همراه با گسترش پروسه جهانی شدن، و بر متن ناامنی های سیاسی و اقتصادی و ترس از اختلاط فرهنگی وتحرک وسیع اجتماعی، ناسیونالیسم همراه با بیگانه هراسی و بیگانه ستیزی در سراسر جهان ابعا د وسیعی بخود گرفته است. بحرانهای بی سابقه مرتبط با مهاجرت، پناهندگی و پاکسازی های قومی را نمی توان بدون مراجعه به بحران ناسیونالیسم که بر حاکمیت ملی و تحکیم مرزها و یا کشیدن مرز های جدید اصرار دارد توضیح داد. با آنکه برآمد اسلام سیاسی رادیکال را، بویژه در خاورمیانه بزرگ، نمی توان جدا از چنان شرایطی توضیح داد وبا ناسیونالیسم یکی شمرد ولی در موارد زیادی این دو بهم اتصال یافته و همپوشانی می کنند و یا حتی به وحدت می رسند. البته در اینجا بحث مورد نظر ما نه اسلام سیاسی بلکه ناسیونالیسم است.
ناسیونالیسم به جنبش های گوناگونی اطلاق شده است اما جنبش های آزادی بخش ضد کلونیالیست را مشکل است به مفهوم دقیق کلمه ناسیونالیست تلقی کرد. این جنبش ها اغلب داری نگرشی سیویک (مبتنی بر شهروندی یا هموطنی) به مسئله بودند که ممکن است به پاتریوتیسم (وطن پرستی) همخوانی بیشتری داشته باشد تا ناسیونالیسم خالص گرای قومی-زبانی. گاندی، نهرو و مندلا نمونه هائی از رهبران جنبش های آزادی بخش ضد کولونیالیستی بودند. بطور مشخص تر بحث ما در اینجا بر روی خصوصیات ناسیونالیسم شونیستی، و ناسیونالسم قومی، بویژه در دوران ما بعد کلونیالیسم، متمرکز است.
ناسیونالیسم هرچه باشد دو موضوع ملت و دولت ملی در مرکز دغدغه های آن قرار دارند. برای ناسیونالیسم، وجود ملت بدیهی است ولی دولت هدفی است که هنوز ممکن است برای تحقق آن بجنگد. ناسیونالیسم در کشورهای مابعد کلونیالیسم، بنا بگفته کلیفورد گریتز، از زاویه مردم شناسی، دارای دو جزء رقیب و در همان حال مرتبط بهم مبتنی بر شهروندی (سیویک) و قومی است[1]۰
از نقطه نظر دسترسی به قدرت دولتی می توان این دو نوع ناسیونالیسم رااز هم متمایز ساخت. اولی ناسیونالیسم حاکم و مسلط است که ممکن است بر اساس تجانس و تک قومی شکل گرفته باشد ویا اساسی نامتجانس وچند قومی داشته باشد. چون این نوع ناسیونالیسم به قدرت دولتی، متمرکز و یا نامتمرکز، دست یافته است در شکل ملایم اش می تواند پاتریوتیسم و یا بشکل تهاجمی اش شونیستی باشد. دومی ناسیونالیسم-قومی است که خود را “تحت سلطه” و یا “رهائی بخش” و در عین حال یک کلیت ملی متجانس قلمداد می کند و ایده آلش هم دست یابی به دولت خودی است.
از نظر ایدئولوژیکی تفاوت این دو بسیار نا چیز است ولی از نظر استراتژی سیاسی آنها اهداف متفاوتی دنبال می کنند. هدف اولی از نظر کلی حفظ و تقویت ساختار قدرت موجود و یاحفظ تمامیت ارضی موجود است در حالیکه هدف نهائی و ایده أل دومی شکستن ساختار قدرت موجود و جدائی و تشکیل دولت خویش و یا بصورت ملایمتر، ولی اغلب تاکتیکی، گرفتن سهم قابل ملاحظه ای از قدرت سیاسی است.
یکی از دشوارترین و اغلب تشنج زاترین سؤالہا برای ناسیونالیستها از هر دو سو در این رابطه است کہ ملت کیست، و یا بعبارت دیگر چه گروهی شایستگی داشتن عنوان ملت را دارد. تشنج زائی این سؤال از این جا بر می خیزد که یک گروه زیر دست سیاسی و یا قومی، کوچک و یا بزرگ، با این پیش فرض خود را ملت قلمداد می کند که به حاکمیت مستقل خود تحقق ببخشد. این تحقق در عالیترین شکل اش از زاویه آنها داشتن دولتی مستقل است. از زاویه ناسیونالیسم مسلط این تجزیه طلبی، ساختار شکنی و نقض تمامیت ارضی است. تقدس ملت برای ناسیونالیسم قومی هم با تقدس سرزمین و قوم خود معنی پیدا می کند.
