حمید پرنیان: آن‌شب رفتیم تنها مشروب‌خانه‌ی یک خیابان کوتاه و تاریک. از راهروی تنگ و پرهمهمه‌ و شلوغ گذشتیم و وارد اتاق بزرگی شدیم که گروه موسیقی آن‌جا بود. برای چند لحظه منتظر ایستادیم، چون نور اتاق خیلی کم بود و ما هیچ‌جا را نمی‌توانستیم ببینیم. بعد، صدایی گفت «سلام پسر» و مرد سیاه غولی، که از من و سانی بسیار بزرگسال‌تر بود، از تاریکی بیرون آمد و دست دور گردن سانی انداخت. گفت «همین‌جا نشسته بودم، منتظر شما.»

صدای کلفتی هم داشت و سرها، توی تاریکی، به سمت ما چرخید.سانی پوزخند زد و کمی ازش فاصله گرفت و گفت «کریول! این برادرم‌ه. درباره‌اش به‌ات گفته بودم.»

کریول دست داد. «خوش‌حالم که می‌بینیم‌ات پسر!» و معلوم بود که از دیدن من خوش‌حال بود، البته به خاطر سانی. لبخند زد «شما یه موزیسین واقعی توی خونواده‌تون دارین» و دست‌اش را از دور گردن سانی برداشت و با پشت دست‌اش سیلی نرم و مهربانی به صورت سانی زد.

صدایی از پشت سر ما گفت «خوب‌ه، دارم صداش رو می‌شنوم.» موسیقی‌دان دیگری بود که دوست سانی بود؛ سیاهی خوش‌چهره و خوش‌بدن. خیلی سریع با من گرم گرفت. دندان‌های‌اش مثل چراغ فانوس دریایی می‌درخشید، و وقتی می‌خواست بخندد انگار که آغاز زمین‌لرزه باشد. و معلوم شد که در این مشروب‌خانه همه، یا دست‌کم بیش‌ترشان، سانی را می‌شناسند؛ بعضی‌شان موسیقی‌دان بودند، بعضی‌شان فقط آن‌جا کار می‌کردند، یا تقریبن نمی‌کردند، بعضی‌شان هم صرفن آن‌جا را پاتوق کرده بودند، و برخی دیگر آمده بودند تا نواختن سانی را بشنوند. به همه‌شان معرفی شدم و آن‌ها با من خیلی مودبانه رفتار کردند. حالا، معلوم شده بود که، من از دید آن‌ها تنها برادر سانی بودم. حالا من این‌جا، توی دنیای سانی بودم. یا می‌توان گفت که توی قلمروی پادشاهی او بودم. این‌جا هیچ‌کس شک نداشت که در رگ‌های سانی خونِ سلطنتی جریان دارد.

آن‌ها باید می‌رفتند که موسیقی بنوازند و کریول مرا به گوشه‌ی تاریکی، پشت یک میز، نشاند. بعد آن‌ها را تماشا کردم؛ کریول و آن مرد کوچک، و سانی، و دیگران را. آن‌ها ایستاده بودند پای سکو و با هم حرف می‌زدند. نور سکو، روی بعضی از آن‌ها افتاده بود و می‌دیدم که می‌خندند و قیافه می‌گرفتند و خوش بودند. احساس می‌کردم آن‌ها برای این‌که یک‌هو بیایند زیر نوز سکو خیلی نگرانند؛ می‌ترسند اگر یک‌هو بیایند – بی‌شک – زیر نور از بین بروند. بعد، همین‌که داشتم نگاه‌شان می‌کردم، یکی از آن‌ها، که مرد کوچک و سیاهی بود، آمد زیر نور سکو و با طبل‌اش خل‌بازی درآورد. بعد کریول – خیلی رسمی ولی در عین حال دوستانه و شوخی‌کنان – اسم سانی را برد و چند نفر دست زدند. سانی شوخی‌کنان و در عین حال رسمی – فکر کنم آن‌قدر هیجان‌زده بود که می‌توانست جیغ بکشد اما نه مخفی‌اش کرد و نه بروزش داد، بل مثل یک مرد از شرش خلاص شد – پوزخند زد و هر دو دست‌اش را گذاشت روی قلب‌اش و تا کمر تعظیم کرد.

