آلفرد لنگله- «هرگز آن شبی را فراموش نمی‌کنم که با غرغر یکی از زندانیان از خواب جستم. به‌شدت دست‌وپا می‌زد و گویا دچار کابوس وحشتناکی شده بود. خواستم مرد بیچاره را بیدار کنم؛ اما ناگهان دستم را که می‌رفت او را تکان دهد، پس کشیدم و از عملی که می‌خواستم انجامش دهم، وحشت کردم. در آن لحظه به این حقیقت رسیده بودم که هیچ خوابی؛ هرچند هولناک نمی‌تواند به تلخی و گزندگی واقعیتِ زندگی ِ اردوگاهی ِ پیرامونِ ما باشد و من ناخودآگاه می‌خواستم او را به آن زندگی بازگردانم» / از خاطرات دکتر ویکتور فرانکل در اردوگاه آشویتس*

با تمامی ِ رنج‌ها و جوری که فرانکل در برهه‌ای از زندگی‌اش به جان خرید، او هرگز تن به باور فرضیه‌ی «گناهِ جمعی» و تأثیر جبر جامعه در بزهکاری‌ها و انحرافات اجتماعی نداد. او بروز روح بزهکاری در ضمیر هر انسان (و صرفاً فردفرد انسان‌ها) را پدیده‌ای مؤخر بر تجلی وجدانِ اخلاقی‌‌اش می‌دانست و حتی فراتر از آن، معتقد بود که عمر آدمی و به‌ بیان بهتر تکامل معنوی هر انسانی را نمی‌توان بر خودباختگی، نکوهش و یا تقصیر استوار نمود. او در سال ۱۹۸۸ و حین سخنرانی‌اش در جریان پاسداشت پنجاهمین سالگرد اشغال خاک اتریش توسط ارتش هیتلر، مدعی شد که هر ملتی آبستن یک هولوکاست است و افزود از ‌همین‌‌رو بایستی‌ ما پیوسته در این باره هشیار باشیم و تمرکز و تقلایمان را معطوف به مصالحه بر سر معناپریشی ِ گورستان‌های فعلاً خالی بکنیم. تفکرات‌اش، تجلی‌بخش روح ملت اتریش، به‌معنای تاریخی‌اش بود. عظمت شخصیت ویکتور فرانکل (Victor Frank) را در ایمان عمیق‌اش می‌توان یافت؛ ایمان به این‌که عمر آدمی، تنها با طی تجربه‌ی خوبی‌هاست که محسوب می‌شود.

ویکتور فرانکل؛ مکتب روان‌درمانی ِ پیشرویی موسوم به «لوگوتراپی و تحلیل اگزیستاسیال (هستی‌شناسانه)‌» را بنیاد نهاد. او که خود پزشکِ کارکشته‌ای بود، از مسیر علاقه‌اش به رشته‌‌های نوپدید روان‌شناسی و روان‌کاوی؛ با نظریات فروید و آدلر آشنا شد. او دو مکتبِ فکریِ نامبرده را نهایتاً از مسیر رویکردی فلسفی به ماهیتِ وجودیِ انسان (از دریچه‌ی نگاه فلاسفه‌ی اگزیستنسیالیست آلمان)، به‌هم پیوند داد و همین، انگیزه‌ی محرکه‌ی وی در اشتیاق‌اش به غلبه بر «کاهش‌گرایی» (Reductionism – به‌معنای شاخه‌بندیِ و پراکندگی هرچه‌بیشتر رشته‌های علمی) و نیز ترویج رویکردی انسان‌محورانه‌تر در قبال سه حوزه‌ی روان‌شناسی، روان‌کاوی و پزشکی شد. فرانکل، هم حیات و هم بخش اعظمی از زندگی ِ کاری‌اش را وقف مقوله‌ی «معنا» نمود. خدمات وی به علم روان‌شناسی، معطوف به تأثیرِ مفاهیمی همچون معنا، احتمال، آزادی و تصمیم؛ بر رفاه روانی ِ هر فرد و تکامل معنوی‌اش می‌باشد. این سلسله‌مقالات، با ارائه‌ی شرحی مختصر از حیات پرافت‌وخیز فرانکل و تعریف مفاد مکتب «لوگوتراپی» (یا معنادرمانی – که وی خود بنا نهاد)؛ تلاشی‌ست در مسیر ترسیم خدمات منحصربفرد فرانکل به علم نسبتاً نوپای روان‌شناسی.

