شهرنوش پارسی‌پور – دیدیم که گیل‌گمش خود را به اوتناپیشتیم رساند و داستان کشتی ساختن او را شنید و سپس از او درخواست کرد تا راز جاودانگی را به او بیاموزد. اوتناپیشتیم به او می‌گوید برای آغاز رسیدن به جاودانگی باید همانند او بیاموزد که شش روز و هفت شب نخوابد.

گیل‌گمش قول می‌دهد که چنین کند. اما همین که می‌نشید و سرش را روی پایش می‌گذارد به خواب عمیقی فرومی‌رود. اوتناپیشتیم به همسرش می‌گوید ببین! مردی که می‌خواست جاودانه شود چگونه به خواب اندر شده است. همسرش می‌گوید او را بیدار کن و به سلامت به سرزمینش بازبفرست. اوتناپیشتیم می‌گوید او مرا باور نخواهد کرد. اکنون تو هر روز نانی بپز و بالای سر او بگذار. زن در روز اول و دوم سوم و چهارم و پنجم و ششم هر روز نانی پخت و بالای سر او گذاشت. در روز هفتم اوتناپیشتیم او را تکانی داد و گیل‌گمش از خواب بیدار شد. گیل گمش به او گفت داشتم می‌خوابیدم که شما به موقع مرا بیدار کردی. اوتناپیشتیم می‌خندد و نان‌ها بالای سر او را نشان می‌دهد. نان‌ها به ترتیب پخته شدن بیات و خشک شده‌اند.

گیل‌گمش به وحشت می‌افتد. او می‌داند که مرگ در اتاق او به انتظار نشسته است. اوتناپیشتیم به اورشانابی قایقران می‌گوید تا گیل‌گمش را برای شست‌وشو به گرمابه ببرد. پوست شیر را از او برکند و آن را به آب بسپرد. پیراهنی نو و تازه به بر او کند و راهی‌اش کند تا به سرزمینش بازگردد. اورشانابی گیل‌گمش را به گرمابه می‌برد. و مرد‌تر و تازه می‌شود. اکنون گیل‌گمش باید به شهر خود اوروک بازگشت کند. او غمگین و متأثر به راه می‌افتد، اما همسر اوتناپیشتیم به او می‌گوید تا راز جاودانگی را بر گیل‌گمش آشکار کند.

دوستی دو مرد که به عشق آمیخته است: انکیدو و گیل‌گمش

اوتناپیشتیم به او می‌گوید که در عمق آب‌های شیرینی که در میانه دریای شور قرار دارد گیاهی روئیده که باعث جاودانگی می‌شود. گیل‌گمش شادمانه با اوتناپیشتیم وداع می‌کند و به همراه اورشانابی به راه می‌افتد. در میانه دریا به آب‌های شیرین می‌رسد. سنگ بزرگی به پای خود بسته و به عمق آب می‌رود و گیاه را پیدا می‌کند. سنگ را از پای خود باز کرده و به همراه گیاه به روی آب برمی‌گردد. کشتی دوباره به راه می‌افتد. در هنگام شب آن‌ها به سرزمینی می‌رسند و پیاده می‌شوند. گیل‌گمش گیاه را در کنار خود می‌گذارد. به اورشانابی می‌گوید که آن را برای مردمان اوروک خواهد برد و باعث جاودانگی همه خواهد شد. خودش نیز به روزگار جوانی بازگشت خواهد کرد.
 

اما سایه خواب بر سر گیل‌گمش می‌افتد و او به خواب عمیقی فرومی‌رود. ماری از راه رسیده و گیاه را می‌خورد. مار بیدرنگ پوست می‌اندازد. گیل‌گمش که بیدار می‌شود و از جریان باخبر می‌شود و در اندوه غریبی فرومی‌رود. اشک از پهنای چهره او جاری می‌شود. جاودانگی ممکن نیست….
 

