دفتر خاک – پبام فیلی، نویسندهی رمان «من سبز میشوم، میوه میدهم؛ انجیر» در آغاز این گفتوگو میگوید پیش از هر چیز شاعر است. زبان و لحن شوریده و شاعرانهای هم که در رمان اخیر او به چشم میخورد، در نوع خود از نوعی نگرش شاعرانه به هستی نشان دارد. پیام نخستین مجموعه شعرش را در سال ۱۳۸۴ با عنوان «سکوی آفتاب» به چاپ رساند و ده مجموعه شعر دیگر با عناوین: هندسهی عریان ــ منصور؛ چوبهها و بدعتها ــ جهان قلمرو تنهایی ــ ترانههای انسانی ــ جنگ به روایت من ــ شاه بابا ــ حسنک ــ چشمهای تو آفتاب را به من یاد داد ــ مودیلیانی و به سرزمین رسولان را آمادهی انتشار دارد. هیچیک از این آثار در ایران مجوز چاپ و نشر دریافت نکردهاند.
در سال ۲۰۰۶ اولین رمان پیام فیلی با عنوان «برجها و برکهها» در نشر الکترونیکی در آمریکا منتشر شد. سپس مجموعه داستان کوتاه «برهوت ارغوان و تکلم آبها» را نوشت. آخرین کتاب منتشر شده از او همین رمان «من سبز میشوم، میوه میدهم؛ انجیر» است که پاییز ۱۳۸۹ توسط نشر گردون در برلین چاپ و منتشر شد و اکنون موضوع این گفتوگوست. پیام فیلی رمان دیگری هم با عنوان «پسر چندم سالهای ابری» در دست دارد که رو به اتمام است و به زودی توسط نشر گردون روانهی بازار خواهد شد. با این نویسنده پرکار گفتوگویی انجام دادهایم که اکنون از نظر خوانندگان دفتر خاک میگذرد:
آقای فیلی، شما داستانتان را در همان نخستین جمله به این شکل شروع میکنید که اعلام میکنید راوی داستانتان همجنسگراست. آیا هویت جنسی، بخشی از هویت فردی شخصیت داستان شماست؟
هویت جنسی بخشی از هویت فردی همهی آدمهاست. شکل عشقبازی هر آدم با دیگری متفاوت است. چیزهایی که هر کس در آمیزش جنسی میخواهد ویژهی خودِ اوست. هویت فردی چیز کلانیست. من در این مورد حتی کوچکترین جزئیات را با اهمیت تلقی میکنم. میشود نشانهشناسی کرد؛ میشود از طرز و شیوهی آمیختن دو نفر خیلی چیزها را دریافت. در ابتداییترین برداشت میشود دریافت که این آمیزش به طرزی عاطفی اداره میشود یا صرفاً غرائز هستند که دارند همه چیز را با جزئیات پیش میبرند. میتوان در فرم یک عشقبازی، عاطفه را، اشتیاق را، اکراه را، حتی جنون و بسیاری دیگر از حالات آدمها را دریافت. عشقبازی فقط یک عمل جنسی به معنای مجرد نیست. عشقبازی نمایش خیرهکنندهی همهی آن چیزهاست که ما فکر میکنیم از خود و از دیگران پنهان کردهایم. پس اگر همهی این نشانهها ــ که هر یک وجود دنیایی را در آدم اثبات میکنند ــ در طول یک معاشقه قابل شناسایی هستند، خودِ هویت جنسی هم پیداست که میتواند بخش مهمی از هویت فردی آدمها باشد که هست.
