تلاش انسان تبعیدی برای ساختن دنیایی ساده و آرام
 گفت و گو با نسیم خاکسار

موضوع اصلی «فراز مسند خورشید» تازه‌ترین رمان نسیم خاکسار، نویسنده‌ی تبعیدی و یکی از کوشندگان آزادی بیان در ایران که توسط چشم‌انداز در پاریس منتشر شده، «خودیابی» یک ذهنیت ِ ترس‌خورده و آزار دیده‌ی تبعیدی است. ماجرای اصلی ِ کتاب هم پرداختن به چند و چون این خودیابی و موانعی است که در این راه ِ ناهموار وجود دارد. ماجراهای فرعی و از جمله قتل سیاسی ِ افشین خرمی، یکی از مخالفان سیاسی حکومت اسلامی، و توطئه‌ی قتل دو هنرمند تآتر و فداکاری جمشید و قتل او به دست عوامل حکومت ماجراهایی است که پیرامون این ذهنیت ِ ترس‌خورده و آزاردیده اتفاق می‌افتد؛ گاهی خودیابی را دشوار می‌کند و گاه به انگیزه‌ای دوچندان برای او تبدیل می‌شود. روایتگر داستان، شخصی به نام سلیم که در تبعید اوترخت به‌سرمی‌برد، یک زندگی ساده و بی‌دغدغه برای خودش دست و پا کرده است. دوستانی هم دارد، از جمله شیده و شاهرخ که آرزو دارند نمایشی روی صحنه ببرند. در این میان معلوم می‌شود که یکی از شکنجه‌گران ساواک، شخصی به نام اسدی هم در اوترخت زندگی می‌کند. اسدی، سلیم را در سال‌هایی دور شکنجه و آزار داده است. سلیم کین او را به دل گرفته است. قتلی اتفاق می‌افتد و تقریباً هم‌زمان یک شخص مشکوک به نام جواد سهرابی قصد دارد در پوشش مصاحبه‌ای با شیده و شاهرخ به این حلقه نزدیک شود. سلیم به این شخص مشکوک می‌شود و به زودی معلوم می‌شود که حق با او بوده است. مردی به نام جمشید که به بیماری پارانویا مبتلاست، او را از این حقیقت آگاه می‌کند که سهرابی مأمور و فرستاده‌ی حکومت است و وظیفه دارد که شاهرخ و شیده را به خانه‌ای خلوت بکشاند تا احیاناً عوامل اطلاعاتی حکومت آنها را به قتل برسانند. جمشید که از این راز آگاه شده است، به قتل می‌رسد. شاهرخ و شیده نمایش‌شان را اجرا می‌کنند. سلیم می‌تواند در پایان داستان بر ترسش از اسدی چیره شود، حتی نسبت به او بی‌تفاوت بماند و استعداد سرکوب‌شده‌اش در نقاشی را پرورش دهد و جهان خود را از نو بسازد. این ماجراها بهانه‌ای است برای نشان دادن ذهنیت متحول شده‌ی سلیم. اهمیت این رمان و ادبیت آن در چگونگی نمایاندن این دگرگونی‌های ذهنی است که در انسان ایرانی تبعیدی از پس خشونت‌های پسانقلابی رخ داده.
درباره‌ی این رمان دفتر «خاک» با آقای نسیم خاکسار گفت و گو کرده است. توجه شما را به این گفت و گو جلب می‌کنیم:

آقای خاکسار، آخرین رمانی که توسط «کتاب چشم‌انداز» از شما منتشر شد، «فراز مسند خورشید» نام دارد. یکی از مهم‌ترین موضوعات این رمان خودیابی انسان مبارز، اما خشونت‌دیده و درهم شکسته است در غربت. راوی داستان شما، مردی به نام سلیم تلاش می‌کند در تبعید دنیای ساده و آرامی برای خودش بسازد. اما در این کار چندان موفق نیست. مثل این است که حتی در تبعید هم زندگی انسان‌های تبعیدی مورد تهدید و تهاجم قرار می‌گیرد. در داستان شما این خطر بسیار جدی است.


