محمد مصطفایی- در ایام نوروز سال ۱۳۷۸ تصمیم گرفتم به زندان رشت برم و دختری نقاش که در انتظار اعدام بود را ببینم. تصمیمم آنی بود و فردای روز تصمیم با خودروی شخصی‌ام به سمت رشت رفتم. دلهره عجیبی داشتم اما دوست داشتم دل‌آرا دارابی دختری که در سن ۱۷ سالگی به اتهام قتل بازداشت شده بود را ببینم. دوست داشتم برایش کاری انجام دهم. چند بار درباره ماجرایش در روزنامه‌ها مطالبی نوشته بودم. به رشت رسیدم و بعد از اخذ دستور از دادیار ناظر زندان به اتاقی که زندانیان را برای ملاقات به آنجا می‌آوردند رفتم. چند مامور هم در این اتاق بودند. وقتی دستور قاضی را به یکی از آن‌ها دادم، مسئول مربوطه به من نگاه کرد و گفت آقای مصطفایی شما هستید. گفتم بله چطور. گفت هیچ. در مورد شما زیاد شنیده بودم و امیدوارم بتوانید کاری برای دل‌آرا انجام دهید تا اعدام نشود. این مامور می‌دانست که دیگر کاری از دست کسی بر نمی‌آید. تقدیر دل آرام دارابی اعدام است چون دستی قدرتمند کمر بر اعدام این جوان بسته است. اعدامش حتمی است.

مسئول دفتر تلفن را برداشت و به کسی که آنطرف تلفن بود گفت. بگویید دل‌آرا به اتاق ملاقات بیاید. استرس عجیبی داشتم. دختری را می‌خواستم ببینم که قبلا در مورد پرونده‌اش در مطبوعات اظهار نظر کرده بودم. نیم ساعتی منتظر ماندم. از پشت پنجره، دختری با موهای رنگ شده و صورت سفید و نورانی به نزدیک اتاق ملاقات می‌آمد و یک خانم که مشخص بود از مامورین زندان بود او را همراهی می‌کرد. هر چه قدر نزدیک‌تر می‌شد، شدت ضربان قلب من نیز بیشتر می‌شد. درب اتاق ملاقات باز شد. دخترک به من نگاه کرد و تا من را دید، شناخت. نمی‌توانست حرفی بزند. می‌خندید و از خوشحالی اشک می‌ریخت.

گفت فکر نمی‌کردم کسی به ملاقاتم بیاید و شما اولین نفری هستید که در سال جدید به ملاقات من می‌آیید. به او گفتم که چه کمکی از دست من بر می‌آید که برایتان انجام دهم. گفت دوست دارم شما هم وکیل من باشید. ولی آقای خرمشاهی روی پرونده کار می‌کند. به او گفتم ماجرایی که برایت اتفاق افتاده را بار دیگر برایم تعریف کن.

دل‌آرا شروع کرد به تعریف کردن ماجرا و گفتن از بی‌گناهی خودش. او می‌گفت که قاتل نیست و قاتل امیر حسین است. من چون او را خیلی دوست داشتم و سن و سالم هم کم بود، قتل را به گردن گرفتم. او از روز ماجرا تعریف کرد و از اینکه به پدرش دروغ گفته که قاتل است و قتل را به گردن گرفته است. زمانی که تعریف می‌کرد اشک از چشمانش جاری بود. قسم می‌خورد که مرتکب قتل نشده است و می‌گفت هیچ کس حرفش را باور نمی‌کند. می‌گفت دادستان رشت چند بار او را کنار کشیده و تهدید کرده است که اعدامش خواهد کرد.

چهره دل‌آرا مظلومانه می‌گفت که قاتل نیست. با تمام موکلینی که داشتم فرق می‌کرد. نگاهش، مظلومیتش و حرکاتش. خودش را خوب نگه داشته بود. آرایش می‌کرد و مو‌هایش را مدام رنگ می‌کرد و می‌گفت در زندان بیشتر اوقاتش را به نقاشی کردن می‌گذراند. عاشق نقاشی بود. درس هم می‌خواند و فکر نمی‌کرد روزی بی‌گناه اعدام شود. آنقدر در زندان سختی کشیده بود که می‌شد زجر‌هایش را از نقاشی‌هایش دید. آن روز از زندان بیرون آمدم و او در آنجایی که اعدام شد، ماند.

