احسان سنایی – جانِ دانش، در کالبد «علیّت» آرمیده است. اگر پدیده‌ی غیرقابل بررسی‌ای را نتوان با علتی متقاعدکننده توجیه نمود، بحث و جدل بر سر ماهیتش را نمی‌توان در حیطه‌ی تفکر علمی جا داد. اگر وجود یک معلولِ بدیهی را هم نتوان با اصولِ پذیرفته‌ی علمی تطابق داد؛ علم، خود راهش را به‌موازاتِ کشف علتی برای این پدیده برخواهد گزید. پرده‌براندازی‌های دانش از ماهیت علت‌هاست که تفکر علمی را اعتباری بی‌چون و چرا در تشخیص «حقیقت»، بخشیده است.

تا پیش از کشف «فرگشت» ِ گونه‌ها (Evolution) توسط «چارلز داروین»؛ که موجودیتِ انسان را خود حاصل تسلسل علت‌های بدیهی ِ طبیعی می‌داند؛ فلاسفه، مفهوم علیت را مختص ذهن انسان دانسته، و مباحثات‌‌شان را محدود به شناسایی ِِ جایگاه تفکر ِ عِلّی، مابین دو قطبِ «فطرت» و «تجربه»ی انسان می‌کردند. «رنه دکارت» و «امانوئل کانت»، علّیت را مقوله‌ای فراتجربی و وابسته به فطرتِ انسان می‌دانستند؛ حال‌آنکه فلاسفه‌ای چون «دیوید هیوم» و «جان لاک»، علیت را پدید‌ه‌ای شهودی و تجربتی دانسته و معتقد بودند که انسان در نبود تجربیات حسی‌اش، بهره‌ای از درک علیت نخواهد برد. هرچند پژوهش‌های اخیر ٍ دانشمندان، آرای تجربه‌گرایان را نزدیک‌تر به حقیقت می‌داند*؛ اما غالباً فلاسفه به بررسی ماهیت علیت در غیاب انسان؛ و یا حتی پیش از پیدایش انسان، توجهی نشان نداده بودند.

این، سؤالی‌ست که پاسخ‌اش را علم بایستی بدهد. نظریه‌ی فرگشتِ داروین؛ همچون مشاهداتِ تلسکوپی ِ گالیله از چرخه‌ی هلالی ِ سیاره‌‌ی زهره و جابجایی ِ قمرهای مشتری که بنیان‌های جهان‌بینی ِ زمین‌مرکز ِ بطلمیوسی را درهم‌شکست؛ انسان را فاقد هرگونه محوریتِ مکانی یا زمانی، در زنجیره‌ی علت و معلول‌های دنیا می‌سازد. از همین‌روست که معتقدین ِ سنّتی به اراده‌ی آزادِ انسان، مستقیماً علیت را مورد هجمه‌‌ی استدلالات بی‌اساس‌شان قرار داده**، و یا برعکس؛ حسی از نیست‌انگاری و بی‌معنایی ِ زندگی، بر اذهان معتقدین به منطق ِ علمی، سیطره پیدا می‌کند.

پیامدهایی از این دست، همه برداشتی ناقص از اصل علیت‌ هستند. پروفسور «ماکس پلانک» (Max Planck)؛ این مسأله را به‌تفصیل در دو فصل از کتاب «علم به کجا می‌رود؟»، مورد تحلیل و بررسی قرار داده است. پلانک؛ واضع نظریه‌ی کوانتوم، برنده‌ی نوبل ۱۹۱۸فیزیک و از بزرگترین متفکرین ِ قرن بیستم بود. او در این کتاب، تحلیل علیت را از علم فیزیک آغاز کرده؛ و با عبور از مسیر زیست‌شناسی، به بررسی نقش ِ آن در علوم انسانی و نهایتاً توجیه اراده‌ی آزادِ انسان؛ و پیدایش اندیشه‌های غیرمنحطِ دینی می‌پردازد. در این مقاله، همسو با تفکرات کسی که بسیاری، وی را مظهر کمال یک دانشمند می‌دانند؛ چیستی ِ اصل «علیت» را مورد بررسی قرار خواهیم داد.

