بابک مستوفی در گفتوگو با علیرضا میراسدالله – «همین روزها….» عنوان اثر تازهای است از علیرضا میراسدالله. در «همین روزها…» نویسنده تجربههایی را که در زندگی رورانهاش در انگلستان و نیوزیلند از سر گذرانده با تخیل درآمیخته و داستانهایی روان و خواندنی پرداخته است. علیرضا میراسدالله در لندن زندگی میکند، اما «همین روزها…م یش در تهران منتشر شده است. به این مناسبت با او گفتوگویی داشتهام که اکنون از نظر خوانندگان دفتر «خاک» در رادیو زمانه میگذرد.
علیرضا میراسدالله هم نقاشی میکند، هم تصویرگری، هم روزنامهنگاری، هم نویسندگی و هم فیلم و انیمیشن میسازد. خودت را بیشتر کدامیک از اینها میدانی؟
شرایط زندگی هر آدمی او را به سمت انجام یک سری کارها هل میدهد. در مورد من اینجوری است که اگر محتاج نان شب نباشم قصهنویسی را به هر کاری ترجیح میدهم.
اما بعضیها تو را با کارهای دیگرت به جز نویسندگی میشناسند…
یکی دو تا انیمیشن روی میز تحریر خانهام ساختم که از لحاظ تکنیکی ضعیفاند ولی چون قصههای خوبی دارند، دیده میشوند. نقاشیها و مجسمههایم هم معمولاً بیانگر قصههای کوتاه و بلندند. بنابراین همهاش برمی گردد به همان قصهنویسی.
بهنظر میرسد که «همون روزها …» عمدتاً برگرفته از تجربههای واقعی توست. چقدرش واقعی است و چقدر زاییدهی خیال؟
تقریباً تمام فصلهای کتاب را در دنیایی که اسمش را میگذاریم دنیای واقعی با پوست و گوشت و استخوان تجربه کردهام. ولی وقتی مینوشتمش طبعاً از تخیل هم بهره بردم. بنابراین حالا که سالها از آن اتفاقها گذشته، دیگر چندان اهمیتی ندارد که این قصه چقدر با واقعیت تطبیق دارد. زمان که میگذرد، خواه ناخواه واقعه تحریف میشود؛ ربطی به نویسنده ندارد. حتی عکس و فیلم هم بهسختی میتوانند عین یک واقعه را بیان کنند. من وقتی مینویسم از چشمهای آب برمیدارم که خودم پرش کردهام؛ از تجربیات خودم مینویسم و تا جایی که یادم هست قراردادی با خودم امضاء نکردم که من را موظف کند که در روایت رویدادهای زندگیم صد در صد امانتدار باشم.
اما اینکار را به تازگی انجام میدهی… در کتابهای قبلیات کلاً حرف دیگری میزدی. مثلاً «مردم معمولی» یا «ویزای کوه قاف» هیچ ربطی به این اثر تازهات ندارند.
بله درست است. حدود پنج سال است که آن نگاه سمبلیک و تا حدی سانتیمانتال را کنار گذاشتهام.
من میتوانم راحت بگویم که کتابهای قبلیم بازیهای کودکانهای بودند که از انجام دادنشان نهایت لذت را بردم. ولی دیگه حوصلهی بازی کردن ندارم؛ از سربستهگویی و اشاره و ایهام هم گریزان شدم.
چرا اسم کتابت هست همین روزها….؟
چون قصه با این دو کلمه آغاز میشود. بعضی قصهها اسم دهان پرکن میطلبند و بعضی قصهها برعکس. کلاً نامگذاری قصه، بخشی از کار است که بیشتر با ریاضیات و حساب و کتاب سر و کار دارد تا با ادبیات. در مورد اسم این کتاب مدتها سرگیجه داشتم، چون خودم بهش میگفتم «چشم» و دوستانی هم که خوانده بودند میگفتند «چشم»، ولی دلم نمیخواست اسمش را بگذارم «چشم». بعد فکر کردم از اولین جملهی مقدمهی کتاب استفاده کنم و اسمش را بگذارم «همین روزها چشم چپم را با قاشق در میآورند و دور میاندازند» ولی منصرف شدم و از این عبارت، «همین روزها…» باقی ماند.
خیلی تحت تأثیر چارلز بوکوفسکی هستی….
از نظر شکل گفتار و جنس کلمات انتخابی این شباهت هست. در نوع نگاه بیتفاوتی که راوی قصه به کل ماجرا دارد هم این شباهت وجود دارد. ولی نویسندهی این قصه به اندازه بوکوفسکی مشروب نمیخورد، از ورزش بوکس بدش میآید و درشتهیکل و آبلهرو هم نیست!
بهنظر میرسد مثل بوکوفسکی خواستهای یک نثر ساده و روان هم داشته باشی…
همین را گفتم. از تأثیر بوکفسکی روی کارم آگاهم و دوستش دارم. اما نثر انتخابی من لزوماً متعلق به شخص خاصی نیست. وقتی زرق و برق ادبی و تزئینات ظاهری را کم کنی به یکجور سادگی مشترک میرسی. اما چون صحبت از تأثیرپذیریست، باید بگویم که بیش از بوکوفسکی و پیش از آن از فردینان سلین تاثیر گرفتم. ولی نه در شکل نگارش و نوع روایت بلکه در نوع نگاه به دنیا و درک آن از زوایایی تازه. نمیتوانم بگویم که تا چه حد از خواندن «سفر به انتهای شب» سلین تأثیر گرفتم. بنابرین تأثیر از سلین در نوشتههایم هم به شکل ظاهری دیده نمیشود. تأثیر از او در بند بند وجودم است؛ نمود بیرونی ندارد.
