تری ایگلتون − خواندن سرود ستایش برای مارکس می‌تواند همان‌قدر پرت به نظر برسد که هواداری از آتیلا، پادشاه قوم هون.
مگر ایده‌های او مسئول استبداد، کشتار دسته جمعی و نابودی اقتصادی نبود؟
آیا می‌شود چیزی به نفع مردی گفت که آرای او مستقیماً به اردوگاه‌های کار اجباری و ستایش قهرمانی‌های یک کشاورز پارانوئید گُرجی انجامید که به نام استالین شهره است؟
آیا مائو یکی دیگر از شاگردان مارکس نبود که مسئولیت محتملا بزرگترین کشتار توده‌ها در تاریخ مدرن با اوست؟

اما انداختن تقصیر مائو به گردان مارکس کم و بیش مثل این است که تقصیر تفتیش عقاید را به گردن مسیح بیندازیم. دستان تمدن مسیحی نیز به خون قربانیانی بیشمار و بی‌گناه آلوده است. اما نویسندگان انجیل عهد جدید را مسبب این اعمال وحشتناک نمی‌دانیم، همان‌طور که اندیشمندان لیبرال بزرگ را که به ایجاد جامعه‌ی مدرن سرمایه‌داری یاری رسانده‌اند، مسئول گرسنگی عظیم در ایرلند یا جنگ جهانی اول نمی‌دانیم. به مخیله‌ی مارکس هم خطور نمی‌کرد که می‌توان از سوسیالیسم به گونه‌ای معقول برای پرت کردن ملتی به غایت فقیر و از نظر اقتصادی عقب مانده به مدرنیته بهره برد. او هشدار می‌داد، چنان چه چنین اتفاقی بیاقتد، سرانجام یک بار دیگر با همان کثافت قدیمی روبرو می‌شویم. نتیجه‌اش همان می‌شد که مارکس آن را کمبود تعمیم داده شده توصیف می‌کرد.

این مقاله را تری ایگلتون، ، منتقد و نظریه‌پرداز ادبی معاصر انگلیسی در پاسخ به این پرسش نوشته است که علت علاقه‌اش به کارل مارکس چیست. نوشته تری ایگلتون در هفته‌نامه آلمانی “دی تسایت” منتشر شده است. مناسبت آن کنفرانسی بین‌المللی در مورد اندیشه‌های کارل مارکس در دانشگاه هومبولت (برلین) از بیستم تا بیست و دوم ماه مه امسال بوده است.

برای ایجاد مناسبات سوسیالیستی باید از مزایای سرمایه‌داری بهره برد، از مزایای نظامی که مارکس به گونه‌ای مبالغه‌آمیز تحسین‌اش می‌کرد. (تفاوت یک مارکسیست با یک فرد پُست مدرن همواره در احترامی است که مارکسیست به میراث انقلابی طبقات متوسط می‌گذارد.) سوسالیسم مسلتزم منابع مالی، نهادهای دمکراتیک، یک جامعه‌ی مدنی شکوفا، سنت‌های خالی از ابهام لیبرالی و نیز طبقه‌ی کارگری آموزش دیده و آگاه است. وقتی مردم گرسنه و بی‌سواداند و مستبدها بر آن‌ها حکومت می‌کنند، هیچ یک از این‌ها به دست نمی‌آید. طبیعی است که چنین ملت‌هایی نیز بتوانند همانند‌ بلشویست‌های روسی چنین راهی در پیش بگیرند اما تنها به شرطی که کشورهای ثروتمند در یاری رساندن به آن‌ها بشتابند. در مورد بلشویست‌ها اما این کشورها به روسیه حمله بردند و انقلاب تازه‌ کار را در دریایی از خون غوطه‌ور ساختند.

آثار مارکس تنها و تنها به یک پرسش منتهی می‌شود: چگونه است که ثروتمندترین تمدن‌های تاریخ بشر تحت تاثیر انبوهی از فقر، نابرابری، کار ارزان و محرومیت‌اند؟ آیا این فقط یک شوربختی تاسف‌بار است یا مبین تناقضات چنین نظم اجتماعی؟ همان گونه که فروید قاره‌ای کاملاً نو یافت و آن را به نام «ناخودآگاه» غسل تعمید داد، همان گونه هم مارکس دینامیک نظام‌ها را ذکر و افشا کرد، خاستگاه تاریخی آن‌ها را پژوهید و به توصیف شرایط فروپاشی بالقوه‌‌شان نشست. این مهاجر ژنده‌پوش یهود که زمانی دریافت کس نیست که این همه در مورد پول نوشته و خود اغلب با کمبود پول مواجه بوده باشد، عامل محرک پنهان آن فرم از زندگی را عیان نمود که برای بیشتر ما بدیهی است. پس از مارکس دیگر نمی‌شد این فرم زندگی را با داده‌ای به نام طبیعت انسانی خلط کرد. امروز حتی سرمایه‌داران هم از سرمایه‌داری حرف می‌زنند. وقتی کار به این‌جا بکشد، می‌فهمیم نظام دچار مشکل شده است. بحران درونی نظام، طبیعی بودن‌اش را از او می‌رباید و آن را همان‌گونه که هست، افشا می‌کند.

