برگرفته از تریبون زمانه *  

پرده سوم

این روزها تا چشم بر هم می‌گذارم خوابی از گذشته‌ می‌بینم انگار دوباره در همان سال‌ها سیر می‌کنم. در چرت نیم روز بودم که به خوابم آمد،  زنده. وقتی این گونه می‌آید احساسم مبهم است انگار خواب دیده‌ام که مرده و حالا در خواب از خواب پریده‌ام و فهمیده‌ام که زنده است و من سرخوش از این اتفاقی که هنوز نیفتاده. این بار اما از خواب نپریدم. همه چیز خیلی روشن بود، به روشنی یک خوابِ میانِ روز. در زد، در را باز کردم و او را دیدم که پشت در ایستاده با روسری سفت و سختی که فقط گردی صورتش از آن پیدا بود. ما بی‌خبر از زنده بودن آن‌ها عزاداری کرده بودیم و حالا بعد از ۱۵ سال به زندگی کردن بدون او سخت عادت. احساسم دو‌گانه بود؛ عصبانی از اینکه بدون هیچ احساس مسئولیتی بچه‌هایش را رها کرده و رفته بود و خوشحال که حالا بالاخره هست. حس عصبانیتم را نتوانستم در پشت شوقم پنهان کنم. از سختی‌هایی که بر دختر و پسرش رفته بود گفتم. پرسیدم کجا بودی این همه وقت؟

با چهره‌ای بی‌روح و صامت به من نگاه کردی. به یادم آوردی که این اواخر چطور می‌خواستی رها باشی، دوباره فعالیت‌هایت را از سر گرفته بودی، به سفر می‌رفتی و برای خودت کاسبی راه انداخته بودی. اما او تو را با خود برد و در این سال‌ها به تو اجازه نداده بود با کسی ارتباط داشته باشی. تازه متوجه شدم که او هم پشت سرت ایستاده با چهره‌ای عصبانی از این که با هم حرف می‌زنیم. حس خفگی داشتم، در خواب بغض کردم، فکر کردم چطور نفهمیده بودم؟!

قصه او، قصه تو، نزدیکترین انگیزه‌ی ورود من به این عرصه بود.

پرده اول

در خانه را می‌زنند. به خانه می‌آیند و سناریویی آشنا بار دیگر تکرار می‌شود. حکم بازرسی به نام من زده‌اند. وسایل را به هم می‌ریزند. هر چه به نظرشان می‌رسد مرتبط یا نامرتبط به اتهامی که شاید می‌خواهند در آینده به من بزنند، از وسایل من یا کاوه، برمی‌دارند تا دست پر رفته باشند. احضاریه‌ای را هم به دستم می‌دهند. تعارف می‌زنند که اگر می‌خواهی به کارت برسی همین حالا بیا تا گفت‌وگو کنیم. می‌گویم ترجیح می‌دهم مراحل را به صورت قانونی طی کنم و به دادسرای اوین رفتم.

پرده دوم

پرسیدند: چرا کارزار منع خشونت خانوادگی؟ انگیزه‌ات چه بود؟ سوال عجیبی بود خواهان پایان یافتن خشونت خانوادگی علیه زنان بودن به انگیزه نیاز داشت؟

نوشتم من در جوادیه بزرگ شده‌ام. در محله‌ای که زندگی کرده‌ام دختران در سن پایین به ازدواج در می‌آمدند و می‌آیند. وقتی می‌نوشتم چهره‌ها هم در ذهنم می‌چرخیدند.

دختر همسایه ته کوچه‌مان، برادرش با برادرم، خواهرش با خواهرم و خودش با من هم‌کلاس بود. پدرش اجازه نمی‌داد دخترانش بیش از پنجم دبستان درس بخوانند و بلافاصله به عقد خواستگاران‌شان درمی‌آمدند، به سن بلوغ رسیده و نرسیده. با حمایت برادر، و با اصرار خود مریم که می‌گفتند دختر پررو و خودرایی است توانست تا سوم راهنمایی درسش را ادامه دهد. برادر ۱۶ ساله‌ی مریم در جنگ کشته شد و مریم به عقد مردی از خواستگارانش درآمد.

