همه ی رویدادهای بزرگی که طی یک دوره ی هفتاد ساله پس از انقلاب اکتبر روی داده و در شکل گیری تاریخ سده ی بیستم جهان و از جمله اتحاد شوروی تأثیر قاطع داشته (آنتانت، جنگ جهانی دوم، بحران های اقتصادی جهان، و حکومت شوروی پس از لنین و…) همه را نادیده می گیرد و با یک پرش بلند هفتاد ساله فروپاشی شوروی را مستقیماً به دوره ی کوتاه چند ساله ای وصله می زند که لنین پس از انقلاب در عرصه ی سیاست شوروی فعال بود. او می گوید: «عملکرد بلشویک ها در سپهر سیاسی طی حد فاصل انقلاب اکتبر و خروج نسبی لنین از عرصه ی سیاست» شرط کافی برای ناکارایی اقتصادی و نهایتاً فروپاشی سیاسی بود. نتیجه ی منطقی که از این گفته به دست می آید این است که ناکارایی اقتصادی که از همان ابتدای انقلاب اکتبر شروع شده، ادامه یافته و بی وقفه تشدید شده تا در نهایت به فروپاشی اتحاد شوروی انجامیده باشد! به این ترتیب همه ی دستاوردهای اقتصادی اتحاد شوروی پس از انقلاب اکتبر و پیش از فروپاشی آن هم خواب و خیال بوده است.
صرف نظر از نتیجه گیری که او در پایان بحث خود می کند، مگر می توان آن همه دستاوردهای اقتصادی این هفتاد ساله – یعنی ایجاد آن شالوده ی صنعتی اتحاد شوروی، ترمیم خرابی ها و آسیب های دو جنگ جهانی، مقاومت قهرمانانه ی این کشور در جنگ دوم که علاوه بر خود شوروی اروپای «دموکراتیک» و ذلیل آن روزها را هم که امروز این قضاوت ها از آنجا صادر می شود، از اسارت نازیسم رهایی بخشید – را نادیده گرفت؟
من در عجبم چگونه مالجو حاضر شده است حیثیت علمی خود را خرج چنین اظهارات سست و سخیفی کند. مثل این است که جنایات ایالات متحده در ویتنام یا قتل عام این کشور در اندونزی را مستقیماً به توماس جفرسون یا جرج واشنگتن نسبت دهیم یا روسو، دانتون و روبسپیر را مسئول استعمار فرانسه در افریقا قلمداد کنیم.
و کلام آخر اینکه آرمان تابناک اکتبر شکست نخورده و امروز ضرورت آن بیشتر و نیرومندتر از هر زمان دیگری احساس می شود و فروپاشی اتحاد شوروی به عنوان اولین تجربه ی بشریت در راه دستیابی به خواسته ی دیرینه ی خود، به معنای تعطیل مبارزه برای رسیدن به جامعه ای نیست که در آن انسان ها آزاد و برابر و فارغ از استثمار در کنار یکدیگر زندگی کنند.
گمان مبر که به پایان رسید کار مغان
هزار باده ی ناخورده در رگ تاک است.
منبع: اخبار روز
لینک در تریبون زمانه
پینوشتها:
۱: تاریخ حزب کمونیست اتحاد شوروی صص ۲۹۱-۲۹۰
۲: تاریخ حزب کمونیست اتحاد شوروی ص ۲۹۶
٣: V.I. Lenin, Collected Works, Vol.۱۹,p.۲۴
در مقاله ی سه منبع و سه جزء مارکسیسم
۴: مارکس، سرمایه، جلد ۱،صفحه ۱۷ (انگلیسی) پی گفتار برای چاپ دوم
۵: Auguste cornu, Karl Marx and Friedrich Engels, Leben und Werk,Erster Band, ۱٨۱٨- ۱٨۴۴. Aufbau- verlag, Berlin,۱۹۵۴ .S .۴۵۵
به نقل از فرانتسوف، جامعه شناسی و فلسفه. ص ۹٨ (انگلیسی)
۶: V,I.Lenin.Collected Works .vol ۱۹.p.۲۷
در مقاله و سه منبع و سه جزء مارکسیسم
۷: VILenin. Collected Works .Vol ٣٣.p.۲۱
در مقاله ی اوقات جدید و خطاهای قدیم در پوششی تازه
٨: Werner Sombart, Friedrich Engels (۱٨۲۰-۱٨۹۵). Ein Blatt zur Entwickungsgeschichte des Sozialismus, Berlin, ۱٨۹۵. S. ۲۶-۲۷.