ساعت هفت صبح یک روز تعطیل، دادستانِ رشت با چند نفر از جیره بگیرانش به زندان رفتند. روز تعطیل دل‌آرا را صدا کردند. گویی به شکار آهو رفته بودند. و می‌خواستند آهویی زیبا شکار کنند. آهویی که از جنس آدمی‌زاد بود و حیواناتی وحشی همچون گرگ می‌خواستند این آهوی زیبا را از پای در آورند و جلوی کشیدن نقاشی‌هایش را بگیرند. به سالن مرگ می‌برند. تلفنی به او می‌دهند و خنده‌ای می‌کنند و می‌گویند به مادرت زنگ بزن و بگو تا چند دقیقه دیگر اعدام می‌شوی. گوشی را می‌گیرد، دستانش می‌لرزد و التماس می‌کند و می‌گوید من قاتل نیستم من را نکشید، من را نکشید.

همه می‌دانستند که او قاتل نیست اما برای روز تعطیلشان نیاز به تفریح و شکار داشتند و هیچ شکاری بهتر از دل‌آرا برای آن‌ها نبود. آهویی زیبا، با چشمانی هیجان انگیز و چهره‌ای نورانی و… به مادرش زنگ می‌زند و جریان را به مادرش با صدای لرزان می‌گوید…. مادرش تلفن را قطع می‌کند. قرآن را بر می‌دارد و به سمت زندان رشت می‌رود. در زندان را با هر دو دست می‌کوبد. التماس می‌کند. جیغ می‌زند و فریاد می‌کشد ولی کسی در را باز نمی‌کند. شکارچیان شکارشان را زده بودند. درب بزرگ زندان باز می‌شود و آمبولانسی که دل‌آرا، آرام گرفته بود بیرون می‌رود و…. در مراسم اعدام شرکت کرده بودم و می‌توانم تصور کنم که چطور اعدام شده است. او باورش نمی‌شود که اعدام خواهد شد. اراده‌اش را از دست می‌دهد. دیگر توان فکر کردن ندارد. گرگ‌ها دور او جمع شده بودند. چاره‌ای نداشت جز التماس کردن‌های بی‌پاسخ… دو دست او را می‌گیرند. به سمت چارپایه مرگ می‌برند. دل‌آرا همچنان التماس می‌کند. او در زمانی که قتل اتفاق افتاده بود ۱۷ سال بیشتر نداشت و اگر هم قاتل بود باز هم به خاطر سنش حقش مرگ نبود. همانطور که حق هیچ انسانی مرگ نیست. طناب آبی رنگِ کلفتِ دار را به گردنش می‌اندازند. گرگ‌ها مست نگاه دل‌آرا می‌شوند و از مرگش لذت می‌برند. دادستان رشت دستور می‌دهد که چارپایه را بکشید. دل‌آرا آویزان می‌شود. می‌لرزد. آرام می‌گیرد و….. جهانی در ماتم مرگ دل آرام می‌گرید….

ما‌ه‌ها از این جریان گذشت. هیچ کس باورش نمی‌شد که این آهوی زیبا، اینگونه شکار گرگ‌های درنده شود.

چند روز پیش شنیدم امیر حسین کسی که قاتل اصلی پرونده دل‌آرا بود در زندان رشت خود را به دار آویخته است. یکی از هم سلولی‌هایش که به تازگی آزاد شده بود را می‌شناختم. توانستم تلفنی از او به دست آوردم. با او صحبت کردم و می‌گفت امیر حسین قبل از اعدام دل‌آرا چندین بار دادستان رشت را خواسته بود و گفته بود که دل‌آرا قاتل نیست و قتل توسط او انجام شده است. بعد از اینکه دل‌آرا اعدام شد نیز نامه‌ای نوشت و گفت او بی‌گناه بوده است. دادستان یک بار به زندان می‌رود و او را تهدید می‌کند که اگر چیزی بگوید او را خواهد کشت. او می‌گفت هیچ کس نمی‌خواست حرف‌های امیر حسین را بشنود. بعد از مرگ دل‌آرا افسرده بود و زندگی‌اش به سختی می‌گذشت و در ‌‌نهایت برای آرامش وجدانش تصمیم گرفت خود را حلق آویز کند.

دل‌آرا قاتل نبود و هستند صد‌ها نفر از متهمین به قتلی که قاتل نیستند و نمونه‌های بسیاری را در زندان دیده‌ام اما خشونت‌طلبی حاکمان جمهوری اسلامی به گونه‌ای است که تنها به اعدام می‌اندیشند و به کشتن انسان‌های بی‌گناه.

حال چه کسی پاسخگوست؟ چه کسی پاسخ این بی‌عدالتی را خواهد داد؟ چطور می‌توان جان دل‌آرا را احیا کرد؟ او بی‌گناه بود و گناهش تنها کشیدن نقاشی‌هایش و بازی با دنیای کودکی‌اش بود که تقدیر اعدامش را رقم زد. آیا گناه او ایرانی بودنش بود یا عاشق بودنش؟

محمد مصطفایی یکی از وکلای دل‌آرا داربی