لیلا بود یا صغری یا اکرم؟ در ۵ سالگی او را به مدرسه فرستاده بودند. به قدری کوچک بود که همیشه از درس‌ها جا می‌ماند. فقط زبان ترکی را می‌فهمید و معلم هم نمی‌توانست به او درس یاد دهد. برای همین او را به نیمکت آخر فرستاده بود تا مزاحم یادگیری درس باقی شاگردهای کلاس نشود. به پیشنهاد معلم مدتی پیش او نشستم تا او را در درس‌ها کمک کنم. نمی‌توانست آرام بگیرد و با مداد قرمز لب‌ها و صورت خودش و دفترچه مشق‌ها و کتاب‌های بغل دستی‌هایش را رنگی می‌کرد. بعد از مدتی با هم دوست شدیم. یک بار موقع برگشتن به خانه، به اصرار او به خانه‌شان رفتم. پدر و مادر نداشت و پیش عمه مسن و شوهر عمه‌اش زندگی می‌کرد. در تنها اتاقی که داشتند یک سماور بود و یک زیرانداز و چند وسیله خرده ریز مثل بشقاب و قاشق. آشپزخانه‌ای در کار نبود. به نظر می‌آمد آنجا انبار یا مغازه است. یک گوشه آنجا هم وسایل خواب و درس او بود. عمه‌اش مثل خود او نمی‌توانست فارسی حرف بزند و سواد خواندن و نوشتن نداشت. آن سال او رد شد و سال بعد دوباره در کلاس اول دبستان ثبت نام کرد. وقتی دبیرستان بودم از یکی از همکلاسی‌های سابقم حال دوستان قدیمی را می‌پرسیدم که به او رسیدیم. در سن ۱۶ سالگی زمانی که ماه‌های آخر بارداری بود توسط شوهرش از پله‌ها پرت شده و مرده بود.

نوشتم در محله‌ای که من زندگی کرده‌ام مثل بسیاری از محله‌های دیگر، سوءاستفاده جنسی افراد خانواده از کودکان اتفاق کم‌یابی نبود.

اوایل همسایه دور بودیم اما سر شیطنت‌های من برای رفتن به کوچه‌های دیگر، آشنا و دوست شده بودیم. بعدها شدیم همسایگان بغل‌دستی هم که بسیاری شب‌ها را بر بام‌های خانه‌های هم سر می‌کردیم. قهر و آشتی بسیار کرده بودیم اما در نهایت به هم اعتماد داشتیم و در مقابل دیگرانِ مزاحم حامی هم بودیم. یک روز به خانه ما آمد. حس کردم زهرا را بین در و پرده‌ی پشت آن گیر انداخته و آزار می‌دهد. پرده را کنار کشیدم، با غیض دست او را کنار زدم و زهرا را به سمت خود آوردم. زهرا گفت نمی‌داند چرا در این لحظه‌ها نمی‌تواند از خود دفاع کند. فکر کردم خودم هم تا دو سال پیش از آن همان‌طور بودم برای همین شاید امثال او دختران تازه بالغ را نشانه می‌روند چون به تجربه می‌دانند نمی‌توانند از خود دفاع کنند. زهرا می‌خواست چیزی بگوید. از صدایش فهمیدم مهم است. به خرپشته رفتیم تا حرف بزنیم. گفت چند روز پیش، دامادشان نیمه شب در میان همه خواهرها که در یک اتاق خوابیده بودند به رختخواب او آمده بود. گفت نمی‌دانم چطور حسم را بگویم خجالت می‌کشیدم و دهانم باز نمی‌شد تا به او بگویم ادامه ندهد. وقتی بالاخره صدایم درآمد گفت نگران نباش کاری نمی‌کنم مشکلی برایت پیش بیاید که یعنی بکارتت محفوظ است! فردای آن روز به زن برادرش گفته بود و رفته بودند دکتر. بعد زن برادر به برادر زهرا و برادر زهرا به باقی خانواده گفتند.  برادرها پی داماد گشتند اما فرار کرده بود. خواهر زهرا را خواستند و سوال پیچ کردند. اکرم گفته بود چه کار می‌تواند بکند وقتی در همه این سال‌ها با بچه‌های خودش هم همین کار را کرده است و اکرم هیچ وقت جرات نداشته به خانواده خودش بگوید. گفته بود بعضی شب‌ها یکی از بچه‌ها را می‌برد داخل اتاق و در را می‌بندد. زهرا در هم شکسته بود می‌گفت وقتی با خواهرزاده‌ی بزرگم دردل کردم تعریف کرد که پدرش حالا از قبل بدتر شده، بار آخر خواهر ۸ ساله‌شان را به اتاق برده و در را بسته بود و همه نگران تا صبح بیدار ماندند اما هیچ کاری نکردند.

نوشتم چند بار شاهد خودکشی دوستان و اطرافیانم به دلیل رهایی از خشونت خانوادگی بودم.

با هم دوست بودیم، دوستانی بسیار صمیمی. پدرش در مجموع رفتار خشنی داشت گاهی هم مهربان بود. به نظر می‌رسید مصرف مواد باعث شده بود رفتار متغیری داشته باشد. او و خواهرها و مادرش را بارها زده بود. اجازه رفت‌و‌آمد نداشتند برای همین مخفی‌کاری یکی از کارهای اساسی آنها بود که مادر با آنها در این کار همراه بود. هر دری را به روی دخترها می‌بست در دیگری پیدا می‌کردند. از دوستان دیگرم که در رفت‌وآمد آزاد بودند، به امور بیرون از خانه آشناتر بود. سال آخر دبیرستان بود که به دلیل حبس خانگی توسط پدرش خودکشی کرد. اما خودکشی او باعث نشد که ذره‌ای تغییر در رفتار پدر حاصل شود و یک سال بعد از مرگ او، خواهر ۱۵ساله‌اش به عقد مردی درآمد تا شاید فرمانبردار شود.