علیت از نظرگاه فیزیک

در قلمرو قوانین دینامیک؛ که به‌ بررسی ِ نقش متقابل نیروها و حرکت اجسام (از ذره‌ای غبار گرفته تا یک کهکشان) می‌پردازند؛ حضور خدشه‌ناپذیر اصل ِ علیت، آشکارا مشهود است. کشف سیاره‌ی نپتون اصلاً محصول همین حقیقت بود. در سال ۱۷۸۱میلادی، دانشمندان پی به وجود آشفتگی‌های توجیه‌ناپذیری در مدار سیاره‌ی اورانوس بردند. قوانین نوپدیدِ نیوتون، مستقلاً توسط دو دانشمند انگلیسی و فرانسوی؛ به‌نام‌های «جان کوچ آدامز» و «اوربن له‌وریر»، به‌منظور یافتن علتی برای این آشفتگی به‌کار گرفته شد و در نهایت هر دو دانشمند، وجود سیاره‌ی غول‌پیکری در ورای مدار اورانوس و حتی جایگاهِ ظاهری‌اش در آسمان شب را پیش‌بینی کردند. نهایتاً در بامداد ۲۳سپتامبر ۱۸۴۶بود که «جان گوتفرید گال»، در رصدخانه‌ی برلین موفق به کشف سیاره‌ی نپتون، با اختلاف۱  درجه از مکانِ پیش‌بینی‌شده‌اش شد. این، موفقیت چشمگیری برای مکانیکِ نیوتونی به‌شمار می‌رفت. با این‌حال علیت، محدود به هیچ نظریه‌ و دوره‌ای هم نیست؛ چراکه خود، زمینه‌های اثبات کاستی‌های مکانیک نیوتونی را هم فراهم آورد: در سال ۱۸۵۹ میلادی و پس از موفقیت له‌وریر در کشف غیرمستقیم ِ سیاره‌ی نپتون؛ او بی‌نظمی‌های مداریِ سیاره‌ی «عطارد» را نیز منسوب به وجود سیاره‌‌ای ناشناخته‌ در فضای مابین عطارد و زهره دانست و خود، آن سیاره‌ را «وولکان» (Vulcan) نامید. جستجوها آغاز شد، اما نتیجه‌ای در برنداشت.


در واقع علتِ آشفتگی‌های بلندمدتِ مدار عطارد، نه دیگر یک سیاره؛ که ناتوانی ِ مکانیک نیوتونی از توصیف جوانب نادیده‌ی نیروی گرانش، در فواصل بسیار نزدیک به یک جسم فوق سنگین – و در این مورد، خورشید – بود. این مسأله را نهایتاً آلبرت اینشتین، در سال ۱۹۱۵و به‌مدد مکانیک نسبیتی ِِ خود حل کرد و سیاره‌ی خیالی ِ وولکان را برای همیشه به صفحات خاک‌خورده‌ی تاریخ سپرد. سیاهچاله‌ها، انفجار بزرگ (بیگ‌بنگ)، «عدسی ِ گرانشی»، «امواج گرانشی» و … نیز از پدیده‌هایی بودند که توسط نسبیت، پیش‌بینی؛ و بعداً وجودشان به اثبات رسید.

اما در علم فیزیک، گذشته از قوانین دینامیکی، که به توصیف برهم‌کنش ِ متقابل نیروها می‌پردازند؛ دسته‌ی دیگری از قوانین نیز وجود دارد که عموماً به «قوانین آماری» مشهور بوده، و مثلاً علم ترمودینامیک و مکانیک کوانتومی را در برمی‌گیرند. در این دسته قوانین، ما احتمال وقوع یک پدیده‌ی بزرگ‌مقیاس (همچون انتقال حرارت) را از رفتار متوسط پدیده‌های ریزمقیاس به‌دست می‌آوریم. مثلاً یک طاس نرد را تصور کنید که کاملاً حالت یک مکعب متقارن را ندارد و یکی از سطوح‌اش به مرکز نزدیک‌تر است. آیا می‌توان گفت همیشه این تاس به همان جهتِ نزدیک‌تر به مرکز ِ ثقل‌اش خواهد افتاد؟ البته که خیر؛ اما تکرار ده‌هاباره‌ی این کار، نشان می‌دهد که «احتمال» ِ وقوع این رخداد، از سایر حالاتِ ممکن بیشتر است. با این‌حساب آیا می‌توان حالت‌هایی که برخلاف انتظارمان رخ می‌دهد را صرفاً «تصادفی» دانسته و از سیطره‌ی علیت خارج‌شان کرد؟ در نگاهِ علمی، پاسخ ِ این سؤال، مطلقاً منفی‌ست. چراکه اگر شما تمامی ِ جوانبِ امر از قبیل مسیر حرکت، فشار هوا، نیروی اولیه و … را درنظر بگیرید؛ پیش‌بینی ِ اینکه هربار تاس‌مان چه عددی خواهد آورد، امکان‌پذیر است. از این‌رو علیت حتی در قوانین آماری نیز نقض نخواهد شد.