ملت از زاویه ناسیونالیسم کلیتی برتر، مقدس و ماورای هرنوع منافع فردی ویا گروهی دیگر است. ناسیونالیسم خود را بیان منافع و اراده یک پارچه ملت تلقی می کند که در آن شکافها و منافع طبقاتی، نژادی و جنسی یا انکار می شود و یا اگر انکار نشود ضرورت دارد تا از هویت برتر ملی تبعیت کند. عضویت افراد به آن ملت هم اجباری است بدین معنا که افراد در درون آن ملت زاده می شوند و با “روح ” ملی سیراب می شوند و در پروسه ای «طبیعی»، ارزش های ملی را جذب و حفظ و پاسداری می کنند.
برای ناسیونالیستها ، تـا جائی که بخودشان مربوط است، ملت کلیتی ذاتی و داده شده است که آنها را به مردمی ویژه و خودی تبدیل می کند که قابل تفکیک از “دیگران” است. از نظر یک ناسیونالیست ملت همیشه وجود داشته، دارد و خواهدداشت. ناسیونالیسم، بمثابه احساس ملت پرستی، هم همراه ناگزیر ملت است و همیشه وجود داشته، دارد و خواهد داشت. ناسیونالیسم برای تعریف و باز تعریف از هویت خویش، که اساسا امری ذهنی و ارادی است، تلاش می کند با دست چینی پاره ای ازخصوصیات عینی و یا ذهنی؛ همچون زبان، نژاد، دین و فرهنگ؛ لباس و یا قهرمان تاریخی، به خود مشروعیت عینی بدهد. وقتی هم یک و یا چند عنصر عینی و یا ذهنی، به منظور ترسیم و تعریف مرزهای هویت بر گزیده شد، آنها به سرعت به مقامی مقدس ارتقا می یابند. این مرز بین “خودی” و “غیر خودی” و بعبارت دیگر “ما” و “دیگران” هم مرزی طبیعی، تخطی ناپذیر و ابدی قلمداد می شود. این مرزها مقدمه ای ضروری برای تکامل به آنچه مرزهای متعالی سیاسی و جغرافیائی محسوب می شوند -یعنی تشکیل دولت-ملت تلقی می شوند. این ها هم بیان روشن قوانین جبری طبیعت دیده میشود که تخطی از آنها نه تنها زیانبار بلکه خیانت قلمداد می شود .
ناسیونالیسم، بعبارات دیگر، بمثابہ یک ایدئولوژی و یا جنبش تفاوت می آفریند و یا تفاوت ھای موجود را که بدیھی و طبیعی بنظر می رسند را باز آفرینی می کند وبہ سطح آگاھی ارتقا می دھد و بہ آنھا ھویت سیاسی بر تری می بخشد و سپس تلاش می کند وارد جغرافیای سیاسی شدہ وبا تشکیل دولت و مرز آنھا را تکمیل کند۔ بر این اساس جدا سازی ما و دیگران یا خودیها و غیر خودیها بمثابہ امری طبیعی و ضروری در باورهای ناسونالیستی دیده می شود۔ شونیزم تفاوتھا را در درون ملت-دولت موجود خودی انکار می کند و بر تفاوتہای بیرونی با سایر دولت-ملتھا انگشت می گذارد۔ اما ناسیونالیستھای قومی و مغلوب بر تفاوتہای درونی دولت-ملت حاکم متمرکز می شوند و بحث روی تفاوتہای بیرونی (حد اقل خارج از مرزهای مورد مشاجره آنها) برای شان امری فوری نیست چون خود را صاحب ملت-قومی فاقد دولت می دانند۔ البتہ خصوصیات ستیزه جویانه و افراطی، از هر دو سو، اغلب در در چارچوب سیستم های سیاسی توتالیتر بیشتر به چشم می خورد۔
برای ھمہ ناسیونالیست ھا توسل بہ فاکتورھای عاطفی اساسی است۔ آنھا مثلاً سرزمین را، حتی درشکل آرمانی اش آنطوری کہ برای یھودیان ماقبل اسرائیل مطرح بود، بہ ھدف و آرمانی تبدیل میکنند کہ خود مردم فراموش می شوند و یا مردم صرفا بصورت ابزاری دیدہ می شوند کہ نیازہای سر زمین را تامین کنند۔ از ھمین زاویہ ازسرزمین بمثابہ “مادر” یاد می شود و اغلب برای برافروختن احساسات تودہ ھای مردم از تجاوز و حتی تجاوز جنسی دشمنان به مادر صحبت می شود و این بمعنای تجاوز بہ غیرت و ناموس آنھاست۔ در داستانہا، اشعار و سرودہ ھا این “مادر” منطبق با سنن و فرھنگ مردم بنحوی توصیف می شود کہ باید از ھر چیز و ھر جای دیگر برتر، زیباتر، شجاع تر،با وفاتر، مھربانتر ویا حتی خدادوست تر، باشد. بر همین اساس است که در جنگ ها و خصومت های ناسیونالیستی ملی-قومی، بویژه خالص سازی های قومی، تجاوز به زنان «دیگر»ان بمثابه ابزاری برای سرکوب و له کردن هویت و تحقیر و بی عزت کردن آنها به کار می رود.