تاملات مارکس می‌گوید، هیچ نظام اجتماعی در تاریخ مثل نظام اجتماعی که ما در آن زندگی می‌کنیم، این چنین انقلابی نبوده است. در عرض چند سده‌ی قلیل طبقات متوسط اروپا ثروت‌های فرهنگی و مادی اندوختند، مستبدها را به سقوط کشاندند، برده‌ها را آزاد کردند، قدرت‌های جهانی را درهم کوبیدند، به ما کمک کردند به دمکراسی و حقوق بشر برسیم و سنگ بنای فرم واقعاً جهانی بشردوستی را بنانهادند. از نظر طرفداران این طبقه، تاریخ، داستان گیرای پیشرفت بود و در مقابل از نظر منتقدان آن‌ها چیزی بیش از تاریخ یک فروپاشی نبود.

مارکس در تاریخ، هر دوی این‌ها را می‌دید. از نظر او مدرنیته تاریخ رهایی اجتماعی بود اما هم‌چنین کابوسی بلند و غیر قابل تحمل. علاوه براین نمی‌شد یک داستان را بدون داستان دیگر تعریف کرد. مارکس فکر می‌کرد، هر دوی آن‌ها را یک مکانیسم اجتماعی پدید می‌آورد. او هیچ مخالفتی با ایده‌های قدرتمند طبقه‌ی متوسط در مورد آزادی سیاسی، برابری، آزادی‌های شخصی و حق تعیین سرنوشت نداشت. این‌ها ایده‌آل‌های او هم بودند. مارکس فقط می‌خواست به این پی‌ببرد که چرا وقتی این ایده‌ها به واقعیت درمی‌آیند، به پدیدآوردن خشونت، سرکوب، نابرابری و فردیت مخرب تمایل دارند. سرمایه‌داری به انسان قدرت و توانایی‌هایی بخشید که از هر اندازه‌ی شناخته‌شده‌ای فراتر می‌رود اما سرمایه‌داری از این نیروها در جهت رهایی مردان و زنان از بردگی بهره نبرد. ثروتمندترین تمدن‌های زمین به همان سختی زحمت کشیدند که طلایه‌دارن نوسنگی‌شان. ایده‌آل مارکس آسایش بود نه رنج. اگر او این همه فکر خود را به اقتصاد متمرکز می‌کرد، به این خاطر بود که قدرت مستبدانه‌ی اقتصاد بر ما را درهم‌ بشکند.

مارکس به بهترین و سنتی‌ترین معنای کلمه اخلاق‌گرا بود. او همصدا با ارسطو، هگل و توماس آکوینی بر این اعتقاد بود که زندگی خوب نه از تکالیف و وظایف، بل از به تحقق درآوردن شادی آفرین خویشتن خویش تشکیل می‌شود. در فلسفه‌ی اخلاق مسئله این است که یاد بگیریم، چگونه استعدادهای خود را برای رشد موجود انسانی به بهترین وجه به کار بیاندازیم و آن را با یک دیگر و از طریق یک دیگر به انجام برسانیم؛ یا آن‌گونه که مارکس در مانیفست حزب کونیست نوشت، از شرایطی برخوردار باشیم که در آن «تکامل آزاد هر فرد شرط تکامل آزاد همگان است».

وقتی انسان رضایت خاطر خود را در رضایت خاطر دیگری بیابد، اسم‌اش را عشق می‌گذاریم. مارکس به بررسی چنین امکانی در عرصه‌ی سیاست می‌پردازد. در عین حال هیچکدام از مهملات عبث در مورد اتوپی را نمی‌پذیرد. مارکس کمترین علاقه‌ای به به کمال رساندن جامعه نداشت. مارکس با عشق و علاقه به فردیت باور داشت. همان قدر که عقل‌گرایی روشنگر بود، همان قدر هم یک بشردوست رمانتیک بود که از نظریه‌های انتزاعی دوری می‌جست و شیفته‌ی همه‌ی چیزهایی بود که حسی، ملموس و یگانه‌اند. او چاپ اوزالید یک آینده‌ی سوسیالیستی را به ما نداد. فقط به روشنی به ما نشان می‌دهد، چگونه به بهترین وجه می‌توانیم تناقضاتی را حل کنیم که در حال حاضر مانع چنین آینده‌ای هستند. تقریباً چیزی در این مورد ندارد بگوید که پس از آن چه اتفاقی می‌افتد. او پیشگویی نبود که آینده را در یک گوی شیشه‌ای ببیند. او پیشگویی بود به معنای اصیل یهودی، انسانی که به ما هشدار می‌دهد، چنان چه از راه‌های دیگری نرویم، آینده‌ای نخواهیم داشت.

منبع:
سایت هفته‌نامه آلمانی «دی تسایت»