احسان سنایی – جانِ دانش، در کالبد «علیّت» آرمیده است. اگر پدیدهی غیرقابل بررسیای را نتوان با علتی متقاعدکننده توجیه نمود، بحث و جدل بر سر ماهیتش را نمیتوان در حیطهی تفکر علمی جا داد. اگر وجود یک معلولِ بدیهی را هم نتوان با اصولِ پذیرفتهی علمی تطابق داد؛ علم، خود راهش را بهموازاتِ کشف علتی برای این پدیده برخواهد گزید. پردهبراندازیهای دانش از ماهیت علتهاست که تفکر علمی را اعتباری بیچون و چرا در تشخیص «حقیقت»، بخشیده است.
تا پیش از کشف «فرگشت» ِ گونهها (Evolution) توسط «چارلز داروین»؛ که موجودیتِ انسان را خود حاصل تسلسل علتهای بدیهی ِ طبیعی میداند؛ فلاسفه، مفهوم علیت را مختص ذهن انسان دانسته، و مباحثاتشان را محدود به شناسایی ِِ جایگاه تفکر ِ عِلّی، مابین دو قطبِ «فطرت» و «تجربه»ی انسان میکردند. «رنه دکارت» و «امانوئل کانت»، علّیت را مقولهای فراتجربی و وابسته به فطرتِ انسان میدانستند؛ حالآنکه فلاسفهای چون «دیوید هیوم» و «جان لاک»، علیت را پدیدهای شهودی و تجربتی دانسته و معتقد بودند که انسان در نبود تجربیات حسیاش، بهرهای از درک علیت نخواهد برد. هرچند پژوهشهای اخیر ٍ دانشمندان، آرای تجربهگرایان را نزدیکتر به حقیقت میداند*؛ اما غالباً فلاسفه به بررسی ماهیت علیت در غیاب انسان؛ و یا حتی پیش از پیدایش انسان، توجهی نشان نداده بودند.
این، سؤالیست که پاسخاش را علم بایستی بدهد. نظریهی فرگشتِ داروین؛ همچون مشاهداتِ تلسکوپی ِ گالیله از چرخهی هلالی ِ سیارهی زهره و جابجایی ِ قمرهای مشتری که بنیانهای جهانبینی ِ زمینمرکز ِ بطلمیوسی را درهمشکست؛ انسان را فاقد هرگونه محوریتِ مکانی یا زمانی، در زنجیرهی علت و معلولهای دنیا میسازد. از همینروست که معتقدین ِ سنّتی به ارادهی آزادِ انسان، مستقیماً علیت را مورد هجمهی استدلالات بیاساسشان قرار داده**، و یا برعکس؛ حسی از نیستانگاری و بیمعنایی ِ زندگی، بر اذهان معتقدین به منطق ِ علمی، سیطره پیدا میکند.
پیامدهایی از این دست، همه برداشتی ناقص از اصل علیت هستند. پروفسور «ماکس پلانک» (Max Planck)؛ این مسأله را بهتفصیل در دو فصل از کتاب «علم به کجا میرود؟»، مورد تحلیل و بررسی قرار داده است. پلانک؛ واضع نظریهی کوانتوم، برندهی نوبل ۱۹۱۸فیزیک و از بزرگترین متفکرین ِ قرن بیستم بود. او در این کتاب، تحلیل علیت را از علم فیزیک آغاز کرده؛ و با عبور از مسیر زیستشناسی، به بررسی نقش ِ آن در علوم انسانی و نهایتاً توجیه ارادهی آزادِ انسان؛ و پیدایش اندیشههای غیرمنحطِ دینی میپردازد. در این مقاله، همسو با تفکرات کسی که بسیاری، وی را مظهر کمال یک دانشمند میدانند؛ چیستی ِ اصل «علیت» را مورد بررسی قرار خواهیم داد.
علیت از نظرگاه فیزیک
در قلمرو قوانین دینامیک؛ که به بررسی ِ نقش متقابل نیروها و حرکت اجسام (از ذرهای غبار گرفته تا یک کهکشان) میپردازند؛ حضور خدشهناپذیر اصل ِ علیت، آشکارا مشهود است. کشف سیارهی نپتون اصلاً محصول همین حقیقت بود. در سال ۱۷۸۱میلادی، دانشمندان پی به وجود آشفتگیهای توجیهناپذیری در مدار سیارهی اورانوس بردند. قوانین نوپدیدِ نیوتون، مستقلاً توسط دو دانشمند انگلیسی و فرانسوی؛ بهنامهای «جان کوچ آدامز» و «اوربن لهوریر»، بهمنظور یافتن علتی برای این آشفتگی بهکار گرفته شد و در نهایت هر دو دانشمند، وجود سیارهی غولپیکری در ورای مدار اورانوس و حتی جایگاهِ ظاهریاش در آسمان شب را پیشبینی کردند. نهایتاً در بامداد ۲۳سپتامبر ۱۸۴۶بود که «جان گوتفرید گال»، در رصدخانهی برلین موفق به کشف سیارهی نپتون، با اختلاف۱ درجه از مکانِ پیشبینیشدهاش شد. این، موفقیت چشمگیری برای مکانیکِ نیوتونی بهشمار میرفت. با اینحال علیت، محدود به هیچ نظریه و دورهای هم نیست؛ چراکه خود، زمینههای اثبات کاستیهای مکانیک نیوتونی را هم فراهم آورد: در سال ۱۸۵۹ میلادی و پس از موفقیت لهوریر در کشف غیرمستقیم ِ سیارهی نپتون؛ او بینظمیهای مداریِ سیارهی «عطارد» را نیز منسوب به وجود سیارهای ناشناخته در فضای مابین عطارد و زهره دانست و خود، آن سیاره را «وولکان» (Vulcan) نامید. جستجوها آغاز شد، اما نتیجهای در برنداشت.
در واقع علتِ آشفتگیهای بلندمدتِ مدار عطارد، نه دیگر یک سیاره؛ که ناتوانی ِ مکانیک نیوتونی از توصیف جوانب نادیدهی نیروی گرانش، در فواصل بسیار نزدیک به یک جسم فوق سنگین – و در این مورد، خورشید – بود. این مسأله را نهایتاً آلبرت اینشتین، در سال ۱۹۱۵و بهمدد مکانیک نسبیتی ِِ خود حل کرد و سیارهی خیالی ِ وولکان را برای همیشه به صفحات خاکخوردهی تاریخ سپرد. سیاهچالهها، انفجار بزرگ (بیگبنگ)، «عدسی ِ گرانشی»، «امواج گرانشی» و … نیز از پدیدههایی بودند که توسط نسبیت، پیشبینی؛ و بعداً وجودشان به اثبات رسید.
اما در علم فیزیک، گذشته از قوانین دینامیکی، که به توصیف برهمکنش ِ متقابل نیروها میپردازند؛ دستهی دیگری از قوانین نیز وجود دارد که عموماً به «قوانین آماری» مشهور بوده، و مثلاً علم ترمودینامیک و مکانیک کوانتومی را در برمیگیرند. در این دسته قوانین، ما احتمال وقوع یک پدیدهی بزرگمقیاس (همچون انتقال حرارت) را از رفتار متوسط پدیدههای ریزمقیاس بهدست میآوریم. مثلاً یک طاس نرد را تصور کنید که کاملاً حالت یک مکعب متقارن را ندارد و یکی از سطوحاش به مرکز نزدیکتر است. آیا میتوان گفت همیشه این تاس به همان جهتِ نزدیکتر به مرکز ِ ثقلاش خواهد افتاد؟ البته که خیر؛ اما تکرار دههابارهی این کار، نشان میدهد که «احتمال» ِ وقوع این رخداد، از سایر حالاتِ ممکن بیشتر است. با اینحساب آیا میتوان حالتهایی که برخلاف انتظارمان رخ میدهد را صرفاً «تصادفی» دانسته و از سیطرهی علیت خارجشان کرد؟ در نگاهِ علمی، پاسخ ِ این سؤال، مطلقاً منفیست. چراکه اگر شما تمامی ِ جوانبِ امر از قبیل مسیر حرکت، فشار هوا، نیروی اولیه و … را درنظر بگیرید؛ پیشبینی ِ اینکه هربار تاسمان چه عددی خواهد آورد، امکانپذیر است. از اینرو علیت حتی در قوانین آماری نیز نقض نخواهد شد.
پلانک، بهمنظور تمایز نگاههای متضادی که به قوانین آماری و دینامیکی میشود؛ از دو اصطلاح ِ «کلیبینی» و «جزئیبینی» مدد میجوید. در نگاه کلیبین، اشیاء بهشکل خلاصه و کلی در نظر گرفته میشوند و تنها در همین حالت است که اصطلاحاتی چون «تصادف» و «شانس»، مشروع جلوه میکنند؛ حالآنکه در نگاهِ جزئیبین، اصل علیت حضوری بدیهی دارد. در اینجا ذهن خواننده را معطوف به مثالی میکنم که هنوز در عصر پلانک، به وجودش پی برده نشده بود:
مدل استاندارد کیهانشناسی، کلیبینترین مدلِ بهکاررفته در علم است که بنیاناش بر سه ستون استوار شده: ۱) «اصل کیهانشناختی» (Cosmological Principle) که در سال ۱۹۱۷توسط آلبرت اینشتین ارائه گردید و طبق آن، قوانین فیزیک در همهجای کیهان معتبرند؛۲) جهان همگن است (Homogeneity)؛ بدینمعنا که ماده و انرژی، در جهان یکدست و همگن توزیع یافتهاند و نهایتاً ۳) جهان، «همسانگرد» (یا ایزوتروپیک) است (Isotropy)؛ بدینمعناکه هر جهتی از آسمان را که بنگریم، نسبت به جهات دیگر، از هیچ حیثی برتری نخواهد داشت و تفاوتی مشاهده نخواهد شد. اصل همگنی و همسانگردیِ کیهان، نتایج ِ عینی ِ قابل توجهی را به دنبال دارند، که مصداقهای بارزی برای محدودیت نگاه ناظر در برابر قانون جهانگیر ِ علیت بهشمار میرود. مثلاً از یک منظر، بدیهیترین تجربیاتِ روزمرهی ما، میتواند نقیض یکی از بدیهیترین اصول کیهانشناسی؛ یعنی اصل همسانگردی باشد. به اطراف خود بنگرید، اگر «همهچیز» عیناً مثل هم بود و شما تفاوتی مثلاً در شکل مانیتور و ماوستان ندیدید؛ آنوقت اصل همسانگردی صحیح است! ولی واقعیت اینجاست که علیت، هم تجربیاتِ ما و هم اصل همسانگردی را هر دو توجیه میکند:
طبق مدل استاندارد کیهانشناسی، جهان از زمان وقوع انفجار بزرگ، بهمدت تقریباً ۱۷۹هزار سال، تماماً در حالت «پلاسما» بهسر میبُرد و نور، بهواسطهی انرژیِ بالا و در نتیجه جنبش سرسامآور ِ الکترونهای آزاد؛ مدام از حرکت در مسیر مستقیم، بازمانده؛ و ناتوان از طی مسافتهای زیاد بود و از اینرو جهان اصطلاحاً حالتی «مات» و ناشفاف داشت. با گذشت زمان و تأثیر انبساط جهان در افزایش طول موج؛ و در نتیجه کاهش انرژیِ نور، الکترونهای آزاد فرصت پیوستن به پروتونها را بهدست آورده؛ و نخستین اتمهای خنثای هیدروژن و هلیوم، پا به عرصهی هستی گذاشت. این پدیده که به «بازترکیب» (Recombination) معروف است؛ باعث شد تا نور برای نخستین بار آزادانه در فضا شناور شود. این نور ِ نخستین، با گذشتِ زمان و عبور از فضای منبسطشوندهی کیهان، انرژیاش تحلیل رفت تا اینکه ما پس از گذشت حدوداً ۱۳.۷ میلیارد سال، آن را در محدودهای کمانرژی از طیف الکترومغناطیس؛ یعنی امواج میکروویو میبینیم.
دانشمندان اصطلاحاً این نور را «تابش میکروویو پسزمینهی کیهانی» یا به اختصار، CMB نامیدهاند۳.