فراتر از آن از نظر ناسیونالیست های قومی «دیگران» با سلطه خود سرزمین مادری را ویران و ملت خودی را استثمار و به خاک سیاه و فقر بیکران کشانده اند که با استقلال و تشکیل دولت-ملت خودی کشوری مرفه و سرزمینی پر از آزادی وعاری از هر نوع استثمار و ستمگری می شود. چنین ادعاهایی که عمدتاً بر اساس تبلیغات عامیانه پسند و بدون پشتوانه تحقیقات علمی صورت می گیرد، برای بسیاری جذاب ولی عمیقاَ گمراه کننده و توهم آفرین است. تجربیات جهانی هم نشان می دهد که چنین ادعاهایی نه تنها بندرت تحقق پذیر است بلکه اغلب منجر به بی ثباتی، سرکوبگری، تبعیض بر علیه اقلیت ها و ناامنی اقتصادی و فقر، حتی در ابعاد وسیعتری از قبل شده است.
ادبیات ناسیونالیستی هم شدیداً عاطفی است.علاقه بی حساب ناسیونالیست ها به شعرعمدتاً بمثابه ابزاری عاطفی-رمانتیک برای تعریف و ساختن ملت است، هر چند شعر خود بخود موضوعی ناسیونالیستی نیست. علاقه آنها به تاریخ هم تلاشی برای آفرینش تاریخی پیوسته و مبتنی بر اسطوره و گزینشهای سمبلیک است که برش در تحول و وجود بریدگهای تاریخی را انکار می کند و یا تنها ناشی از پنهان شدن روح ملی بداند که در اثر اشغال و تهاجم دشمن و گاه خیانت عده ای از محلیان رخ داده است. بر همین اساس چه وجود چنین بریدگی هایی انکار شود و چه دیده شود در هر دو حالت اش در خدمت تکمیل «خود» به کار گرفته می شوند. در آن حالت تاریخ از یک سو هم بصورت منظومه ای متکی به دانش «پیشین» در تعریف و باز تعریف و ستایش و تمجید از «خود» در می آید و از سوی دیگر بصورت ادعا نامه ای برای بیان تجاوزگری «دیگران»، و حمله، تحقیر وایجاد حس نفرت نسبت به آنها.
جهان بینی های ناسیونالیستی، با وجود لفاظی های زیاد، در همه اشکال اش درجوامع مابعد کولونیالیسم، با مبانی حقوق بشری، سازگاری ندارند. این نگرشها با ابزار های عاطفی و پوپولیستی، ودفاع از خالص سازی، نفرت انگیزی نسبت به دیگران را تا حد پاکسازی قومیَ زبانی و دینی به پیش می برند. پیوند بین نژاد پرستی و ناسیونالیسم بطور روشنی وجود دارد. تصفیه نژادی و تصفیه زبانی هر دو بیان جنین دیدی است.
نگرش ناسیونالیستی بطورکلی آزادی و سعادت واقعی مردم را در کلیتی بنام ملت به مثابه اراده عمومی و برتر که ریشه در اندیشه قرار داد اجتماعی روسوئی دارد، می بیند. بر همین اساس است که برتراند راسل رمانتیسیسم روسوئی را یکی از سر منشأ های خطی می بیند که بعد از انقلاب به حاکمیت ترور در فرانسه و در قرن بیستم به دیکتاتوری نازی در آلمان وحتی دیکتاتوری کمونیستی استالینی در روسیه ختم شد. او این خط را در مقابل خط عقلگرایانه جان لاک می بیند.[2]
ناسیونالست ها با بمباران تبلیغات عاطفی و عوام پسند معمولاً فضا را چنان اشباع می کنند که گویا آلترناتیو های سیاسی متوازی دیگری هم چون سوسیالیسم، لیبرالیسم و کاسموپولیتنیسم وجود ندارند. یا فراتر از آن جنبش های مهم اجتماعی نوین مانند فمینیسم/زنان، اکولوژیسم، جنبش های صلح و ضد خشونت،ضد نژادی، ضد گلوبالیزم و ضد فقر، و جنبش های همجنسگرایان، وجنبش های داوطلبانه کمک و همین طور حمایت ازپناهندگان و غیره که در چهارجوب سیاست سنتی-حزبی و یا حتی ملی، عمل نمی کنند درک نمی شوند.
