«عروس بید» نوشته‌ی یوسف علیخانی بی‌تردید یکی از مطرح‌ترین کتاب‌هایی بود که در قلمرو ادبیات داستانی در سالی که از سرگذراندیم، منتشر شد. در روزهای پایانی سال ۱۳۸۹ جایزه ادبی شهید غنی‌پور را که از جوایز معتبر نزدیک به دولت است از آن خود کرد. خانم فاطمه سرمشقی، در نقدی که اکنون در دفتر خاک منتشر می‌شود، «عروس بید» را در سایه‌ی دیگر آثار یوسف علیخانی بررسی می‌کند.

فرهنگ زمانه

فاطمه سرمشقی- تا چندی پیش اگر جایی می‌خواندم یا از کسی می‌شنیدم که یوسف علیخانی نویسنده سه مجموعه داستان «قدم‌بخیر مادربزرگ من بود»، «اژدهاکشان» و «عروس بید» در اولین روز بهار سال ۱۳۵۴ در روستای میلک از روستاهای الموت به دنیا آمده است، هیچ تصویری از میلک در ذهن نداشتم، حتی الموت را هم به زحمت به خاطر قلعه‌اش و آن درختی که می‌گویند هنوزه هنوزه، روز عاشورا برای امام حسین خون می‌گرید، می‌شناختم اما حالا پس از خواندن این سه مجموعه وضع دیگرگون شده است. حالا به راحتی می‌توانم چشم ببندم و تصور کنم آن روز عید در آن خانه کاهگلی کوچک، ‌سفره هفت سین در پیشین خانه چیده شده اما کسی دورش ننشسته است. نگاه‌ها همه به پسین خانه است که مدتی است بسته مانده، نه کسی داخل می‌شود نه خارج. حتماً باید «قدم‌بخیر» بالاخره در را باز کند و خبر بدهد که: «به دنیا آمد. ساق و سلامت. پسر است. مبارک باشد.»

آن وقت حتماً علیخانی‌ها میزبان میلکی‌ها بوده‌اند که تا شب یکی یکی از پشت بام‌ها می‌آمده، سر زانو می‌نشسته‌اند و مبارک باشدی می‌گفتند، شیرینی می‌خوردند و بچه را که می‌دیدند ماشاءالله هزار ماشاءالله می‌گفتند و می‌رفتند.

آن روز‌ها بی‌شک میلکی‌ها نمی‌دانستند که این علیخانیِ ‌کوچک روزی چقدر بزرگ خواهد شد! ‌ آنقدر بزرگ که دیگر «میلک» با نام او شناخته خواهد شد و اصلا میلک بی‌او همچون اوی بی‌میلک معنا نخواهد داشت.

یوسف علیخانی هشت ساله بود که میلک را به خاطراتش سپرد و با خانواده‌اش راهی قزوین شد تا سال‌ها بعد از این شهر هم به قصد تهران خداحافظی کند. در دانشکده ادبیات و علوم انسانی دانشگاه تهران، رشته ادبیات عرب را خواند و در همین سال‌ها بود که اولین داستان‌هایش چاپ شدند اما چیزی که هست در تمام این سال‌ها میلک در وجود او، در خاطرات و ناخودآگاه او زنده بود و منتظر نوشته شدند.
«قدم بخیر مادربزرگ من بود» در سال ۱۳۸۲ یعنی سال‌ها پس از نوشته شدن، چاپ شد. مجموعه‌ای که گویا نویسنده در آن سعی دارد مخاطبان آینده‌اش را آشنا کند با میلک و میلکیان. در حقیقت «قدم‌بخیر مادربزرگ من بود» پیش‌درآمدی است بر دو مجموعه بعدی. در این مجموعه است که ما با جغرافیا، ‌ فرهنگ، مردم‌شناسی و حتی زبانِ‌ میلک آشنا می‌شویم؛ آشنایی‌ای سخت که حوصله زیاد می‌طلبد. باید آرام آرام، ‌ خط به خط، صفحه به صفحه و داستان به داستان پیش بروی تا کم‌کم «قدم‌بخیر» را ب‌شناسی و نحوه‌ی روایتش را تاب بیاوری.