از حکومت جمهوری اسلامی ایران همه کاری بر‌می‌آید. این موضوع فقط به گذشته این حکومت مربوط نمی‌شود. رهبر این حکومت در همین چند هفته اخیر یک ملاقانی داشته با روح اله حسینیان. در یکی دوتا از این سایت‌های داخل و خارج خبر این ملاقات را خواندم. لازم نیست در بیت رهبری و کنارشان باشی تا بدانی بین این دو آدم چه گذشته است. روح اله حسینیان کسی است که در همان سالهای قتلهای زنجیره‌ای نویسندگان و دگراندیشان ایرانی در داخل و خارج، خیلی آشکارا از سعید امامی طراح و اجرا کننده اصلی این قتل‌ها در وزارت اطلاعات دفاع و تجلیل کرده است و برای بزرگداشت او مجلس ختم گذاشته.
 

حالا این آدم در طی این جنبش بزرگ و آزادیخواهانه مردم علیه دیکتاتوری، رنجیده از برخوردهای برخی دوستانش در حکومت به خاطر برخی نظرهای تند و افراطی‌اش، از نمایندگی در مجلس شورای اسلامی استعفا می‌دهد و بعد از یک دو هفته با رهبری دیدار می‌کند و پس از این دیدار استعفایش را پس می‌گیرد. و با سلام و صلوات و با توپ پر برمی‌گردد به مجلس. خود این ملاقت با شناختی که ما از این دو شخصیت داریم می‌تواند موضوع یک رمان برای نوشتن باشد. کافی است فقط اندکی به آن فکر و تخیل کنیم تا کار پیش برود.
 

من طرح رمان فراز مسند خورشید را بر اساس یک ماجرای واقعی نوشتم. چنین فردی، منظورم همان آدمی که قصد کشتن شخصیت‌های هنرمند را در این رمان داشته، با همان رفتار و خصوصیتی که در رمان من آمده واقعاً آمده بود به هلند و قصد داشت به من نزدیک شود و شد و سعی فراوان داشت که من را به خانه‌اش دعوت کند و در این کار خیلی پیگیر بود. اما من هرگز به او اعتماد نمی‌کردم. این آدم بعد از یک دو سالی به شکل مرموزی کشته شد و جسدش را با کمک سفارت خیلی زود بردند ایران و تحویل خانواده‌اش دادند و به آنها هم گفتند در این باره سکوت کنند. پرونده‌ی این ماجرا نزد پلیس هلند است.
 

یعنی شما در واقع می‌خواهید گزارشی از آن حادثه در رمان تان به دست بدهید؟

من البته نمی‌خواستم فقط گزارشگر آن واقعه باشم. می خواستم آن واقعه را که نمونه‌ای بود از چند مورد نظیر آن و در سایر کشورهای اروپائی رخ داده بود در زمینه‌ای داستانی بیاورم و از نو آن حادثه را خلق کنم. برای آن که بدانیم چرا آدم‌هائی از نوع سلیم و شیده و شاهرخ باید هنوز هم از چشم این حکومت و برای بقایش آدم‌های خطرناکی باشند.همین حرف کافی است که اینها آدم‌هایی هستند که فکر می‌کنند. به خودشان از نظر وجودی فکر می‌کنند و به هر حادثه‌ای که پیرامون‌شان می‌گذرد توجه می‌کنند. جهان و انسان برایشان پرسش است.
 

شیده را نگاه کن به محض آن که سلیم از ماجرای زندانش حرف می‌زند و دیدار ناگهانی‌اش با شکنجه‌گرش در خیابانی در اوترخت، فکرش می افتد به کار. می‌خواهد بیشتر بداند و در همان حال به این واقعه و این آدم‌ها چون یک هستی داستانی و نمایشی نگاه می‌کند. شاهرخ هم همینطور. سلیم هم نیز. سلیم بعد از آنکه شکنجه‌گرش را می‌بیند، دلش می‌خواهد او را در یک کافه جلو خودش پشت میزی بنشاند و به او نگاه کند. می‌خواهد بداند در مکان و موقعیتی تازه این جور آدم‌ها چطور دیده می شوند. او یعنی سلیم در جستجوی تعریف تازه‌ای از وجود خودش است. او متوجه موقعیت شده است. موقعیتی که امکان پیدایش تعریف تازه از وجود انسان را به وجود می‌آورد. تا وقتی چنین آدم و آدم‌هائی بین ما هستتند خطر مقتول شدن‌شان از سوی این حکومت ِ ضداندیشه همیشه وجود دارد.

