بابک مینا – پرسش آغازین در بخش یک گفتوگو با مهدی خلجی این بود که:
«آیا میان محتوای فلسفی “فلسفه اسلامی” به طور عام و حکمت متعالیه به طور خاص و کاربرد ابزاری و سیاسی اش رابطه ای هست؟»
در بخش دوم که بخش پایانی این گفتوگو است موضوع رابطه مکتب اشراق با قدرت و سیاست طرح میشود. در ادامه به “اکنونیت” فلسفه اسلامی و رویکرد آکادمیهای غربی به این فلسفه پرداخته میشود.
بابک مینا: یکی از منابع ملاصدرا برای در آمیختن فلسفه با عرفان حکمت اشراق است. اجازه بدهید باز هم چند قرن عقب تر برویم، به زمانی که شهاب الدین سهروردی به شیوه خاص خود علیه مشائیون شورید. در ایران تفسیری رسمی از فلسفه اسلامی وجود دارد که گویا تحت تاثیر هانری کربن به وجود آمده است: سهروردی میراث معنوی مزدایی را با وحی قرآنی درآمیخت و آن را به جهان اسلام انتقال داد. کربن خطی می کشد از «منطق االمشرقین» ابن سینا تا ملاصدرا و احتمالا حکمای معاصر. می دانم که با این برداشت موافق نیستید و در مقاله ای مفصلا آن را شرح داده اید.
پرسش من البته محدود است به رابطه سیاست و قدرت با سنت اشراقی. آیا بحثی که درباره عرفان و ملاصدرا کردید درباره سنت اشراق هم موجه است؟ آیا تفاوتی میان سنت اشراقی و عرفانی در نسبت شان با قدرت می بینید؟ این سوال را از این رو می پرسم که می دانیم که شیخ اشراق بر عکس بقیه فلاسفه اسلامی تحت تاثیر اسطوره شناسی مزدایی و فرهنگ پیش اسلامی نیز بود و در ایران پیش از انقلاب کسانی چون سید حسین نصر کوشیدند بر همین پایه نوعی فلسفه شاهنشاهی از سهروردی استخراج کنند. آیا میان حکمت اشراق و شاهنشاهی پیش از اسلام و تلقی شان از رابطه امرقدسی و شاه رابطه ای هست؟
مهدی خلجی: سخن فلسفی سهروردی مایهای از نوستالژی دارد؛ يعنی حکومت آرمانی را دسترسناپذیر میبیند و به آسمانها برمیکشد. حسرت دوران شاهنشاهی پیش از اسلام در او هست، اما امید تجدید آن نیست. حکومتهای پس از اسلام همه حکومت با زور بودند و به مفهومی که در اندیشهی ایرانشهری پیش از اسلام میشناسیم «پادشاهی» مشروع نبودند.
احتمالاً بتوان گفت که سنت اشراقی از آنجا که به اندیشهی سیاسی ایرانشهری پایبند است به سلطهی با زور نمیتواند تن دردهد. سهروردی در آغاز حکمت الاشراق این نکته را آشکارا میگوید که تنها حکیم الاهی شایستهی ریاست و جانشینی خداوند است. حکيم الاهی کسی را میخواند که متوغل در تأله و بحث، یعنی کشف، اشراق، ذوق و استدلال عقلی باهم است. سپس میگوید مراد من از ریاست، ریاست به تغلب نیست. چنین حکیمی اگر حاکم باشد از نظر سهروردی زمان نوری میشود و اگر جهان از چنین پادشاهی تهی گردد، تاریکی چیرهگر میآید. او از پادشاهان ایران باستان مانند کیخسرو و نیز پیامبران در مقام چنین حاکمان حکیمی نام میبرد. خصلتهای رییس مدینهی آرمانی در نظر سهروردی دنیوی نیست، بلکه او دارای فرهی ایزدی است و از همین رو تواناییهای مابعدطبیعی دارد. از این نظر دریافتِ سهروردی از شهر آرمانی، يکسره دینی و الاهی است. اما باز در قیاس با عارفان مسألهی مشروعیت در اندیشهی او جای خود را دارد. عارفان بیشتر مشرب جبری داشته و تسلیم و رضا را فضیلت دانستهاند. در نتیجه، حاکمانی که با زور به قدرت رسیده بودند مانند حاکمان مابعد اسلام در ایران دارای وجاهت بودند و مظهر قدرت الاهی. در جهانبینی عارفان حتا حملهی مغول نیز طرحی از نقشهی مشیت الاهی است و از خواست خدا بیرون نیست. این تفاوت باریک هست که عرفان یکسره از اندیشهی سیاسی ایرانشهری گسسته است و در نتیجه، مفهوم عدالت پادشاه به معنایی که در آن اندیشه هست نیز در منظومهی عرفانی غایب است.