ازآنجاکه CMB، نخستین نوریست که تا پیش از تشکیل کهکشانها و ستارگانِ هستی در فضا پخش گشته؛ بایستی بتوان با بررسی ِ افت و خیزهای دماییاش در سرتاسر آسمان، پی به الگوهای بزرگمقیاس و خامی بُرد که با گذشت زمان، تبدیل به کهکشانها، ستارگان و نهایتاً انسان شدند۴. در سال ۱۹۸۹، کیهانشناسان با هدف بررسی ِ این افت و خیزهای دمایی، ماهوارهای موسوم به «کاوشگر پسزمینهی کیهانی» (COBE) را روانهی فضا کردند. محاسباتِ COBE از دمای متوسطِ این نور، بهحدی منطبق با پیشبینیهای پیشین ِ کیهانشناسان بود که دو نفر از پژوهشگران ارشد این مأموریت، مشترکاً جایزهی نوبل فیزیک سال ۲۰۰۶ را از آن خود کردند.
در واقع نمودار ِ دمایی ِ CMB (که تصویرش در این مقاله نیز درج شده)، مؤید این حقیقت در رابطه با اصل علیت است که ناظر هرچه محدودهی دیدش را وسیعتر سازد، از تعدد علتهای دخیل، کاسته؛ و پیشبینیهایش به یقین نزدیکتر میشود. از آنجاکه در زمان پلانک، نمونهی علمی ِ روشنی برای بیان این نتیجهگیری وجود نداشت، او در کتابش حکایتی از ابتکار «بنجامین فرانکلین»؛ دانشمند و سیاستمدار سدهی هفدهم ِ آمریکا، در متقاعدسازیِ کشاورزان برای بهرهگیری از کود شیمیایی را نقل میکند. از آنجاکه کشاورزانِ سنتی، هرگونه دخالتِ انسانی در عمل زراعت را بیهوده و حتی مانع از تولید مطلوب محصولاتشان میدانستند؛ فرانکلین، هنگام شخم زدنِ یک مزرعهی شبدر، قسمتهای خاصی از زمین زراعی را کودپاشی کرد؛ بطوریکه پس از رشد شبدرها، قسمت مزبور اینگونه خوانده میشد: «اینجا کودپاشی شده است».
از اینرو پلانک، رابطهی مابین ِ قوانین دینامیکی و آماری را اینگونه بیان میکند: «عدم توافق قوانین ِ آماری در موارد خاص، مربوط به این نیست که قانون علیت کار نمیکند؛ بلکه از آن جهت است که مشاهدات ما آنقدر دقیق و کامل نیست که بتواند علیت را در مورد هر حالتی به معرض آزمایش قرار دهد».
نکتهی دیگری که دانشمندان در مدل «انفجار بزرگ» از طریق اصل علیت پیشبینی کرده و چندین دهه بعد آن را عملاً مشاهده کردند؛ توزیع یکدست و شگفتانگیز دما در پهنهی تابش پسزمینهی کیهانیست (که همان اصل «همگنی» باشد)؛ بطوریکه اختلاف دمای سردترین و گرمترین نقطه؛ ۲ دههزارم درجهی سانتیگراد است (تصویر سراسریِ کاوشگر WMAP از اختلافات دمایی ِ CMB). بهعقیدهی دانشمندان، اختلافات فاحشی که امروزه در ظاهر ِ کیهان بهچشم میخورد (از فرق یک کهکشان و ستاره گرفته تا فرق ِ مابین شما و دوستانتان)؛ همگی محصول این اختلاف دمای شدیداً جزئیست که به تجمع ماده، و رشد تدریجی ساختارهای اولیهی کیهانی انجامید. اما همین اختلاف جزئی ِ دما، خود از کجا نشأت گرفته است؟
طبق مدل استاندارد کیهانشناسی، زمانیکه جهان طی انفجار بزرگ؛ ناگهان از محدودهای کوچکتر از یک اتم، انبساطش را آغاز کرد؛ ابعاد نوسانات کوانتومی ِ انرژی، در کسری از ثانیه؛ ۱۰به توان ۷۸برابر شد (۱ با ۷۸صفر روبرویش). جهان بهدنبالِ این رخداد، از قلمرو قوانین ِ آماری گریخته، و به قوانین ِ دینامیکی پناه برد؛ که نتیجهاش ثبت ابدیِ ردپایِ نوسانات ناپایدار ِ کوانتومی بر پهنهی هستی شد؛ نوساناتی که با تجمیع ماده، سمفونی پیدایش را رهبری کردند و ما هماکنون طنیناش را در هر سوی کیهان و در گستردهترین مقیاسهای آن مشاهده میکنیم.
همانگونه که پیشتر گفتیم، قطعیترین گزاره در قلمرو قوانین دینامیکی، «اصل همسانگردیِ کیهان» است. اما در سمت مقابلش؛ غیرقطعیترین گزاره در حیطهی قوانین آماری، «اصل عدم قطعیت» است. انفجار بزرگ؛ تمامی ِ ماده و انرژیِ کیهان را از سلطهی اصل عدم قطعیت بهدر برده و در سکونِ اصل همسانگردی رها ساخت. حال ببینیم اصل عدم قطعیت چه میگوید.
علیت و «عدم قطعیت»
حتماً بشقابهای غولپیکر راداری یا رادیوتلسکوپی را دیدهاید. سطحشان جلا ندارد و حتی اگر درونش بخوابید هم اختلال محسوسی در امواج ِ دریافتیشان بروز نمیکند. این درحالیست که آینهی تلسکوپهای فعال در نور مرئی، با دقیقترین ماشینآلات و پیشرفتهترین فناوریها تراش و صیقل داده میشود. آینهی مقعر ِ تلسکوپ هابل، اشتباهاً بهاندازهی یکپنجاهم ِ قطر موی انسان بیشتر تراش داده شده بود و همین مسأله، سه سال امور علمی ِ این تلسکوپِ فضایی را فلج کرد. دلیل این اختلافِ فاحش در طراحی ِ گیرندههایی که بهمنظور کانونی کردن امواج نوری و رادیویی بهکار گرفته میشوند؛ در طول موجهایی نهفته که با آنها سر و کار دارند. موانعی که ابعادشان کوچکتر از طول موج ِ نور دریافتی باشد، هیچ مشکلی برای گیرندههای همان طول موج، محسوب نمیشوند. سطح زمخت بشقابهای رادیویی، از بابت طول موجهای بلندیست که دریافت میکنند.
ضمناً این را نیز میدانیم که برای آشکارسازیِ یک جسم؛ حتماً باید از آن موجی را دریافت کنیم. چه این موج، بازتاب نور چراغ قوه از چشم یک گربه باشد؛ چه بازتاب امواج راداری از قعر اقیانوس. با این حساب اگر از دریچهی یک گیرندهی رادیویی ِ حساس به طول موج ۱ متر، اطرافتان را بنگرید؛ اجسام ِ کوچکتر از۱ متر را بهدلیل ناتوانیشان از بازتاب موج ِ مزبور، نخواهید دید. بههمیندلیل، برای آشکارسازیِ ذرات زیراتمی، باید امواجی با طول موجهای ریزتر از ابعادِ این ذرات را به آنها بتابانیم. میکروسکوپهای الکترونی، بههمین روش قادر به آشکارسازیِ مولکولها هستند؛ اما مثلاً الکترون را نمیتوانند آشکار کنند؛ چراکه یک الکترون، خود از طول موج تابششده توسط میکروسکوپِ الکترونی کوچکتر است.
ضمناً این را هم بایستی بدانیم که طول موج و انرژیِ موج، نسبت معکوس دارند و هرچه طول موج کوچکتر شود، انرژیِ موج بیشتر خواهد شد. از اینرو با تاباندنِ موج مزبور به ذرهی مدنظرمان، ناخودآگاه مقداری انرژی را هم بدان تزریق کرده، و موجب جابجاییاش هم میشویم که در مقیاسهای بزرگ ابداً محسوس نیست. اما در ابعاد زیراتمی مسأله فرق میکند. در آنجا ممکن است موجی را به ذرهای بتابانیم؛ اما تا بیاییم آن را ببینیم، سرعت گرفته و از محدودهی دیدمان خارج شود. از اینرو ناچار به کاهش ِ انرژی موج ِ ارسالی میشویم؛ اما با اینکار هم ذره بهواسطهی ابعادِ کوچکترش از طول موج ارسالیمان، کمکم از صفحهی گیرنده محو میشود. پس در دنیای اتمها مانعی علیتی وجود دارد که نمیگذارد در یک لحظه سرعت و مکان ذره را تعیین کرد. این حقیقتِ محدودکننده، اصطلاحاً «اصل عدم قطعیت» (Uncertainty Principle) نامیده میشود که پروفسور «ورنر هایزنبرگ» آن را در سال ۱۹۲۷ارائه داد. از اینرو با این اصل، علیت، دیوار نفوذناپذیری در برابر خود میکشد که به هیچوجه نمیتوان نظر به فراسویش افکند. مثل این میماند که کسی از بیرون، دیوار را به رگبار گلوله ببندد و ما در پشت دیوار، هیچ ذهنیتی از محل برخورد گلولهی بعدی نداشته باشیم. این، تنها قلمرویی از علم است که «تصادف» از دید ناظر، مشروعیت مییابد و ناگزیر باید به وجودش تمکین کنیم؛ اما دلیلی هم وجود ندارد که علتی نادیده در ورای دیوار وجود نداشته باشد.
از همینرو میتوان اینگونه نتیجه گرفت که رشدِ ناگهانی ِ ابعاد جهانِ نخستین از مقیاس زیراتمی به ابعاد کنونی؛ و بهدنبالش تسلط اصل همسانگردی بر آن، نهتنها مؤید خدشهناپذیریِ اصل علیت است، که بهروشنی اساس مفهوم «تصادف» را به محدودیت چارچوب نگاه ناظر نسبت میدهد (مقولهی تورم کیهانی و نقش آن در پیدایش ِ کیهان؛ پیشتر بهتفصیل، در بخش پنجم از مجموعهمقالات «غول بیدار شد»؛ تحت عنوان «اصل عدم قطعیت و جهانی از ماده و پادماده»، شرح داده شده بود).
علیت و علوم انسانی
پلانک، پس از بررسی ِ چیستی ِ اصل علیت در قلمرو علوم پایه؛ گذری مختصر بر حضور این اصل خدشهناپذیر در علوم انسانی نیز میکند که نتایج قابل تأملی را میتوان از این تحلیل، گرفت. آیا رفتارهای انسانی را میتوان در سلسلهی علیت بررسی کرد و به پیشبینی ِ سیر تاریخ پرداخت؟ آیا در گسترهی بیپایان علت و معلولهای پیرامونمان، جایی برای سلطهی اراده و آزادیِ انسان از بند طبیعت نیز باقی میماند؟ پلانک در اینجا، مشروعیتِ کاربردِ اصل علیت در علوم انسانی را از صحت مشاهداتش در علوم طبیعی به وام میگیرد و در پاسخ به این سؤالِ خودش که «آیا میتوانیم با اتکا به اصل علیت بگوییم فلان فردی در آینده چه خواهد کرد؟»؛ میگوید: «بهعقیدهی من قطعاً میتوان گفت که با پیشرفتی که در علوم انسانی مانند روانشناسی و تاریخ در این روزها صورت گرفته؛ زمینه طوری فراهم شده که پاسخ ِ سؤال فوق مثبت خواهد بود. در برابر ِ نقشی که نیرو در طبیعت دارد و بهعنوان علت حرکت محسوب میشود؛ محرکات و انگیزههای حیات روحی نیز همان نقش را دارند و علت سلوک و رفتار انسان محسوب میشوند».
پلانک، در ادامه با استناد به این حقیقت که «هر عملی نزد یک روانشناس مجرب بهنحوی جلوهگر میشود و نزد یک فرد عادی به نحوی دیگر»؛ بسیاری از اعمال نامنتظرهی انسانها را نیز حاصل علتهای کمتر دیده میداند. او در خصوص علت ظهور نوابغ ِ علمی و هنری، یا فکری نیز میگوید: «آشکار است که ما نمیتوانیم مرزی بکشیم و بگوییم تا اینجا؛ و از اینجا بیشتر نه. قانون علیت را بایستی تا عالیترین تکاملهای بشری گسترد و بایستی پذیرفت که فکر ِ هر یک از نوابغ بزرگ، حتی در عالیترین پروازهای فکری یا در عمیقترین افعال درونی ِ روح؛ تابع ناموس ِ علیت و همچون آلتی در دست قانون توانای حاکم بر جهان بوده است».
از آنجاکه علیت، بهپشتوانهی کشفیات علمی، امری عینی بوده و موجودیتاش ارتباطی به بیننده ندارد؛ هراندازه فاصلهی شخص ِ پژوهنده تا موضوع پژوهشاش کمتر باشد؛ قضاوت در خصوص صحت این اصل، با یقین کمتری صورت میپذیرد. از اینرو نوابغی که با اِشراف بر موضوعاتِ پیش ِ رویشان اندیشهورزی میکنند، در نگاه مردم ِ عادی، خود انگاری از سلطهی علیت بیروناند و گویی راهی بهجز معجزه را طی نکردهاند.