از همین مجموعه نخست که سال ۸۳ نامزد کتاب سال جمهوری اسلامی ایران شد، درمی‌یابیم که علاوه بر شخصیت‌های انسانی که در این داستان‌ها با اسم‌های مختلف با آن‌ها آشنا می‌شویم، ‌ شخصیت‌های دیگری هم هستند که دیده نمی‌شوند و راوی‌ گاه سعی دارد مستقیم از آن‌ها سخن نگوید اما حضور ملموسشان را همه جا حس می‌کنیم، حتی لابه‌لای سکوت‌های راوی. شخصیت‌هایی نامرعی‌ که سررشته‌ی داستان در دستشان است و‌ گاه حتی شخصیت‌های اصلی همان‌هایند.

در داستان رعنا، رعنا می‌تواند آن‌ها را ببیند که «روی هر تک‌شاخه‌ای، یکی نشسته، دارد به وچه‌هایش شیر می‌دهد. بعد هم زل می‌زده‌اند به تِلار و پوست‌تخت که او رویش می‌نشسته. همه سینه‌هایی پُر شیر دارند و به دهان وچه‌هایشان فرو می‌کنند.» (قدم‌بخیر مادربزرگ من بود. ص ۲۷)

در داستان «گلپری» به شکلی دیگر ظاهر می‌شوند. تبریزی‌های گلچال که بیست و سه تا بودند، یکباره بیست و چهار تا می‌شوند و راوی از‌‌ همان اول می‌داند که گلپری فهمیده تبریزی ‌بیست و چهارم، تبریزی نیست اما چیزی نمی‌گوید و مخاطب هم ترسش را فرو می‌خورد و خواندن را ادامه می‌دهد تا همراه با گلپری دست چوبی و سبز قهوه‌ای را ببیند که جلبک دارد و بفهمد که یه‌لنگ است که «چندان هم که از دور به نظر می‌رسد بدقواره و تبریزی نبود، ‌فقط چشم کاسه‌ای‌اش کمی توی ذوق می‌زد.» (قدم‌بخیر مادربزرگ من بود. ص ۴۲) و نفس راحتی بکشد.

در داستان «کَفتال پری» صدای گریه‌ی یک پیرزن همه‌جا شنیده می‌شود که انگار سایه به سایه داستان را تعقیب می‌کند تا در میلک صدا واضح‌تر می‌شود. (قدم‌بخیر مادربزرگ من بود. ص ۶۰)

در داستان «سَمَک‌های سیاهکوه میلک» این شخصت‌های نامریی، راوی را حلقه می‌کنند و از او می‌خواهند هرچه را می‌گویند بنویسد: «باید این‌طور بنویسی که وقتی آمدم نشسته بودی، گفتم: ‌ بنویس.» (قدم‌بخیر مادربزرگ من بود. ص ۷۵) راوی اما درباره‌ی هویت این شخصیت‌ها سکوت می‌کند و مخاطب تنها با خواندن گفت‌وگو‌ها و دنبال کردن نشانه‌های داستان است که پی به هویتشان می‌برد.
در داستان «کفنی» کلثوم از باغستان صدایی می‌شنود که او را می‌خوانده‌ است. کلثوم در پی صدا می‌رفته و بر این باور بوده که «ماما می‌خواهند.» تا پایان داستان راوی نمی‌گوید که کلثوم‌ صدای چه کسانی را می‌شنیده و چه بلایی سرش آمده است، مخاطب را‌‌ رها می‌کند تا خود تصمیم بگیرد: «حالا اینکه چه کسانی خود را به او نشان داده بودند، خدا عالم است، اما هنوز هم سر زبان‌هایشان است که شنیده بوده و داد می‌زده که «ماما می‌خواهند.» (قدم‌بخیر مادربزرگ من بود. ص ۹۶)

وجود این شخصیت‌ها و توصیفی که از میلک و میلکیان می‌شود و حتی نامگذاری نامتعارف شخصیت‌ها و حوادث غیرمعمولی که رخ می‌دهند و علت‌هایی که برای وقوع این حادثه‌ها بیان می‌شود و به طور کلی نحوه‌ی توجیه و برخورد با وقایعِ‌ پیش آمده، همه و همه فضایی وهم‌آلود و سوررئال پیش چشم مخاطبان ترسیم می‌کند.