اما جدا از این تفاوتها، حکمت اشراق، عرفان، و نسخههای تازهتر فلسفهی اسلامی مانند حکمت متعالیه در امری مهم مشترکاند؛ غیاب مفهوم آزادی که همبستهی مفاهیمی چون انسان و عقل است. در حکمت اشراق نیز آدمی یکسره پذیراست، تماشاگر انوار است يا آينهای در برابر هستی. درکِ جهان، چه به شیوهی شهود چه به شکل استدلال، ورای زمان و مکان است. در نتیجه تاریخ و تاریخمندی در آن غایب است. فقدان مقولاتی چون انسان، آزادی، عقل و تاریخ فلسفه يا عرفان اسلامی را از امکان پشتیبانی کردن تفکر سیاسیِ لیبرال و دموکراتیک بازمیدارد. هر نسخهای از فلسفه یا عرفان اسلامی را بگیرید تنها بر مبنای آن حکومت فردی میتوان برافراشت، چه با مشروعیت آرمانی پیشااسلامی چه با تغلبِ پس از اسلام.
چنین است که فلسفهی اسلامی این اندازه در روزگار ما منسوخ به نظر میآید. اگر کسانی هم کوشیدند بر پایهی فلسفهی سهروردی، پشتوانهای برای پادشاهی بسازند، انقلاب و پایان سلطنت در ایران خود گواهِ باطل بودن سعی آنان است. شاید بتوان به آوردن این سخن خطر کرد که برای ما نسخهی معاصر حکمتِ اشراق، «بوف کور» است. هدایت، حکایت نسخ آن فلسفه را از راه تصویر کردن مسخ آن بازمیگوید. آن حکيم الاهیِ سهروردی به پیرمرد خنزرپنزری راوی بدل میشود، عالم فرشتگان به جهان سایههای لرزان، صور مثالی به نقشهای روی قلمدان، شهرهای ناکجاآبادیِ جابلقا و جابلسا به ری و بالاخره آن مرتبتِ یقین در پیوستن به عالم انوار دگردیسه میشود به زیستن با تردید و ترس در تاریکجایی آشوبناک به نام روزگار مدرن. بوف کور، باژگونهی جهانِ پر امن و اطمینانِ سنت فلسفی و عرفانی ماست که غایت آن لقاء (دیدار) خداوند است، چه از راه ذوق عرفانی چه از راهِ بحث فلسفی.
پس به نظر شما در مجموع فلسفه اسلامی بیانی ست فلسفی ـ عرفانی از عصری از دست رفته که نمی توان اکنونیتی در آن یافت…
اساساً «اکنونیت» مفهومی غیراسلامی است. این مفهوم در فلسفه و عرفان سنتی ما غایب است. اکنونیتِ یک یک اندیشه یا نظام فلسفی در برانگیختگی آن از یک «رویداد» مایه میگیرد. فلسفهی سیاسی افلاطون واکنش به رویداد مرگ سقراط و بحران دولتشهر آتنی است. فلسفهی اسلامی درکی دیگر از زمان و تاریخ دارد که «رویداد» در آن بیمعناست. حقیقت، یک رخدادِ ازلی است. یک بار و برای همیشه روی میدهد و يکسان برجا میماند. در نتیجه میبینیم کسی میتواند امروز مدعی شود شارح بیکم و کاست ملاصدرا است، گویی از چهارصد سال پیش تا کنون هیچ «رویدادی» رخ نداده است.