نوشتهات به نظر تلخ میآید. بهنظر خودت چی؟ تلخ است؟
طعمهای مختلف دارد، فقط تلخ نیست؛ گاهی شور و گاهی هم بینمک است، گاهی تند میشود و در لحظاتی هم شیرین. از این کتاب دو فصل بنا به مصلحت روزگار چاپ نشده، چون قبل از اینکه بفرستمش برای ناشر میدانستم با وجود آن دو فصل مجوز چاپ نمیگیرد، و درشان آوردم. اگر آن دو فصل را از کتاب درنمیآوردم، از تلخیاش کم میشد.
کتابت در عین تلخی پر از طنز هم هست. چقدر استفاده از این طنزها آگاهانه بود؟ یعنی آیا طنز را برای تلطیف کردن تلخیها به کار بردی یا اینکه ناخودآگاه در کارت میآید؟
طنز برای تحمل این دنیا لازم است. خوشحالم که طنز کتاب قابل درک است. من کاملاً آگاهانه و با قصد قبلی، در هنگام نقل و توصیف تلخترین وقایع، شوخیهایی را جا میدهم. چون فکر میکنم در دل تلخترین و غیر قابل تحملترین وقایع زندگی باز هم قدری نمک هست.
آن دو فصل کتاب که گفتی درآوردی چه جور فصولی بودند؟
یکی از آن دو فصل در ارتباط با همخوابگی ناتالی و راوی قصه بود و دومی درباره جزئیات ارتباط جنسی دو زن با هم. میدانی، وقتی از موضوعات جنسی صحبت میشود حتی تلخترین قصهها هم کمی مضحک به نظر میآیند. ذات قضیه سبک است و خوب. برای متعادل کردن هر اثری میشود از این چاشنی استفاده کرد. ولی متأسفانه به واسطهی برخورد نادرست و سبکمغزی ممیزان کتاب [در وزارت ارشاد] خیلی از گفتنیها ناگفته میماند. یا لای هزار و یک جور استعاره و ایهام پیچیده میشود.
از خودسانسوری حرف میزنی ولی در همین حد هم که نوشتی برای بعضیها جای تعجب دارد که چطور کتابت مجوز چاپ گرفته…
نه، جای تعجب ندارد. فکر نمیکنم از زیر دستشان در رفته باشد چون خیلی ملایمش کردم هم خودآگاه و هم ناخودآگاه. راستش فکر میکنم همه ما که طی این سالهای سخت سانسور چیزی نوشتیم، اگر شرایط بهتر شد باید بشینیم و قصههامان را یکبار دیگر بازنویسی کنیم. چه آن فصلهایی را که نوشتیم و کنار گذاشتیم و چه آنهایی را که حتی جرأت نکردیم بنویسم و به قصههامان را راه بدهیم.
چرا اینقدر دلبسته تصویرگری هستی؟ چرا کتابات را بدون تصویرسازی روانه بازار نکردی؟
همیشه قبل از چاپ کتاب فکر میکنم تصاویر به کمک متن میآیند، ولی در بیشتر مواقع این اتفاق نمیافتد. در مورد این کتاب بهخصوص، باید بگویم که تنها دلیلش این بود که کارهای مهدی کریمزاده را دوست داشتم.
فکر نمیکنی با تصویر کردن رمان ممکن است این ذهنیت ایجاد بشود که به گیرایی اثر چندان مطمئن نبودی؟
نه. من زیاد دنبال نمیکنم که کتابهایم گیرا بودند یا نه. وقتی مینویسم و کتاب تمام میشود، دیگر چندان به آن برنمیگردم. وقتی هم که چاپ میشود دیگر کتاب را مال خودم نمیدانم. اما به طور کلی با تصویرگری برای هر کتابی حتی داستانهای شگفت دستغیب و نهج البلاغه هم موافقم.
ظاهراً دنبالهای هم در کار است، خاطراتات از عراق که الان داری در فیسبوک قسمت به قسمت چاپش میکنی. درباره این نوشته توضیح بده.
دنباله که نه، یه قصه تازه است که سی فصلاش را تا الان توی فیسبوک نوشتهام. یکی از دلایل اصلی انتخاب فیسبوک این بود که میخواستم تایپ کردن یاد بگیرم. قبلاً نمیتوانستم بدون استفاده از قلم و کاغذ بنویسم. تا رو به روی صفحه کامپیوتر قرار میگرفتم قصه میپرید و میرفت و درگیر بازی با کلیدهای تایپ میشدم. ولی الان میتونم هم تایپ کنم و هم فکر!
شناسنامهی کتاب:
همین روزها…
علیرضا میراسدالله
تصویرگر: مهدی کریمزاده، نشر مثلث- تهران- زمستان ۱۳۸۹- ۲۲۰۰ نسخه.