اما آزادیِ ارادهی انسان و مسئولیت وی در تعیین سرنوشتاش چه میشود؟ پلانک، در اینجا از دروازهی اسطوره قدم به درون پندار آدمی میگذارد و میگوید: «با آنکه شانس و معجزه، مطلقاً از دایرهی دانش بیرون است؛ اما امروزه دانش، شاید بیش از هر زمان دیگری با اعتقاد پردامنه به معجزه روبروست. چنین اعتقادی که در گذشته جهانگیر بوده؛ با گذشت قرنها صورتهای گوناگون بهخود گرفته است و این بدان معنیست که مکرراً از دانش خواسته شده تا برای واقعیاتی که تودهی مردم آنها را در پرتو بعضی معتقدات تفسیر میکردهاند، توضیح علیتی بدهد»۵. اما پلانک، درصدد نفی تفکر اسطورهای نیست؛ بلکه برعکس آن را نشانهای از وجود تنها یک نقطه در سرتاسر هستی میداند که علم؛ و بهدنبالش علیت را راه بدان نیست و این نقطه عبارت از خودآگاهی، یا همان چیزیست که به نام “من” از آن تعبیر میشود. علیت فقط از یک طریق به درونِ آدمی راه دارد و آن، ترسیم ِ مسیر فکریِ خود از طریق نظر به گذشتهی خود؛ یا «من»های متوالیست. در این حالت، همانند قوانین آماری در علم فیزیک؛ ما هرچه که به افق ِ زمانی گستردهتری بنگریم، به شرحی متقاعدکنندهتر از دلایلی که به وضع کنونیمان کشاندهاند پی خواهیم برد.
پلانک، موضع ِ فعلیمان در برابر گذشته را به مفهوم «فوق عقل» ِ «پیر لاپلاس» (Pierre-Simon Laplace)، تشبیه میکند. بهاعتقاد لاپلاس اگر یک موجود فراعقلی بر ورای واقعیات عالَم جای گیرد، میتواند حضور علیت را در تمامی ِ ابعاد ِ طبیعی و انسانی؛ هراندازه هم که پیچیده باشد، ببیند.
همانگونه که پیشتر اشاره و اثبات شد؛ هراندازه به حوادث نزدیکتر باشیم، یافتن ردپای علیت دشوارتر میشود؛ چراکه در اینصورت حضور شخصی ٍ ما نیز خود جزئی از موضوع پژوهش میشود و مادام که چنین است؛ از آنجا که علیت را راه به درون مفهوم «من» نیست؛ ترسیم ِ سلسلهی علیتی نیز امکانناپذیر میماند. پلانک میگوید: «اصولاً هیچ دلیلی وجود ندارد که نتوانیم ارتباط علیتی را در رفتار خصوصی خود کشف نکنیم؛ اما عملاً ما هرگز قادر به انجام چنین کاری نیستیم؛ چراکه در اینصورت معنیاش این میشود که شخص ِ ناظر، با چیزی که به آن نظر میکند، یکی شده باشد. هیچ چشمی، نمیتواند خودش را ببیند. این حقیقت که فرد از لحاظ فعل ِ کنونیاش نمیتواند محکوم قانونِ علیت باشد؛ حقیقتیست که بر پایهی منطق بنا شده و به همان اندازه بدیهیست که جزء، نمیتواند از کل ِ خود بزرگتر باشد. در اینجاست که آزادیِ انسان وارد میشود و بیآنکه حق هیچ رقیبی را غصب کند؛ استقرار مییابد. هنگامیکه به این ترتیب آزاد شدیم؛ مختاریم که در کشور اسرارآمیز درونِ خویش، هر زمینهی معجزهآسایی را طرح کنیم؛ ولو اینکه دقیقترین دانشمندانِ جهان و نیرومندترین طرفداران جبر علیتی بوده باشیم».
بدینترتیب از آنجا که راه آینده نیز پیوسته از زمان حال – که در آن «من» را تجربه میکنیم – میگذرد؛ هرکسی در تعیین سرنوشتاش آزاد است. اعتبار علوم انسانی نیز همانگونه که قبلاً گفته شد؛ ریشه در همان تجربیاتی دوانده که هرکداممان در رویارویی ِ با گذشتهی خویش و دیگران داریم. از اینرو علم، نهایتاً به دهلیز «من» میکشاندمان و ما را تسلیم دستان خودمان میسازد. اینگونه میشود که سرزمین «من» و به تبعاش اندیشههایی که در تلاش برای فرونشاندن ترس ِ رستن سرنوشتمان از سلسلهی علیت برآمده، در برابر علم و علیت، تسخیرناپذیر باقی مانده و جا را برای پرواز خیال، خالی میکنند.
پلانک مینویسد: «در ایجا عقل باید جایش را به اخلاق بدهد و معرفت علمی، برای اعتقاد دینی جا تهی کند. یک دانشمند، تا زمانیکه مرتکب این اشتباه نشده باشد که جزمیات خود را مقابل قانونی که پژوهش علمی بر آن بنا میشود – یعنی قانون علیت – قرار دهد؛ باید بههرصورتی که باشد؛ به ارزش دین معترف شود. هرگز تضاد واقعی میان علم و دین پیدا نخواهد شد؛ چراکه یکی از آن دو مکمل دیگریست. بهاعتقاد من، هر اندیشمندی متوجه میشود که اگر بنا باشد تمام نیروهای نوع بشر در تعادل و هماهنگی ِ با هم باشد؛ لازم است که به عنصر دین در طبیعتِ خویش معترف باشد و در پرورش ِ آن بکوشد و این از سر تصادف نیست که متفکرانِ بزرگِ همهی اعصار، چنان احساس دینی ِ ژرفی داشتهاند؛ ولواینکه چندان تظاهری به دینداریِ خود نکردهاند. از همکاریِ فهم با اراده است که لطیفترین میوهی فلسفه پیدا شده که همان میوهی علم ِ اخلاق است. علم، از آن جهت به ارزشهای اخلاقی ِ زندگی میافزاید، که عشق به حقیقت و قدسیت را با خود همراه میآورد: عشق به حقیقتی که در تلاش ِ دائم برای رسیدن به معرفتی صحیحتر از جهان مادی و معنویِ پیرامونِ ما متجلی میشود؛ و قدسیت از آن جهت که هر پیشرفتی در معرفت، ما را با راز وجودمان روبرو میکند».
ادامه دارد …
منابع:
«علم به کجا میرود؟» / نگاشتهی پروفسور ماکس پلانک / ترجمهی استاد احمد آرام (۱۳۵۴)
“سرنوشت بشر” (L’Homme et sa destinée) / نگاشتهی دکتر پیر لکومته دونوئی
در همین زمینه:
1- آیا همهچیز، همان سازگاریست؟
توضیحات تصاویر:
1- پروفسور ماکس پلانک (1930)
2- نمودار دمایی ِ تابش پسزمینهی کیهانی. خط ممتد، پیشبینیهای دانشمندان؛ و نقاط واقع بر آن، محاسبات صورتپذیرفته توسط ابزار FIRAS، مستقر بر کاوشگر COBE را نشان میدهد / Mather et al. (1994)
با تشکر از مقاله اتان
شما نوشته اید: "جانِ دانش، در کالبد «علیّت» آرمیده است. اگر پدیدهی غیرقابل بررسیای را نتوان با علتی متقاعدکننده توجیه نمود، بحث و جدل بر سر ماهیتش را نمیتوان در حیطهی تفکر علمی جا داد." شما صحبت از دانش و حیطه تفکر علمی کرده اید، به گونه ای که هر دو یک موضوع هستند. اگر شما این جمله را به این صورت می نوشتید مشکل کمتر می شد: "جانِ علم در کالبد «علیّت» آرمیده است. اگر پدیدهی غیرقابل بررسیای را نتوان با علتی متقاعدکننده توجیه نمود، بحث و جدل بر سر ماهیتش را نمیتوان در حیطهی تفکر علمی جا داد." ولی موضوع تفاوت لغوی نیست. موضوع تفاوت های متدولوژیک است. در حالی که روش علمی یکی از روش های درک و کسب دانش است و به این ترتیب علم زیر مجموعه کوچکی در دامنه دانش گسترده دانش است و دامنه دانش بسیار وسیع تر از محدوده علم است. معادل گرفتن جان دانش با جان علم می تواند مشکل های بزرگ شناختی به وجود بیاورد.
نظر شما بر تاکید بر نقش «علیّت» در روش علمی / تحلیلی کاملا وارد است، ولی موضوع مهم ان است که روش علمی / تحلیلی تنها روش شناخت و کسب دانش نیست. این روش به دنبال عصر رنسانس به صورت روش شناخت مسلط درآمده است. قبل از آن روش شناخت مسلط هم روش شناخت آیینی بود. در اروپای غربی (که زادگاه رنسانس است) عصر قبل از آن عصر قرون وسطی بود و روش شناخت مسلط هم روش شناخت بر پایه نظریه های کلیسای کاتولیک.
به این ترتیب قبل روش علمی / تحلیلی روش های شناخت دیگری بوده است (روش آینی کلیسای کاتولکی) و قبل از آن هم روش های شناخت دیگری. اگر بتوان تاریخ را شاهد گرفت هر چه که تا کنون تغییر کرده است، باز هم تغییر خواهد کرد. چون قبل از روش علمی / تحلیلی روش های شناخت دیگری بوده است، پس باید روش های شناخت دیگری بعد از روش علمی / تحلیلی نیز به وجود آیند. روش علمی / تحلیلی مثل روش های شناخت قبل از آن دارای محدودیت دامنه عملکرد است.
مشکل در این است که پیروان روش علمی / تحلیلی (که امروزه در بسیاری از دانشگاه ها مسلط هستند) شبیه به حالت پایان عصر قرون وسطی اروپا از روش شناخت علمی / تحلیلی به عنوان تنها روش شناخت برخورد می کنند. در این صورت نام عصری که ما در آن زندگی می کنیم را باید چه گفت؟
مقدم / 27 April 2011
اقای سنایی
با تشکر از توضیحات مفصلی که زحمت کشیده اید. من واژه علم را در مقابل واژه science و واژه دانش را در مقابل واژه knowledge به کار می برم. به این ترتیب، با اجازه شما، این دو واژه علم و دانش را مترادف در نظر نمی گیرم، اگر چه در فارسی معمولی این چنین. من با نکاتی که شما فرموده اید اختلاف اساسی ندارم. تمامی نکته ای که دارم این است که روش عملی / تحلیلی خود دارای دامنه عمل است و در خارج از آن دامنه عملکرد نتایج بدست آمده از این روش را باید با احتیاط برخورد کرد. روش علمی / تحلیلی در بررسی پدیده های فیزیکی تا کنون کارآیی خوبی داشته است به خصوص که انقدر انعطاف داشته است که بتواند خود را از ساختارهای تمام خطی اولیه اش دور کند. ولی با این همه روش علمی / تحلیلی راهگشای تمامی گستره دانش نیست. اگر چنین بود رنسانس را باید اخر زمان در نظر می گرفتیم.
مقدم / 28 April 2011
جناب مقدم؛ با سپاس از نظر روشنگرتان.
در این مقاله و کلاً مقالاتی که در رستهی «دانش و فناوری» منتشر میشوند؛ کلماتی چون علم و دانش، مطلقاً بههمان معنایی استعمال میشوند که در زبان انگلیسی، از کلمهی Science استنباط میشود. پلانک، در فصل پایانی ِ کتاب «علم به کجا میرود؟»؛ مبحثی را تحت عنوان «از نسبی تا مطلق» طرح میکند، که میتواند این برداشتِ دوگانهای را که شما از دو مفهوم «علم» و «دانش» نمودهاید؛ متحد کند.
مثالی میزنم تا مسأله کمی روشن شود. تا پیش از وقوع رنسانس، زمین مرکز جهان تصور میشد و این، در نتیجهی استنباط مستقیم دانشمندانِ یونان باستان از نحوهی چرخش ِ ظاهریِ خورشید و ستارگان بهگرد زمین در طول روز و شب بود. پیروان ارسطو معتقد بودند که خورشید و ماه و سایر سیارات، مسیری کاملاً دایروی را بهگرد زمین طی میکنند؛ چراکه دایره، کاملترین شکل هندسی در اندیشهی یونانی بهشمار میرفت و بهعقیدهی ارسطو، هیچگونه نقصانی در آسمان را نداشت. با گذشت زمان، اخترشناسان دریافتند که سیارهی مریخ، در مسیر حرکت سالانهاش در آسمان، بهجای اینکه مستقیماً یک مسیر را طی کند؛ بهمدت چندین روز، در جهت معکوس حرکت میکند و دوباره پس از گذشت چندی، تغییر جهت داده، و مسیر اولیهاش را از سر میگیرد (این حرکت، به «حرکت رُجعی» معروف شد). نظریات ارسطو هرچند هم که طرفدار داشتند، میبایستی چنین نقصی در الگوی کیهانشناختیشان را تصحیح کنند. از اینرو بطلمیوس، اقدام به انجام اصلاحاتی در مدل ارسطویی کرد و توانست این پدیده را از مسیر اضافه کردن مفاهیمی چون «فلک تدویر» و «فلک حامل»، کاملاً حل کند؛ بطوریکه حتی پیشبینی ِ مسیر حرکت سیارات از آن پس با دقت بیسابقهای ممکن شد.