داستان شما زبانی به ظاهر شاعرانه دارد. این لحن و زبان حتی در وصف روابط روزانه اشخاص هم بهکار میرود. آیا واقعاً یک انسان، صرفنظر از گرایش جنسیاش میتواند در تک تک لحظههای زندگیاش به این شکل فکر کند و دنیا را ببیند؟
داستان من «به ظاهر» زبانی شاعرانه ندارد؛ داستان من تقریباً یک شعر بلند است… یک شعر رواییِ بلند. چه به لحاظ مختصات زبانی و چه از نقطه نظر طرح موضوعات. طرز رفتار من در داستان با کلمات شاعرانه است. حتی میشود وزن طبیعی و موسیقایی کلمات را در متن داستان من درک کرد. همهی اینها هم به این دلیل است که من پیش از هر چیز دیگر شاعرم و طبیعیست که اگر داستانی هم مینویسم آن را به زبان مادری / به زبان شعر روایت کنم. در من نوشتن یک داستان با سرودن یک شعر شباهتهای بسیاری دارد. یکی اینکه داستانهایم با همان «در لحظهگی» و «آنیَت»ی به سراغم میآیند که شعرهایم.
من از قبل کوچکترین طرحی برای داستانم نمیریزم همانطور که وقتی شعری را مینویسم نمیتوانم از پیش طرحی برای آن در سر داشته باشم؛ این را هیچ شاعری نمیتواند. حتی تا آخرین صفحات نمیدانم که داستانم چطور تمام میشود. مثل این است که همهی مدت دارم داستانی را برای خودم تعریف میکنم که تا آن موقع نشنیدهام. شیوهی من این است که میگذارم کلمات، متناسب با لحن و آواشان کنار هم قرار بگیرند. هیچ کجا ماجرایی را به آنها تحمیل نمیکنم که داستانی نوشته باشم. بیش از هر چیز به آوا و لحن موسیقایی کلمهها متکی هستم. باید یک رشته از موسیقی باشد که من بتوانم از داستان سر در بیاورم. میگذارم که هر کلمه به تنهایی و در لحظه نسبت خودش را با باقی کلمات تعریف کند و سرنوشت خودش را در متن بسازد.
میتوانم بگویم که هر کلمه تعیین میکند که کلمهی بعد چه باشد.هر سطر زمینهساز سطر بعدی میشود و هر فصل، فصلِ بعد را رقم میزند و یک جایی همهی اینها تمام میشود. جایی که من دخالتی در «کجا بودنش» ندارم. جایی که آخرین کلمه تصمیم میگیرد که آخرین کلمه باشد و داستان تمام شود. من مثل دیگران مثلاً دست به شخصیتسازی ــ به آن شکل عرفی و مشخص نمیزنم. در همین چینشِ آواییِ کلمات است که همه چیز شکل میبندد. من هیچ نیازی به سازماندهی و تعیین چیزی در متنم نمیبینم چرا که دریافتهام اگر کلمات را به همین شیوه بگذارم تا هر کجا که خواستند بروند، در نهایت از این همزیستیِ خودخواسته متنی پدید میآید که من نمیتوانم با تدبیر و تکنیک به وجود بیاورم. همهی زندگی من حتی به همین شیوه پیش میرود.
شما، خودتان همه این ویژگیها را برای داستانتان در نظر میگیرید. یعنی برای شما نظر منتقد مهم نیست؟ ممکن است منتقد یا خواننده نظر دیگری داشته باشد و برای مثال رگههایی از نوعی سانتیمانتالیسم که در ادبیات عشقی عامهپسند سراغ داریم، در داستان شما بیابد. تکلیف چیست؟ آیا باید به قضاوت قطعی شما تکیه داشته باشیم یا اینکه شما بعد از انتشار کتاب به قضاوت خواننده و منتقد تکیه میدهید با این امید که یک مرحله فراتر روید. آیا فکر نمیکنید این دومی هوشمندانهتر باشد؟
سر در نمیآورم که چطور از پاسخ من این برداشت شده که من به نظر منتقدان اهمیت نمیدهم. من به شکلی که شما اشاره کردید ویژگیهایی برای داستانم در نظر نگرفتم. صرفاً از نحوهی شکلگیری داستان در شکل کلیِ آن حرف زدم؛ اینکه چطور در من داستانی شکل میبندد و پیش میرود. و همهی اینها به هیچ عنوان به این معنا نیست که راه نقد و نظر را بر کسی سد کرده باشم.
