مریم رییس‌دانا- رضا هیوا، شاعر ایرانی، به قول خودش کوردزبان است، ساکن روستایی در اطراف پاریس. او خودش را این‌طور توضیح می‌دهد:
«من
رضا هیوا
همراه نوروز
با بهار و عمو نوروز
در جوادیه
کرایه‌نشین یک خانواده‌ی آذری
نقشبندی‌نام به دنیا آمدم.
او بزرگ‌شده جوادیه است. دبیرستان را در دارالفنون تمام می‌کند. و بعد می‌رود دانشکده فنی تهران تا مهندس بشود. او می‌گوید:

«بعد از دبیرستان در مسابقه‌ی سراسری برای ورود به دانشگاه شرکت کردم. تقریباً تمام دوستان دوران کودکیم به حرفه‌ای که می‌خواستند رسیده بودند و به اونیفورم‌هایشان می‌بالیدند. من می‌خواستم «مهندس» شوم، چون مهندس شدن نشانه‌ی موفقیت بود و برایِ خانواده‌ام موفقیتی بزرگ‌تر ازین نمی‌توانستم پیداکنم. سال‌های بعدِ دانشکده‌ی فنی بود. مهندس آینده چون کاشف کنجکاو در کشف همه چیز می‌کوشید جز رمز و راز مهندس شدن. شب‌های امتحانم را با شنیدن هزارباره‌ی سنفوی بتهوون، خواندن ژان کریستف، ترجمه‌ی کتاب ممنوع درباره‌ی ماتریالیسم دیالکتیک، دست‌نویس کردن کتاب‌هایِ مارکس و … می‌گذشت. نمی‌دانستم چگونه دیگر رفقایم می‌توانند وقتشان را با «تعادل» بین شور سیاسیشان و دانشکده تقسیم کنند. به‌شان حسودی می‌کردم ولی راه رفتن با ترازویی در دست را نیاموختم که نیاموختم.»

وقتی از او خواستم دو کلمه‌ای باز بیشتر از خودش برایمان بنویسد، گفت فعالیت مورد علاقه‌اش، پشت پا زدن به سرنوشت و آزاد زیستن است، و نیز عشق ورزیدن، آموختن و دوست داشتن. می‌گوید:

«شعر‌هایم هم همینند که هستند
زمخت
بی‌قواره و بی‌قانون
از زندگیم راست‌ترند».

از کتاب‌های منتشر شده‌اش در فرانسه «رؤیا و مجازات» نام دارد یا شاید «رؤیا و مکافات».
گفت‌و‌گوی زیر بازتاب نظرات اوست درباره شعر، وطن، روستا، سرنوشت، خدا، نژادپرستی و…

آقای رضا هیوای عزیز، شما به‌عنوان یک اقلیت (کرد و سنی) در تهران زندگی کرده‌ای. زیستن در محیطی که زبانش با زبان تو متفاوت بوده و دینش با دین خانوادگی تو فرق داشته، بی‌شک سختی‌هایی داشته. از طرف دیگر باز به‌عنوان یک خارجی (اقلیت) در پاریس نیز زندگی کرده‌ای. زندگی در کدام محیط سخت‌تر بوده است؟ آیا این سختی‌ها از یک جنس بوده‌اند؟