در اندیشهای که «کثرات مراتب امور اعتباریاند»، جهان در مقامِ نمود نه واقعی است نه شناختنی. شیخ محمود شبستری میگفت: «ولی این جایگه آمد شدن نیست/ شدن چون بنگری جز آمدن نیست».پهنهی حقیقت، بیموج و بیرنگ است. ملاصدرا در آغاز اسفار در تعریف فلسفه میگوید فلسفه کمالیابی نفس انسانی با معرفت حقائق موجودات است و تشبه به باری؛ یعنی تلاش برای مانندشدن به خدا. او میگوید این همان چیزی است که رسول از خدا میخواست «رب ارنا الاشیاء کماهی» (خدایا چیزها را چنان که هستند به ما بنمایان). این فلسفه ثبات و وحدت را ویژگی بود میانگارد و تغییر و کثرت را ويژگی نمود. نمودها را نیز هیچ میگیرد. یکی از سنتگرایان معاصر گفته است نباید از وضع کنونی فلسفه اسلامی به «رکود» که توصیفی تحقیرآمیز است تعبیر کرد، بلکه باید گفت «ثبات» فلسفهی اسلامی؛ زیرا فلسفهی اسلامی با حقائق اشیاء سر و کار دارد و قرار نیست این حقائق هر روز یا با دگرگشت عصری تغییر یابند. سبب آنکه اهل فلسفه سنتی در ایران انقلاب علمی و صنعتی را در اروپا جدی نگرفتند و با آن درگیری عقلانی پیدا نکردند همین بود: آنها از نگاه خود به حقیقت فلسفی دسترسی داشتند و هیچ تحولی در طبیعیات هرچند بنیادی نمیتوانست یقین آنها به معرفت به حقائق اشیاء را مخدوش کند. فلسفهی اسلامی روزگاری در درون پارادایم خاصی معنادار بوده است. با طبیعیات، ریاضیات، نظم اجتماعی و حکمتِ سیاسی دورانی سازگاری داشته است. امروزه، آن طبیعتشناسی، کیهانشناسی، نظم اجتماعی، سیاسی و اخلاقی همه سپری شده است. فلسفهی اسلامی به برگی بریده از دفتری گمشده میماند.
«اکنونیتی» که شما به کار میبرید محصول فلسفههایی است که امور سیال و ناپایدار و در یک کلام «نمود»ها را جدی میگیرند. هگل میگفت. فلسفه باید فرزند زمان خویشتن باشد. جدا کردن زمان از فلسفه یا به عبارتی تاریخ از فلسفه ممکن نیست. بنابراین اگر فلسفهای معاصر نباشد اساساً فلسفه نیست؛ کاخی ترد و توهمی در خیال کسی است. برای هگل بصیرت عقلی یعنی آشتی با فعلیت.
فلسفهی اسلامی غالباً ورای ابرهای واقعیت سیر میکرد به دلیل دوریاش از عقل و آزادی. امروزه این دوری بیشتر مینماید و بنابراین شکلی از اسطورهپردازی فلسفی است تا تأملی واقعاً فلسفی. امروزه ما نه از پاسخهای فلسفهی اسلامی که از پرسشهای آن فاصله گرفتهایم. به سخن دیگر، چارچوب مسائل ما با چارچوب مسائل فلسفهی اسلامی تفاوت بنیادی دارد. فیلسوفان یونان به مراتب معاصرتر با ما هستند تا فیلسوفان اسلامی؛ چون برای یونانیان پرسش عدالت، حقیقت، زیبایی و سیاست مطرح بوده، همانگونه که امروزه برای ما نیز هست.