پلانک، به‌منظور تمایز نگاه‌های متضادی که به قوانین آماری و دینامیکی می‌شود؛ از دو اصطلاح ِ «کلی‌بینی» و «جزئی‌بینی» مدد می‌جوید. در نگاه کلی‌بین، اشیاء به‌شکل خلاصه و کلی در نظر گرفته می‌شوند و تنها در همین حالت است که اصطلاحاتی چون «تصادف» و «شانس»، مشروع جلوه می‌کنند؛ حا‌ل‌آنکه در نگاهِ جزئی‌بین، اصل علیت حضوری بدیهی دارد. در اینجا ذهن خواننده را معطوف به مثالی می‌کنم که هنوز در عصر پلانک، به وجودش پی برده نشده بود:

مدل استاندارد کیهان‌شناسی، کلی‌بین‌ترین مدلِ به‌کاررفته در علم است که بنیان‌اش بر سه ستون استوار شده: ۱) «اصل کیهان‌شناختی» (Cosmological Principle) که در سال ۱۹۱۷توسط آلبرت اینشتین ارائه گردید و طبق آن، قوانین فیزیک در همه‌جای کیهان معتبرند؛۲) جهان همگن است (Homogeneity)؛ بدین‌معنا که ماده و انرژی، در جهان یکدست و همگن توزیع یافته‌اند و نهایتاً ۳) جهان، «همسانگرد» (یا ایزوتروپیک) است (Isotropy)؛ بدین‌معناکه هر جهتی از آسمان را که بنگریم، نسبت به جهات دیگر، از هیچ حیثی برتری نخواهد داشت و تفاوتی مشاهده نخواهد شد. اصل همگنی و همسانگردیِ کیهان، نتایج ِ عینی ِ قابل توجهی را به دنبال دارند، که مصداق‌های بارزی برای محدودیت نگاه ناظر در برابر قانون جهان‌گیر ِ علیت به‌شمار می‌رود. مثلاً از یک منظر، بدیهی‌ترین تجربیاتِ روزمره‌‌ی ما، می‌تواند نقیض یکی از بدیهی‌ترین اصول کیهان‌شناسی؛ یعنی اصل همسانگردی باشد. به اطراف خود بنگرید، اگر «همه‌چیز» عیناً مثل هم بود و شما تفاوتی مثلاً در شکل مانیتور و ماوس‌تان ندیدید؛ آن‌وقت اصل همسانگردی صحیح است! ولی واقعیت اینجاست که علیت، هم تجربیاتِ ما و هم اصل همسانگردی را هر دو توجیه می‌کند:

طبق مدل استاندارد کیهان‌شناسی، جهان از زمان وقوع انفجار بزرگ، به‌مدت تقریباً ۱۷۹هزار سال، تماماً در حالت «پلاسما» به‌سر می‌بُرد و نور، به‌واسطه‌ی انرژیِ بالا و در نتیجه جنبش سرسام‌آور ِ الکترون‌های آزاد؛ مدام از حرکت در مسیر مستقیم، بازمانده؛ و ناتوان از طی مسافت‌های زیاد بود و از این‌رو جهان اصطلاحاً حالتی «مات» و ناشفاف داشت. با گذشت زمان و تأثیر انبساط جهان در افزایش طول موج؛ و در نتیجه کاهش انرژیِ‌ نور، الکترون‌های آزاد فرصت پیوستن به پروتون‌ها را به‌دست آورده؛ و نخستین اتم‌های خنثای هیدروژن و هلیوم، پا به عرصه‌ی هستی گذاشت. این پدیده که به «بازترکیب» (Recombination) معروف است؛ باعث شد تا نور برای نخستین بار آزادانه در فضا شناور شود. این نور ِ نخستین، با گذشتِ زمان و عبور از فضای منبسط‌شونده‌ی کیهان، انرژی‌اش تحلیل رفت تا اینکه ما پس از گذشت حدوداً ۱۳.۷ میلیارد سال، آن‌ را در محدوده‌ای کم‌انرژی از طیف الکترومغناطیس؛ یعنی امواج میکروویو می‌بینیم.