تا جائی که ناسیونالیست ها از این ایدئولوژی های سیاسی و یاجنبش های اجتماعی اشاره می کنند این ها را زائد و یا زائده های حاشیه ای ناسیونالیسم و یا حتی مضر و سیاست زدا به حساب می آورند. فضا از چنین برداشتی انباشته می شود که صحبت از سیاست، ملت و دولت فقط در حیطه کار ناسیونالیسم است. مشکل هر دو نوع ناسیونالیسم ترس از همزیستی در جامعه ای است که تنوع ، مهاجرت و ناخالصی بطور فزاینده ای امکان خلوص فرهنگی و اجتماعی را غیر ممکن می کند. ناسیونالیسم شونیستی با انکار وجود ناخالصی به نوعی خلوص می رسد؛ و ناسیونالیسم قومی با کشیدن مرزهای محکم بین این تنوعات بدنبال خالص سازی قومی-زبانی می رود.
با وجود همه شباهت ها و فقدان مبانی عقلانی و توجیهات علمی؛ و خصلتهای سیاسی یکسان بین ناسیونالیست ها واقعیاتی وجود دارد که مستقیماً به حقوق انسانی مرتبط اند. اول مشکل است ناسیونالیسم سیویک و پاتریونیستی را که با رگه هائی لیبرالی در صدر ایجاد پل بین همه در چهارچوب دولت-ملت خودی است و ناسیونالیسم شونیست که انکارگرا و سرکوبگر است هیچ تفاوتی ندید. دوم به احتمال زیاد بسیاری از اقلیت های قومی، زبانی و دینی حتی بصورت عمدی و یاغیر عمدی، بویژه در کشور های غیر دموکراتیک، مورد تهاجم و ستمگری و تبعیض قرار می گیرند. این جاست که لازم می شود بر علیه این تبعیضات و ستمگری ها سخن گفت ولی نباید به تعهدات سیاسی این ناسیونالیست های اقلیت، که ممکن است بی مهابا حقوق انسانی افراد را، حتی خودی ها را، در زیر عرابه کلیت مقدم و مقدس ملی-قومی له می کنند، مهر تایید زد.
بسیاری از مشکلاتی که گروههای قومی-ملی، بویژه در موقعیت اقلیت، مطرح می کنند به درجات مختلفی هم واقعی است و هم جدی ولی به اتکای ایدئولوژی ناسیونالیستی و راه حل های رمانتیک نه تنها این مشکلات حل نمی شود بلکه به احتمال زیاد لایه های دیگری، اغلب بسیار خطرناکتر، منجمله پاکسازی های قومی،زبانی و دینی، بر آنها افزوده می شود. حتی در صورت تحقق استقلال و حاکمیت ملی مسائل اساسی اقتصادی و سیاسی توده مردم نه تنها حل نمی شود بلکه احتمالاً حدت هم پیدا می کند. چنین تحققی که خود بر مبنای خالص سازی شکل گرفته است قادر نیست مسئله اقلیت ها و مهاجرت رو به افزون را حل کند و یا مشکلات بغرنج اقتصادی را در جهت رفاه عمومی سامان بدهد. در واقع تنها یک قشر الیت که موفق می شود قدرت سیاسی و منابع اقتصادی را کنترل کند برنده واقعی خواهد بودو بهشتی را که وعده می دهد به تصرف خود در آورد.
کاسموپولیتنیسم در مقابل ناسیونالیسم
البته ساده نگری است که قدرت و نفوذ ناسیونالیسم، ملتها و دولتها را جدی نگرفت ولی در همان حال نمی توان نسبت به نتایج ویرانگرانه ناسیونالیسم و نگرش آنها به دولت و ملت بی تفاوت بود. هیچ کس لازم نیست درچهارچوب دولت-ملت های موجود ناسیونالیست باشد و بمفهوم سنتی اش از سیاست حزبی طرفداری کند تا نیروی فعال و مؤثری باشد. در جهانی که شرایط برای نزدیکی و اختلاط فرهنگی بطور گسترده ای در حال فزونی است با دفاع از حقوق بشر، جنبش های نوین اجتماعی و اتخاذ موضعی کاسموپولیتن بمراتب بهتر می توان هم مسائل دشوار کنونی را توضیح داد و هم با صدا رسائی آنها را محکوم کرد.