از کودکی تا تبعید

۲۶م ماه مارس سال جاری، یکصدوششمین سالگرد تولد دکتر ویکتور فرانکل است. هدف از برگردان این مقاله که طی سلسله‌مقالاتِ نظام‌مندی در چند روز آینده در این وب‌سایت ارائه خواهد شد؛ پاسداشت شخصیت عظیم یک اتریشی‌ست که مکتب روان‌درمان‌بخشی ِ نوینی را سامان داد. علاقه‌ی فرانکل از آغاز، معطوف به روان‌درمانی بود. او در سنین نوجوانی‌اش به روان‌کاویِ «زیگموند فروید» علاقه پیدا کرد و سلسله مکاتباتی را پس از آن با وی انجام داد. بعدتر به دانشکده‌ی پزشکی وین راه پیدا کرد و به تحصیل عصب‌شناسی پرداخت؛ اما علاقه‌اش همچنان به رشته‌ی نوپدید روان‌درمانی برقرار ماند. او تا پیش از ارائه‌ی فرضیه‌ی منحصربفردش، با آرای «آلفرد آدلر» در رابطه با روان‌شناسی فردی نیز از در آشنایی درآمد. فرانکل، ارتباط وسیعی با اندیشه‌ی آدلر و فرضیات نظریه‌پردازانِ معاصر حوزه‌ی روان‌درمانی، روان‌پزشکی و فلسفه برقرار کرد و در طول عمرش شخصاً با کسانی چون «رودولف آلرس» (فیلسوف و روان‌پزشک اتریشی)، «گوردون آلپورت» (روان‌پزشک آمریکایی)؛ «هری بینزوانگر» (نویسنده و فیلسوف آمریکایی)، «مارتین بوبر» (فیلسوف شهیر اتریشی)؛ «دیوید کان» (خاخام و فیلسوف لیتوانیایی)؛ «سر جان اکلز» (نوروفیزیولويیست استرالیایی)؛ «مارتین هایدگر» (فیلسوف صاحب‌نام آلمانی)؛ «کارل یاسپرس» (روان‌پزشک و فیلسوف آلمانی)؛ «فریتز کوئنکل» (روان‌پزشک آلمانی)؛ «آبراهام مزلو» (روان‌شناس آمریکایی)؛ «پاول واتسلاویک» (روان‌شناس اتریشی-آمریکایی) و … ملاقات نمود. از طریق همین ارتباطات بین‌المللی ِ وی بود که فرانکل، به‌عنوان سخنران مدعو در بیش از ۲۰۰ دانشگاه جهان حاضر شد و بارها مردم معمولی از ملل گوناگون را مستقیماً مخاطب خود قرار داد.

زندگی و کار فرانکل، وقفِ برقراریِ نوعی وحدت از جهت مبارزه با کثرت‌گرایی ِ حاکم بر حوزه‌های روان‌شناسی، روان‌کاوی و پزشکی شد. او مقهور مفهوم «معنا» شده بود؛ عنوانی که وی به دایره‌ی واژگان روان‌درمانی افزود و آن را سرمنشأ مکتب شخصی‌اش، یعنی لوگوتراپی نیز قرار داد. شهرت فرانکل، تا حد زیادی منبعث از تعریف تکنیکِ جدیدی موسوم به «قصد متضاد» (Paradoxical Intention) در فرضیات مرتبط با روان‌درمانی‌اش بود. وی این روش را به‌منظور درمان رفتارهای وسواس‌گونه و روان‌پریشی ِ مزمن ارائه داد.