دانشمندان اصطلاحاً این نور را «تابش میکروویو پس‌زمینه‌ی کیهانی» یا به اختصار، CMB نامیده‌اند۳.
ازآنجاکه CMB، نخستین نوری‌ست که تا پیش از تشکیل کهکشان‌ها و ستارگانِ هستی در فضا پخش گشته؛ بایستی بتوان با بررسی ِ افت و خیزهای دمایی‌اش در سرتاسر آسمان، پی به الگوهای بزرگ‌مقیاس و خامی بُرد که با گذشت زمان، تبدیل به کهکشان‌ها، ستارگان و نهایتاً انسان شدند۴. در سال ۱۹۸۹، کیهان‌شناسان با هدف بررسی ِ این افت و خیزهای دمایی، ماهواره‌ای موسوم به «کاوشگر پس‌زمینه‌ی کیهانی» (COBE) را روانه‌ی فضا کردند. محاسباتِ COBE از دمای متوسطِ این نور، به‌حدی منطبق با پیش‌بینی‌های پیشین ِ کیهان‌شناسان بود که دو نفر از پژوهش‌گران ارشد این مأموریت، مشترکاً جایزه‌ی نوبل فیزیک سال ۲۰۰۶ را از آن خود کردند.

در واقع نمودار ِ دمایی ِ CMB (که تصویرش در این مقاله نیز درج شده)، مؤید این حقیقت در رابطه با اصل علیت است که ناظر هرچه محدوده‌ی دیدش را وسیع‌تر سازد، از تعدد علت‌های دخیل، کاسته؛ و پیش‌بینی‌هایش به یقین نزدیک‌تر می‌شود. از آنجاکه در زمان پلانک، نمونه‌ی علمی ِ روشنی برای بیان این نتیجه‌گیری وجود نداشت، او در کتابش حکایتی از ابتکار «بنجامین فرانکلین»؛ دانشمند و سیاستمدار سده‌ی هفدهم ِ آمریکا، در متقاعدسازیِ کشاورزان برای بهره‌گیری از کود شیمیایی را نقل می‌کند. از آنجاکه کشاورزانِ سنتی، هرگونه دخالتِ انسانی در عمل زراعت را بیهوده و حتی مانع از تولید مطلوب محصولات‌‌شان می‌دانستند؛ فرانکلین، هنگام شخم زدنِ یک مزرعه‌ی شبدر، قسمت‌های خاصی از زمین زراعی را کودپاشی کرد؛ بطوریکه پس از رشد شبدرها، قسمت مزبور اینگونه خوانده می‌شد: «اینجا کودپاشی شده است».

از این‌رو پلانک، رابطه‌ی مابین ِ قوانین دینامیکی و آماری را اینگونه بیان می‌کند: «عدم توافق قوانین ِ آماری در موارد خاص، مربوط به این نیست که قانون علیت کار نمی‌کند؛ بلکه از آن جهت است که مشاهدات ما آن‌قدر دقیق و کامل نیست که بتواند علیت را در مورد هر حالتی به معرض آزمایش قرار دهد».

نکته‌ی دیگری که دانشمندان در مدل «انفجار بزرگ» از طریق اصل علیت پیش‌بینی کرده و چندین‌ دهه بعد آن را عملاً مشاهده کردند؛ توزیع یکدست و شگفت‌انگیز دما در پهنه‌ی تابش پس‌زمینه‌ی کیهانی‌ست (که همان اصل «همگنی» باشد)؛ بطوریکه‌ اختلاف دمای سردترین و گرم‌ترین نقطه؛ ۲ ده‌هزارم درجه‌ی سانتیگراد است (تصویر سراسریِ کاوشگر WMAP از اختلافات دمایی ِ CMB). به‌عقیده‌ی دانشمندان، اختلافات فاحشی که امروزه در ظاهر ِ کیهان به‌چشم می‌خورد (از فرق یک کهکشان و ستاره گرفته تا فرق ِ مابین شما و دوستان‌تان)؛ همگی محصول این اختلاف دمای شدیداً جزئی‌ست که به تجمع ماده، و رشد تدریجی ساختارهای اولیه‌ی کیهانی انجامید. اما همین اختلاف جزئی ِ دما، خود از کجا نشأت گرفته است؟

طبق مدل استاندارد کیهان‌شناسی، زمانیکه جهان طی انفجار بزرگ؛ ناگهان از محدوده‌ای کوچکتر از یک اتم، انبساطش را آغاز کرد؛ ابعاد نوسانات کوانتومی ِ انرژی، در کسری از ثانیه؛ ۱۰به توان ۷۸برابر شد (۱ با ۷۸صفر روبرویش). جهان به‌دنبالِ این رخداد، از قلمرو قوانین ِ آماری گریخته، و به قوانین ِ دینامیکی پناه برد؛ که نتیجه‌اش ثبت ابدیِ ردپایِ نوسانات ناپایدار ِ کوانتومی بر پهنه‌ی هستی شد؛ نوساناتی که با تجمیع ماده، سمفونی پیدایش را رهبری کردند و ما هم‌اکنون طنین‌اش را در هر سوی کیهان و در گسترده‌ترین مقیاس‌های آن مشاهده می‌کنیم.