مدل زمینمرکزی، تا زمان کوپرنیک الگوی حاکم بر کائنات بود؛ اما کوپرنیک این مسأله را با دلایل هندسی و ریاضیاتی که میتوانست همین مشاهدات (از قبیل حرکت رجعی) را در قالب مدل خورشیدمرکزی بیان نماید؛ توجیه کند، اما تنها از طریق مشاهدات عینی میشد پیروان تفکر بطلمیوسی را متقاعد نمود. از اینرو کوپرنیک در متقاعدسازیِ پیروان مدل بطلمیوسی، توفیق چندانی نیافت. اما گالیله در نهایت موفق شد با بهکارگیریِ تلسکوپ دستسازش برای نخستین بار قمرهای مشتری را رصد کرده، و با ترسیم مسیر حرکت بلندمدتشان، این نتیجه را بگیرد که این قمرها بهگرد مشتری میچرخند؛ حالآنکه در تفکر بطلمیوس، هرآنچه که در آسمان جای داشت، بهگِرد زمین میچرخید. گالیله، با پیگیریِ مشاهداتاش از چرخهی هلالی ِ سیاره زهره نیز متوجه شد تنها درصورتی میتوان این چرخه را توجیه کرد که زهره، بهگرد خورشید بچرخد؛ نه زمین.
از اینرو گالیله با سلاح شهود و مدرک عینی قدم به پیش نهاد؛ اما نهایتاً مغلوب اکثریت شد. پیش از او نیز کشیش و دانشمندی بهنام «جیوردانو برونو» بهجرم ارائهی همین نظرات و همچنین باور به وجود سیارات فراخورشیدی (که امروزه وجودشان به اثباتِ شهودی رسیده)، به الحاد محکوم؛ و توسط کلیسای کاتولیک به آتش کشیده شد.
تفکر علمی، مبتنی بر حقایق عینیایست که خارج از دایرهی مشاهدات انسان وجود دارند و در نبود انسان هم بودهند؛ کمااینکه تئوریِ فرگشت داروین این مسأله را اثبات کرده. اگر تمامی ِ انسانها همصدا گشته و بگویند زمین مرکز کائنات است؛ زمین کوچکترین تغییری در مدار خود نخواهد داد. پلانک، دانشمندان را دو دسته معرفی میکند و نام «اصولیان» و «نتیجهگرایان» را بر آنها مینهد. اصولیان کسانیاند که به صحت تفکری که بدان معتقدند، بیچون و چرا پایبند بوده و حاضر به ترک نظر خود نیستند؛ حالآنکه نتیجهگرایان پایبند به عینیات بوده و شهود را محور کار خود قرار میدهند. از آنجایی هم که اثبات مشاهداتی که هنوز توجیهی برایشان داده نشده نیازمند احداث یک مسیر ِ علمی کاملاً جدید است؛ نتیجهگرایان اغلب ابتدا دچار شکستهای چندینباره میشوند و به حقانیت ادعاهاشان شک برده میشود؛ اما نهایتاً موفق به اثبات عقیدهی خود میشوند.
سیر تاریخ علم را میتوان به یک حرکت دیالکتیکی مابین ِ دو قطبِ «اصولیگرایی» و «نتیجهگرایی» نسبت داد؛ اما هرگز حقایق علمی تابع چنین قاعدهای نبوده و نخواهند بود. اگر آلبرت اینشتین با مکانیکِ نسبیتی ِ خود توانست زمان را بهعنوان پدیدهای نسبی و غیرمطلق توصیف کند؛ این بدینمعنا نیست که همهچیز نسبی شده؛ بلکه در این چارچوب هم «سرعت نور» بهعنوان یک کمیت مطلق قلمداد میشود که تا پیش از ظهور نسبیت، چنین نبود. یا مثلاً کمیتهایی که پیش از ظهور مکانیک کوانتومی برای بیان جرم اتمها بهکار میرفت، کاملاً نسبی بود و با مقایسهی نقش هر عنصر در واکنشهای شیمیایی ِ گوناگون بیان میشد؛ حالآنکه امروز جرم اتم، کمیتی مطلق است و میتوان آن را با معیار کیلوگرم هم بیان کرد. اگر میلیونها از سراسر دانشگاههای جهان هم این عقیده را قبول نداشته باشند؛ انفجار یک بمب هستهای کافیست تا حقانیت این گفته را کاملاً اثبات سازد.
اینکه امروزه کسانی از روشی خاص در توجیه مشاهداتشان استفاده میبرند و بهقول شما بر دانشگاهها مسلط هستند؛ هیچ دلیلی نمیشود برآنکه حقانیت یک اصل علمی زیر سؤال رود؛ کمااینکه در عصر گالیله نیز چنین بود. ما در عصری زندگی میکنیم همانند سایر اعصار؛ اما این، نوع ِ تفکر غالب است که مادام در حال طی یک سیر دیالکتیکی است و موضعاش در نوسانِ مابین ِ اصولیگرایی و نتیجهگراییست. این مسأله هرگز مشروعیت مشاهداتِ علمی را زیر سؤال نخواهد برد. پلانک اعتقاد دارد که سیر علم، از نسبی به مطلق است و با استناد به نحوهی برداشتمان از اصل علیت اینگونه میتوان نتیجه گرفت که با گذشت زمان، این دخالت پژوهنده در پژوهشهای علمیست که هواره در حال تحلیل رفتن است. نقل قولیست از پلانک، که میگوید: «موفقیت یک حقیقتِ علمی ِ جدید، از سر متقاعدسازیِ مخالفانش نیست؛ بلکه از آن جهت است که مخالفانش بالاخره میمیرند و نسلی ظهور میکند که با آن انس خواهند گرفت».
با سپاس مجدد از نظرتان
احسان سنایی / 28 April 2011
با سپاس از مقاله ی جالبتان. چند نکته را می خواستم ذکر کنم
1.در مقاله تان نوشته اید که “حالآنکه فلاسفهای چون «دیوید هیوم» و «جان لاک»، علیت را پدیدهای شهودی و تجربتی دانسته و معتقد بودند که انسان در نبود تجربیات حسیاش، بهرهای از درک علیت نخواهد برد. هرچند پژوهشهای اخیر ٍ دانشمندان، آرای تجربهگرایان را نزدیکتر به حقیقت میداند*؛ اما غالباً فلاسفه به بررسی ماهیت علیت در غیاب انسان؛ و یا حتی پیش از پیدایش انسان، توجهی نشان نداده بودند.” که درست نیست. دیوید هیوم علیت را پدیده ای شهودی نمی دانست. بحث هیوم این است که علیت یک پارادوکس است که نمی توان آن را با منطق توضیح داد. اینکه ما پدیده ای را علت پدیده ی دیگر می دانیم از استقراء تجربی (اینداکشن در زبان انگلیسی) حاصل می شود و نتیجه گیری بر استقرار تجربی را نمی توان بوسیله ی منطق (دیداکشن) ثابت کرد. پس آنچه ما شناخت علمی می نامیم که بر علیت سوار است پایه ی منطقی ندارد. به نظر من هنوز کسی نتوانسته به بحث هیوم پاسخ بدهد. هیوم بر خلاف لاک تحربه گرا فیلسوف شک گرا بود–یه شک گرا به مفهوم منفی اش. مسئله ای که هیوم مطرح می کند نشان می دهد که شناخت علمی که روی استنتاچ علت و معلول بر اساس مشاهدات تحربی محدود است بر نوعی عدم قطعیت (نه به مفهوم هایزنبرگی اش) خوابیده است.
2. همانطور که آقای مقدم گفت روش شناختی علمی یا پوزیتیویستی که دکارت پایه اش را گذاشت تنها بخشی از شناخت است که امروزه حتی در علوم غیر از فیزیک به چالش کشیده شده است. به این معنا که برای مثال در علم پزشکی دو تحقیق که هر دو مشاهدات قوی دارند و از روش توضیحشان علت و معلولی است می توانند دو نتیجه ی کاملا متفاوت بگیرند و علت یک پدیده ی واحد را دو چیز متناقض اعلام کنند. البته این دلیل این نیست که روش توضیحی علت و معلولی را دور بریزیم ولی همانطور که هیوم گفت هیچ قطعیتی که چه علت چه است وجود ندارد و خود این شیوه ی استدلال می تواند د آلت دست شیادانی قرار بگیرد که به نام علم چیزی را بر مبنای علیت به خورد جماعت بدهند.
3. تعبیر های مختلفی در مورد عدم قطعیت هایزنبرگ هست که مطمئنم خودتان به آن اشراف دارید و شما تنها یک خوانش را ارائه داده اید و از آن نتیجه ی قطعی گرفته اید.
4. پلانک دانشمند بزرگ بهتر بود در مورد علوم انسانی که چیزی از آن سر در نمی آورد اظهار نظر نمی کرد. خامی او از اینجا پیدا که او علوم انسانی را به روانشناسی و روانشناسی را به رفتار شناسی پوزیتیویستی کاهش داد!
5. من دیگر مقالات شما را در مورد فرگشت نخوانده ام. اما این تئوری چند مشکل عمده دارد: اول اینکه اگر تعریف پوپر را قبول کنیم که نظریه ای علمی است که حداقل یک مشاهد بتوان پیدا یا تصور کرد که خلافش را ثابت کند می بینیم که با این تعریف فرگشت علمی نیست. دوم اینکه اگر ضحت نظریات علمی با پیش بینی هایی که می کنند محک می خورد فرگشت علمی نیست چون پیش بینی ندارد؛ سوم اینکه همانطور که خیلی فیلسوفان علم می گویند همیشه چندین تئوری علمی با هم در رقابتند و دانشمندان آنرا بر می گزینند که پیش بینی هایش صحیح تر باشد. متاسفانه هیچ رقیب علمی برای فرگشت وجود ندارد. البته اینها دلیل نمی شود که نظریه آفرینش را به جای فرگشت قبول کنیم
6. کتاب توماس کان در زمینه ی انقلابات علمی را بخوانید. پارادایم های علم فیزیک وقتی ریاضیات که به آنها اجازه ی فرمول بندی شدن می دهند تحول پیدا می کند عوض می شود. ما هنوز در فضای ذهنی پارادایم انشتینی هستیم و نمی توانیم جهانی را تصور کنیم که بعد از جایگزینی پارادایم جدید در برای آیندگان قابل تصور است. شاید در آن پارادایم علیت همه بی معنا باشد.
7. مقاله زیر را در شماره جدید ساینتیفیک امریکن بخوانید. امروزه حتی نظریه بیگ بنگ هم زیر سوال رفتهhttp://www.scientificamerican.com/article.cfm?id=big-bang-or-big-bounce
با این همه ممنون از مقاله ی بسیار جالب و نثر شیوایتان
با احترام
نیلوفر شیدمهر
نیلوفر شیدمهر / 29 April 2011
سرکار خانم شیدمهر؛
ضمن سپاس از بررسی دقیق مقاله و ارائهی توضیحات روشنگرتان، من نیز ذکر نکاتی چند را در اینباره لازم میدانم. هرچند که بنده اِشراف چندانی بر حیطهی فلسفه ندارم، اما منظور من از جملهی «فلاسفهای چون «دیوید هیوم» و «جان لاک»، علیت را پدیدهای شهودی و تجربتی دانسته …»، صرفاً بیان مواضع ِ گوناگون فلاسفه در قبال استنباط چیستی ِ اصل علیت از طریق پدیدههای شهودی بود. همانگونه که در نظرتان نیز ابراز داشتهاید، هیوم حتی هم اگر علیت را استوار بر یک عدم قطعیت استقرایی میداند؛ اما دستکم به «استقرایی» بودنش معترف است و آن را منتج از تسلسل تعابیر حاصل از مشاهده میداند. پس هیوم اگر هم یک شکگراست؛ مفهوم علیت را منبعث از فطرت آدمی نمیداند. ضمناً بهنظر من گمان کنم هیچگاه به پرسشی که توسط هیوم مطرح شده پاسخ گفته نخواهد شد، چراکه علیت حتی هم اگر از مسیر استنتاجی تعریف شود؛ این تعریف، خود مستلزم کاربرد علیت است و در این چرخه نمیتوان گوشهی امنی را خارج از تسلسل علیت، بهبهانهی ارائهی تعریفی برای این پدیدهای که تاکنون محصول استقرا قلمداد میشده؛ پیدا کرد.