نوشتم دلایل دیگران هر چه باشد امثال من خشونت را زندگی کرده‌ایم مبارزه با آن دلیلی بود که به فعالیت در جنبش زنان علاقمند شدم.

روی صورتش جای سگک کمربند ۴۰ سال پیش پدر هنوز پیداست. لکه‌ای که خاطرات سیاه آن سال‌ها را زنده نگه می‌دارد. هنوز اگر از او بپرسی چطور بود زندگی با او، طوری بغض می‌کند و گریه که انگار نه انگار ۴ دهه پیش مرده است. می‌گوید در یک کوچه با مادرش همسایه بود. مادر اما هر وقت به دیدن دختر می‌آمد و صدای کتک زدن او را از پشت در می‌شنید آهسته به خانه‌اش برمی‌گشت. ۱۳ سال داشت که ازدواج کرده بود با زور و تهدید چاقوی پدر که آن موقع خواستگارش بود. می‌گفت با این حال دوست داشتم لباس عروسی به تن کنم، لباسی که هیچ وقت به تنش نکرد. پدر با دختران دیگر دوستی می‌کرد، دختران را به خانه می‌آورد برایشان لباس‌هایی را می‌خرید که از بچه‌های خودش دریغ می‌کرد. اما تا ۲۰ سالگی به مادر اجازه نمی‌داد حتا برای خرید ماست و شیر و نان تا سرکوچه برود. به او می‌گفته تو بچه هستی و نمی‌توانی از خودت مراقبت کنی. در شیراز با یکی از همین دخترها هم خانه بودند. می‌خواست به تهران بیاید و او را به عقد خود درآورد که تصادف کرد و مرد. مادر که در تمام این سال‌ها به زور پدر نتوانسته بود درسش را ادامه دهد، شغلی داشته باشد، به دور از چشمش خیاطی می‌کرد و پولش را ذخیره. وقتی مرد این بچه‌ی تازه بزرگ شده که دیگر اجازه داشت خودش به بیرون برود ۵ بچه قد و نیم قد داشت. می‌خواستند او را به عقد عمویم دربیاورند اما مخالفت می‌کرد. از برادرشوهرش خواسته بود برایش شغلی در بهزیستی جور کند اما گفته بود اداره‌ها فاسد است و جای زن‌ها نیست. به ناچار به خیاطی ادامه داد، زن‌های همسایه هم او را یاری کردند و پارچه‌های‌شان را برای دوخت به پیش او می‌آوردند. سرانجام با پول خیاطی توانست دو اتاق کوچک بالای مغازه‌ای برای بچه‌های خودش بگیرد تا از خانه پدربزرگ خارج شویم. بعد به عقد مردی در آمد که یک زن و ۹ بچه داشت تا شاید خانواده همسر سابقش دست از سرش بردارند. ولی تازه فشارها شروع شد. هر روز داستانی تازه. یک روز دادگاهی ‌شد که صلاحیت نگهداری بچه‌ها را ندارد چون ازدواج کرده و روز دیگر حقوق پدرم را از او گرفتند و به قیم ما پدربرزگم دادند تا هر ماه سر کج کند و مستمری بچه‌هایش را از او بگیرد. نصفه‌شب بود که با صدای بلند تهوع او از خواب پریدیم. در حمام وایتکس خورده بود تا شاید از این وضعیت رها شود. هنوز مدرسه نمی‌رفتم، ترسیده بودم، ترسیده بودیم و در بالکن جمع بودیم تا بلکه زنده بماند. خواهر بزرگم دستش را در دهان او کرده بود و مجبورش می‌کرد بالا بیاورد شاید زندگی‌اش را. بعدها می‌گفت خودم را نمی‌بخشیدم اگر شما را تنها گذاشته بودم.

پشت پرده

می‌آیند می‌روند بازخواست می‌کنند حکم می‌دهند حکم اجرا می‌کنند راه تعیین می‌کنند تغییر راه نشان می‌دهند تهدید می‌کنند بازداشت می‌کنند اخراج می‌کنند. همه این کارها را به استناد قانون نانوشته خود می‌کنند. قانون نانوشته‌ی پنهانی که بر همه‌ی قانون‌ها سوار است. «…شاید بخواهید روایت‌های خشونت خانوادگی را به سازمان‌های حقوق بشر بدهید، سیاه‌نمایی می‌کنید…. می‌دانید داستان اعظم هم ساختگی بود؟….»