این فضای وهم‌آلود و حوادث شگفت و در دنیای بیرون باروناپذیر قدم‌بخیر مادربزرگ من بود، ‌ در دو مجموعه دیگر هم ادامه یافت؛ این‌بار اما پخته‌تر و داستانی‌تر.

اگر «قدم‌بخیر مادربزرگ من بود» تا سال‌ها زیر بار نقدهایی که مستندگویی و بومی‌گرایی و اقلیم‌گرایی‌اش می‌خواندند، کمر خم کرد، با چاپ «اژدهاکشان» در سال ۱۳۸۶ زندگی مجدد یافت.

دیگر سخن گفتن از باورهای خرافی مردم که میلکی‌ها نماینده‌هایی زنده از آن‌ها بودند، ‌ جزیی از سبک علیخانی محسوب می‌شد. اژدهاکشان خیلی زود‌تر از مجموعه‌ی پیشین جایگاه خود را در میان خوانندگان باز کرد و شایسته‌ی تقدیر در نخستین جایزه ادبی جلال‌آل‌احمد و نامزد نهایی هشتمین دوره جایزه هوشنگ گلشیری شد که البته این همه را مدیون «قدم‌بخیر مادربزرگ من بود» بود که علی‌رغم حجم کوچکش، کاری بس سترگ در شناساندن سبک و سیاق راوی، قصه‌گو، ‌ قصه‌پرداز و نویسنده‌اش – یوسف علیخانی- انجام داد.

در «اژدهاکشان» ما با‌‌ همان شخصیت‌ها، حتی‌گاه با‌‌ همان اسم‌ها،‌‌ همان روستا و مهم‌تر از همه،‌‌ همان باور‌ها و اعتقاداتِ «قدم‌بخیر مادربزرگ من بود» روبه‌رو هستیم. در اژدهاکشان هم در بیشتر داستان‌ها شخصیت‌های نامرئی حضور دارند. این حضور به‌ویژه در داستان «اوشانان» و «آب میلک سنگین است» پررنگ‌تر است. اما نکته قابل‌ تأمل اینجاست که مخاطب بی‌هیچ چون و چرایی، این حضور را می‌پذیرد. حتی به وجود آن‌ها شک هم نمی‌کند. آن را جزء رخدادهای معمولی می‌داند. به‌‌ همان معمولی‌ای که هر میلکی، چاقویی یا سوزنی همراه دارد که این موجودات هستِ نادیدنی را از خود دور کند: «چرند نگو! ‌ زهره‌ترک برای چی؟ یه دانه چاقو بیندازم توی جیبشان.» (اژدهاکشان. ص ۸۹)

حضور این شخصیت‌ها (اوشانان، ‌ یه‌لنگ و…) به حدی در داستان‌های علیخانی جا افتاده که اگر داستانی بی‌حضور آن‌ها به پایان برسد، مخاطب احساس خواهد کرد که چیزی در داستان فراموش شده است.
البته شگفتی‌های اژدهاکشان محدود به حضور این موجوداتِ غیرآدمی نیست.‌ گاه حادثه و اتفاق به تنهایی شگفت و خارق عادت هستند. در داستان «سیامرگ و میر» وقتی مَش دوستی که مُرده، ‌ حرف می‌زند، مخاطب آنقدر با این موضوعات و اتفاقات خوگر شده است که دیگر تعجب نمی‌کند و به نظرش منطقی می‌آید که بگوید: ‌ «گردنم درد می‌کند. من مُرده‌ام. به عمران گفتم حالم بده. من را ببر سر پل، دکتری چیزی ببیندم.» (اژدهاکشان. ص ۸۱) با خواندن این گفته مش دوستی، ‌ اولین چیزی که به ذهن می‌رسد این است که چرا عمران او را پیش دکتر نبرده است!

اژدهاکشان را از نظر زبانی نیز می‌توان ادامه و تکامل یافته‌ی «قدم‌بخیر مادربزرگ من بود» دانست.