در پاسخ به نکات دوم و پنجمتان نیز که «نظریهی فرگشت را نمیتوان با تعریف پوپر از نظریهی علمی سازگار دانست»؛ بایستی گفت حال و احوال فرگشت در این مورد، بیشباهت به نظریهی تکنونیک پوستهای در علم زمینشناسی نیست. زمینشناسان هرچند قادر به پیشبینیهای کلانی در رابطه با شکل آیندهی پراکندگی ِ خشکیهای زمین از روی حرکتِ فعلی قارهها شدهاند؛ اما نمیتوانند مکان وقوع زمینلرزهی مرگبار بعدی که علتی جز همین جابجاییهای تکتونیکی نمیتواند داشته باشد را بیابند. فرگشت هم پیشبینیهایی دارد از اینجمله که مثلاً پرندهای بهنام «قرهقاز بیپرواز»؛ ساکن جزایر گالاپاگوس، بهتدیج بال خود را از دست خواهد داد. اما اینکه قدم بعدی ِ فرگشت مثلاً در مورد نژادی خاص از حیوانی خاص چه خواهد بود؛ مستلزم اِشراف بر گسترهی چنان وسیعی از شرایط و حالات است که عملاً امکان پیشبینی را مردود میشمارد. فرگشت امروزه همانند تکتونیک پوستهای یا رفتارهای اقلیمی، استنتاجی شهودی از رفتار طبیعت است که نمیتوان فرمولی ویژه برایش تراشید؛ چراکه خود متکی بر سلسلهای از قوانین دینامیکی و آماریاند که در کنار هم جمع آمده، و مسیری ویژه در تاریخ تکوین سیارهمان برای خود تراشیدهاند. از این رو فرگشت، بیشتر از آنکه امروزه یک نظریهی علمی باشد؛ یک «پدیدهی طبیعی»ست که تنها گسترهی مشاهداتی که برای ترسیم ِ تصویری سراسری از آن صورت پذیرفته، دورانهای زمانی ِ متعددی از حیات زمین را دربرمیگیرد و اگر عدم قطعیتی بر فرگشت سایه افکنده؛ محصول برداشت مبهمیست که بشر از این دورانهای تاریخی دارد. اما فسیلها دستکم برای متقاعدسازیِ دانشمندان برای پذیرش فرگشت، کفایت میکنند.
تعریفی که در این مقاله از اصل عدم قطعیت هایزنبرگ ارائه شده، شرحی گستردهتر از مثالیست که پروفسور استیون هاوکینگ در کتاب The Universe in a Nutshell از این اصل، به زبان عامهپسند ارائه داده است. منظور بنده از استعمال چنین اصلی برای بیان مقاصدم در این مقاله، صرفاً تقابل «عدم قطعیت» و «قطعیت» بود، که با توجه به برداشتهای استقرائیمان از پدیدهی علیت، میتواند راهگشای مسیری برای درک چیستی ِ این پدیدهی عالمگیر باشد. تعابیر گوناگونی که مابین فیزیکدانان از این اصل ِ فیزیکی صورت پذیرفته، هیچکدام حاکی از رهیافتی «قطعی» به کسب اطلاعات از جهان زیراتمی نیست؛ بلکه بحث و جدل بر سر چند و چون این «عدم قطعیت» است که موجب صفبندیِ فیزیکدانان شده است. نتیجهای هم که در این مقاله از تعمیم اصل عدم قطعیت بر پهنهی کائنات گرفته شده؛ نتیجهگیریِ من نیست، بلکه راهکار کیهانشناسان برای توجیه مشاهداتیست که در صورت عدم وقوع رخدادهایی که در این مقاله از آنها یاد شد؛ موجودیتِ منظومهشمسی و انسان زیر سؤال میرفت (مسائلی از قبیل Flatness Problem، Horizon Problem و Magnetic Monopole Problem). مقبولیت نظریهی تورم کیهانی، امروزه در انتظار تنها یک فقره تأییدِ فیزیکی مانده تا به حقانیتش هیچ شکی برده نشود. این تأیید هم احتمالاً از طریق پژوهشهای کاوشگر تازهکار پلانک که در سال 2009 به فضا پرتاب شده بهدست خواهد آمد. بدینترتیب آنچه در این مقاله ارائه گردیده، تعبیر صرفاً شخصی ِ بنده یا پروفسور پلانک از پدیدهی علیت نبود.
در خصوص نکتهی چهارم نیز بایستی گفت این قضاوتتان دربارهی اندیشههای پروفسور پلانک، عادلانه نیست. پلانک، مخالف سرسخت تفکرات پوزیتیویستیست. او هیچ ادعایی که بتوان از آن تعبیر «سر در نیاوردن» از علوم انسانی را استنباط کرد؛ در اظهار نظرات متفرقهاش ندارد. اگر از واژهی روانشناسی در این متن استفاده شده، صرفاً بیان مثالیست که بتواند تفاوت دیدگاهها در قبال مقولهی «انسان» را مابین اذهان توده و قشر فرهیخته نشان دهد. آنچه که پلانک اظهار کرده، فارغ از بخشبندیهای مرسوم ِ رشتههای علمی، یک موضع روشنگرانه در قبال مسائلیست که متخصصین حوزهی علوم انسانی با آن دست و پنجه نرم میکنند. آیا متخصصین این علوم، منکر عنصر «خیال» در پندار انسان هستند؟ اگر چنین است، پلانک هم بیهوده در این حیطه نظراتش را ابراز کرده؛ چراکه تنها تلاش وی از تحریر این کتاب، ارائهی رهیافتی علمی بهمنظور رهاسازیِ انسان از چنگ سلسلهی جبریِ طبیعت و تاریخ و جامعه بود که در عصر وی از هرسو، در قالب ایدئولوژیهای مختلف، به اذهان توده هجوم آورده بود و آنها را ناتوان از انتخاب مسیری در زندگی، با اتکا به تصمیماتِ شخصی ِ خودشان ساخته بود.
دربارهی نکتهی هفتمتان نیز بایستی گفت نظریهی Big Bounce که در مقالهی ساینتیفیکامریکن بدان اشاره شده؛ هیچ منکر نظریهی Big Bang نیست؛ بلکه حاکی از تکرارهای متوالی ِ پدیدهی انفجار بزرگ در تاریخ هستیست. آنچه هم که در این مقاله ارائه گردیده، در حیطهی مشاجراتی که مابین کیهانشناسانِ معتقد به این دو نظریه در جریان است؛ جای نمیگیرد. این مشاجرات بر سر ِ علت وقوع این انفجار نخستین است و ما در این مقاله هیچگونه اشارهای به چیستی ِ علت این انفجار، نکردهایم؛ بلکه تمامی ِ آنچه گفته شد، شرح حالی مختصر از رخدادههای پس از وقوع انفجار بزرگ بود. انفجار بزرگ، نظریهایست که بهدرستی در چارچوب شروطی که بهنقل قول از شما در اندیشهی پوپر معرفی میشود، میگنجد. پیشبینیهای این نظریه؛ مثلاً یکی مشاهدهی تابش CMB بود که در سال 1965 بهوقوع پیوست و جایزهی نوبل فیزیک 1978 را هم از آن خود کرد و یکی پدیدهی انبساط جهان، که در سال 1921 توسط رصدهای دکتر ادوین هابل به تأیید رسید. نظریهی انفجار بزرگ همچنین رقیب سرسختی موسوم به «نظریهی حالت پایا» هم داشت که با مشاهدهی تابش CMB، عملاً به محاق فراموشی سپرده شد. این نظریه، دقیقاً ادعاهایی را مطرح میکرد که در چارچوب بند اول از شروطی که شما برای بیان تعریف پوپر از یک نظریهی علمی ِ رقیب ارائه کردید، میگنجید.
با سپاس مجدد
احسان سنایی / 29 April 2011
آقای سنایی گرامی
ممنون از بحثی که باز کردید. باز هم چند نکته. نوشته های شما مرا ترغیب به ادامه ی گفتگو می کند پس پیگیری من در ادامه ی بحث نشان جدل نیست بلکه نشانه ی اشتیاق من در گفتگو با شما و دیگر خوانندگان است. علت علاقه ی من به این بحث این است که دانش آموخته ی فلسفه (فلسفه ی علم) و علوم انسانی هستم و هم اکنون در زمینه های علوم انسانی، متدولوژی های تحقیق، و روش های شناخت شناسی مطالعه می کنم
1. علیت با توجه به نظریه هایزنبرگ همانطور که به درستی اشاره کردید دیوار نفوذناپذیری در برابر خود میکشد که به هیچوجه نمیتوان نظر به فراسویش افکند. همینطور از لحاظ منطقی، باز هم چنانچه به درستی اشاره کردید ” علیت حتی هم اگر از مسیر استنتاجی تعریف شود؛ این تعریف، خود مستلزم کاربرد علیت است و در این چرخه نمیتوان گوشهی امنی را خارج از تسلسل علیت، بهبهانهی ارائهی تعریفی برای این پدیدهای که تاکنون محصول استقرا قلمداد میشده؛ پیدا کرد. پس علیت خود یک امر قطعی نیست. به بیان دیگر از لحاظ فلسفی علیت خود “یک پرسش” است نه یک “جواب”
به نظر من علیت یک استعاره غالب بوده است که چگونگی اندیشیدن و برخورد با پدیده ها را چه در حوزه ی علم چه در حوزه های زیست شکل می دهد. اما می توان با استعاره های دیگر هم اند یشید و یا از استعاره های دیگر برای اندیشیدن کمک گرفت. دلوز و گاتاری از اندیشمندان مهم معاصر استعاره ی رزوم ها یا “ریشه های در هم تنیده و پیچیده” را برای اندیشیدن ارائه داده اند. این استعاره تا حد محدودی توسط علم جدید یا “کامپلکسیتی ساینس” مورد استفاده قرار گرفته است. کامپلکسیتی ساینس در عرصه ی علومی مانند هواشناسی و اقیانوس شناسی و بیولوژی مهم شده و به الگو ها (پترن ها) و ریاضیات آشفتگی (کی آس) نظر دارد. خود علوم مانند فیزیک چیزهایی را مفروض می گیرند تا بتوانند نظریات را فرموله کنند ولی خود این مفروضات می تواند زیر سوال برود. این مفروضات با چگونگی با دوره ی اندیشگی بشر مرتبط است. برای مثال به نظر من فرض اینکه اجسام از اتم تشکیل شده اند با نگرش ایندیویجوالسیتی در ارتباط است.
2. مشکل اصلی من دررابطه با بحث شما این است که علیت را در محدوده ی تنگ فیزیک آنهم نظریات کلانش محدود کرده اید و از بحث خود نتایج کلی می گیرید که به همه ی علوم و همه ی زمینه های انسانی تعمیم می دهید. منظور من این نیست که علیت را در کل دور بریزیم بلکه این است که باید علیت را در هر مورد خاص کانتکچوالایز کرد و دید در آن زمینه ی خاص چه معناهایی دارد. علیت که اصلش بر دیداکشن و مشاهده است و باید این دو را در کانتکست قرار داد. چیزی که ما مشاهده می نامیم یک جورهایی با چیز دیگری که فیلتر می نامیم در ارتباط است. یکی از فیلتر های مهم استعاره هایی است که بشر در هر دوره بر اساس آنها می اندیشد. اهمیت نظریه هایزنبرگ و نظریه گودل که هر دو در قرن بیست و یکم مطرح شدند در این بودند که از این شیوه ی اندیشگی جمعی را زیر سوال بردند. از دیگر فیلتر ها نظریات غالب علمی وباورها و دانشی است که مشاهده گر یا دانشمند در ذهن دارد. فیلتر دیگر دستگاههای اندازه گیری هستند که خود بر اساس نظریات غالب طراحی شده اند. فیلتر دیگر که در علوم انسانی بسیار مهم است جایگاه اجتماعی مشاهده گر (جنسیت، لایه اجتماعی، سن، و …) او می باشد. فیلتر دیگر جهان بینی مشاهده گر و روش تحقیق است که استفاده می کند. دیگر اینکه چون علوم امروز بیشتر بر اساس مطالعات آماری است، استقراء (دیداکشن) می تواند نتایج بسیار متناقض به بار بیاورد و قابل اعتماد نیست. مسئله ی دیداکشن به این آسانی نیست که همه ی کلاغها سیاهند و بسیار پیچیده است. به این مصاحبه گوش کنید بسیار جالب است: به داده های آماری چگونه می توان نگریست؟
آمار از نگاه جنسیتی. گفتگو با طاهره نوری
در خود فیزیک کوانتوم هم این مسئله جواب نگرفته که چقدر وجود فیزیکی شخص مشاهده گر در نتایج آزمایش دخیل است.
http://en.wikipedia.org/wiki/Bruno_Latour3. پیشنهاد می کنم کارهای برونو لاتور را بخوانید.