در اینجا اسطوره گیل‌گمش در روایت‌های مختلف به پایان‌های مختلفی می‌رسد. در یک روایت او در بازگشت به سیدوری برخورد می‌کند و بانوی ساقی به او می‌گوید که گیل‌گمش جاودانگی برای انسان چنین است. همسری بگیر و فرزندانی به‌وجود بیاور که آن‌ها ادامه تو هستند. در روایت دیگری گیل‌گمش و اورشانابی با‌‌ همان قایق به اوروک می‌رسند و گیل‌گمش بارو‌ها و دیوارهای شهر را به اورشانابی نشان می‌دهد. اما در پایان نیز ما سفر گیل‌گمش به زیرزمین را داریم که طی تشریفاتی به ملاقات انکیدو می‌رود. انکیدو به او می‌گوید که بدنش پوسیده و اینک به کلی اسیر خاک است. مرگ گیل‌گمش آخرین بخش داستان را تشکیل می‌دهد.
 

مرد در آستانه آزادی از اسارت صدها هزار ساله در آغوش مادر طبیعت، ناگهان و وحشت‌زده در برابر حقیقت مرگ قرار می‌گیرد.

بدون شک درباره این اسطوره به گونه‌های مختلفی می‌توان گفتار در میان آورد. گرچه این داستان نشانگر پایان عصر مادرتباری‌ست، اما بیدرنگ معنای زنانگی هستی از جهات دیگری به گیل‌گمش هجوم می‌آورد. این بانو خدا ایشتار است که وجه وحشی گیل‌گمش را می‌کشد و او را در اندوه مطلق فرومی‌برد. مرد در آستانه آزادی از اسارت صدها هزار ساله در آغوش مادر طبیعت، ناگهان و وحشت‌زده در برابر حقیقت مرگ قرار می‌گیرد.
 

در این داستان به کرات از صنعتگران یاد می‌شود. از سازندگان ابزارهای مختلف و چنین به نظر می‌رسد که این داستان به نحوی شرح حال انسان ابزارساز است که به یمن ابزارسازی می‌خواهد خود را از اسارت مادر طبیعت نجات دهد. اما مرگ به عنوان رمز ناگشودنی هستی در برابر انسان قد علم می‌کند و تلاش او را برای جاودانگی خنثی می‌کند.
 

دوستی دو مرد که می‌تواند به عشق آمیخته باشد یکی از نکات مهم این داستان است. در اینحا بشریت در آستانه‌ای ایستاده است که راه حرکت زن و مرد در هستی از یکدیگر جدا می‌شود. آغاز عصر بازرگانی و سفر به راه‌های دور، جهان زنان را از جهان مردان جدا می‌کند. رسم همجنس‌گرایی گرچه رسمی بسیار قدیمی‌ست، اما از این مقطع دارای مشروعیت می‌شود. در این داستان صراحتاً به رفتار عاطفی میان گیل‌گمش و انکیدو اشاره‌ای نمی‌شود، اما در اینکه آنان عاشق یکدیگر هستند شکی نمی‌توان داشت. اما حضور اوتناپیشتیم در کنار همسرش رمزی به به همراه دارد که بسیار قابل بررسی‌ست. جاودانگی در حقیقت در آمیزش عاشقانه و پایدار زن و مردی معنا می‌یابد که هسته یک خانواده را تشکیل می‌دهند. جاودانگی چنان که بانو سیدوری می‌گوید در ادامه نسل نهفته است. این کاری خطیر و با زحمت و مرارت توأم است، اما راهی‌ست که انسان از هزاران سال پیش آموخته است و به آن عمل کرده. ما چاره‌ای نداریم جز ادامه نسل. تمامی نهادهای اجتماعی بر مبنای این کشف شکل گرفته‌اند.
 

آیا می‌توانیم باور بداریم که به‌راستی توفان نوح نتیجه عمل انسان‌هایی بوده است که با اختراعات و اکتشافات خود مقدمه آن را فراهم آورده‌اند؟

در اینجا اشاره‌ای به داستان نوح نیز بد نیست، چرا که ما تا همین اواخر داستان توفان را صرفاً از طریق این داستان می‌شناختیم. نوح با همسر و فرزندانش در کشتی می‌نشیند. بر طبق آنچه که در عهد عتیق آمده است زمانی نوح شراب خورده است و چون به خواب رفته اندام باروری او نمایان شده است. پسری از پسرانش او را مسخره می‌کند. نوح پسر را نفرین کرده. این پسر سیاه می‌شود که نیای سیاهان به شمار می‌آید. هرچند این داستان می‌تواند اسطوره صرف باشد، اما اگر رگه‌ای از حقیقت در آن جست‌وجو کنیم.
 

