ناصر غیاثی – نزدیک به دویست و پنجاه سال پیش دنی دیدرو (۱۷۸۴– ۱۷۶۵) نوشتن «ژاک قضا و قدری و اربابش» را به پایان برد و سپس در مجلهی La Correspondance littéraire انتشار داد. این مجله دستنوشته بود و در سراسر اروپا برای تعداد اندکی از امیرانی (Fürst) که مجله را مشترک بودند، برای مصون ماندن از سانسور با پست دیپلماتیک، فرستاده میشد. کتاب در همان سالها به آلمانی، هلندی و انگلیسی ترجمه شد. ترجمهی فارسی این شاهکار کمبدیل چهار سال پیش به دست خوانندهی فارسی زبان رسید.
در اهمیت این رمان همین بس که گوته به سفارش شیلر با لذت بسیار رمان را خواند. مارکس ضمن پیشنهاد آن به انگلس به دیالکتیک بین ارباب و برده اشاره کرد. هگل در «پدیدارشناسی ذهن (یا آنگونه که ترجمه کردهاند «روح») با توجه به این رمان به دیالکتیک ارباب و برده پرداخت و جیمز جویس و ساموئل بکت به اهمیت این کتاب تأکید داشتند.
ماجرای ژاک و اربابش
ماجرای ظاهری کتاب را میتوان چنین تعریف کرد: ژاک و اربابش که البته از نام او باخبر نمیشویم، ۹ روز در فرانسه به سفر میروند و در اواخر رمان و در حاشیه معلوم میشود ارباب ژاک راهی دهی بوده تا مخارج فرزندی را که به او نسبت داده بودند، بپردازد. این دو در طول سفر داستانهایی برای هم تعریف میکنند و در باب مسایل فلسفی به بحث مینشینند. گرچه قرار است محور اصلی رمان داستان عاشقیهای ژاک باشد اما هر بار که ژاک کمی از داستاناش را تعریف میکند، اتفاقی میافتد و داستاناش نیمه کاره میماند و این اتفاق خود بهانهای میشود برای تعریف داستانی تازه که باز نیمهکاره میماند و این به تقریب ۱۸۰ بار در طول رمان پیش میآید. ژاک در مجموع نزدیک به ۲۰ بار تلاش میکند داستان عاشقیهایش را تعریف کند و سرانجام نیز موفق نمیشود آن را تمام و کمال به انجام برساند، کاملاً شبیه به «ترسیترام شندی» اثر لارنس استرن که ژاک هم به آن اشاره میکند. اما ماجرای «ژاک…» چیزی غیر از این ماجرای ظاهری است.
ضدرمانِ مدرن
بیشتر منتقدان ادبیات اعتقاد دارند، «ژاک…» ضدرمانی مدرن است چرا که در این رمان با تکنیکهای سنتی روایت روبرو نیستیم. دیدرو از سویی ترفندهایی را که یک رماننویس برای نوشتن رمان بهکار میزد، کنار گذاشته و از سوی دیگر چند بار در طول رمان تأکید دارد که به هیچوجه رمان نمینویسد، زیرا برای نوشتن رمان باید دروغ گفت و او دروغ را دوست ندارد و طرفدار حقیقت است و تمام آنچه روایت میکند بر حقایقی استوار است که منابع موثق و شاهدان عینی در اختیار او گذاشتهاند. راوی رمان نیز از بیان نظرات خویش دربارهی جبر و اختیار، شخصیتهای رمان، حقیقت در ادبیات، استعداد نویسنده و اساساً امکان روایت یک داستان ابایی ندارد.
دیدرو مشکل روایت را یکی از موضوعهای رمان قرار میدهد. در هیچ فصلی زمینهسازی برای روایت وجود ندارد. او با تکنیکهای روایت بازی میکند. از روایت خطی پرهیز دارد. حضور بالامنازع دانای کل را در هم میشکند. راویها و منظر روایت را دایم تغییر میدهد. با خواننده از امکانات مختلفی که برای تغییر روند داستان در اختیار داشته حرف میزند، او را به کنجکاویِ ناپذیر متهم میکند. او را به راههایی میکشاند که بعد معلوم میشود نادرست بوده. ورژنهای مختلفی از داستان را پیشنهاد میکند و انتخاب را به خواننده واگذار میکند تا نشان بدهد انتخاب او حاصلی جز کسالت ندارد. راوی همچنین او را مورد تمسخر و پرخاش قرار میدهد و انتظارات معمول او را در جهت خواندن یک داستان با روایت خطی برنمیآورد. خواننده نیز راوی را متهم میکند که مرتب حاشیه میرود. به این ترتیب این دو نیز چون ژاک و اربابش با یکدیگر وارد گفتوگو میشوند. این مجموعه از «ژاک…» یک ضدرمان مدرن میسازد.