مثال های متعددی هست که چگونه اندیشمندان لیبرال و کاسموپولیتن از حقوق اقلیت ها دفاع کرده اند بدون آنکه به دام ناسیونالیسم بیفتند. در اوج نفرت نسبت به یهودیان هانا آرنت اعلام کرد من یهودیم و برتولت برشت با صدائی رسا تبعات حمایت از ستمگری را جار می زد. ویا اخیراً مادلین آلبرایت برای مقابله با سیاست های تبعیض آمیزی که ترمپ اعلام کرده بود که مسلمانان آمریکا را در لیست می گذارد، گفت که او اولین کسی خواهد بود که نام خود را بعنوان یک مسلمان ثبت خواهد کرد. این ها نمونه ای از تفوق انسانیت و کاسموپولیتیسم را بر هر نوع سیاست ملی و نژادی منعکس کردند هر چند ناسیونالیست ها بلافاصله سعی می کنند این گونه پیام های انسانی را بصورت گمراه کننده ای تعبیر کرده و وارد پروژه تبلیغاتی خود کنند.
کاسموپولیتنیسم در واقع بیانگرهمان اصول اساسی حقوق بشر است. البته اگر واقعیت موجود را که ملتها و دولت ها در صحنه جهانی وجود دارند نادیده بگیریم کاسموپولیتنیسم تنها به پروژه ای رمانتیک و خیالی تبدیل می شود. باید به این توجه کرد که دولت- ملت های موجود، بویژه با سیاست های شونیستی وناسیونالیستی و اصرار آنها بر حاکمیت مطلق ملی و اتخاذ سیاست هائی که با اصول اساسی حقوق بشر و همبستگی جهانی مغایرت دارد و یا مغایرت پیدا می کند مسائل جهانی را حل نمی کند.
مونتسکیو یکی از نمایندگان مهم نگرش کاسموپولیتن در انقلاب فرانسه حقوق انسانی را مقدم بر حقوق ملی می دید۰ مونتسکیو اعلام کرد که « اگر من بدانم که چیزی برای وطنم مفید است ولی برای اروپا و نوع انسان مضر، من آن را جنایت می شمارم…. همه وظایف خا ص باید رها شود وقتی که بدون اهانت به وظایف انسان امکان تحقق اشان وجود ندارد…. وظیفه یک شهروند جنایت است وقتی که موجب شود کسی وظیفه انسانی را فراموش کند».[3]
کانت که از «زندگی کاسموپولیتن همگانی» سخن می گفت هم اظهار کرده بود «هر ملتی عظمت خود را در این می بیند…. که تسلیم موانع حقوقی بیرونی نشود، و شان حاکم آن در قدرت اوست که هزاران تن از مردم را فرمان بدهد که خود را برای مسئله ای که واقعاً به آنها مربوط نیست به کشتن بدهند، در حالی که لازم نیست خود اوبا هیچ خطری ازهر نوعی که باشد روبرو شود».[4]
این گفته کانت که مردم کاسموپولیتن همگانی «به درجات متفاوتی وارد یک جامعه جهانی شده اند که در آن نقض حقوق یک بخش جهان در هر کجای جهان احساس می شود»[5]. این گفته کانت یاد آور این شعر مشهور سعدی شیرازی است که گفته بود:
چو عضوی بدرد آورد روزگار دگر عضوها را نماند قرار
تو کز محنت دیگران بی غمی نشاید که نا مت نهند آدم
کارل مارکس هم بنحو دیگری کاسموپولیتنیسم را مطرح کرد « مردم زحمتکش هیچ کشوری ندارند. ما نمی توانیم چیزی را از آنها بگیریم که آنها ندارند… به برکت پیشرفت بورژوازی، آزادی تجارت، بازار جهانی، و همسانی شیوه تولید و شرایط زندگی متناظر با آن، اختلافات ملی، تضادهای بین مردم بطور روز مره از
میان می رود». مارکس توانست جنبه های مهمی از شرایط اقتصادی و اجتماعی جهان سرمایه داری را پیش بینی کند و شکاف عمیق بین پروژه ملت سازی و حقوق زحمتکشان را خاطر نشان کند. ولی نتوانست خصلت آینده نیروی کار و سوسیالیسم پرولتری را دریابد. و اینکه بعداً هم این سوسیالیسم در چهارجوب دیدگاه لنینی وبطور گسترده تری استالینی خصلت ناسیونالیستی به خود بگیرد.
جائی که حقوق زنان مطرح بود هم ویرجینیا ولف بود که گفت « بعنوان یک زن من کشور نمی خواهم. بعنوان یک زن کشور من تمام جهان است». این هم به این معناست که پروژه های ناسیونالیستی کاری به تحقق حقوق زنان ندارند چون حق انتزاعی ملت/کشور است که مقدس و مقدم بر همه چیز و همه کس و یا هر حق مشخص است. و یا درهمان حال، این حق مرد جنگجو و سلاح بدست و مجری خشونت است که هم بر مام وطن و هم بر مام خانه تسلط داشته باشد.