In the book, the authors undertake an ethnographic study of a neuroendocrinology research laboratory at the Salk Institute.[4] This early work argued that naïve descriptions of the scientific method, in which theories stand or fall on the outcome of a single experiment, are inconsistent with actual laboratory practice.
In the laboratory, Latour and Woolgar observed that a typical experiment produces only inconclusive data that is attributed to failure of the apparatus or experimental method, and that a large part of scientific training involves learning how to make the subjective decision of what data to keep and what data to throw out. To an untrained outsider, Latour and Woolgar argued the entire process resembles not an unbiased search for truth and accuracy but a mechanism for ignoring data that contradicts scientific orthodoxy.
3. در علوم انسانی از دهه ی 60 روش های شناخت کمیتی که علمی مانند فیزیک بر آن سوار است بسیار زیر سوال رفته و امروزه تا حد بالایی از روش های تحقیق کیفیتی استفاده می شود. خود روشهای شناخت کیفیتی هم در حال انبساط است. خود من روی روش شناخت از طریق داستان نویسی، شعر و زندگی نامه نویسی کار می کنم. البته باز این به این معنا نیست که روشهای کمیتی و آمارها را به کل دور ریخت. بلکه مسئله این است که آمارها و کمیت ها را با چه معیارهایی می شود تهیه کرد و نتایح را چگونه می شود خوانش کرد.
4. من هنوز بر این اعتقادم که پلانک بهتر بود در مورد حوزه های انسانی اظهار نظر نمی کرد و این حرف خود را ناعادلانه نمی دانم. در کل خیل از ما یک صفت بزرگ (دانشمند بزرگ) پشت اسامی افراد می گذاریم و با این صفت دهی همه ی اندیشه ها و حرف های آن فرد را حائز اهمیت می دانیم. گر چه من در بزرگ بودن پلانک در زمینه ی فیزیک و انقلاب علمی قرن خودش شک ندارم ولی نظرات او را که شما ارائه دادید اصلا حائز اهمیت نمی دانم که باید راجع به آن حرف زد. در مورد جبر و اختیار از هزاران سال قبل بحث شده و این هم یکی از استعاره هایی است که خیلی ها بیخود در آن گیر کرده اند و دور باطل می زنند. آدمهای مهم هم خیلی وقتها که پای اعتقادات و باورهای شخصی شان مثل باورهای مذهبی پیش می آید نمی توانند به جهان جور دیگر نگاه کنند. چنانچه انشتین در برخورد با فیزیک کوانتومی گفت خدا با جهان تاس بازی نمی کند.
5. در مورد فرگشت هم من کمی به جامع بودن این نظریه شک دارم چرا که بر اساس تفکر و منطق درختی است. شاید بتوان با استعاره های دیگری غیر از استعاره ی درختی هم به این مسئله نگریست ولی من نمی دانم چطور. دیگر اینکه بخشی از کتاب (آن دیستن اف من) داروین در مورد برتر بودن نوع سفید به دیگر انسانها و توجیه آن بوسیله ی فرگشت است که کمتر مطرح می شود. پس می بینیم که نژاد پرستی هم در کنار مشاهده ی علمی در افکار داروین دخیل بوده است. دیگر اینکه من به اینکه ما باید نظریات جهانشمول در هر علم بدهیم شک دارم. چرا ما باید فقط یک نظریه برای تفسیر جهان در فیزیک داشته باشیم؟
چند سال پیش به سخنرانی با عنوان “دی ولوشن” رفتم که در آن پرفسوری از دانشگاهی در کالیفرنیا صحبت می کرد. متاسفانه نام پرفسور و دانشگاهش یادم نمی آید. او مطرح کرد که نسل پرندگانی در جزیره ای که نمی دانم در ژنومشان تغییراتی بوجود آمده که قشنگتر آواز می خوانند و علت این امر بر اساس مشاهدات . و … علمی نه کمبود منابع زیست و رقابت برای این منابع بوده بلکه فراوانی این منابع نسبت به جزیره های دیگر در آن منطقه بوده (ببخشید که بی منبع حرف می زنم). به نظر من جالب بود و شاید این مسئله این را نشان می دهد که دلایل پیچیده برای فرگشت (انتخاب طبیعی و ژنتیک درفت) وجود دارد.
6. به این مسئله هم فکر کنید که علم/تکنولوژی خودش یک موسسه / فرهنگ انسانی است که جمع عددی افرادش (دانشمندان) نیست. این موسسه / فرهنگ در کل بی طرف و خنثی نیست و به منافع گروهی کمک می کند. البته این حرف به معنای رد این موسسه و ضد آن بودن نیست. این فرهنگ دینامیک حرکت خودش را دارد که با خیلی چیزهای دیگر در ارتباط است. دانشمندان دینامیک حرکت علم را معین نمی کنند.
ببخشید که سرتان را درد آوردم و اینکه فارسی من بر خلاف شما پر دست انداز است
با مهر
نیلوفر شیدمهر
نیلوفر شیدمهر / 29 April 2011
جناب آقای سنایی
با تشکر از وقتی که می گذارید. اجازه بدهید با اولین خط مقاله شما شروع کنم. {جانِ دانش، در کالبد «علیّت» آرمیده است.} با احترام به کاری که انجام می دهید این جمله شما من را غلغلک داد. همان طوری که نوشتم، با جسارت خدمت شما، اگر نوشته بودید که {جانِ علم، در کالبد «علیّت» آرمیده است.} من اصلا مشکلی نداشتم. مشکل من است که من واژه های عمل و دانش را (بر خلاف فارسی معمول محاوره ای) یکسان نمی بینم و مترادف گرفتن این دو واژه را در یک مقاله علمی برای آینده مشکل آفرین می بنیم. باز هم اضافه می کنم، من این ها را می نویسم در جهت تشکر از شما، بی تعارف.
با این توضیح اجازه بدهدی که ادامه بدهم که من گمان کنم که نه ضد علم هستم و نه این که بخواهم جریانی فکری علمی را تخطئه کنم یا این که بخواهم بوق حکومت حالیه شوم که علوم انسانی و اجتماعی را باید داد دست حوزه های قم تا برایمان یک نوع علوم انسانی جدید از مدل قمی تهیه کنند. مشکل اصلی من با استفاده از واژه خود علم در خارج از دامنه عملکرد آن است. اولین نکته ای می خواهم در میان بگذارم آین است که دو واژه عم و دانش مترادف نیستند، اگر چه این تفکیک در فارسی معمول و محاوره خیلی مشکل است. چرا که ما این دو تا واژه را به صورت ها متفاوت به کار می بریم، بدون آن که موضوع هر یک را تفکیک کنیم. حتی ما گاهی این دو واژه برای دو نوع علم مختلف به کار می بریم که عبارتند از علوم الهیاتی و علوم جدید. مثلا شما می توانید کاربردهای متفاوت واژه های عالم و دانشمند را در نظر بگیرید. مثلا اگر من بگویم که ایت الله مرتضی مطهری یک عالم الهیات بود به نظر نمی رسد که مشکلی باشد، ولی اگر بگویم که ایت الله مرتظی مظهری دانشمند الیهات بود، خیلی معمول نیست. این مشکل البته کاربرد های محاوره ای در زبان های دیگر هم هست ولی نه به اندازه فارسی. مثلا در چند تا زبانی که من یک مقداری کل کل می کنم شامل: انگلیسی، فرانسه و آلمانی و جزیی عربی و روسی. در انگلیس واژه science معادل علم و واژه knowledge معادل دانش یا دانایی خیلی روشن تر از فارسی است. حتی عربی هم این مشکل را کمتر دارد. حتی در عربی هم موضوع تفاوت علم و معرفت (دانش – شناخت) خیلی روشن تر از فارسی است. در ضمن فرنگی ها خودشان می گویند که زبان آلمانی بیشترین تفکیک را در این مورد تفاوت بین علم و دانش دارد. سرتان را با این داستان درد نمی اورم.
شک نیست که دستیبابی به علیت نقش کلیدی در روش علمی رنسانسی دارد. {حداقل از نظر من، به شرحی که داستانش از حوصله این مقال خارج است}. مشکل در این است که از رنسانس به بعد، حتی در اروپا روش علمی (با تمام واریته های آن) به عنوان روش انحصاری کسب دانش (سره – درست) اعلام شده است. این نگرش یعنی قبول روش علمی به عنوان تنها معیار برای تشخیص دانش (سره – درست) خود اینک مشکل افرین شده است. ذکر این مطلب بدان معنی نیست که روش علمی کلا نادرست است. موضوع این است که روش علمی و ساختاری محوری ان یعنی علیت دارای دامنه عمل هستند. من اصلا قصد تخطئه روش علمی را ندارم، ولی به نظرم می رسد که کاربرد نامحدود روش علمی و علیت خود زمینه تخطئه را بوجود می آورد.
تخطئه روش علمی به قصد کاربردهای سیاسی سابقه ای طولانی دارد. شاید اخرین عملکرد ان توسط آقای سروش در ابتدای سال های اول انقلاب بود که او از نظریه های پوپر مثل یک پتک برای کوبیدن نیروهای دگر اندیش در دانشگاه ها استفاده کرد و البته به همت خود ایشان انقلاب فرهنگی اول تئوریزه شد و دانشگاه ها همگی اسلامیزه شدند. البته باید اضافه کرد که خود اقای سروش هم دیگر انقدر ها قبلا سروشی بود حالا دیگر نیست ولی در این میان هنوز از همان داستان های وارو زدن های تئوریک و سیاست های یکی به میخ و یکی به نعل را دنبال می کند. در این مورد باید گفت المعنا فی بطن شاعر. هنوز ایشان معتقد است که نقش او در انقلاب فرهنگی اول نه تنها منفی نبوده است، بلکه کل مردم ایران باید از عملکرد های انقلاب فرهنگی ایشان خیلی هم ممنون باشند.
موضوع این است که شاید برخی افراد که این روش عملی را در حیطه ای خارج از توان آن به کار می برند، بهانه ای به دست نسل بعدی آقای سروش می دهند تا داستان هایی مثل تخئطه روش علمی به قصد عملکردهای سیاسی استفاده کنند. شاید هم که یادداشت های من در این جا شبیه به داستان قدیمی ادم مارگزیده از طناب سیاه سفید می ترسد باشد.
مقدم / 29 April 2011
با سلام مجدد؛
از توضیحات جناب مقدم و خانم شیدمهر کمال سپاس را دارم. امیدوارم مباحثی از این دست، جایگزین غرضورزیهای رایجی گردد که نویسندگانِ علمی، اغلب از ترس مواجهه با چنین برخوردهایی راهی بهجز سکوت کردن در برابر مسائل فلسفی و علوم انسانی را برنمیگزینند. در ابتدا لازم میدانم توضیحات جناب مقدم را پذیرفته و مادام که مابین استعمال واژگان Science، Knowledge و Wisdom در زبان انگلیسی، جانب احتیاط رعایت میشود؛ بنده نیز از معادلهای علم و دانش، در جایگاه درخورشان استفاده بَرَم. اما با توجه به اینکه وبسایت رادیوزمانه یک پرتال تخصصی ِ ارائهی مطالب علمی نیست؛ بنده نیز از این پس هر دو واژهی علم و دانش را صرفاً به همان معنایی که در متون عامهپسندِ علمی از واژهی «علم» استنباط میشود، بهکار میگیرم و دانستههای خود را مستعد ورود به حیطهی مباحث دانشمحور نمیدانم.