مقاله محمد مالجو را در اینجا بخوانید
آقای زرافشان با همه شرح و تفصیلی که در مقاله اش آورده و حتا از تدارک فکری و نظری انقلاب اکتبر نوشته و رد آن را به انتشار مانیفست کمونیست در 1844 رسانده است،این اصل بدیهی انقلاب سوسیالیستی را به دیده نمی گیرد که، انقلاب سوسیالیستی باید در کشورهای پیشرفته سرمایه داری رخ دهد نه در کشوری که بخش اعظم مردمش دهقانان و نه کارگران بودند. و اصولاً تز “سوسیالیسم در یک کشور” چه معجونی بود و از کجای مانیفست و دیگر کتاب های مارکس بیرون آورده شده بود؟ ایشان و همفکران شان حتا اشاره ای هم به سرنوشت غم انگیز اعضای حزب کمونیست ایران و در راس آن زنده یاد سلطانزاده نمی کند که در همان شوروی به اصطلاح سوسیالیستی پرپر شدند. درعوض مرتب و به سبک اوایل انقلاب اسلامی و تبلیغات حزب توده به لیبرال ها و احزاب لیبرال تاخته و آن ها را به سازشکاری و خیانت و همکاری با تزاریسم متهم می کند.برای من و امثال من هنوز روشن نیست که چرا در جوامعی که هنوز یک حزب ملی گرا یا لیبرال طرفدار سرمایه داری شکل نگرفته، چگونه می شود یک حزب کمونیستی واقعی تشکیل داد و نظام سرمایه داری را دور زد و به سوسیالیسم رسید؟ و دیدیم که تجربه تاریخی مهر ابطال بر آن زد.شگفت آور است که پس از گذشت یک ربع قرن از شکست نظام های سوسیالیستی روسی هنوز کسانی هستند که در را بر پاشنه قدیمش می گردانند. آیا برای ایشان و دیگر همفکران شان روشن نشده است که سرایت همین اعوجاج و انحراف تاریخی از روسیه به ایران و متعاقب آن، تشکیل حزب وابسته توده مسیر رو به جلوی انقلاب دمکراتیک مشروطه پس از شهریور 1320 به انحراف کشیده شد و.. باقی قضایا؟ البته انقلاب اکتبر شاید تنها حسنی که برای ایران داشت، لغو قرارداد سری 1907 بریتانیا و روسیه تزاری در ارتباط با تقسیم ایران بود- که آن هم با توجه به فروپاشی امپراتوری تزاری روسیه اجرای آن قرارداد از سوی روسیه انقلابی عملاً ناممکن شده بود و ضرب المثل “آش ریخته را نذر امامزاده می کنند” به یاد می آورد!
شاهین / 11 December 2017
سوای این نکتهء کلیدی که انقلاب سوسیالیستی باید در کشورهای پیشرفته سرمایه داری رخ دهد و نادرستی تز “ضعیف ترین حلقهء امپریالیزم” مسئله ای که هیچ کس بدان اشاره نمی کند, تحلیل اشتباه لنین (و مارکس) از مسئله ارضی در روسیه و عواقب تراژیک تحلیل های اشتباه این دو متفکر است.
تنها اثری که با دقت و آمار و ارقام مربوط به این موضوع پرداخته است کتاب جان ماروت می باشد, که در ذیل آورده شده است.
یک معرفی خوب از این کتاب نیز در نشریهء “خلاف جریان” به چاپ رسیده است.
با تمامی این انتقادات ما هیچ گاه نمیتوانیم از یاد ببریم, که این جنگ جهانی اول و کشتارهای امپریالیستی بودند که زمینه و متن انقلاب اکتبر شدند.
خود لنین نیز هیچ گاه توهمی در مورد “رهبری” انقلاب جهانی توسط روسیه نداشت و در سخنرانی اش برای کارگران سوئدی (قبل از رفتن به روسیه, و “تزهای آوریل”) اکیداً اشاره داشت که انقلاب روسیه بخشی از انقلابات اروپا می باشد.
روزا لوگزامبرگ نیز همواره اشاره می کرد که “اراده گرایی” انقلابیون روسیه مسئله ای اساسی نیست, بلکه گیر قضیه از خیانت کاری سوسیال دموکراتهای آلمانی و امثالهم می باشد.
به هر رو, صد سال پس از “اکتبر کبیر” پرسشوارهای انقلابات کارگری و جنگهای امپریالیستی (همراه با نابودی سریع محیط زیست) کماکان بر جا است.