نتیجه مباحث فوق این است که ناسیونالیسم در جهان امروز، در هر شکل اش، نه تنها قادر به حل مشکلات امروزین نیست بلکه خود به مثابه یک مساله به تشنجات قومی و نژادی، دینی و زبانی دامن زده و آنها را به سرحد پاکسازی قومی و تخاصم و نفرت نسبت به مهاجران و یا غیر خودی ها می رساند. در مقابله با ناتوانی پروژه های ناسیونالیستی برای حل مشکلات جهان امروز نیاز به دموکراتیزه کردن وسیعتر و اتکا به راه حل های کاسموپولیتنی است که در آن اصول اساسی حقوق بشر را ماورای منافع باصطلاح ملی قرار می دهد.
- نویسنده: دکتر هوشنگ نورائی (ایوب حسین بر) سابقاً در دانشگاههای لندن متروپولیتن و وست مینستردر لندن اقتصاد سیاسی و جامعه شناسی تدریس کرده است و اکنون بعنوان محقق مستقل کار می کند.
[1] Greetz, Clifford. 1994. Primordial and Civic Ties. In John Hutchinson and Anthony Smith (1994), Natinalism, Oxford: Oxford University Press (1994: 29-34). See also :
Ignatieff, M. 1999. “Benign Nationalism? The possibilities of the civic ideal”, in E, Mortimer and R, Fine (eds,) People, Nation And States. London, New York, I.B. Tauris Publishers.
Fine, R. 1999. “Benign Nationalism/ the limits of the civic Ideal”, in E, Mortimer and R, Fine (eds,) People, Nation And States. London, New York, I.B. Tauris Publishers.
[2] Russell, Bertrand. 1979 (1946). A History of Western Philosophy. London: Counterpoint (660-674).
[3] Fine, Robert. 1999. “Benign Nationalism/ the limits of the civic Ideal”, in E, Mortimer and R, Fine (eds.) People, Nation And States. London, New York, I.B. Tauris Publishers, P. 157.
[4] Fine, PP.154-155
[5] Fine, p. 157
خلاصه از یک منظر عقیده شناسی، نتایج اندیشه ورزی سه نوع حکمیات و تحیلیل و در نهایت باید و نباید میدهد (اگر بخواهیم کاری انجام شود و حرف فقط در حد حرف و باد هوا نباشد در هر صورت باید و نبایدی است!)ارائه میدهد، درباره گذشته، حال و آینده، آنچه در گذشته است، اغلب تحلیل تاریخی میشود و با کاربردهای بن مایه گی(با تاریخ که سرگذشت نامه است فرق دارد)، آنچه در حال است، پارادایم (= الگو واره یا برنامه کار میشود)، آنچه برای آینده ایدئولوژی/ایده لوزی (که با پساوند ایسم شناخته میشود).
زمان حال/اکنون چیست؟
از نظر علم محض از جمله فیزیک، زمان امری نسبی و بدون تعریف مشخص است! ما درکمان از زمان تنها نسبیت است، مثلا از حرکت عقربه ساغت، قراردادی میگوییم یک ثانیه و یابیشتر و یا کمتر یک ثانیه زمان گذشته است، ما همیشه درکمان از زمان حرکت نسبی اجسام از گذشته است در درنگ اکنون! در زبان فارسی استاندارد (نوشتاری)، گذشته معادل ماضی، تاریخ است، هم معادل حرکت، رفته، از دست دادن…!
زمان حال، هم نسبیتی است از درک ما از امید به زندگیف زمان حال از من گمنام ناچیز انسان معمولی، یعنی یک حدس و گمان از تخمین با بخت در ادامه زندگی، اگر متوسط سن نسل زنده اکنون، 40 سال باشد و امید به زندگی 80 سال، زمان حال حدود 40 سال است! این 40 سال هر چند در آینده است و روی نداده، ولی امید در دسترس با بخت خوشبینانه است. یعنی هر آنچه ما بتوانیم تصمیم بگیریم و پیش بینی کنیم به تجربه و بتوانیم اغلب نسل امروز هم اکنون به دینش بشوند، زمان حال است. بشر این قدر پیشرفت کرده در بازه زمانی حدود 40 سال بتواند برنامه داشته باشد، این نسبیت از بخت است. چرا انتظار میرود از آینده این مقدار ناچیز زمان در دسترسش باشد. این ز مان مربوط به نسل است و نه فرد. فرد فقط و فقط در لحظه زنده است! ولی نسل در بازه زمانی، معمولا نسل های بشری را بین 15 تا 30 سال در نظر میگرند. من حداکثر امید به زندگی را برابر با نیمه عمر امید به زندگی در نظر رفرتم. معنی دیگر این سخن اینست، ما به صورت جمع و اجتماعی (نسل) یک زمان حال 40 ساله داریم!