ویکتور فرانکل، به تاریخ ۲۶ مارس ۱۹۰۵، [در وین اتریش] چشم به جهان گشود و به‌جز دو سال و نیمی که به‌عنوان زندانی، در چندین اردوگاه کار اجباریِ آلمان هیتلری طی جنگ دوم جهانی به‌سر برد؛ مابقی عمرش را در وین اقامت گزید. دهه‌ی ۲۰ را به تحصیل پزشکی، در رشته‌ی عصب‌شناسی گذراند. علاقه‌اش به روان‌شناسی و روان‌درمانی از همان اوانِ جوانی شکفته بود و با اخذ درجه‌ی دکترای روان‌شناسی از دانشگاه وین در روزهای پس از اتمام جنگ؛ این کشش به اوج خود رسید. دلبستگی ِ وی به شهر مادری‌اش چنان زیاد بود که به‌هنگام اشغال اتریش توسط ارتش نازی، برای محافظت از والدین خود، حاضر به ترک خانه نشد و با این کارش اعتنایی به ویزای اقامت در آمریکا هم نکرد. اقامت در وین، نقظه‌ی عظفی در حیات فرانکل محسوب می‌شود.

ردپای تصمیم قاطعانه‌ای که وی در رابطه با ماندنِ در وین گرفت را می‌توان در گرایش نیایش‌گونه‌اش به زندگی و علاقه‌ی به مردم هم جست. سرسپردگی خالصانه‌ی فرانکل نسبت به والدین‌اش – همان‌گونه که با دیگران هم داشت – ریشه در حس قدرتمند انسان‌دوستی‌ وی داشت و توان‌اش در تحمل چنین تصمیمی، علی‌رغم خجالتی بودن‌ او؛ هم‌پیوند با ایمان عمیق‌‌اش به مذهب و احترام به سنت خویشاوندی بود. با وجود تقاضای فراوانِ هزاران‌هزار یهودی از سرتاسر کشورهای در شُرُف اشغال؛ موفقیت فرانکل در دریافت ویزای ایالات متحده در سال ۱۹۴۱، برای وی مایه‌ی بسی شگفتی بود. این ویزا به‌شکلی ناگهانی به‌وی تعلق گرفت و تنها تا سه هفته بعد از دریافتش اعتبار داشت. یهودیان، در زمان رایش سوم وضعیت شدیداً نابسامانی داشتند و برای هرکس این مشخص بود که با گذشت زمان اوضاع رو به وخامت خواهد گذاشت. با این‌حال، فرانکل؛ به‌عنوان سرپرست دپارتمانی وابسته به بیمارستان «روتس‌شیلد» وین، اوضاعی نسبتاً مناسب‌تر در قیاس با دیگران داشت. وی، تحت پوشش برنامه‌ای موسوم به «محافظت از تبعید» بود و این محافظت، اعضای خانواده‌اش را نیز شامل می‌شد و بدین‌معنا بود که ایشان از خطر تبعید به اردوگاه‌های کار اجباری، مصون‌اند.

دریافت ویزا در چنین شرایطی فرانکل را گرفتار تصمیم سختی ساخت. اگر او پاسخ مثبت می‌داد؛ والدین، برادر و خواهرش این حق مصونیت را از دست داده و ناچار، روانه‌ی تبعید می‌شدند. اقامت در وین نیز از سویی به‌معنای احتمالِ کار علمی کمتر و محروم‌ گشتن‌اش از پیشرفت فرضیه‌اش در خصوص لوگوتراپی می‌شد. علاوه بر این، اقامت در وین، شانس زنده ماندن خود و خانواده‌اش را هم به‌شدت کاهش می‌داد. مادامی‌که تاریخ انقضای ویزا نزدیک و نزدیک‌تر می‌شد؛ فرانکل دریافت که دست‌اش از هرگونه انتخاب رضایت‌بخشی کوتاه است و مدام از قبول هرکدام از این دو گزینه طفره می‌رفت.