همان‌گونه که پیش‌تر گفتیم، قطعی‌ترین گزاره‌ در قلمرو قوانین دینامیکی، «اصل همسانگردیِ کیهان» است. اما در سمت مقابلش؛ غیرقطعی‌ترین گزاره در حیطه‌ی قوانین آماری، «اصل عدم قطعیت» است. انفجار بزرگ؛ تمامی ِ ماده و انرژیِ کیهان را از سلطه‌ی اصل عدم قطعیت به‌در برده و در سکونِ اصل همسانگردی رها ساخت. حال ببینیم اصل عدم قطعیت چه می‌گوید.

علیت و «عدم قطعیت»

حتماً بشقاب‌های غول‌پیکر راداری یا رادیوتلسکوپی را دیده‌اید. سطح‌شان جلا ندارد و حتی اگر درونش بخوابید هم اختلال محسوسی در امواج ِ دریافتی‌شان بروز نمی‌کند. این درحالی‌ست که آینه‌ی تلسکوپ‌های فعال در نور مرئی، با دقیق‌ترین ماشین‌آلات و پیشرفته‌ترین فناوری‌ها تراش و صیقل داده می‌شود. آینه‌ی مقعر ِ تلسکوپ هابل، اشتباهاً به‌اندازه‌ی یک‌پنجاهم ِ قطر موی انسان بیشتر تراش داده شده بود و همین مسأله، سه سال امور علمی ِ این تلسکوپِ فضایی را فلج کرد. دلیل این اختلافِ فاحش در طراحی ِ گیرنده‌هایی که به‌منظور کانونی کردن امواج نوری و رادیویی به‌کار گرفته می‌شوند؛ در طول موج‌هایی نهفته که با آن‌ها سر و کار دارند. موانعی که ابعادشان کوچکتر از طول موج ِ نور دریافتی باشد، هیچ مشکلی برای گیرنده‌های همان طول موج، محسوب نمی‌شوند. سطح زمخت بشقاب‌های رادیویی، از بابت طول موج‌های بلندی‌ست که دریافت می‌کنند.

ضمناً این را نیز می‌دانیم که برای آشکارسازیِ یک جسم؛ حتماً باید از آن موجی را دریافت کنیم. چه این موج، بازتاب نور چراغ قوه از چشم یک گربه باشد؛ چه بازتاب امواج راداری از قعر اقیانوس. با این حساب اگر از دریچه‌ی یک گیرنده‌ی رادیویی ِ حساس به طول موج ۱ متر، اطرافتان را بنگرید؛ اجسام ِ کوچکتر از۱ متر را به‌دلیل ناتوانی‌شان از بازتاب موج ِ مزبور، نخواهید دید. به‌همین‌دلیل، برای آشکارسازیِ ذرات زیراتمی، باید امواجی با طول موج‌های ریزتر از ابعادِ این ذرات را به آن‌ها بتابانیم. میکروسکوپ‌های الکترونی، به‌همین روش قادر به آشکارسازیِ مولکول‌ها هستند؛ اما مثلاً الکترون را نمی‌توانند آشکار کنند؛ چراکه یک الکترون، خود از طول موج تابش‌شده توسط میکروسکوپِ الکترونی کوچکتر است.