«تبعید» یکی از موضوعات محوری‌ کارهای من است. اگرچه از دشواری‌های زندگی در تبعید می‌نویسم، اما اگر سفره‌ی دلم را برایتان پهن کنم، من تبعید یا بهتر بگویم، تبعید‌هایم، را هدیه‌ی زندگی می‌دانم. نخستین تبعیدم، کوچ خانواده‌ام بود از کردستان به تهران، جوادیه. هرچند در تهران به دنیا آمدم، ولی اجبار به مخفی کردن هویت و زبان خود را چیزی جز تبعید نمی‌توانم بنامم. درین تبعید بی‌شک لحظاتی بود که نمی‌توان به‌عنوان «لحظات شیرین» از آن یاد برد. درد همه‌ آن روز‌ها را در چند شعر چال کرده‌ام. گریستم. نوشتم و صفحه را برگرداندم تا به فصل بعدی بپردازم. آن‌قدر چیز برای گفتن هست که جایی برای ننه‌ من غریبم بازی‌ بی‌پایان درباره‌ زخم‌های گذشته باقی نمی‌ماند. من جوادیه‌ کارگری و قمه‌زن آن روز‌ها را «میهن کودکیم» نامیدم و یکی از آرزو‌هایم این است که روزی آن را به فرزندانم نشان دهم. حاصل این تبعید و این «دراقلیت بودن» نه‌ تنها دورخیز برداشتن برایِ یادگیری‌ی زبان‌ها و فرهنگ‌های دیگر بود، بلکه بین من و مجموعه‌ی «یقین‌ها» و «دُگم»‌های هر دو فرهنگ (در‌ واقع بیش از دو فرهنگ) فاصله‌ای انداخت که بعد‌تر به‌من مجال به زیر پرسش بردنشان را داد.هنوز پرسش‌هایم را از پدرم فراموش نمی‌کنم که در پاسخشان می‌شنیدم: «برو دهانت را بشور!» دهانم را می‌شُستم ولی بدون پشیمانی و احساس گناه، و لی پرسش‌هایی سمج‌تر می‌آمدند. هرگز کسی برای داشتن و طرح پرسش نه مرا پشیمان و نه وادار به شرم‌ کرده است.

تبعید دومم به فرانسه یک برکت دیگر بود. بی‌شک که طعم تحقیر و تبعیض نژادپرستانه را من نیز بر پوست دلم حس کرده‌ام. اما این‌ها در برابر آنچه که فرهنگ این خِطِّه به من آموخت هیچ‌اند. از گشاده‌روحی، گنجینه‌یِ اندیشه‌، رفاقت و همبستگیشان می‌آموزم و قد می‌کشم، و بر ناجوانمردی‌، مردم‌فریبی‌ و دلال‌منشیشان ‌می‌تازم. هرچند در همین فرانسه بود که پدر شدم و آن‌چنان در آن خانه گزیدم که از آن میهن دوم ساختم، هر چند زبانشان را چون زبان کمابیش مادری پذیرفتم، اما جست‌وجوی نان مرا بیشتر به کوچ‌های تازه فرستاد. بچه کُردِ در جوادیه به یک ایرانی‌ در فرانسه و بعد به یک فرانسوی‌ در انگلستان، ایرلند، سویس، ایتالیا، نروژ، آلمان … تبدیل شد. از تبعیدِ نخست تا تبعید‌ و دربه‌دری‌های بعدی آموختم، جهان را خانه‌ی خود سازم و هویتم را نه در نام یک قوم و کشور، یا زیر یک پرچم، بلکه در جایِ دیگری بدانم و جست‌وجو کنم. آن‌چه که هر روز بیشتر برایم برجسته می‌شود تشابه ماست. با همه‌ی خوبی‌ها و گنداب‌هامان، از فارس و کرد و ترک بگیر تا فرانسوی و انگلیسی و ایتالیایی… اگر امروز در زندگی‌ام دو یقین داشته داشته باشم، دومی‌اش «وحدتِ انسان» است؛ و برای درک و لمس این ارزش، که اصل و فرع کیش نوین من گردیده، می‌بایست به تبعید می‌آمدم.