فلسفهی اسلامی به شکلی سلبی میتواند به فعلیت و اکنونیت پیوند پیدا کند. به عبارت دیگر، تأمل فلسفیِ کنونی میتواند وضع ما را در گسست با نظام فلسفی اسلامی و با نقادی مقولات و مفاهیم آن توضیح دهد. البته من از سودمندی این کار هم چندان مطمئن نیستم. این کار در غرب به شکل سنجش مقولههای فلسفهی مسیحی انجام شده و نمیدانم واقعاً در این زمینه ما چه برگی بر آن دفتر میتوانیم افزود.
پرسش پایانی من درباره رویکرد آکادمی های غربی به فلسفه اسلامی ست. چند دهه ای ست که بازار مطالعات اسلامی در غرب بسیار پر رونق شده است و به تبع آن مطالعه فلسفه اسلامی هم رونق پیدا کرده است. منتها هستند اسلام شناسان غربیای که علاقه شان به این سنت فلسفی از کنجکاوی فرهنگ شناسانه فراتر می رود و کسانی حتی مدافع فلسفه اسلامی هستند و آن را گزینه ای در برابر فلسفه مدرن می دانند. می خواستم بپرسم موقعیت کنونی فلسفه اسلامی در آکادمی های غربی آیا معنا یا پیامدی سیاسی هم دارد؟ نقش فلسفه اسلامی در زمینه فرهنگی ـ دانشگاهی غربی چیست؟
گمان ندارم پرداختن به فلسفهی اسلامی در آکادمیهای غربی چندان معنا یا پیامدی سیاسی داشته باشد، جز آنکه برخی تصور میکنند برای خروج از عقل اروپامحور خوب است فرهنگها و فلسفههای دیگر شناخته شوند. واقعیت آن است که فلسفهی اسلامی در آکادمیهای غربی جایگاهِ چندانی ندارد. بسیار نادر است در دپارتمان فلسفه به فلسفهی اسلامی بپردازند یا حتا در تاریخ فلسفه از آن سخنی به میان آورند. در رشتههای دیگر هم اگر به این فلسفه پرداخته شود از سوی کسانی بدان اقبال میشود که کنجکاویهای غریب و شخصی دارند. طبیعتاً همیشه کسانی هستند که به فلسفه یا عرفان اسلامی در مقام بخشی از هویت یا تاریخ ایرانی-اسلامی توجه کنند، منابع را بشناسند و کتابها را ویرایش و چاپ کنند. اما این ادعا که فلسفهی اسلامی گزینهای در برابر فلسفهی مدرن است تنها از سوی «سنتگرایانی» انگشتشمار ممکن است طرح شود. آنها البته توانایی اثبات این مدعا یا گفتوگو با فیلسوفان مدرن را ندارند و طبیعتاً کسی هم خارج از محفل فرقهایشان آنها را جدی نمیگیرد. کسانی مانند کریستیان ژامبه در فرانسه نیز کوشیدهاند تلاشهایی برای بازکردن جایگاه این فلسفه در میان تفکر فلسفی امروز در کار آورند که باز هم به بیراهه رفته است. فلسفهی اسلامی، اهمیت فلسفهی سدههای میانی اروپا را هم ندارد. شناخت فلسفهی سدههای میانی برای آگاهی از گسست دورانی به تجدد ضروری است. اما فلسفهی اسلامی از آنجا که تداوم در رکود داشته و هواداراناش هنوز از آن رکود در مقام فضیلت سخن میگویند، ارزش چندانی ندارد.
در جمهوری اسلامی هم فلسفهی اسلامی زینتی است و فقر ایدئولوژيک را میپوشاند. زوال جمهوری اسلامی هم سرمایهگذاری دولتی برای تقویت مالی نهادهای مربوط به فلسفهی اسلامی را پایان خواهد داد.