ضمناً این را هم بایستی بدانیم که طول موج و انرژیِ موج، نسبت معکوس دارند و هرچه طول موج کوچکتر شود، انرژیِ موج بیشتر خواهد شد. از این‌رو با تاباندنِ موج مزبور به ذره‌ی مدنظرمان، ناخودآگاه مقداری انرژی را هم بدان تزریق کرده، و موجب جابجایی‌اش هم می‌شویم که در مقیاس‌های بزرگ ابداً محسوس نیست. اما در ابعاد زیراتمی مسأله فرق می‌کند. در آنجا ممکن است موجی را به ذره‌ای بتابانیم؛ اما تا بیاییم آن را ببینیم، سرعت گرفته و از محدوده‌ی دیدمان خارج شود. از این‌رو ناچار به کاهش ِ انرژی موج ِ ارسالی می‌شویم؛ اما با این‌کار هم ذره به‌واسطه‌ی ابعادِ کوچکترش از طول موج ارسالی‌مان، کم‌کم از صفحه‌ی گیرنده محو می‌شود. پس در دنیای اتم‌ها مانعی علیتی وجود دارد که نمی‌گذارد در یک لحظه سرعت و مکان ذره را تعیین کرد. این حقیقتِ محدودکننده، اصطلاحاً «اصل عدم قطعیت» (Uncertainty Principle) نامیده می‌شود که پروفسور «ورنر هایزنبرگ» آن را در سال ۱۹۲۷ارائه داد. از این‌رو با این اصل، علیت، دیوار نفوذناپذیری در برابر خود می‌کشد که به هیچ‌وجه نمی‌توان نظر به فراسویش افکند. مثل این می‌ماند که کسی از بیرون، دیوار را به رگبار گلوله ببندد و ما در پشت دیوار، هیچ ذهنیتی از محل برخورد گلوله‌ی بعدی نداشته باشیم. این، تنها قلمرویی از علم است که «تصادف» از دید ناظر، مشروعیت می‌یابد و ناگزیر باید به وجودش تمکین کنیم؛ اما دلیلی هم وجود ندارد که علتی نادیده در ورای دیوار وجود نداشته باشد.

از همین‌رو می‌توان اینگونه نتیجه گرفت که رشدِ ناگهانی ِ ابعاد جهانِ نخستین از مقیاس زیراتمی به ابعاد کنونی؛ و به‌دنبالش تسلط اصل همسانگردی بر آن، نه‌تنها مؤید خدشه‌ناپذیریِ اصل علیت است، که به‌روشنی اساس مفهوم «تصادف» را به محدودیت چارچوب نگاه ناظر نسبت می‌دهد (مقوله‌ی تورم کیهانی و نقش آن در پیدایش ِ کیهان؛ پیش‌تر به‌تفصیل، در بخش پنجم از مجموعه‌مقالات «غول بیدار شد»؛ تحت عنوان «اصل عدم قطعیت و جهانی از ماده و پادماده»، شرح داده شده بود).

علیت و علوم انسانی

پلانک، پس از بررسی ِ چیستی ِ اصل علیت در قلمرو علوم پایه؛ گذری مختصر بر حضور این اصل خدشه‌ناپذیر در علوم انسانی نیز می‌کند که نتایج قابل تأملی را می‌توان از این تحلیل، گرفت. آیا رفتارهای انسانی را می‌توان در سلسله‌ی علیت بررسی کرد و به پیش‌بینی ِ سیر تاریخ پرداخت؟ آیا در گستر‌ه‌ی بی‌پایان علت و معلول‌های پیرامون‌مان، جایی برای سلطه‌ی اراده و آزادیِ انسان از بند طبیعت نیز باقی می‌ماند؟ پلانک در اینجا، مشروعیتِ کاربردِ اصل علیت در علوم انسانی را از صحت مشاهداتش در علوم طبیعی به‌ وام می‌گیرد و در پاسخ به این سؤالِ خودش که «آیا می‌توانیم با اتکا به اصل علیت بگوییم فلان فردی در آینده چه خواهد کرد؟»؛ می‌گوید: «به‌عقیده‌ی من قطعاً می‌توان گفت که با پیشرفتی که در علوم انسانی مانند روان‌شناسی و تاریخ در این روزها صورت گرفته؛ زمینه طوری فراهم شده که پاسخ ِ سؤال فوق مثبت خواهد بود. در برابر ِ نقشی که نیرو در طبیعت دارد و به‌عنوان علت حرکت محسوب می‌شود؛ محرکات و انگیزه‌های حیات روحی نیز همان نقش را دارند و علت سلوک و رفتار انسان محسوب می‌شوند».

پلانک، در ادامه با استناد به این حقیقت که «هر عملی نزد یک روان‌شناس مجرب به‌نحوی جلوه‌گر می‌شود و نزد یک فرد عادی به نحوی دیگر»؛ بسیاری از اعمال نامنتظره‌ی انسان‌ها را نیز حاصل علت‌های کم‌تر دیده می‌داند. او در خصوص علت ظهور نوابغ ِ علمی و هنری، یا فکری نیز می‌گوید: «آشکار است که ما نمی‌توانیم مرزی بکشیم و بگوییم تا اینجا؛ و از اینجا بیشتر نه. قانون علیت را بایستی تا عالی‌ترین تکامل‌های بشری گسترد و بایستی پذیرفت که فکر ِ هر یک از نوابغ بزرگ، حتی در عالی‌ترین پروازهای فکری یا در عمیق‌ترین افعال درونی ِ روح؛ تابع ناموس ِ علیت و همچون آلتی در دست قانون توانای حاکم بر جهان بوده است».