و در این تبعید‌ها آیا رفتار نژادپرستانه هم دیدی؟

در فرانسه چرک و گندابِ نژادپرستانه و ملیت‌گرایانه را، که جایی ژرف در روحم می‌لولید، پیدا کردم. هنگامی‌که در سخنرانی‌ دست‌راستی‌های افراطی‌ فرانسوی جملاتی را شنیدم که وقتی من در تهران درباره‌ خارجی‌ها تکرار می‌کردم، از وحشت به خود می‌لرزیدم. منی که خود را در بشردوستی هم‌پای گاندی می‌دانستم، لجن نژادپرستی در رگ‌هایِ دل و روحم می‌دوید. و ده‌ها لجن و گنداب دیگر. برشمردنِ این «ناهنجاری»‌ها کتابی می‌طلبد. در «رؤیا و مکافات» خطاب به فرانسوی‌ها می‌گویم: «تبعید را برای همه‌تان آرزو می‌کنم!» و به هم‌میهنان مهاجرمان نیز توصیه می‌کنم که این دوره را، مثل دانشگاه زندگی نگاه کنند. زندگی سرشار است از شرایط پیش‌بینی نشده و نامطلوب. ولی کمتر شکستی‌ است که نتوان به پیروزی‌ دیگری تبدیل کرد.

در پاسخ پرسش اول، اشاره کردی وقتی در جوادیه بودی، مجبور بودی زبان و هویت‌ات را مخفی کنی، انسانی که زبانش را پنهان و هویتش را مخفی کند، چگونه می‌تواند قد بکشد و بالنده شود؟

مشکل. برای قد کشیدن انسان، به گمان من، آزادی و راستی نسخه‌های بهتری هستند! چه ‌کسی اعتماد به نفس ربوده شده‌ی یک کودک را به او باز خواهد گرداند؟ آنچه که مخفی‌کردن هویتم در جوادیه را بیشتر پیچیده و باورش را دشوار می‌ساخت «پسر شیخ» بودنم بود در کردستان. در جوادیه یک «تبعیدی» بودم و در کردستان «شیخ رضا!» درست شنیدید «شیخ رضا!» و کسانی به سن و سال پدر و مادرم در برابرم تعظیم می‌کردند تا دستم را ببوسند! منی که در هیأت‌های سینه‌زنی‌ جوادیه شربت پخش می‌کردم و از زنجیرزدن در کنار بچه‌های محله احساس بزرگ‌شدن می‌نمودم کجا و «شیخ رضا»‌یِ کردستان کجا! سال‌ها بعد وقتی نخستین کتابم درآمد نام «هیوا» را بر گزیدم تا «شیخ رضا» را پشت پرده پنهان کنم، برای مدت کوتاهی دست‌کم. نه از نامم، نه از جوادیه و نه از هیچ دشواری‌ دیگر آن زمان رنج می‌برم. ولی این کابوس که باردیگر کسی به‌خاطر نامم در مقابلم تعظیم کند، هم می‌لرزاندم و هم تحقیرم می‌کند. در کیش تازه‌ام جایی برای تعظیم کردن وجود ندارد، و درین رابطه هر دو طرف را می‌گریم. زندگی را همان‌گونه که می‌رسد می‌گیرم و می‌کوشم مجال‌هایِ آزادیم را در آن بیابم: هر کوچه‌ پس‌کوچه، هر خیابان و شاهراه، هر روزن و شعاعی که بشود در آن آزادیِ خود را یافت، ساخت و نوشید. من آزادیم را هم محدود به این خیابان‌ها و روزنه‌ها می‌دانم و هم بی‌کران. محدود و بی‌کران!

چه‌قدر به سرنوشت و نقش خدا در زندگی اعتقاد داری؟ چه به عنوان یک غیرفارس در وطن، چه به عنوان یک غیراروپایی در اروپا. شبیه به هم است این سرنوشت، گویی فقط جغرافیا عوض شده.

هم سرنوشت و هم خدا، هر دو از همبازیان دوران کودکیم بودند، و هریک به شیوه‌ی خود تمام دوران کودکی و جوانیم را سرشار از رمز و راز، شور و‌گاه درد کرده‌اند. روابطم با «سرنوشت» هنوز مرا شگفت‌زده می‌کند. در آن روز‌ها برای من بین «خدا» و «سرنوشت» تفاوت زیادی نبود، چراکه اگر هر چه پیش می‌آید جایی «نوشته شده»، چه کسی جز «خدا» می‌تواند آن را نوشته باشد؟