علیخانی در مجموعه اول در کنار حال و هوای اقلیمی داستان‌ها و فضا و شخصیت‌های روستایی، ‌ از زبان محلی نیز استفاده کرده تا رنگ و بوی محلی داستان‌ها را کامل‌تر کند. به کار بردن این گویش محلی اگرچه در پررنگ‌تر کردن فضای محلی داستان‌ها بسیار اهمیت دارد اما کاربرد بیش از اندازه آن‌گاه فرا‌تر از حوصله خواننده است. در «قدم‌بخیر…» به طور میانگین در هر صفحه واژه‌ای احتیاج به معناشدن دارد. کاربرد واژه‌هایی همچون (اَلمبه، دوخاله، اسّام، ‌ زرجان و…) در رابطه‌ی مخاطب با راوی، ‌داستان و شخصیت‌ها گسست ایجاد می‌کند به‌وی‍ژه زمانی که یک جمله به طور کامل احتیاج به معنا شدن دارد. در اژدهاکشان اما دیگر خبری از این واژه‌ها و پاورقی‌های نیست، اگرچه هنوز می‌توان لحن ویژه‌ی راوی و رنگ و بوی گویش دیلمی را در جزء‌جزء داستان‌ها جست.

در اژدهاکشان، علیخانی واژه‌های محلی را در بافتی کاملا منطبق با زبان فارسی آورده است به‌گونه‌ای که مخاطب خود با توجه به ساختار جمله می‌تواند معنای آن واژه را حدس بزند و البته باز هم مساله حضور «قدم‌بخیر…» را در این‌جا هم می‌توان دید. مخاطبان علیخانی قبلا با واژه‌های ویژه او آشنا شده و آن‌ها را می‌شناسند و دیگر در اژدهاکشان احتیاجی به توضیح درباره آن‌ها نیست. اما حتی برای مخاطبانی که با اژدهاکشان قبل از قدم‌بخیر آشنا شده‌اند این واژه‌ها غریب و دور از ذهن نیستند.

این معنا در «عروس بید» سومین مجموعه و از نظر من موفق‌ترین مجموعه داستان علیخانی، واضح‌تر می‌شود. گویا نویسنده در این کتاب به زبانی تازه دست یافته است. زبانی که هم فارسی است و هم نیست. هم دیلمی است و هم نیست. زبان این کتاب گویا زبان دیلمی‌ای است که سال‌ها در پایتخت زیسته و سرانجام سخن گفتن به زبان مردم آنجا را فرا گرفته اما هنوز زبان محلی خود را هم فراموش نکرده است و هرجا احساساتش غلیان می‌یابد و یا خود را به دست خاطرات می‌سپارد آن زبان خود را نشان می‌دهد.

«هراسانه» نام سومین داستانِ ‌این مجموعه است که تا قبل از خواندن داستان، ‌ کلمه هراسانه، ‌مبهم و نامفهوم است اما با خواندن داستان، مخاطب به معنای آن پی می‌برد. به همین شیوه داستان‌های عروس بید خود معناگر واژه‌ای خودند.

با خواندن «عروس بید» که در سال ۱۳۸۸ چاپ و بالحق نامزد دوازدهمین دوره جایزه کتاب فصل شد، ‌می‌توان به دیگر ویژگی‌های سبکی علیخانی پی برد. اگر سبک را تکرار عنصر یا عناصری در آثار خلق شده توسط یک هنرمند بدانیم باید بپذیریم که ‌گاه حتی یک شخصیت، ‌یک مکان و کاربرد یک واژه می‌توان جزیی از سبک محسوب شود.

پیش از این از کاربرد فضای سوررئال و موهوم در داستان‌های علیخانی سخن گفتیم و علت اصلی ایجاد این فضا را شخصیت‌های نامرئی و نامحسوسی دانستیم که هم شخصیت‌ها و هم نویسنده و هم خواننده در یک سکوتِ گاه‌گاه شکسته شده، حضور آن‌ها را پذیرفته‌اند.

حضور این شخصیت‌ها را در عروس بید هم می‌توانیم ببینم، هر چند کمی پیچیده‌تر و این‌بار جادویی‌تر و حتی شاید فعال‌تر.