گذشته،گذشته است، گذشته وقتی ارزش حکمی دارد که بر منفعت عقلایی-اخلاقی زمان حال باشد. اما آینده نیامده (این جا منظور فراتر از بازه زمانی نیمه عمر امید به زندگی که گفتم حدود 40 سال)، بر چیزی که نیست، اعتبار ندارد مگر منطبق منفعت عقلایی-اخلاقی زمان حال باشد.
Action / 22 September 2017
چرا من این تعریف شاید نامعمول از زمان گفتم. چون اول چاره ای نداریم موقت و فرضی هم شده بر مبانی توافق کنیم! دوم اینکه -به احتما قریب بهی قین- میتوان گفت همه نحله ها و عقاید ایدئلوژیک و شبه ایدولوژیک، تحت عناوین و نامهای مختلف در بازه زمان حال (گذر نسلی) در بوته ازمایش و عمل گذاشته شده است. از تئوکراسیسم تا کمونیسم. از نظر این ناچیز، هیچ نوع عقیده ایدئولوژیک نیست که فرصت امتحانش نداشته باشد. اخیرا در مراجع از جمله سایت پرمحتوای رادیوزمانه، ما دوباره، این بحث ها میبینم، اما نکته ایسنت، از نظر من، مثلا تمام ایدئولوژی ها اسلام گرایی (اسلام سیاسی/اسلامیسم…) در فرق و نحلات و عناوین مختلف اعم از ولایی، طالبانی، القاعده ای،سلفی، اخوانی، وهابی، داعشی، پاکستانی، عربستانی، ایرانی، ترکیه ای و… همگی امتحان داده و به بدترین نتایج داده اند. اینجا بحث نیت واضعان و عاملان ایدئولوژی ها نیست که آیا نیتشان خیر بوده یاشر، ما در مورد نیت و هدف قضاوت نمیکنیم، من حتی میگویم همه واضعان و عاملان این ایدئولوژی از تئوکراسیسم تا کمونیسم و از جمله ناسیونالیزم همگی از روی نیت خیر و بشردوستانه بوده است! اما اکنون به اینجا رسیده ایم، آن نیات خیر و بشردوستانه معلوم شده وهم و اشتباه بوده است و برای بشریت عمدتا جز رنج و فاجعه حاصلی نداشته است!
فقط میماند، که ایا ما نسل امروز، میخواهیم اسیر وبرده و خادم ایدئولوژی های باشیم یا نه؟
ایدئولوژی هم ابزاری بوده مثل هر وسیله سخت یا نرم بوده، که تصور میشد برای بشریت خیر به همراه میاورد، ولی اثبات شده به تجربه و عمل و نتیجه، همه ایدئلوزی با اسم و سبک و رسم ،آخر سر جز نکیت و بیچارگی و رنج و تراژدی برای بشریت ندارد! یعنی ایدئلوژی خادم ما قررا بود باشد ولی قرار نبوده که ما خادم و بنده آن باشیم! ابزرای گمان میشد مفید است ولی اکنون به این نتیجه قطعی تجربی رسیدم جز شر و چیزی حاصلمان نیست. یک وسیله مضر است و باید به دور انداخت!
اگر قبول کنیم ایدئلوژی، وسیله اشتباه و مضر و به درد نخور است، پس سوال اینجاست، آیا بشریت بایست برای به هر جهت باشد و هیچ برنامه بریا تدوام زندگی نداشته باشد. بایست سرنوشت خودمان به شانس و بخت و هر چه پیش آید خوش آید به سپاریم؟!
Action / 22 September 2017
طی چند دهه اخیر، یک بازتگویی از انچه هزاران هزار سال در زندگی بشر بوده، بزرگی تحت عنوان پارادایم مطرح کرده است. وی ( توماس کوهن) پاردایم اختراع نکرد، حتی کشف هم نکرد! پارادایم را تنها از چیزی با نامهای دیگر بود، تحت یک عنوان جدید، بازشناسی کرد بازگفت!
پارادایم، یعمی همان چیزی ما فارسی زبانها بهش میگوییم الگو، برنامه، طراح، پیرنگ، منتها با انسجام و شاکله مشخصتر و قابل درکتر. چیزی عجیب و غریب و یا ناشناخته فلانی نگفته است!