پایان
بخش یک این گفتوگو:
سپاس. مثل بخش یک، این هم خیلی خوب، و بلکه بهتر از آن بود. آن قرائتِ خاص هم از بوفِ کور مبتنی بر فلسفه اشراق جالب و کاملا متفاوت بود تا حالا از کسی دیگر نشنیده بودم. ممنون.
اما، کاش کمی انضمامی تر و با مثال و نمونه بیشتر صحبت می کردید. مثلا جایگاه و نظرگاه امثال سید حسین نصر را در این مباحث روشن می کردید یا… حتی کاش یک مقاله، مانند آن که درباره ی هانری کربن نوشته اید، درباره ی سید حسین نصر می نوشتید.
به هر رو سپاس. از شما و از رادیو زمانه.
محمد میرزاخانی / 17 August 2011
دیدگاه آرامش دوستدار بکلی از دیدگاه خلجی متفاوت است. دوستدار معتقد است که به دلایل فرهنگی ، ایرانیان از 2500 سال پیش به این سو اصولا قادر به پرسشگری و نتیجتا فلسفه ورزی و تفکر نبوده اند. و البته راه حل شسته و رفته ای هم برای برون رفت از این مخمصه ارائه نمیدهد. عدم رائیه راهکار شامل خلجی بزرگوار هم میشود. شاید بدلیل آغازین بودن این طریق باشد.
کاربر مهمان / 19 August 2011
گوهر فلسفه (و نیز دانش)؛ حیرت و متعاقبا پرسشگری است. به نظر دوستدار, و بخشی از گفتار جناب خلجی, سنت اسلامی, همیشه پاسخ های یکسان و از پیش اندیشیده را برابر پرسشگر گذارده است, لذا آن حس حیرت را زائل ساخته است.
کاربر آرسن لوپن / 19 August 2011
دوستدار اما میگوید نوعی سانسور مذهبی از پیش از اسلام تا اکنون, اندیشه و پرسشگری را به محاق تعطیل برده است.
کاربر آرسن لوپن / 19 August 2011
حالا من ایرانی, در برابر پرسشهای سهمگین و سترگی قرار گرفته ام که تمامی پیش فرضهای مرا به چالش گرفته است. این پرسشها تمامی عرصه های زیست مرا در برگرفته: سیاسی, علمی, جهان بینی و دینی. متون فلسفی, ادبی, عرفانی و دینی من , اثبات کننده اینست که من ایرانی میتوانم به خزانه فرهنگی بشریت بیافزایم. تکتولژی ارتباطات ابزاری فراهم کرده است که میتوانم از پیله خود بدر آیم و با نگاهی نو به زیست بوم خود نظر کنم و این نظر را در قالب منطق بدیع تری عرضه کنم.
مقالاتی از نوع جناب خلجی, گنجی, و دوستدار, راه مرا بسیار هموارتر خواهد کرد.
کاربر آرسن لوپن / 19 August 2011
با سپاس پاسخهای آقای خلجی مرا به یاد آراء آقای آرامش دوستدار در کتاب “امتناع تفکر” می اندازد. جای بسی خوشحالی است که روند بررسی انتقادی از فرهنگ بومی از سوی برخی از اندیشمندان ما (گیرم فعلا کم شمار) چنین عمق و ژرفایی یافته است.
بیژن / 18 August 2011
تاءلمات اجتماعی وسیاست ورزی اسلامی چون خنجری فرورفته در قلوب ایران- سیاست ما عین دیانت ما و دیانت ما عین سیاست ماست – را آنچنان طی این سه دهه و اندی برایمان ملموس و عینی نموده اند که اکنون بی خرد ترین ما درک وسیعی از فلسفه – اشراق – و امثالهم در اسلام دارد – ما بیهودگی و کپک زدگی را در مغز استخوان خود نیز ثبت کرده ایم – نیاز به دانستن فلسفه هم برای این مورد خاص – نداریم
کاربر مهمان / 23 August 2011