از اینرو معانی ِ متعددی که سرکار خانم شیدمهر هم در رابطه با کاربرد واژهی «علیت» ارائه دادهاند را هم مربوط به حیطهی مباحث دانشمحور میدانم که عملاً از قلمرو مفروضات فیزیکدانان بهدور بوده و خواهد بود. غرض از نشر این مقاله و مقالات آتی که عامه را مخاطب قرار داده و خواهند داد؛ اعلام برائت علم فیزیک؛ بهعنوان نمایندهی «تفکر علمی» و بیطرف از دخالت ناظر ِ انسانی؛ از قبول برچسبهاییست که بهقول جناب مقدم بهانهای برای تخطئهی روش علمی بهقصد کاربردهای سیاسی محسوب میشوند. علم، بههمان اندازه به ظهور اندیشهی دینی مشروعیت میبخشد؛ که با برداشتهای منحطِ افراطیون از این ابراز ِ بیطرفیاش مخالف میورزد. البته علم امروزه موضعگیری پیشگیرانه در قبال این برداشتها ندارد و این نشان از ضعف جامعهی علمی در توجیه چیستی ِ نظریاتشان در بستر تفکر توده میدهد. اما استناد به اینکه دکتر سروش و یا هر کس دیگری فلان کاری کرده و الآن پشیمان است؛ استدلال معتبری برای محدودسازیِ چارچوب روش علمی نیست. در واقع این، برداشتهای ناقص از روش علمیست که به چنین عواقبی منجر میشود.
بنده در این مقاله، بررسی افکار پلانک در رابطه با مشروعیتِ اندیشهی دینی را به نظراتش در باب چیستی ِ مسیحیت یا اسلام یا هر دین دیگری بسط ندادهام؛ بلکه قصدم از تحریر و انتشار این سلسلهمقالات، ارائهی تعریفیست که بتوان در آن بههمان اندازه آزادیهای متفکرین ِ حیطهی علوم انسانی را بهرسمیت شناخت، که آنها هم در برابر توده قادر به بیان تعریفشان از اصل علیت باشند. قصدم اعادهی تعریف دین ِ راستین، در برابر هر تعریفیست که راه به استثمار مادی و معنویِ انسان با شعار دین میبرد. امروزه نشریات پرتیراژ و معتبری چون NewScientist، Scientific American، Nature، Science و … که نمایندهی تفکر علمی در برابر توده محسوب میشوند؛ هرگز اجازهی ورود تعابیر انسانشناختی ِ اصل علیت را به مباحثشان نخواهند داد؛ چراکه این تعابیر ِ استعاری از علیت، بههمان اندازه در سطح ِ کلانش خطرناک خواهد افتاد که شما هم خط پایان فرگشت را افکار داروین تلقی کرده و اینگونه در سایهی یک ایدهی علمی، نژادپرستی را منتج از نظریهی فرگشت دانستهاید. ما در مقالهی «آیا همهچیز به داروین ختم میشود؟»؛ قبلاً این مسأله را خاطرنشان کرده بودیم که حتی هم اگر داروین از گور برخیزد و نظریهاش را منکر شود؛ این انکار، در حیطهی تفکر علمی، دیگر اعتباری نخواهد داشت. چراکه روش علمی، خود راهش را در بستر اندیشههای بشری خواهد گشود و هیچ اجازهی اختلاط با نظراتِ شخصی ِ دانشمندان را بهخود نخواهد داد.
پلانک هرچند نظراتی شخصی در باب مسیحیت دارد؛ اما بنده در این مقاله صرفاً استنتاج ِ وی از آزادی ارادهی آدمی در بستر علیت از نظرگاه روش ِ علمی را بررسی و ارائه کردهام. هرچندهم که تعابیر گوناگونی از علیت ارائه گردد؛ تردیدی نیست که محوریت این تکثر، ایدههای گوناگون متخصصین ِ علوم ِ انسانیست که هرکدامشان از دید یک فیزیکدان؛ چیزی جز یک ناظر ِ نسبی ِ انسانی تلقی نمیشوند و بهقول شما با فیلترهای متفاوتی مبحث علیت را مورد مداقه قرار میدهند. تکثر معانی ِ علیت در علوم انسانی؛ همانگونه که از نامش برمیآید، نشان از نسبی بودن فیلترهای نظریِ انسانها میدهد، اما همانگونه که پیشتر گفتم، مثلاً «فرگشت» چیزی نیست که با تغییر نظرات داروین تغییر کند و یا نسبیت از انکارهای نظریِ شخص اینشتین لطمهای ببیند. روش ِ علمی، بههمان شکلی که شما پیشتر در قالب نظر پوپر بدان اشاره کردید؛ کارَش را با ارائهی پیشبینی و بررسی ِ نتایج شهودی پیش میبرد و جوایز نوبل ِ رشتههای مختلفِ علمی، خود نشانههایی در این مسیر پیشرونده است که میتواند سیر تکوین علوم دقیقهای چون فیزیک و شیمی را بهدقت مشخص سازد. انسان، از نظرگاه تفکر ِ علمی، خود یک مرحله است و همچون علوم انسانی، بهعنوان مبدأ و مقصدِ پژوهشها قلمداد نمیشود. از همینروست که با عینک تفکر ِ علمی، آنچه که اول از همه در ذهن توده با شنیدنِ واژهی «فرگشت»، تداعی میشود؛ موجودیتِ میمونی ِ اجداد ماست! در حالیکه میمون هم خود یک مرحله است و اساساً در این دیدگاه، ایستادن و درجازدنِ در هر مرحله و آن را با هدف تخطئهی تفکر علمی، پیراهن عثمان کردن، خود امری بیمعنیست. از همینروست که یک دانشمند، برای آنکه استدلالاتش توان ممانعت از برداشتهای منحط توده از روش علمی را داشته باشد؛ بایستی در چارچوب تخصصاش درجا نزند و روش علمی را در بستر واحدی که انسان آن را به قالبهای گوناگونی همچون ستارهشناسی، فیزیک، شیمی، زمینشناسی و … تقسیمبندی کرده؛ با نگاهی سراسری به واقعیات، مورد بررسی قرار دهد (این واقعیات هم شامل کیهان، زمین، محیط زیست، جامعه، تاریخ و … میشوند).
برای آنکه شما را با مثالهایی بیشتر از اهمیتِ علیت در تفکر علمی آشنا سازم؛ شما را به سلسلهمقالات 9گانهای ارجاع میدهم که پیشتر بهمناسبت آغاز بهکار شتابدهندهی LHC در رادیوزمانه انتشار دادم (مقالات «غول بیدار شد»). آنچه که ما در آسمان شب میبینیم؛ آنچه که ما در شتابدهندههای ذرات میبینیم؛ آنچه که ما در پهنهی طبیعت و رفتار گونههای گیاهی و جانوری میبینیم؛ سیر دقیقی از علت و معلولهاست که پیدایش موجودی بهنام «انسان» (که بعدها خود علوم انسانی را پدید آورده)، تنها یکی از حلقههای این زنجیر ِ علیتی محسوب میشود. علیت، چه خود پرسش باشد، چه جواب (که نیست)؛ اهمیتی در اینکه هماکنون انسان دربارهی علیت چه خواهد اندیشید، نمیدهد. مثالی میزنم. امروزه موجودیتِ انرژیِ فراوانِ خفته در اتمها، بر هیچکس پوشیده نیست. انفجارهای هیروشیما، ناکازاکی یا چرنوبیل؛ نهتنها چنین مسألهای را بهما عیناً نشان دادهاند؛ که ردپای ظهور عناصر ناپایدار و پرتوزا در جریان این انفجارهای هستهای بر جهشهای ژنتیکی ِ نسل بعدیِ ساکنین منطقه نیز خود نشان از صحت نظریات فیزیکدانان ذرات میدهد. پس در اینکه تجزیهی یک عنصر شیمیایی به عناصر سبکتر، به آزادسازیِ مقادیر هنگفتی انرژی خواهد انجامید (طبق نظریهی نسبیت خاص اینشتین)، بر هیچکس پوشیده نیست.
پس این را امروزه بیچون و چرا میدانیم که تولیدِ عناصر سنگینتر، نیازمند مقادیر هنگفتی انرژیست که قدرت انفجارهای هستهای، بر حقانیت معادلات فیزیکیای که این نتیجه را به دست ما میدهند هم بهروشنی صحه مینهد. حال بهدستان خود نگاهی بیاندازید؛ یا به ساختار مغزتان بیندیشید. آیا کلسیم در استخوانهایمان جای ندارد؟ آیا در مغزمان ردپای کربن و فسفر را نمیتوان دید؟ از کدامین چارچوب (یا بهقول شما فیلتر) ِ عِلّی، میتوان توجیه کرد که این کلسیم از جایی به جز درون یک ستارهی مرده آمده است (یعنی تنها نقطهای در هستی که پیش از پیدایش انسان، قادر به تولید انرژیهای لازم برای تولید چنین عناصری بوده)؛ در حالیکه هیچ قدرتی بر روی زمین قادر به تولید این کلسیم، یا فسفر، یا نیتروژن نیست. نتیجهگیریهای کلان من از مبحث علیت، بر پایهی نظرات شخصی ِ من و فلان دانشمندِ دیگری نیست؛ بلکه مشاهداتِ مستقیم تلسکوپهایمان از سحابیهایی که هماکنون در پروسهی تولید سیارات هستند، نشان از صحت این نکته میدهد که پیش از پیدایش ِ انسان، جریاناتی رخ داده که هماکنون انسان قادر به پیگیریشان در پیرامون خود است. این نظریات، راه به وحدت نیروها و نهایتاً مدلی ساده در توصیف کیهان خواهند برد. هرچند این مدل هنوز تکمیل نیست؛ اما پیشبینی و اثبات وجود دهها ذرهی زیراتمی توسط دانشمندان فیزیکِ ذرات، حاکی از وجود چنین اتحادیست.
منظور من از طرح این مثال این نیست که نظرات علوم دقیقه را چنان بایستی پذیرفت که گویی هر نظر ِ دیگری مهمل است (کمااینکه امروزه بسیاری افراد، بیآنکه با نشریهی عامهپسندی در حیطهی فلسفهی علم روبرو شده باشند؛ چنین میاندیشند و متأسفانه مادهی خام تحقیقاتِ علوم انسانی را نیز همین تودهی نامطلع تشکیل داده)، بلکه با استناد به نظرات پلانک، میخواهم بگویم که تکثر فیلترهایی که از آنها موجودیت علیت در نگاه انسان مورد بررسی قرار میگیرد؛ نتیجهی منطقی ِ همین علیتِ علمیست. مثال دیگری میزنم تا تقابل برداشت علمی از مفهوم علیت در برابر تعابیر ِ استعاریِ علوم انسانی از این مفهوم را روشنتر جلوهگر سازد: چرا آسمانِ شب تاریک است؟
خب این سؤال، پاسخی بدیهی دارد: چون زمین حین حرکت مداریاش بهگرد خود؛ در سایهاش جای گرفته. اما چنین پاسخی، همانند موضعگیریِ کنونی متخصصین ِ علوم انسانی در برابر پدیدهای استقرایی همانند اصل علیت؛ ذهن یک کیهانشناس ِ تاریخی ِ پایبند به قوانین ِ فیزیکی را هم متقاعد نخواهد کرد؛ چراکه طبق «اصل مجذور ِ معکوس»، اگر این کمبود نور ِ ستارههاست که تاریکی ِ شب را توجیه میکند؛ در عوض ستارههای کمنورتر و دورتری هم از ستارگانِ درخشان آسمان شب وجود دارند که تعداد فراوانشان همانا کمنوریشان را جبران میکند و از اینرو میتوان اینگونه نتیجه گرفت که انتهای هر خط دید، به یک ستاره ختم میشود. پس با توجه به این سطح ِ درخشندگی ِ بالایی که آسمان شب بایستی داشته باشد؛ چرا بهجای اینکه از روز هم درخشانتر باشد، اینقدر تاریک است؟ این مسأله بعدها به «پارادوکس اولبرس» معروف شد. بررسی سیر پاسخهایی که بهمنظور حل این پارادوکس، طی چندین سدهی اخیر ارائه گردید؛ میتواند تفاوتِ چیستی ِ علیت در نظر یک کیهانشناس و یک متخصص علوم انسانی را بهآسانی نشان دهد و در این مورد (یعنی توجیه تاریکی آسمان)، پیروز میدان را مشخص سازد. مثلاً یوهانس کپلر؛ اخترشناس آلمانی در سال 1610 معتقد بود که مانع تاریک و ناشناختهای در آسمان وجود دارد که ما را ناتوان از تماشای ستارگانِ ماورایش میسازد. دانشمندانی چون هالی (1705)، دیچیساکس (1744) و اولبرس (1826) اینگونه تاریکی ِ آسمان را استدلال کردند که مقادیر فراوانی غبار در حد فاصل مابین ما و ستارگان دوردست قرار دارد و از اینرو ما قادر به تماشای بخش ِ اعظمی از ستارگانِ هستی نیستیم. این استدلال را میتوان از دریچهی فیلتر «نظریات غالب و باورها و دانشی که مشاهدهگر یا دانشمند در ذهن دارد»، تفسیر نمود. اما 22 سال بعد؛ جان هرشل با بسط فرضیات ترمودینامیکی، این استدلال را رد کرد. با اینحال، توصیفات هرشل نیز بهگونهای بود که نهایتاً اصل بقای انرژی را نقض میکرد و این در حالی بود که هنوز در آن زمان به چنین اصلی پی برده نشده بود. در سال 1901، لرد کلوین؛ دانشمند بریتانیایی، با این استدلال که عمر ستارگان متناهیست، این پارادوکس را موقتاً حل کرد؛ اما برآوردهای وی از عمر ستارگان بسیار کم بود؛ چراکه در زمان وی هنوز به وجود واکنشهای همجوشی ِ هستهای در قلب ستارگان پی برده نشده بود. در همان زمان، «ادگار آلن پو» و «مارک تواین»؛ نویسندگان آمریکایی نیز استدلالِ کرانمندیِ ابعاد کیهان را مطرح کردند که میتوان این نظر را به فیلتر «جهانبینیِ مشاهدهگر و روش تحقیقاش» نسبت داد؛ چراکه هر دو این نظرات را در قالبِ جهانبینی ِ ادبی ِ خود مطرح ساختند. در سال 1917؛ هارلو شیپلی، اخترشناس آمریکایی، مسألهی انزوای خانهی کیهانیمان را نسبت به دیگر نقاط هستی مطرح کرد که آنهم بعدها نقض گردید. تمامی ِ این فرضیات، با کشف پدیدهی انبساط جهان توسط ادوین هابل، به محاق ِ فراموشی سپرده شد و در واقع تاریکی ِ آسمان شب، به مقولهی انبساط جهان، و کرانمندیِ عمر ستارگان نسبت داده شد. با این حساب ضعف تمامی ِ فرضیات پیشین، در چارچوب کاستیهای فیلتر «دستگاههای اندازهگیری» توجیه میشود؛ چراکه کشف انبساط جهان، تنها با پیشرفت تلسکوپها محقق گردید.