برایِ رفتن به دبستان می‌بایست ده‌ها کوچه و پس‌کوچه را می‌پیمودم و این خود صد‌ها ترکیب احتمالی به‌وجود می‌آورد. تا مدتی به خودم می‌گفتم: مسیری را که برمی‌گزینم پیش‌تر جایی در «سرنوشتِ من» نوشته شده و با عوض کردن روزمره‌ی این مسیر در‌واقع هر روز بر برگ تازه‌ای از «کتابِ سرنوشتم» راه می‌روم! تا این‌که یک روز وانمود کردم که می‌خواهم از یک کوچه بگذرم و درست در «آخرین» لحظه، پیش از این‌که کسی بتواند سناریوی تازه‌ای در برگ «سرنوشتم» بنویسد، مسیرم را تغییر دادم و بدینسان در حالی‌که «سرنوشت» و «نویسنده»‌اش، هردو، در کوچه‌یِ ابراهیمی چشم‌به‌راه من بودند من در کوچه‌ آهنگران به ریششان می‌خندیدم! سرانجام حرف آخر «از آن من شد!» آن ترفند و این «کشف فلسفی!» مرا خوشبخت‌ترین دانش‌آموز روی زمین کرده بود. خوشبختی‌‌ای که چندان به درازا نکشید، چرا که بعد از چند روز به این نتیجه رسیدم که شاید «آن‌ها»، همه‌ی این بازی، از جمله تغییر ناگهانی مسیر، را نوشته بودند و این آن‌ها بودند که داشتند به ریش من می‌خندیدند! «یک امتیاز به نفع تیم مقابل!»

از آن روز‌ها قرنی گذشته. چند سال پیش دخترم و پسر‌هایم از من همین پرسش‌ها را می‌کردند. پاسخم هر چه بود این نبود که «بروید دهانتان را بشویید.» از آن دو همبازی، خدا بازی را ترک کرد؛ ولی علی‌رغم موهای سپیدم، مچ انداختن با سرنوشت کماکان ادامه دارد.

شعر و ادبیات چه گونه کمک می‌کنند بهتر بتوان سختی زندگی را تحمل کرد؟

شعر و ادبیات، و هنر به‌گونه‌ای فراگیر‌تر، کاروان‌هایی هستند که خواننده، بیننده یا شنونده را به سفر می‌برند. در بازگشت ازین سفر شاید آنکه بودیم دیگر نباشیم. شاید رابطه‌مان با محیط‌مان، دیگران، اشیاء و مفاهیم، آن نباشد که بود. شاید که پرسش‌هایِ تازه‌ای داشته باشیم و برخی از یقین‌هایمان را درین سفر گُم کرده باشیم. شاید که … چه کسی داند؟ هنر همیشه تا زیر و رو کردنم یک گام فاصله داشته. از «واژه» و قابلیتِ دروغ‌سازی‌اش چون جن از روز می‌ترسم. ولی در برابر برخی کلام‌ها و خداوندانِ قلم، به زانو می‌نشینم. آیا هنر توانِ قابل تحمل کردنِ سختی‌هایِ زندگی را دارد؟

هنر در آستینش، فرا‌تر از مُسَکِّن بودن، توان دگرگون‌سازی‌ زندگی و سرنشینانش را دارد. هیوای پس از شنیدنِ بتهوون، بعد از خواندنِ شاملو و فروغ، بعد از خواندنِ گورکی، رومن رولان و هوگو،‌‌ همان هیوای پیشین نیست.

رضا هیوا هم به فارسی هم به فرانسه شعر می‌گوید؟ آیا وقت شعرنوشتن حس متفاوتی دارد؟

برایِ دقیق‌تر کردن پرسش می‌گویم به انگیسی نیز شعر می‌گویم. اما بگذریم. زبان شعر‌ها را خودِ شعر‌ها انتخاب می‌کنند. زمانی فکر می‌کردم که راز این گزینش را کشف کرده‌ام، که مثلاً شعرهایِ مربوط به شرایطِ ایران به زبانِ فارسی از راه ‌می‌رسند و … غیره. بسیاری از شعرهایِ این‌چنینی‌ام نه تنها به فارسی نیامدند بلکه سال‌ها طول کشید تا به فارسی برشان‌گردانم. برخیشان را هنوز شهامت نیافته‌ام که بازخوانی کنم، چه رسد به برگرداندن.