نه، خب. وقتی از چگونگی شکلگیری داستانتان صحبت میکنید، نوعی شیفتگی توأم با قطعیت در سخنان شما وجود دارد.
گیرم که من در قطعیترین و مطلقترین حالت برداشتهای خودم را از داستانم مطرح کرده باشم که چنین نیست اما در این حالت هم باز دیگران میتوانند مخالفت کنند و نظری بر خلاف برداشت من داشته باشند. این طبیعیست و جای تشکیک هم ندارد. هیچ نویسندهای نمیتواند اعلام کند که کسی حق نقد کار مرا ندارد و اگر چنین اعلامیهای هم صادر کند فکر نمیکنم گوش منتقدان بدهکار باشد. هر کسی میتواند نظری بر خلاف نظر من نویسنده داشته باشد و به قول شما حتی میتواند ــ در حالتی نسبتاً بعید ــ رگههایی از سانتیمانتالیسم هم در کار من شناسایی کند و اگر هم چنین شد دیگر نیازی به کسب تکلیف از من نیست.
شما وقتی میگویید «در حالتی نسبتاً بعید» رگهای از سانتیمانتالیسم در کار شما ممکن است وجود داشته باشد، در واقع قضاوت میکنید نسبت به کاری که قضاوت آن با دیگریست.
من به هیچ عنوان قضاوت قطعی نکردم چرا که اصلاً در کلِ این حوزه جایی برای قضاوت به ویژه قضاوت قطعی نیست. من این روال را نمیشناسم شاید به این خاطر که اصلاً وجود ندارد. هوشمندانهتر این است که در مواجهه با یک اثر موقعیتهای فانتزی و تخیلی را متصور نشویم و طبیعی برخورد کنیم. اما چیزی که باید اضافه کنم مسئلهی منتقدان است. در این چند ماهی که این کتاب منتشر شده مدام احساس میکنم بسیاری از همین منتقدان به محافظهکاری و صلاحدید دارند بیسر و صدا رد میشوند از کنار داستان من. حتی بعضی که من هنوز و همیشه به آنها احترام میگذارم به سبب شهامت و پایداریهاشان ــ مرا منع کردند از اینکه حتی خودم بخواهم در رابطه با این داستان جایی مصاحبهای بکنم که مبادا جنجالی به وجود بیاید و سر و صدایی به پا شود.
در میان آن دسته از کسانی که در ادبیات معاصر جایگاهی ویژه و شناخته شده دارند و تا این لحظه داستان مرا خواندهاند تنها مسعود بهنود بوده که مشغول نوشتن نقدی بر این کتاب است و به زودی هم منتشر خواهد شد. دیگران به هر ترتیب کناره گرفتند. بنابر اینها باید بگویم به قاعده خوشحال میشوم اگر بازخوردهای مکتوب بگیرم در مورد این داستان و ماجرا از این فاز شفاهی خارج شود و من پیوسته جملاتی از این دست نشنوم که؛ «کار بینظیری خلق کردی، داستان بیسابقهای نوشتی اما مراقب باش… به صلاح نیست که…» و به هر حال نظایر اینها.
آیا داستان شما یک داستان عاشقانه است؟
داستان من داستانیست دربارهی عشق… جنون… بدنامی… رؤیا. داستانی دربارهی تنهایی و ترس از آن. دربارهی همخوابگی با فراعنه و شبگردهای ناشناس. داستانی دربارهی پذیرش و آزادی. متنی برآمده از بیزاری من از جنگ… بیزاری من از جامعهای که در آن زندگی میکنم. جامعهای که بخش بزرگی از آن گرفتار دیگری انگاری و نفرت ورزیدن به این «دیگری»ست؛ نفرتورزی به همهی آن دیگریها که خودش تولید میکند تا بتواند به آنها ابراز نفرت کند. مثل اینکه احتیاج دارد به تنفر. داستان من اعلام برائت از این جامعه است و همزمان دعوت آن به آزادی، رواداری و منطق پذیرش. چه بخواهیم چه نه باید پذیرفت که در این جامعه نژادپرستی عملاً بروز دارد. شاید هر کجا بشود یکی دو تا از هواخواهان هیتلر را حتی پیدا کرد. من این را مکرر با چشمهای خودم دیدهام.