بعد کریول رفت پشت ویلنسل بزرگ و مردی که پوست تن‌اش قهوه‌ای روشنی داشت و لاغر بود پرید روی سکو و شیپورش را برداشت. همین‌که همگی‌شان حاضر شدند، فضای سکو و اتاق کم‌کم عوض شد و شلوغ‌تر شد. کسی رفت پشت بلندگو و اعضای گروه موسیقی را معرفی کرد. بعد، همهمه‌ها و نجواها بلند شد. بعضی، بعضی دیگر را دعوت به سکوت کردند. پیش‌خدمت‌های مشروب‌خانه دویدند تا آخرین سفارش‌ها را عجولانه بگیرد، و مردها و دخترهای جوان به هم نزدیک‌تر شدند. چراغ‌های سکو از چهار طرف تابید و سکو را بدل به پرطاوس کرد. همه‌شان ظاهر دیگری پیدا کرده بودند. کریول برای آخرین‌بار خودش را ورانداز کرد انگار که می‌خواست مطمئن شود همه‌ی مرغ‌های‌اش توی قفس هستند. بعد، ویلنسل را نواخت. و شروع کردند.

همه‌ی آن‌چه در مورد موسیقی می‌دانم این است که خیلی از مردم اصلن به موسیقی گوش نمی‌دهند. حتی در برخی از حالات نادر، وقت‌هایی که موسیقی آغاز می‌شود، تنها چیزهایی که می‌شنویم – یا احساس می‌کنیم که می‌شنویم – یک‌سری فرافکنی‌های شخصی و خصوصی و گذر هستند. اما فردی که موسیقی را می‌آفریند چیز دیگری دارد می‌شنود، او دارد برخاستنِ بانگی را می‌بیند که از هیچ برآمده و او همین‌که بانگ به هوا برخورد می‌کند، نظمی را برش تحمیل می‌کند. آن‌چه موسیقی در او بیدار می‌کند از جنس نظمی دیگر است، و وحشتناک‌تر است زیرا پای هیچ کلامی در میان نیست و برای همین سربلند بیرون ‌آمدن نیز دشوار می‌شود. اما وقتی سربلند می‌شود، سربلندی‌اش سربلندی ما می‌شود. به چهره‌ی سانی نگاه کردم. چهره‌اش رنج می‌کشید، سخت کار می‌کرد، اما اصلن خودش نبود. و احساس کردم که همه‌ی افراد روی سکو منتظر او هستند، هم منتظرش هستند و هم هل‌اش می‌دادند جلو. اما همین‌که چشم‌ام به کریول افتاد، فهمیدم که این کریول است که آن‌ها را تحت کنترل دارد، افسار آن‌ها را در دست دارد. کریول، آن بالا، با همه‌ی بدن‌اش داشت روی ویلنسل ناله‌کنان ضربه می‌زد، چشم‌های‌اش نیمه‌بسته بودند، و داشت به همه‌چیز گوش می‌داد، اما گوش هوش‌اش با سانی بود. او با سانی گفتگو می‌کرد. او از سانی می‌خواست که از روی شن‌های ساحل بلند شود و شیرجه بزند توی دریا. او شاهدِ سانی بود، که می‌فهمید شیرجه در آب عمیق با غرق‌شدن یکی نیست – او آن‌جا بود، و می‌فهمید. و او می‌خواست که سانی هم این را بفهمد. او منتظر بود سانی با کلیدهای پیانو کاری کند تا کریول را متقاعد سازد که سانی توی دریاست.