‌گاه شعری به یک زبان می‌آید و یکی دو روز بعد در زبانِ دیگری تمام می‌شود. و من مطیعانه این اراده‌ی پر راز و رمز را حرمت می‌گیرم. نه توضیحی برای این «بازی‌ها» دارم و نه کوشیده‌ام چنین توضیحی را بیابم. در این رفت و آمد بین زبان‌ها لذتی نزدیک به عشق‌ورزی می‌گیرم. واژه، زبان و موسیقی، گستره‌ی نبوغ انسان را نشان می‌دهند، و آن‌چه که در پس و بین واژه‌ها در کمین نشسته، چیزی‌ست خدایی. در هر هنرمندی «خدا» یی نهفته که‌گاه ابتکار عمل را بدست می‌گیرد. در هم‌بستریم با زبانِ فرانسوی و لاس و نظربازیم با زبانِ ایتالیایی به این نتیجه رسیدم که زبان‌هایِ لاتینی، به دلایلی که از حوصله‌ی این گفتگو می‌گذرد، مجال بیان شعری بیشتری نسبت به زبان انگلیسی دارند. و در مقایسه با زبان فارسی، و فرهنگ‌های کشورمان، تا آن‌جا که من از آن می‌دانم. ما به فرهنگ‌ها و زبان‌های لاتینی نزدیک‌تریم. به هم‌میهنانمان سفارش می‌کنم که نگاهی به این زبان‌ها بیندازند. خواندن هوگو، الوار، لورکا، اری دِ لووکا، کَلوینو … در زبان‌هایِ مادری‌یشان لذتی است غیرقابل توصیف. من این را در باره‌ی این زبان‌های لاتینی می‌گویم ولی خودم هرچند بار یکبار ویدئوی سخنرانی هارولد پین‌تر، نمایشنامه نویس انگلیسی را در مراسم دریافت جایزه‌ی نوبل به زبان انگیسی می‌بینم و‌گاه با چشمان بسته گوشش می‌دهم. کمتر سخنرانی‌ی می‌شناسم که در شکل و محتوایش تا این اندازه ژرفا، زیبایی و آتش را آشتی داده باشد. پین‌تر جادوگر زبان، صحنه و زندگی است. سکوت پین‌تر بیشتر از داد و قال بسیاری حرف برای گفتن دارد.
به زبان‌ها بازگردیم. این بار از «سرنوشت» که به تبعیدم فرستاد باید سپاسگزار باشم! در جوادیه پیش از رفتن به مدرسه سه زبان فارسی، کُردی و آذری را یاد گرفته بودم. تبعید بعدی بر این مجموعه افزود. این‌که به زبانِ کُردی شعر نمی‌گویم زخمی‌ست که از درون می‌خراشدم.

ـ پشتوانه کلمه چیست وقتی چند زبان شعری متفاوت داری؟

ـ پشتوانه‌ی واژه زندگی‌ست و سرنشینان آن. اما، همان‌گونه که در جای دیگری آورده‌ام، من به خواننده‌هایم نه «واژه» بلکه «تصویر» می‌ بخشم. به گمان من کار هنر خلق تصویرهایی از زندگی است که در آنجایی برای بیان شخصی‌ هنرمند هست. در هنر مدرن، تلاش می‌شود که جایی نیز برای خواننده وجود داشته باشد. من هنگامی‌که شعرم با شعر خواننده‌ام می‌آمیزد پر و بال می‌گیرم. این «باز بودنِ» کار هنری تنها در شعر نیست که امروزی بودن – مدرنیسم – را مستقر می‌کند. اگر نگاه‌مان را از تولید صنعتی‌ هالیوودی بگردانیم، در همه‌ هنر‌ها می‌توانیم رَدّش را بیابیم.