آیا می‌توانیم باور بداریم که به‌راستی این توفان نتیجه عمل انسان‌هایی بوده است که با اختراعات و اکتشافات خود مقدمه آن را فراهم آورده‌اند؟ آیا به‌راستی ممکن است که سیاهان در اصل سفید بوده باشند؟ که در اثر حادثه‌ای سیاه شده‌اند؟ آیا بومیان استرالیا با پا یا کشتی خود از اقیانوس هند عبور کرده و به استرالیا رفته‌اند؟ و یا دستی آن‌ها را به این سرزمین‌ها هدایت کرده است؟ برای من کمی عجیب است که بومیان استرالیا با تلاش خود به این منطقه از جهان رسیده باشند. پذیرش این معنا عملاً امکان‌ناپذیر است. و دقت کنیم گه در اسطوره ارتاهاسیس که نمونه دیگری از مردانی‌ست که کشتی ساخته‌اند و از نظر زمانی متقدم بر اوتناپیشتیم است از کشتی او به عنوان «کشتی آسمانی» سخن در میان می‌آید. آیا زمانی انسان کشتی فضایی می‌ساخته، و آرتاهاسیس آخرین فضانورد جهان باستان است که در لحظه توفان در آسمان بوده و بعد موفق شده فرزندان انسان را که به دلیل حوادث مختلف تغییر چهره داده‌اند در نقاط مختلف دنیا متمرکز کند؟ شاید او که می‌دانسته آخرین انسان دنیاست که پرواز می‌کند شاهد تغییر چهره آدمیان به دلایل مختلف جوی بوده باشد.
 

اخیراً رسم است که می‌گویند اجداد ما سیاه بوده و از آفریقا به نقاط دیگر رفته‌اند. من می‌توانم باور کنم که اجداد ما از آفریقا به نقاط دیگر رفته باشند، اما بر طبق نوعی حالت کشف و شهودی به نظرم می‌رسد که آن‌ها در آغاز سفید بوده‌اند و ناگهان سیاه شده‌اند. دلایل مهمی ندارم که عرضه کنم جز همین داستان نوح و برخی نکاتی که اینجا و آنجا شنیده‌ام، از جمله اینکه دلیل سیاهی سیاه‌پوستان مقداری معادل چند گرم ذرات آهن است که در بدن آن‌ها بیشتر از ماست. آیا می‌شود که در اثر یک انقلاب بزرگ که در ‌‌نهایت منجر به توفان شده آهن‌های اعماق زمین بالا آمده‌اند و در تن مردمانی که در آفریقا بوده‌اند فرو فته‌اند؟ گفته می‌شود که مرکز زمین از آهن مذاب تشکیل شده. پس بعید نیست که چنین اتفاقی افتاده باشد. البته خردمندانه این است که انسان با دلیل و مدرک گفت کند. اما حتی دانشمندان بسیار بزرگ گاهی صرفاً از طریق احساسات کشف و شهودی حرف می‌زنند.
 

این به راستی ممکن است که انسان در مقطعی، مثلاً ۲۵ هزار سال پیش، یا حتی ۴۰ هزار سال پیش به اوج ترقی رسیده بوده باشد. و بعد به دلیل اعمالی که خودش انجام داده و استفاده نابجا از امکانات زمین نابود شده باشد. روزهایی که سوار بر ماشین از روی جاده‌های اسفالت عبور می‌کنم و با جسد حیواناتی مواجه می‌شوم که محیط زیست طبیعی خود را از دست داده‌اند و مرتب زیر ماشین می‌روند، با خودم فکر می‌کنم که بسیار امکان دارد که مثلاً استفاده زیاد از برق باعث تحریک و انگیختگی خاک، این عنصر به ظاهر بی‌حرکت شود. آیا چنین چیزی ممکن است؟ و اگر خاک اندکی بیش از آنچه که باید بجنبد آیا موجب زلزله‌های ترسناک نخواهد شد؟
 

در بررسی داستان آرتاهاسیس بیشتر در این‌باره گفت خواهیم داشت.
 

 در همین زمینه:

::گیل گمش به روایت و با تفسیرهای شهرنوش پارسی پور::