در داستان «عروس بید» که نامش را بر کل مجموعه هم می‌توانیم ببینیم داستان با وصف «یک آقای نورانی با موهای افشان بر دو شانه‌اش مثل شاخه‌های سبز درخت بید و عبایی قهوه‌ای خاک خورده مثل تنه درخت بید…» (عروس بید. ص ۱۳۴) آغاز می‌شود. در این داستان و دیگر داستان‌های این مجموعه، ‌باورهای خرافی پیوند نزدیک‌تر و روشن‌تری با عقاید مذهبی می‌یابند. امامی کشته می‌شود به اشتباه و جای او درختی سبز می‌شود. درختی که روشنگر حق از باطل است و هر وقت درباره کسی یا چیزی شک کنند آن درخت، راهنماییشان می‌کند. برای همین هم هست که ماهرو را بعد از مرگ شوهر سومش، ‌به درخت بید می‌بندند: «اگر بید خشک شد که برمی‌گردد.» (عروس بید. ص ۱۴۳) یا داستان «بیل سرآقا»: زیدعلی که داشته به باغستانش می‌رفته برای آبیاری، صداهایی را می‌شنود که می‌گوید: «بزن زیدعلی! ‌بزن!» و غریبه‌ای از جلویش رد می‌شود. جماعی را هم می‌بیند. زیدعلی با بیل به سر غریبه می‌زند و غریبه می‌افتد و از آن پس، بیل را هر جا می‌گذاشته‌اند راه می‌افتاده به جای افتادن غریبه برمی‌گشته است. «وقتی در خانه را باز می‌کنند، ‌هر دو از پا می‌افتند و کنار دیوار سست و بیچاره می‌نشینند. بیل نشسته بود جلوی در اتاق.» (بیل سر آقا. ص ۱۷۳)

داستان‌های این مجموعه از نظر پایان نیز یادآور دو مجموعه پیشین خود است. در هیچیک از داستان‌های علیخانی ما با یک پایان‌بندی کلاسیک و سنتی رو به رو نیستیم. داستان‌ها به‌‌ همان سادگی و روانی که آغاز می‌شوند، تمام می‌شوند. نویسنده اصلاً خودش را درگیر این مسأله نمی‌کند که مفهوم یا معنایی خاص را به مخاطب القا کند. او فقط در پی این است تا آنچه را در ذهن دارد و ناخودآگاه و ‌گاه شاید خودآگاهش را درگیر ساخته برای مخاطبانش بازگو کند. از آن پس کار مخاطب آغاز می‌شود که با آن داده‌ها چه کند؟ بپذیرد و باورشان کند و یا نه، ‌فقط به خواندن حادثه‌ای که به ظاهر رخ داده، بسنده کند و یا فرا‌تر از این دو پیرامون حوادث و شخصیت‌ها کمی بیندیشد و داستان را در ذهنش ادامه دهد. در واقع در پایان داستان، نویسنده با سکوتش مخاطب را دعوت به همکاری می‌کند. همکاری در نوشتن آنچه او ننوشته و یا نخواسته که بنویسد.

نکته‌ی آخر اینکه زنان در داستان‌های علیخانی حضوری پررنگ دارند. در سرتاسر این سه مجموعه داستان، نمی‌توان داستانی یافت که در آن، زنان نقش نداشته باشند. ممکن است بنا به مقتضیات داستان این حضور پررنگ و کم‌رنگ شود اما واقعیت این است که هیچ‌گاه بی‌رنگ نمی‌شود و این نکته بسیار قابل تأملی است.

آیا علیخانی در این حضور تعمد داشته است و آیا باید او را از این نظر نویسنده‌ای فمینیسم یا حداقل نویسنده‌ای که به زنان و نحوه زندگی و چگونگی تفکر آن‌ها حساس است به شمار آورد؟

در نگاه نخست پاسخ به این سؤال مثبت است اما با کمی درنگ درمی‌یابیم که این حضور و این نقش‌دهی به زنان می‌تواند از دیدی کاملا مردسالارانه به جامعه نشأت گرفته باشد. جامعه‌ای که بار تمام خرافات و باورهای نادرست را بر دوش زنان می‌بیند و زنان را عامل اصلی رواج خرافات می‌داند. به یاد بیاوریم که موضوع و بن‌مایه اصلی داستان‌های علیخانی، خرافات و درآمیختن حتی جزیی‌ترین بخش زندگی با این باورهاست. حال انتخاب زنان برای داستان‌هایی با چنین بن‌مایه‌هایی چه معنایی می‌تواند داشته باشد؟