من از ذکر این مثال، قصد هیچگونه نتیجهگیریِ قطعیای را ندارم؛ بلکه درصدد بیان این واقعیت هستم که تمامی ِ فیلترهایی که شما بدانها اشاره کردید و به فاکتورهایِ انسانی ِ گوناگونی نسبت داده میشوند؛ همگی زیرمجموعهی برداشتِ علمی از اصل علیت هستند. به عبارت دیگر، تنها برداشتی از اصل علیت که موفق به اثبات موجودیتِ انسان از طریق استقراءِ شهودی گشته؛ همانا نظریات علمیست، و تعمیم تعابیر استعاریِ متخصصین علوم انسانی از اصل علیت به تمامی ِ حوزههای علمی ِ دیگر از قبیل کیهانشناسی، زیستشناسی، فیزیک، زمینشناسی و …؛ فرقی با برترانگاریِ جزء نسبت به کل ندارد. بههمین ترتیب میتوان اینگونه گفت که اگر مثلاً فیزیکدانی در حوزهی علوم انسانی نظری ابراز میکند، چنین اظهار نظری واقعبینانهتر از آن است که یک متخصص علوم انسانی وی را بهواسطهی کمبود اطلاعاتش در این حوزه، از چنین کاری برحذر دارد. البته در این بین بایستی میان نظرات شخصی و تعابیر ِ علمی ِ این دانشمندان تمیز قائل شد؛ اما اینکه مثلاً بگوییم چون اینشتین گفته خدا تاسبازی نمیکند؛ این، دلیل ِ موجهی بر ناتوانی ِ دانشمندان از اظهار نظراتشان در حیطهی علوم انسانی نیست. پلانک با اصل علیت، آزادیِ ارادهی انسان و تکثر برداشتهای گوناگون از اصل علیت را اثبات کرده و تنها در صورتی متخصصین علوم انسانی میتوانند این استدلالات را کنار زنند، که خود استدلالی علیهاش از جنس همان استدلالاتِ پیشبینیکنندهی دانشمندان بیاورند؛ نهاینکه با استناد به تاریخ ِ فلسفهی علم، مصادیقی نسبی ارائه داده و اندیشهی هر اندیشمندی را محصور در همان عنوانی سازند که وی بنا به قرارداد، در ابتدای اسمش یدک میکشد.
دانشمندانِ دینامیک البته حرکتِ علم را پیشبینی نمیکنند (که من در پاسخ ِ نخستام به جناب مقدم این را مفصلاً توضیح دادم)؛ اما حرکت سیارک «آپوفیس» را که احتمال دارد در سال 2029 به زمین برخورد کند پیشبینی میکنند. آیا دانشمندانِ علوم انسانی، قادر به ارائهی تعبیر دیگری از علیت هستند که به ستارهشناسان اجازهی تأمین سلامت زمینیان را بدون هیچگونه اقدام عملی (البته در صورت احراز وقوع این رخداد) از خطر برخوردی خانمانبرانداز بدهد؟
مجدداً تکرار میکنم که برداشت دانشمندان از اصل علیت، هرگز راه به ایجاد جبری که بشر را محدود به قبولِ همین یک تعبیر از اصل علیت سازد، نخواهد برد؛ بلکه موجودیتِ جانداری به نام انسان را در پهنهی هستی توجیه میکند. جانداری که خود میتواند تعابیر گوناگونی از علیت ارائه داده و نظاممندیِ دنیا را بر حسب این برداشتها توجیه؛ یا انکار کند. اما بسط محاوراتِ سقراطیمان به امید دریافت چیستی ِ این علیت، همانند سریعتر دویدن به امید پیشی جستن از سایهمان است. چراکه ما، خود، انسانیم.
با سپاس
احسان سنایی / 30 April 2011
مقالهٔ خیلی زیبایی بود و کلی استفاده کردیم.مخصوصاً واژههای فارسی که به کار میبرید برای ایرانیان خارج نشین خیلی مفید و آموزنده است. گفت و گوی شما و دوستان هم جالب و خواندنی. مخصوصاً با صحبت دو دوستی که گفتند شناخت با علم متفاوت هست کاملا موافقم. همچنین در جواب خانم نیلوفر شیدمهر بگم که علوم انسانی به عنوان یکی از ابزار شناخت ارجحیتی نسبت به بقیهٔ علوم مثل علم فیزیک، به این منظور ندارند. اصل عدم قطعیت هم البته خیلی گسترده است و برداشتهای زیادی داره، ولی اصلی رو که هایزنبرگ اولین بار ارائه داد بر پایهٔ همین موردی بود که جناب سنایی اشاره کردند.
به نظرم علم با اینکه در ظاهر زیبا به نظر میرسه ولی قسمت زیادی از پیشرفتهای علمی مخصوصاً در حیطه فیزیک، اهندسی و پزشکی مدیون پروژههای نظامی و جنگها بودن. مثلا خود هایزنبرگ روی پرژهٔ بمب هستهای برای آلمان نازی کار میکرده. این نشون میده با اینکه علم ابزار خیلی توانایی هست برای گسترش درک بشر، ولی خیلی هم خطرناک میتونه باشه وقتی به دست ناا اهلش میافته. از این نظر شاید بشه با دین مقایسش کرد.
با سپاس از شما.
صمد / 30 April 2011
صمد جان،
ضمن سپاس از نظرتان، ناچارم به نکتهای برای اصلاح بخشی از گفتههایتان اشاره کنم. هرچند که علم، دستاویز خوبی برای رفتارهای جنگطلبانهی سردمداران سفاکِ قرون اخیر بوده؛ اما این مسأله در باب مثالتان که «مثلا خود هایزنبرگ روی پرژهٔ بمب هستهای برای آلمان نازی کار میکرده»؛ صحت ندارد. این مسأله بارها به طرُق گوناگون عنوان شده؛ اما متأسفانه کسی به نظرات شخص پروفسور هایزنبرگ در اینباره رجوعی نداشته است. طبق تنها اطلاعات مستقیم و موثقی که در دست است؛ ایشان به اتفاق جمعی از فیزیکدانان، در چهارم ژوئن 1942 ملاقاتی با «آلبرت اسپیر»؛ وزیر جنگ آلمان نازی داشتند. در این جلسه هایزنبرگ، ضمن شرح و توصیف قدرت تخریبی ِ یک بمب اتم؛ امکان ساختناش در زمان کوتاهی را عملاً منتفی دانست. اسپیر نیز وعدهی بودجهی هنگفتی را داد که هایزنبرگ، مجدداً امکان عملیاتی ساختن ِ زودهنگام چنین پروژهای را رد کرد.
هایزنبرگ؛ خود در شرح آنچه در این جلسه گذشت، در کتاب «جزء و کل» میگوید: «… خلاصه؛ گرچه در آنزمان میدانستیم که ساختن بمب اتمی امکانپذیر است و روش دقیق ساخت آن را هم میشناختیم؛ اما اشکالات فنی این کار را از آنچه بود، بزرگتر میپنداشتیم. بنابراین با کمال خوشحالی میتوانستیم گزارش صادقانهای از آخرین تحولات، به مقامات ارائه دهیم و مطمئن باشیم که هیچگونه اقدام جدیای برای ساختن بمب اتمی در آلمان صورت نخواهد گرفت».
هایزنبرگ، در ادامه طی گفتگویی با «کارل فردریش فون وایتساکر» دربارهی مشروعیت چنین اقدامی، میگوید: «… وضع ِ روحی ِ فیزیکدانان آمریکایی، بهخصوص آنهایی که از آلمان مهاجرت کردهاند و در آنجا با آغوش باز پذیرفته شدهاند؛ با ما بهکلی فرق میکند. همهی آنها ظاهراً معتقدند که در راه هدف درستی میجنگند. اما آیا استفاده از بمب اتمی؛ که در یک آن، صدهاهزار مردم ِ غیرنظامی را میکشد، حتی برای دفاع از یک هدف درست، کار درستیست؟ آیا واقعاً میتوان قاعدهی قدیمی ِ «هدف، وسیله را توجیه میکند» را در این مورد بهکار برد؟ … البته بهآسانی میتوان دید که هدف هیتلر، هدف بسیار بدیست؛ اما آیا اهداف آمریکاییها از هر جهت خوب است؟».
هایزنبرگ در ادامه میافزاید: «… دولت در ژوئن 1942 تصمیم گرفت که کار بر روی طرح رآکتور ادامه یابد؛ منتها در مقیاسی محدود. هیچ دستوری برای ساختن بمب اتمی بهما داده نشد و دلیلی نداشت که کسی از میان ما خواستار چنین چیزی باشد».
هایزنبرگ، در فصول بعدیِ کتابش؛ در شرح روزهای پس از انفجار اتمی ِ هیروشیما میگوید: «… پیروزیِ نازیها بهکمک بمب اتمی، چنان تهدید وحشتناکی محسوب میشده که [آمریکاییها] هر کاری را برای پیشگیری از آن، موجه میشمردهاند؛ حتی اگر این کار، ساختن بمب اتمی باشد. گمان نمیکنم به این کار، بهخصوص با توجه به آنچه در بازداشتگاههای آلمان نازی میگذشته؛ بتوان اعتراض کرد. پس از آنکه جنگ در اروپا پایان یافت، بسیاری از فیزیکدانانِ آمریکایی توصیه کردند که این سلاح مخوف به کار برده نشود؛ اما در آن زمان دیگر حرف ایشان تإثیر چندانی نداشت. از این جهات هم نمیتوان بر آنها خرده گرفت؛ زیرا مگر خودِ ما میتوانستیم جلو جنایات وحشتناک دولتمان را بگیریم؟ بیخبریِ ما از وسعتِ دامنهی این جنایات، عذر تقصیر ما نیست؛ چراکه باید بیشتر کوشش میکردیم تا حقیقت را دریابیم. بدترین چیز در اینباره پی بردن به این امر است که جلوگیری از این جنایتها ممکن نبوده است. در سراسر تاریخ، مردم بر مبنای این اصل عمل میکردهاند که از حقیقت باید با قدرت دفاع کرد؛ یا به عبارتی زشتتر و عریانتر: هدف، وسیله را توجیه میکند. و ما در برابر این راه، چه راه دیگری میتوانستیم پیشنهاد کنیم؟».
ضمناً رجوع کنید به:
http://www.counter-currents.com/2010/11/the-jewish-war-against-werner-heisenberg/
http://www.nybooks.com/articles/archives/1971/sep/23/heisenberg-and-the-bomb/
منبع: کتاب «جزء و کل» / نگاشتهی پروفسور ورنر هایزنبرگ / ترجمهی حسین معصومی همدانی
با سپاس مجدد
احسان سنایی / 01 May 2011