یک روز، فرانکل به‌هنگام بازگشت از کار، از کنار کلیسای سنت‌استفان گذشت و صدای ارگ به‌ گوش‌اش خورد. او، به‌عنوان یک یهودی، در جامعه‌ی نازی اجازه‌ی ورود به یک کلیسا را نداشت. اما او با پوشاندن ستاره‌ی زردرنگ لباسش با کیف، وارد شد. فرانکل، به امید کسب حس آرامش و روشن‌ضمیریِ ویژه‌ای که برای انتخاب راه‌های پیش ِ روی‌اش بدان نیازمند بود؛ ساعتی در کلیسا نشست. او، ولی مأیوس از استمرار همان شک پیشین، راه خانه را در پیش گرفت.

زمانی‌که به خانه رسید و به والدین‌اش پیوست؛ قطعه‌مرمری را روی رادیو دید. از پدرش پرسید این چیست؟ و پدر پاسخ داد که هنگام پیاده‌روی‌اش در همان روز، از کنار کنیسه‌ای گذشته است. کنیسه تخریب شده بوده اما پدر این تکه‌مرمر را در میان ویرانه‌ها دیده بود و آن را به‌عنوان یادگار از آنجا برداشته بود. فرانکل، فوراً متوجه مرمر و یا معنایی که در آن نهفته بود، نشد. پدر ادامه داد و گفت این قطعه، مربوط به تابلویی می‌شده که فرامین ده‌گانه‌ی موسی را بر آن نقر کرده بودند. اگر فرانکل نگاهی دقیق‌تر به انگشت پدر کرده بود، می‌فهمید این قطعه سنگ را کدام فرمان پوشانده بود. پدر، به عبری شروع به خواندن چهارمین فرمان کرد: «پدر و مادرت را احترام نما، تا عمرت در آن سرزمینی که یزدان به تو بخشیده، طولانی شود» (سِفر خروج ۲۰:۱۲.( فرانکل احساس کرد که صاعقه‌ای به‌وی خورده و فوراً فهمید که تصمیمش چه بایستی باشد. وی این را نه صرفاً آگاهی ِ آنی؛ که الهامی آسمانی معرفی کرد. فرانکل، اعتنایی به ویزا نکرد و ۹ ماه بعد، بیمارستانی که در آن کار می‌کرد هم بسته شد. عنقریب، او و خانواده‌اش (همراه با نخستین همسرش) روانه‌ی اردوگاه‌های کار اجباری شدند و فقط خواهرش موفق به مهاجرت به استرالیا شد.