سنجش و نقد بلشویکها و لنین به جای خود, پاسخ های ما به پرسشهای امروزه چه باید باشد؟
The October Revolution in Prospect and Retrospect
Interventions in Russian and Soviet History
By John Eric Marot
Historical Materialism Book Series, Volume 37, Leiden/Boston: Brill, 2012,
273 pages, $136 hardcover.
—————————–
The Russian Revolution Revisited
A book review Loren Goldner
Against the Current
November/December 2012, ATC 161
هوشنگ / 12 December 2017
نویسنده ی محترم به نکتهای اشاره میکند که برای من پرسش برانگیز است و آن ” دانش اقتصاد بورژوایی ” است. تا آن جا که میدانم دانش اقتصاد بورژوایی، لیبرال، مارکسیستی و یا پرولتاریایی نداریم و این مفاهیم با این دانش و روش هایی علمی آن رابطهای ندارند. اگر مکتبهای مختلف اقتصادی در دانش اقتصاد مطرح میشود این به معنای دانش اقتصاد بورژوایی یا پرولتری نیست بلکه اندیشههای اقتصادی اندیشمندان این دانش را بازتاب میدهد که هر کدام از زاویهٔای به مسائل و موضوعات مربوط پرداخته و تئوریهای متفاوتی را مطرح کرده اند همان گونه که در دانشهای دیگر هم شاهد آنها هستیم. دانش اقتصاد، بدون هیچ پسوند ایدئولوژیک، با استفاه از روشهای علمی به شناخت اقتصاد و روابط آن در جوامع گوناگون میپردازد و در این جهت است که قانونمندیهای آن را در سطح خرد و کلان کشف و ارائه دهد. ایجاد اقتصادهای ایدئولوژیک، به دانش علمی و یکپارچه ی این رشته صدمه ی جدی وارد میسازد و زمینه را برای رشد هر چه بیشتر “شبه علمهای اقتصادی” فراهم میسازد.
Nima Azadi / 17 December 2017
یکی از نکته های مهمی، که همۀ نظردهندگان و منقدان چشمبسته از کنارش می گذرند، این است، که رویداد اکتبر 1917 «کودتا» بود، نه »انقلاب». لنین و بلشویکها تا سال 1927 همواره و در همه جا واژۀ «کودتا»، «کودتای دولتی» و … را به کار می بردند. خود لنین تنها در چند مورد واژۀ «انقلاب» (رولوتسیا) революция را به کار برده بود ( مثلا در «دولت و انقلاب» 1916) و در همۀ موارد دیگر واژۀ «کودتا» (پیریواروت»переварот را به کار می برد. تسخیر دولت بوسیلۀ بلشویکها آشکارا «کودتا» بود، نه چیزی دیگر. فرض کنید در همین ایران ما چند گروه و سازمان چپ (چپ درست و حسابی، نه فرخ نگهداری و توده ای) همراه چند تن از استادان و منقدان و لیبرالها با نماینده ای از گرایش چپ و سوسیالیست، دولتی ائتلافی تشکیل بدهند. ایا در چنین وضعیتی درست است، که حزب شما، حزب من (من طرفدار و عضو هیچ سازمانی ننبوده و نیستم(، آیا حق دارند چنین دولت ائتلافی را با کودتا سرنگون نموده و جنگ داخلی را به مردم و میهن خود تحمیل کنند و پای دخالت نیروهای غارتگر و جنایتکار خارجی را به کشور خود باز کنند؟ ایا این کار خیانت نیست؟
یا لنین پیامدهای سرنگونی دولت ائتلافی کرنسکی و شورش ارتش و اغاز جنگ داخلی را می دانست و گمانه زنی می کرد، یا نمی دانست و نمی توانست این را بفهمد. در هر دو صورت، لنین را نمی توان ادم سیاستمدار و فهمیده و باوجدانی به شمار آورد.
لنینیسم- مارکسیسم نیست.
اساس دیدگاه لنین نه «مارکسیستی»، بلکه آنارشیستی با گرایش بسیار به روش «بلانکیسم» و با تاثیر از سرگئی نیچایف بود، که در «چه باید کرد؟» بازتاب آشکاری یافته و حتی دوست نزدیک خودش، مارتوف، را به واکنش واداشت و همین دیدگاهها بودند، که «بلانکیسم روسی» لنین را شکل می دادند و باعث شدند لنین از هیات تحریریۀ «ایسکرا» کنار گذاشته شود.
فرزین خوشچین / 27 September 2018