از آنجاکه علیت، به‌پشتوانه‌ی کشفیات علمی، امری عینی بوده و موجودیت‌اش ارتباطی به بیننده ندارد؛ هراندازه فاصله‌ی شخص ِ پژوهنده تا موضوع پژوهش‌اش کمتر باشد؛ قضاوت در خصوص صحت این اصل، با یقین کمتری صورت می‌پذیرد. از این‌رو نوابغی که با اِشراف بر موضوعاتِ پیش ِ روی‌شان اندیشه‌ورزی می‌کنند، در نگاه مردم ِ عادی، خود انگاری از سلطه‌ی علیت بیرون‌اند و گویی راهی به‌جز معجزه را طی نکرده‌اند.

اما آزادیِ اراده‌ی انسان و مسئولیت‌ وی در تعیین سرنوشت‌اش چه می‌شود؟ پلانک، در اینجا از دروازه‌ی اسطوره‌ قدم به درون پندار آدمی می‌گذارد و می‌گوید: «با آنکه شانس و معجزه، مطلقاً از دایره‌ی دانش بیرون است؛ اما امروزه دانش، شاید بیش از هر زمان دیگری با اعتقاد پردامنه به معجزه روبروست. چنین اعتقادی که در گذشته جهانگیر بوده؛ با گذشت قرن‌ها صورت‌های گوناگون به‌خود گرفته است و این بدان معنی‌ست که مکرراً از دانش خواسته شده تا برای واقعیاتی که توده‌ی مردم آ‌ن‌ها را در پرتو بعضی معتقدات تفسیر می‌کرده‌اند، توضیح علیتی بدهد»۵. اما پلانک، درصدد نفی تفکر اسطوره‌ای نیست؛ بلکه برعکس آن را نشانه‌ای از وجود تنها یک نقطه در سرتاسر هستی می‌داند که علم؛ و به‌دنبالش علیت را راه بدان نیست و این نقطه عبارت از خودآگاهی، یا همان چیزی‌ست که به نام “من” از آن تعبیر می‌شود. علیت فقط از یک طریق به درونِ آدمی راه دارد و آن، ترسیم ِ مسیر فکریِ خود از طریق نظر به گذشته‌ی خود؛ یا «من‌»های متوالی‌ست. در این حالت، همانند قوانین آماری در علم فیزیک؛ ما هرچه که به افق ِ زمانی گسترده‌تری بنگریم، به شرحی متقاعدکننده‌تر از دلایلی که به وضع کنونی‌‌مان کشانده‌اند پی خواهیم برد.
پلانک، موضع ِ فعلی‌مان در برابر گذشته‌ را به مفهوم «فوق عقل» ِ «پیر لاپلاس» (Pierre-Simon Laplace)، تشبیه می‌کند. به‌اعتقاد لاپلاس اگر یک موجود فراعقلی بر ورای واقعیات عالَم جای گیرد، می‌تواند حضور علیت را در تمامی ِ ابعاد ِ طبیعی و انسانی؛ هراندازه هم که پیچیده باشد، ببیند.

همانگونه که پیش‌تر اشاره و اثبات شد؛ هراندازه به حوادث نزدیک‌تر باشیم، یافتن ردپای علیت دشوارتر می‌شود؛ چراکه در اینصورت حضور شخصی ٍ ما نیز خود جزئی از موضوع پژوهش می‌شود و مادام که چنین است؛ از آنجا که علیت را راه به درون مفهوم «من» نیست؛ ترسیم ِ سلسله‌ی علیتی نیز امکان‌ناپذیر می‌ماند. پلانک می‌گوید: «اصولاً هیچ دلیلی وجود ندارد که نتوانیم ارتباط علیتی را در رفتار خصوصی خود کشف نکنیم؛ اما عملاً ما هرگز قادر به انجام چنین کاری نیستیم؛ چراکه در اینصورت معنی‌اش این می‌شود که شخص ِ ناظر، با چیزی که به آن نظر می‌کند، یکی شده باشد. هیچ چشمی، نمی‌تواند خودش را ببیند. این حقیقت که فرد از لحاظ فعل ِ کنونی‌اش نمی‌تواند محکوم قانونِ علیت باشد؛ حقیقتی‌ست که بر پایه‌ی منطق بنا شده و به همان اندازه بدیهی‌ست که جزء، نمی‌تواند از کل ِ خود بزرگتر باشد. در اینجاست که آزادیِ انسان وارد می‌شود و بی‌آنکه حق هیچ رقیبی را غصب کند؛ استقرار می‌یابد. هنگامی‌که به این ترتیب آزاد شدیم؛ مختاریم که در کشور اسرارآمیز درونِ خویش، هر زمینه‌ی معجزه‌آسایی را طرح کنیم؛ ولو اینکه دقیق‌ترین دانشمندانِ جهان و نیرومندترین طرفداران جبر علیتی بوده باشیم».