و، در حالی که کریول گوش می‌داد، سانی جنبید و شیرجه زد توی دریای عمیق، دقیقن انگار که داشت شکنجه می‌شد. تا پیش از آن، هرگز فکر نکرده بودم که رابطه‌ی موسیقی‌دان و سازش چه‌قدر می‌تواند مهیب باشد. سانی می‌بایست ساز را از روح زندگی، از روح خودش، پر کند. او می‌بایست با سازش کاری می‌کرد که ساز همانی را بزند که سانی می‌خواهد. اما پیانو فقط یک پیانوست. پیانو از یک‌عالمه چوب و سیم ساخته شده است. درست است که می‌توان هر کاری با آن کرد، اما تنها راه‌اش این است که مدام تمرین داشته باشی؛ تمرین کنی و همه‌کار با آن انجام دهی.

و سانی نزدیک به یک سال می‌شد که دست به پیانو نزده بود. و زندگی‌اش، البته نه آن زندگی‌ای که پیش از او امتداد یافته بود، نیز وضع خوشی نداشت. او و پیانو لکنت پیدا کردند، همراه شدند، ترسیدند، مکث کردند؛ از مسیر دیگری رفتند، دچار اضطراب شدند، به حال آماده‌باش درآمدند، و دوباره شروع کردند؛ بعد انگار که مسیر را پیدا کرده باشند، دوباره وحشت سر تا پای‌شان را گرفت، گیر افتادند. و چهره‌ی سانی را پیش‌تر این‌گونه ندیده بودم. همه‌چیز در آن آتش خشم و نبردی که آن بالا درگرفته بود می‌سوخت.

همین‌که داشتند به پایان دور نخست می‌رسیدند صورت کریول را تماشا کردم و احساس کردم چیزی رخ داد که من نشنیدم. بعد دور نخست را تمام کردند، مردم جست‌وگریخته تشویق‌شان کردند، و بعد کریول، بی‌که اطلاع دهد، شروع کرد چیز دیگری را زدن؛ آهنگی کنایه‌آمیز، آهنگ «من آبی‌ام؟». و همین‌که فرمان داد، سانی شروع کرد به نواختن. چیزی کم‌کم رخ می‌داد. و کریول افسار را رها کرد. مرد سیاه کوچک خشک و بی‌روحی، که پشت طبل نشسته بود، چیزی نواخت، کریول پاسخ داد، و طبل دوباره نواخته شد.

بعد شیپور تک‌نوازی شیرین و بالا و نرمی کرد،‌ کریول گوش داد، و بعد جواب‌اش را داد؛ جوابی خشک، پرزور، زیبا، سرد و پیر. بعد همه‌شان با هم نواختند و سانی دوباره بخشی از آن خانواده شد. این را از چهره‌اش خواندم. او انگار آن پیانوی مدل‌جدید لعنتی را تازه زیر انگشت‌های‌اش پیدا کرده بود. انگار نمی‌توانست از پس‌اش بربیاید. بعد، گروه که از دیدن سانی احساس خرسندی می‌کرد، با سانی هم‌عقیده شدند که این پیانوی مدل‌جدید قطعن سرخوش است.

بعد کریول جلو آمد تا به آن‌ها یادآوری کند که آن‌چه آن‌ها دارد می‌نوازد بلوز است. او چیزی را در آن‌ها بیدار کرده بود، چیزی را در من بیدار کرده بود، و موسیقی تنگ شد و عمیق، و فضا را تسخیر کرد. کریول تازه داشت به ما می‌فهماند که بلوز یعنی چه. آن‌ها چیز تازه‌ای نمی‌زدند. او و پسرهای‌اش، آن بالا، بلوز را نو می‌کردند، آن را در معرض خطر نابودی و تلاشی و دیوانگی و مرگ قرار می‌دادند که راه تازه‌ای پیدا کنند تا به گوش ما برسانندش. در حالی که قصه‌ی رنج‌بردن ما، لذت‌بردن ما، و امکان پیروزشدن ما چیز تازه‌ای نبود، اما باید شنیده می‌شد. قصه‌ی دیگری نبود؛ قصه، قصه‌ی نوری بود که ما در این تاریکی دریافت کرده بودیم.