انتقاد شما متوجه حاکمیت است یا مردم؟
من از حاکمیت حرف نمیزنم. دارم از مردم حرف میزنم. از مردمی که به چشم تحقیر و تنفر به اقلیتهای جنسی نگاه میکنند. مردمی که در نهایت باید باور کرد که این حاکمیت فاسد و سرکوبگر برآمده از آنهاست. حاکمیتی که نژادپرستی را جار میزند و واقعهی وحشت باری مثل هولوکاست را در روزِ روشن جهان انکار میکند. حاکمیتی که تبعیض علیه همهی اقلیتها به ویژه اقلیتهای جنسی را با پشتوانهی قانونی اعمال میکند. یکی از اثراتی که داستان من میتواند داشته باشد و خوشحالم از بابت آن، این است که خوانندهی ناآگاه در رویارویی با آن درمی یابد که زندگی یک همجنسگرا یک زندگی سرشار از فساد و بیبند و باری نیست. درمییابد که زندگی یک همجنسگرا وقفِ جنسیتِ عریان نیست. درمییابد که یک همجنسگرا «دیگری» نیست. بلکه زندگی او هم مثل زندگی همهی آدمها سرشار از همه چیز است؛ سرشار از تنهایی، عشق، ترس، شکست و پیروزی، اشتباه و پشیمانی، سرشار از احساس زیبایی و احساس درد. سرشار از همهی چیزهای دیگری که در زندگی هر کسی میتواند باشد و هست. زندگی یک همجنسگرا حتی میتواند به گونهای شاعرانه باشد که شما آن را قدری هم اغراقشده بدانید.
شما میگویید یکی از موضوعات داستان شما همخوابی با فراعنه است. منظور شما چیست؟ همخوابی با فراعنه یعنی چی؟ کتاب شما مشحون از چنین تصاویریست. گاهی این تصاویر به مرز هیستری نزدیک میشود. این هیجانزدگی به خاطر چیست؟
همخوابی با فراعنه یعنی جهان منهای همهی منطقهای عرفی. همخوابی با فراعنه یعنی جهان داستانیِ من که در غیاب عرف شکل بسته و میبندد. نگفتم یکی از موضوعات داستان من همخوابگی با فراعنه است؛ گفتم داستانیست «دربارهی» همخوابگی با فراعنه. این چیز دیگریست. این یعنی همخوابگی ــ طوری که شما عنوان میکنید ــ در داستان دارای «موضوعیت» نیست. کتاب من مشحون از همخوابگی لااقل به آن شکلی که شما دریافتهاید نیست. در داستان من پسری جوان باردار میشود، الههی اسرائیل از چوب درختان مدیترانه تراشیده میشود، مادری در بقایای یک کشتی قدیمی در آبها زندگی میکند و نشان ستارهی داود نشان صلح است. داستان من مشحون از همهی اینهاست نه فقط تصاویری که شما معتقدید گاهی به مرز هیستری هم نزدیک میشوند. این «هیجانزدگی» که شما دریافت کردهاید شاید محصول «شتابزدگی» شما باشد. از آن دست شتابزدگی که غالبا در برخورد با پدیدههای کم سابقه، حتی به سراغ کارکشتهها هم میآید. اما به هر حال امیدوارم در مواجههی دیگران با این کتاب مسئلهی جنسی تا این حد دارای محوریت و موضوعیت نباشد.