بدین‌ترتیب از آنجا که راه آینده نیز پیوسته از زمان حال – که در آن «من» را تجربه می‌کنیم – می‌گذرد؛ هرکسی در تعیین سرنوشت‌اش آزاد است. اعتبار علوم انسانی نیز همان‌گونه که قبلاً گفته شد؛ ریشه در همان تجربیاتی دوانده که هر‌کدام‌مان در رویارویی ِ با گذشته‌ی خویش و دیگران داریم. از این‌رو علم، نهایتاً به دهلیز «من» می‌کشاندمان و ما را تسلیم دستان خودمان می‌سازد. اینگونه می‌شود که سرزمین «من» و به تبع‌اش اندیشه‌‌هایی که در تلاش برای فرونشاندن ترس ِ رستن‌ سرنوشت‌مان از سلسله‌ی علیت برآمده، در برابر علم و علیت، تسخیرناپذیر باقی‌ مانده و جا را برای پرواز خیال، خالی می‌کنند.

پلانک می‌نویسد: «در ایجا عقل باید جایش را به اخلاق بدهد و معرفت علمی، برای اعتقاد دینی جا تهی کند. یک دانشمند، تا زمانی‌که مرتکب این اشتباه نشده باشد که جزمیات خود را مقابل قانونی که پژوهش علمی بر آن بنا می‌شود – یعنی قانون علیت – قرار دهد؛ باید به‌هرصورتی که باشد؛ به ارزش دین معترف شود. هرگز تضاد واقعی میان علم و دین پیدا نخواهد شد؛ چراکه یکی از آن دو مکمل دیگری‌ست. به‌اعتقاد من، هر اندیشمندی متوجه می‌شود که اگر بنا باشد تمام نیروهای نوع بشر در تعادل و هماهنگی ِ با هم باشد؛ لازم است که به عنصر دین در طبیعتِ خویش معترف باشد و در پرورش ِ آن بکوشد و این از سر تصادف نیست که متفکرانِ بزرگِ همه‌ی اعصار، چنان احساس دینی ِ ژرفی داشته‌اند؛ ولواینکه چندان تظاهری به دین‌داریِ خود نکرده‌اند. از همکاریِ فهم با اراده است که لطیف‌ترین میوه‌ی فلسفه پیدا شده که همان میوه‌ی علم ِ اخلاق است. علم، از آن جهت به ارزش‌های اخلاقی ِ زندگی می‌افزاید، که عشق به حقیقت و قدسیت را با خود همراه می‌آورد: عشق به حقیقتی که در تلاش ِ دائم برای رسیدن به معرفتی صحیح‌تر از جهان مادی و معنویِ پیرامونِ ما متجلی می‌شود؛ و قدسیت از آن جهت که هر پیشرفتی در معرفت، ما را با راز وجودمان روبرو می‌کند».

ادامه دارد …

منابع:

«علم به کجا می‌رود؟» / نگاشته‌ی پروفسور ماکس پلانک / ترجمه‌ی استاد احمد آرام (۱۳۵۴)
“سرنوشت بشر” (L’Homme et sa destinée) / نگاشته‌ی دکتر پیر لکومته دونوئی

پانوشت:
5 – مثلاً رجوع کنید به مقالاتی چون «بازگشت حقه‌ی مریخی» یا «ترس از پایان»

در همین زمینه:

1- آیا همه‌چیز، همان سازگاری‌ست؟

توضیحات تصاویر:

1- پروفسور ماکس پلانک (1930)
2- نمودار دمایی ِ تابش پس‌زمینه‌ی کیهانی. خط ممتد، پیش‌بینی‌های دانشمندان؛ و نقاط واقع بر آن، محاسبات صورت‌پذیرفته توسط ابزار FIRAS، مستقر بر کاوشگر COBE را نشان می‌دهد / Mather et al. (1994)