تنها یک نفر از هر چهل نفری که به این اردوگاه‌ها راه می‌یافت، زنده می‌ماند. فرانکل، زنده ماندن‌اش را صرفاً شانسی می‌دانست؛ اما نمی‌توان از نقش انگیزه‌های حیات‌بخش‌ او در این بازه از عمرش چشم‌پوشی کرد. انگیزه‌ی زندگی، توان استقامتی شگرف را در برابر تهدیدهای پر‌شماری که احاطه‌اش کرده بودند، به‌وی می‌داد. این انگیزه نیز ریشه در گرایشات روان‌شناختی و روحی‌اش داشت؛ گرایشاتی که کار فکری و نوشته‌های آتی‌اش را مداوماً شکل می‌بخشید و به پیش‌اش می‌راند. به‌هنگام تبعید، او تازه نگارش نخستین نسخه از «لوگوتراپی» (که بعدها در سال ۱۹۵۵؛ در قالب کتابی موسوم به «دکتر و روح» منتشر گردید) را به‌اتمام رسانده بود. این دستخط که هیچگاه عیناً منتشر نشد، انعکاسی از اعتقادات شخصی ِ فرانکل و مواضع فلسفی‌اش بود؛ که مشتمل بر معناجویی ِ زندگی، رنج‌ها و گرایشاتی که ما در لحظه‌لحظه‌‌های عمرمان کسب می‌کنیم، می‌شد. فرانکل، این نسخه‌ی دست‌نویس را در جیب اورکت‌اش جا داده بود و در نخستین روز اقامت‌اش در اردوگاه از دست‌اش داد. عقاید روان‌شناختی ِ فرانکل، فلسفه‌ی حیات، ایمان، دین و بازآفرینی ِ روحی ِ این دست‌نویس از دست‌رفته، امید گرانبهایی را در وجود او پدید آورد که طی سال‌های دردبار اقامت‌اش در اردوگاه‌های گوناگون از اهمیتی حیاتی برایش برخوردار بود و خود، آن را بعدترها عامل نجات‌اش نامید. تجربیاتِ فجیع فرانکل در این دوره، صلیبِ آزمونی برای فرضیات لوگوتراپی شد که تا بدان روز، جایی جز در ذهن مشوش وی نداشتند. او، اصول تئوریِ نوپایش را با تن و جان خود در بوته‌ی آزمایش نهاد. وی به‌یقین دریافت که حس قدرتمندی از معناپویی و هدف، نه‌فقط در حیات روزمره؛ که در وضعیت اسف‌باری که وی آن را به‌چشم خود می‌دید هم محور حیات آدمی را شکل می‌دهد.

ادامه دارد …

منبع: Viktor Frankl – Advocate For Humanity: On his 100th Birthday

پانوشت:

این مقاله، ذر سال ۲۰۰۵ و به پاس یکصدمین زادروز پروفسور ویکتور فرانکل، توسط پروفسور «آلفرد لانگل» و پروفسور «بریت-‌ماری سایکس»؛ نگاشته، و در شماره‌ی ۴۶ نشریه‌ی Humanistic Psychology منتشر گردید.

* – برگرفته از کتاب «انسان در جستجوی معنی»؛ نگاشته‌ی ویکتور فرانکل، ترجمه‌ی دکتر نهضت صالحیان و مهین میلانی – انتشارات درسا

درباره‌ی نویسندگان:

آلفرد لانگل: متولد ۱۹۵۱ اتریش و دانش‌آموخته‌ی پزشکی و روان‌شناسی. وی هم‌اکنون به‌عنوان یک روان‌کاو در وین مشغول به فعالیت است. در خلال سال‌های ۱۹۸۳ تا ۱۹۹۱، ارتباط نزدیکی با ویکتور فرانکل داشته و بنیانگذار و مدیر «انجمن بین‌المللی لوگوتراپی و تحلیل اگزیستانسیال» در شهر وین است. وی همچنین بنیانگذار دانشکده‌ی روان‌درمانی تحلیلی-اگزیستانسیال بوده و سابقه‌ی ریاست کل فدراسیون بین‌المللی روان‌درمانی (IFP) را هم در کارنامه‌ی خود دارد. پروفسور لانگل، استاد دائمی ِ دانشگاه‌های اتریش بوده و از سال ۲۰۰۰، به تدریس در دانشگاه‌های مسکو، بوئنس‌آیرس، مندوزا و سانتیاگو نیز پرداخته است. از وی تاکنون افزون بر ۲۰۰ مقاله در نشریات معتبر بین‌المللی به انتشار رسیده است.

بریت‌-ماری سایکس: دکترای خود را در پاییز ۲۰۰۵ از دپارتمان مطالعات دینی دانشگاه اتاوا دریافت نمود. پژوهش‌های وی، معطوف به کارهای ویکتور فرانکل، پل تیلیچ (Paul Tillich)، تحلیل اگزیستانسیال، و نیز روان‌شناسی انتقادی‌ست. وی هم‌اکنون استاد دانشگاه اتاواست و استاد مدعو سایر دانشگاه‌های برجسته‌ی کانادا و چندی از دانشگاه‌های ایالات متحده و اروپا نیز بوده است.