اما هر وقت فردی یا جمعی، انسانها دست به اندیشه ورزی میزنند و در نهایت باید و نبایدهایی ارائه میدهند، هر بار ممکن است به ورطه ایسم (ایدئولوژی) بیفتند!، پس راه نجات چیست از این آفت اندیشه؟!
Action / 22 September 2017
بنظرم راه حل قبول -هر چند قراردادی- تلقی مان از زمان حال و پاردایم است.
به پذیریم هیچ چیز مطلقی ما نمیتوانیم بیندیشم و حکم کنیم، مطلق گرایی ممنوع! ولی بی قیدی و مقام بی مسئولیت ناپاسخگو، آزادی بدون مسئولیت و لاقیدی، حق مندی بدون مسئولیت پذیری هم ممنوع!
همه چیز قابل تغییر است در زمان حال و منفعت عقلایی-اخلاقی که بیشترین انطباق را با عقلای–اخلاقی جهان شمولی دارد. هر آنچه بر به خرد جمعی و جهان شمولی نزدیکتر باشد و منفعت بیشتری به عموم برساند و رضایت عموم را -هرچند نسبی- فراهم کند بهتر است و هر چند کامل نباشد.، این یعنی دموکراسی.
دمکراسی قید پاردایم ساز هر اندیشه ورزی حکماتی است، و راه نجات ما، واکسن پیشگیری در برابر ابتلا به بیماری ایدئولوژی، و حتی داروی و درمان مبتلایان به بیماری ایدئولوژی!
دموکراسی، عامل پاردایم ساز است. ناسیونال یعنی ملیت، ملیت و ملتی (نظام و حکومت و دولت آن ملت) اگر تحت قید دموکراسی باشد، حداقل ضرر و حداکثر سود را به بشریت خواهد رساند./ ملیت داشتن امر لازم است فعلا؛ مردمان بایست تابعیت و شناسنامه وگ ذرنامه و حقوق ذیل تابعیت ملیت داشته باشند، حق تابعیت معنی ملیت است؛ ولی نباید به ایسم ختم شود این حق ملیت داشتن. تنها راهش مقید شدن هر ملیت به دموکراسی است. دموکراسی یک پاردایم است. پارادایمی که متضمن حداقل هایی حقوق بشر، کسب رضایت عمومی، حفظ حقوق اقلیتها و متفاوتهای اقلیت (دگرباش، دگراندیش، عقیده مند متافوت از اکثریت، سبک های زندگی شخصی متفاوت از عموم و…)، حفظ کرامت انسانی، حفظ حداقل معاش و در نهایت اعمال نظر مردم بر حکومت است. عامل جلوگیرنده استبداد چه اقلیتی و چه اکثرییت. هر گونه استبداد ممنوع است. اگر به نام دموکراسی در شوی انتخاباتی، نازیسم بوجود بیاد آن دموکراسی نبوده، دروغی بوده به نام دموکراسی.
Action / 22 September 2017
سوسیال دموکراسی، لیبرال دموکراسی، سکولار دموکراسی، و مانند اینها ایدئلوژی نیستند؛ یعنی با سوسیالیزم، لیبرالیزم، سکولاریسم فرق دارند! نکته همین است. دشمنان انواع دموکراسی، عامدا قید دموکراسی از آنها برمیدارند و مثلا از سوسیال دموکراسی یا لیبرال دموکراسی و یا سکولار دموکراسی بر میدارند و آن را به ایدئولوژی سوسیالیزم یا لیبرالیزم یا سکولاریسم فرو میکاهند! این دروغگویی به خورد مردم کم دانش و عامی میدهند! در حالی آنها مقید پارادایم دموکراسی هستند پس ایدئولوژی نیستند، ناسیونالیته و یا ملیت هم اگر مقید به دموکراسی باشد، مفید خواهد بود و بلکه لازم فعلا برای بشریت؛ که دموکراسی شاید بزرگترین و پیچیده ترین پارادایم از دستاوردهای بشریت است.
دموکراسی قید هر چیزی بشود لاجرم پاردایم میشود، دقیقا مشکل مردمسالاری دینی همین است، میخواهد دموکراسی قید دینی کنند در نتیجه میشود ایدئولوژی! اما اگر دین بتوانند مقید به دموکراسی کنند دین دیگر ایدئولوژی نخواهد بود، حتی دین بروز شده و چه بسا خیری بهم برسد! ولی عاملان دینی که بخواهند دموکراسی را مقید بخود کند در نهایت همین میشود که این به اصطلاح جماهیر اسلامی و.. دیدیم که چه فجایعی روی داد از ظلم و فساد علیه بشریت!
نکته کلیدی همین است، چی ، مقید به چی است!
Action / 22 September 2017