اگر میگفتیم داستان بینظیری خلق کردهاید، احتمالاً به شتابزدگی در داوری متهم نمیشدیم. بماند. شما روی عشق و همجنسگرایی مدام تأکید میکنید. عشقی که یک همجنسگرا دارد با عشقی که دگرجنسگراها دارند، چه تفاوتی میتواند داشته باشد؟
نمیدانم پاسخ دادن به این سؤال تا چه حد میتواند مرتبط با من باشد اما این را میدانم که عشق بین دو تا آدم با هر گرایش جنسی شاید در بسیاری از جهات شبیه به عشقی باشد که دو تا پرنده یا دو تا تکه ابر یا دو تا گیاه به هم میورزند. عشق برای من با همهی تنوع در بروز، و کثرت در دریافتش از وحدتی برخوردار است.
وقتی شما در پاسخ به سئوال قبلی با نوعی اطمینان خاطر عجیب میگویید: زندگی یک همجنسگرا حتی میتواند به گونهای شاعرانه باشد که شما آن را قدری هم اغراق شده بدانید. یک معنیاش این است که از زندگی جنسی همه همجنسگراها خوب خبر دارید و اطلاع شما آنقدر زیاد است که در آن قطعیت هست. قطعیت از اطلاع میآید و وقتی که شما ادعا میکنید که مطلع هستید از زندگی عشقی همجنسگراها، پس طبعاً این موضوع به شما کاملاً ربط پیدا میکند. اشتباه میکنیم؟
من فقط گفتم که زندگی یک همجنسگرا هم چیزی شبیه به زندگی آدمهای دیگر است. مگر اینکه او را «دیگری» تلقی کنید و متوقع باشید به همین سبب به هر لحاظ متفاوت باشد از شما که «دیگری» نیستید. من آن دست سؤالات را در مورد عواطف آدمها اصلاً مجاز نمیدانم و البته پاسخ حداقلیام به آن بیشتر شبیه به گمانهزنی بود تا چیزهایی شبیه به اطمینان خاطرِعجیب و قطعیت. بنابراین بله، فکر میکنم اشتباه میکنید. و همهی اینها در حالیست که متوجه نشدم که اگر بگویم زندگی یک همجنسگرا حتی میتواند به گونهای شاعرانه باشد که شما آن را قدری هم اغراق شده بدانید، چطور میشود که یک معنیاش این باشد که از زندگیِ «جنسی همه همجنسگراها» خوب خبر دارم؟! من در آن بخش از حرفهایم نه اشارهای به زندگی «جنسی» همجنسگراها کردم و نه مدعی شدم که حالا در هر موردی ــ از زندگی «همه»ی همجنسگراها خوب خبر دارم.
در رابطهی عشقی راوی داستان شما بیش از هر چیز ترس و تردید برجسته است. چرا؟
این ترس و تردید میتواند محصول زندگی همهی آنها باشد که زندگیهایی شبیه به زندگی راوی داستان من دارند و در جوامعی شبیه به جامعهی من زندگی میکنند. راوی داستان من یکی از همان «دیگری»هاست. عضوی از همان اقلیتها که مدام در معرض توهین و تهمت و تحقیر و بدنامی هستند و حتی در کشورهایی مثل ایران به سبب وجود قوانینی که از وحشیانهترین و مبتذلترین وجوهِ دین برداشت شدهاند ــ حتی در معرض خطر اعدام قرار دارند. طبیعیست که چنین کسی به هر پدیدهای در پیرامون خود شک کند و از هر اتفاقی بترسد. این دلایل همه غیر از این است که اصلاً گویی جهان بر پایهی ترس و تنهایی بنا شده؛ ترس از تنهایی و تنهایی در ترس. شاید همهی آن چیزی که باقی میماند و ما زندگی مینامیم، صرف فرار از این دو میکنیم. این تنها راوی داستان من نیست که گرفتار این قاعده است. به باور من همهی ما ترسانیم و اغلب تنها…
بله. حق با شماست. ممنون که وقتتان را در اختیار دفتر خاک قرار دادید.
من هم ممنونم از شما.
این لحن مصاحبه به نظر کمی منفی می آید و نویسنده داستان بجای توضیح نوشته هایش بیشتر موضع دفاعی گرفته و پرسشهای مصاحبه گر متاسفانه بر محور مسایل سطحی می چرخد
کاربر مهمان / 15 April 2011
Trackbacks