جبر و اختیار
«چطور با هم آشنا شدند؟ اتفاقی، مثل همه. اسمشان چیست؟ مگر برایتان مهم است؟ از کجا میآیند؟ از همان دوروبر. کجا میروند؟ مگر کسی هم میداند کجا میرود؟ چه میگویند؟ ارباب حرفی نمیزند؛ و ژاک میگوید فرماندهش میگفته از خوب و بد هر چه در این پایین به سرمان میآید، آن بالا نوشته شده. «ژاک…» با این جملات آغاز میشود و همراه با طنز و کنایه با طرح پرسش ِ «مگر کسی هم میداند کجا میرود؟» به بحثی میپردازد که یکی از بحثهای اصلی عصر روشنگری در اروپا (از اواسط قرن هیجدم تا اواخر آن) یعنی دو مفهوم فلسفیِ جبر و اختیار بود. آیا انسان اسیر دست سرنوشت است یا در تعیین سرنوشت خویش دخالت دارد؟ آیا در انتخاب آزاد است یا به قول ژاک (حدود ۶۰ بار) «از خوب و بد هر چه در این پایین به سرمان میآید، آن بالا نوشته شده»؟ ارباب ژاک طرفدار اختیار اما در عمل اسیر جبر است. ژاک اما قضا و قدری است و به زبان امروزین جبرگراست، مفهومی که پس از مرگ دیدرو به زبان فلسفه راه یافت. ژآک بر این نظر است که همهی اتفاقات علت معینی دارند و بر اساس قوانین معینی جریان مییابند. فراموش نکنیم فرماندهی ژاک که ژاک برای اثبات نظریهاش مرتب به او متوسل میشود، طرفدار اسپینوزاست که معقتد است اتفاق و معجزه وجود ندارد. این نظریهی ژاک عیناً در طول روند داستان نیز انعکاس مییابد به این ترتیب که دایم حادثههایی تازه و ظاهراً اتفاقی پیش میآیند که معلوم میشود نتیجهی ضروری ِ علتهایی ناشناختهاند. با این وجود اما باید تأکید کرد که نظریههای ژاک بدون تناقض نیست. از این رو شاید بتوان درونمایهی اصلی کتاب را «جبر و اختیار» دانست.
ارباب و بنده
در عصر دیدرو غلام و ارباب یکی از موتیفهای اصلی کمدی بود. خود دیدرو نیز مستقیماً به رابطهی دُن کیشوت و سانچو پانزا اشاره دارد. در آن دوران از نظر جامعه غلام موجودی فرومایه بود در اختیار ارباب. دیدرو نیز مانند دیگر نویسندگان همعصرش چون مولیر به اصل و نسب اجتماعی و وابستگی غلام به ارباب اشاره دارد اما بر خلاف آنها طرفدار برابری آن دوست و به وابستگی آنها به یکدیگر اشاره دارد و نقش اجتماعی این دو را ناشی از جبری میداند که با تولد هر کدام در طبقهی خاص اجتماعی برخواسته است. پیشنهاد دیدرو برای این رابطه احترام متقابل، صمیمیت و انساندوستی است، صفاتی که در رابطهی اجتماعی این دو وجود نداشت.
کلام آخر
در پایان باید به ترجمهی بسیار خوب مینو مشیری اشاره کرد، گو اینکه یکبار به جای «تسویهحساب»، «تصفیه حساب» مینویسد و بار دیگر در پانوشت صفحهی ۳۵۵ مینویسد «در اینجا دیدرو به عمد از فصل ۱۷ رمان تریسترام شندی تقلید میکند.». حال آن دیدرو بخشی از فصل بیست و دوم از کتاب هشتم رمان ِ «تریسترام شندی» اثر نویسندهی انگلیسی ِ همعصر دیدرو، لارنس استرن را مورد تقلید قرار داده است. «تریسترام شندی» را ابراهیم یونسی ترجمه کرده و سال ۱۳۷۸ توسط انتشارات تجربه منتشر شده است.
شناسنامهی کتاب: ژاک قضا و قدری و اربابش، دنی دیدرو، ترجمهی مینو مشیری، فرهنگ نشر نو، تهران ۱۳۸۶.
عکسها:
بخشی از جلد «ژاک قضا قدری و اربابش»، دنی دیدرو، صفحهی نخست کتاب در چاپ اول به زبان فرانسه، مینو مشیری، مترجم آثار ادبیات فرانسه به فارسی
در همین زمینه منتشر میشود:
در برنامهی «کتابهای از یاد رفته و کتابهای در یاد مانده»، این هفته علی اسکندرزاده، در همین صفحه کتابی را معرفی میکند دربارهی اندیشههای دیدرو و مقایسهی آن با اندیشههای ژان ژاک روسو
در همین زمینه منتشر شده است:
::گفتو گو تهران امروز با مینو مشیری دربارهی رمان «ژاک قضا قدری و اربابش»::
::نشست نقد و بررسی «ژاک قضا قدری و اربابش::