چه کسی مسئول تعیین خط قرمزهاست؟ یک روز به ما گفتند تجمع نکنید هر کار دیگری بکنید، بروید به مردم آموزش بدهید، بروید امضا جمع کنید اما تجمع نکنید در حالی که برگزاری تجمع طبق قانون اساسی آزاد است. می‌گفتند اگر تجمع کنید از شما سوءاستفاده می‌شود و در تجمع شما افرادی می‌آیند و شعارهایی می‌دهند که با منافع ملی در تضاد است. کمپین یک میلیون امضا را به راه انداختیم و شروع کردیم به جمع‌آوری امضا برای تغییر قوانین تبعیض‌آمیز. تا چند ماه با عناوین مختلف به ما فشار می‌آوردند. مستقیم نمی‌گفتند این کار را نکنید اما می‌گفتند در مترو امضا جمع نکنید مترو یک مکان امنیتی است؛ همان مترویی که هم اکنون فقر در آن پرسه می‌زند و دست‌فروش‌هایش از مسافرانش بیشتر است. گفتند در پارک امضا جمع نکنید نیروی انتظامی مسئول حراست از پارک‌هاست؛ همان پارک‌هایی که تن‌ها را به حراج می‌برند و در روز روشن هر نوع موادی در آن‌ها به فروش می‌رسد. حالا به روشنی می‌گویند اجتماع بیش از دو نفر در خانه‌ها محفل غیرقانونی محسوب می‌شود و به حکم قانون نانوشته‌شان، حکومت نظامی را نه در خیابان‌ها که در خانه‌ها برقرار می‌کنند. البته ادعا دارند که دلیل این مرز گذاشتن‌ها حفاظت از خودِ ماست، چون دائما دیگران می‌خواهند از ما سوءاستفاده کنند و آنها مراقب ما هستند درست مانند پدران، شوهران و برادران که به بهانه حراست از دختران، همسران و خواهرانشان آنها را از کوچکترین رفت‌و‌آمد و تحرکی منع می‌کنند. قیم‌هایی که خانه را امن می‌خواهند با ریاست خود بر آن به حکم قواعدی یک طرفه و دست ساخته‌ی خود نه به بارنشسته از دل ساکنان خانه.

من اما می‌گویم چرا ما باید برای اقدامات به حقمان پاسخ بدهیم، این شما هستید که باید پاسخگوی این شرایط باشید و راه را برای ما هموار کنید تا بتوانیم خانه را جای بهتری برای زندگی بسازیم. چه کسی این قدرت را به شما تنفیذ کرده که مردم را بازخواست کنید؟ شما در قبال این قدرتی که دارید و خودسرانه از آن استفاده می‌کنید و قاعده‌های یک جانبه وضع می‌کنید، به چه کسی پاسخگو هستید؟ خط قرمزها را مردم به واسطه نهادهای مدنی تعیین می‌کنند نه دولت. دولتیان صرفا مجری‌اند و مسئول دربرابر قدرتی که به آنها سپرده می‌شود؛ مجریان اجرای قانونی که مردم می‌خواهند نه قواعدی خودسرانه که بر مردم تحمیل می‌کنند. مردم حق تعیین قواعد حاکم بر خود و به نقد کشیدن هر روز آن را دارند. قانون باید به صورت مشارکتی و از دل‌های همین مردم بیرون بیاید. این قدرت تنها زمانی مشروع است که برای سهیم شدن اعضای این خانه در سرنوشت خودشان، خانه‌شان، اعضای خانه‌شان، به کار برود نه سرکوب و منکوب کردن ساکنان و از آن خود کردن خانه و منافع زیستن در آن. قدرتی که مطیع قواعد برساخته‌ی مردم نباشد و خودسرانه اعمال زور کند، مشروعیت ندارد. قواعد این خانه باید تغییر کند، باید ما ساکنان این خانه بتوانیم برای بهروزی این خانه و ساکنانش تلاش کنیم.

من هنوز امید دارم به روزی که مادران و دختران و همسران و زنان، قواعد این خانه را تغییر ‌دهند، حتی اگر رسیدن به آن نزدیک نباشد. آن روز قدرت نامشروعی که بر سقف خانه‌شان سایه افکنده کنار می‌زنیم و بین ساکنان آن تقسیم می‌کنیم، از طریق دخیل‌شدن مستقیم مردم در فرایند تصویب قانون. برای رسیدن آن روز لازم است بدانیم که قدرت واقعی در دستان ماست. لازم نیست دربرابر خشونتی که بر ما می‌رود سکوت کنیم باید کنار هم بایستیم و داستان‌های‌مان را با صدای بلند بگوییم. این داستان‌ها قصه این خانه را می‌سازد.

لینک مطلب در تریبون زمانه

منبع: بیدارزنی