و این قصه، طبق آن چهره و بدن و آن دست‌های پرتوانی که روی سیم‌ها می‌لغزید، در کشورهای دیگر چهره‌ی دیگری پیدا می‌کرد، و در نسل‌های دیگر ژرفای تازه‌تری. گوش کن! انگار کریول چیزی می‌گوید، گوش کن! حالا بلوزِ سانی. سانی، آن مرد کوچک سیاهِ پشت طبل و آن مرد شیپوربه‌دست را متوجه‌ی خود ساخت. کریول دیگر تلاش نمی‌کرد که سانی را در دریا نگه دارد. حالا او برای سانی آروزی سلامت و امنیت می‌کرد. بعد خیلی آرام به عقب بازگشت، و فضا از الهامِ بی‌کران سانی پر شد؛ سانی داشت با خودش حرف می‌زد.

بعد همگی دور سانی جمع شدند و سانی نواخت. انگار تک‌تک‌شان به‌نوبت آمین می‌گفتند. انگشت‌های سانی، هوا را پر از زندگی کرد، پر از زندگی خودش. اما آن زندگی پر از انسان‌های دیگر هم بود. و سانی همه‌ی راه را برگشت و قطعه‌ی نحیف و یک‌دست آغازین آهنگ را نواخت. بعد آهنگ را از آنِ خودش کرد. این‌بار خیلی زیبا بود، چون عجله‌ای در کار نبود و برای همین شبیه ضجه نشد. من می‌شنیدم که چه سوزنده آهنگ را از آن خودش می‌کرد، و چه سوزنده ما آهنگ را از آنِ خودمان می‌کردیم، و می‌توانستیم عجله را متوقف کنیم. آزادی در کمین ما بود و من، دست‌کم، فهمیدم که اگر ما گوش بدهیم سانی می‌تواند ما را کمک کند تا به آزادی دست پیدا کنیم؛ فهمیدم که اگر گوش ندهیم، سانی هم آزاد نخواهد شد. حالا، هیچ آشوبی در چهره‌اش نبود. آن‌چه می‌کرد را می‌شنیدم و می‌توانستم به شنیدن ادامه بدهم تا او روی زمین به آرامش برسد. او آهنگ را از آنِ خودش کرده بود. دوباره چهره‌ی برادرم را نگاه کردم، و برای نخستین‌بار احساس کردم راه‌های سنگلاخی که او پیموده، پاهای‌اش را کبود کرده است. آن جاده‌ی مهتاب‌زده را دیدم، همان جاده‌ای که برادرِ پدرم درش جان داد. و این چیز دیگری را در من زنده کرد و مرا به گذشته برد؛ دختر کوچک‌ام را دیدم و اشک‌های ایزابل را دوباره احساس کردم، و احساس کردم که اشک‌های خودم نیز سرازیر شد. و می‌دانستم که این صرفن یک لحظه است، لحظه‌ای که جهان، هم‌چون ببر گرسنه‌ای، بیرون از مشروب‌خانه منتظر نشسته است، و آن عذاب بر فراز ما گسترده شده، گسترده‌تر از آسمان.

بعد آهنگ تمام شد. کریول و سانی نفس‌شان را بیرون دادند، هر دو خیسِ عرق، و خندان بودند. همه تشویق می‌کردند و برخی از آن تشویق‌ها واقعی بود. در آن تاریکی، دختری آمد و من ازش خواستم که از مشروب‌ها به سکو ببرد. آن‌ها زمان درازی بود که آن بالا، زیر نور هفت‌رنگ، با هم گپ می‌زدند تا دخترک مشروب سانی را گذاشت روی پیانو. سانی انگار متوجه‌ی آن نشد، اما درست پیش از آن‌که شروع کنند دوباره بزنند، سانی جرعه‌ای از آن بالا رفت و به من نگاه کرد، و سر تکان داد. بعد او لیوان را گذاشت سر جای‌اش، روی پیانو. همین که شروع کردند، موسیقی هم‌چون جام لرزان ، بالای سر برادر من تاب می‌خورد و می‌لرزید.