یکی از مشخصات قهرمانان داستان‌های شما تلاش آنها برای دست یافتن به یک جهان آرمانی است. اما در اغلب مواقع، در رویارویی با واقعیت‌ها ذهن آرمانگرای آنان ویران می‌شود. به نظر می‌رسد که انشقاقی بین درون و بیرون آدم‌های داستان شما وجود دارد. در «فراز مسند خورشید»، سلیم، از اندک شخصیت‌های داستان شماست که موفق می‌شود بر این انشقاق غلبه کند.

اگر این نظرم را محدود کنم به تجربه خودم در کار و تأمل‌هایم روی کارهای دیگران، که بی‌ربط و کلی نگفته باشم، فکر می‌کنم بین جهان آرمانی شخصیت‌های اصلی داستان‌ها و جهان اندیشگی نویسنده و شاعر پیوندهائی هست. نویسنده یا شاعر بعد از مدتی کار و زندگی فکری به نوعی از نگاه و اندیشه به جهان می‌رسد که احساس می‌کند، هم‌حسی و هم‌اندیشگی با آن انس و الفت بیشتری دارد. می‌بیند در این نحوه‌ی نگاه به جهان و اندیشه کردن به آن بیششر خودش است. راحت‌تر می نویسد صادق‌تر است با جهان و با خودش. ( برای نمونه نگاه کنید به جهان ویژه‌ی حسی و فکری سهراب سپهری و اخوان ثالث در شعرهایشان.) این جدائی یا این انشقاقی که تو به آن اشاره می‌کنی و اندوه ناشی از آن را من در بیشتر کارهایم دارم. در کارهای گذشنه ی من هم هست.
 

برای مثال در یکی از داستان‌هایم از مجموعه‌ی «روشنفکر کوچک» که بعد از آزاد شدنم از زندان شاه در سال ۵۷ در همان سال‌های اوائل انقلاب چاپ کردم به نقل از شخصیت یکی از داستان‌هایم در داستان زاهد می نویسم: وقتی آدم بعضی چیزها را فراموش کند مادرقحبه می شود. و در ادامه آن می آید که ما نسل غمگینی هستم چون فرصت فکر کردن پیدا کرده بودیم.
 

فرصت فکر کردن به گذشته؟

بله. این حرف، معنایش این است که فرصت فکر کردن به کارهایی را که در گذشته کرده‌ایم پیدا کرده‌ایم. غمگینی و اندوه از همین ویران شدن ناشی می‌شود. ویران شدن فکرها و جهان هائی که خام و ناپخته در ذهن پرورانده بودیم. گاه این اندوه ناشی از فاصله‌ای است که با دیگران احساس می‌کند.
 

در «فراز مسند خورشید» اما شما خوشبین‌تر هستید. آن نگاه نسبتاً نوستالژیک در این اثر کمتر برجسته است.

من «در فراز مسند خورشید» می خواستم یک طرح دیگر بزنم. و این عمدی هم نبود. در تجربه ای که داشتم از همین آدم‌هائی که بیشتر داستان‌هایم از زندگی آنها الهام گرفته شده، بیشتر وقت‌ها برمی‌خوردم به جنبه‌های نیک و سالم و نیز کودکانه‌ی وجودشان و توی فکر فرومی‌رفتم. نمی‌توانستم این جنبه‌های آشکار در وجود آنها و نیز شادی و سرخوشی‌ام را از دیدن آن حاشا کنم. اینطوری بود که کشش برای خلق داستانی آن و دیدن دوباره‌ی آن در فضائی دیگر مثل یک بازی وارد وجودم شد. در واقع خود این جهان هم انگار سعی می‌کرد با بازی‌هاش در روحم دریچه‌ای باز کند. در واقع سلیم و یا فضای «فراز مسند خورشید» از میان این فضا و یا از میان این بازی بیرون آمد. سلیم آدمی است که در همان صفحه های اول رمان این قرار را با خودش می گذارد که تسلیم اندوه و شکست نشود.
ز

ندگی شخصیت‌های تبعیدی در رمان شما از یک عزاداری دائمی نشان دارد. مثل این است که تجربه‌ی خشونت در سال‌های دهه‌ی اول انقلاب روی زندگی آنها هنوز سایه انداخته.

من با به کارگیری عزاداری دائمی در زندگی شخصیت‌های رمانم زیاد موافق نیستم. برای مثال وقتی خودم به زندگی شخصیت‌های داستان‌هایم برای نمونه در مجموعه داستانهای «بقال خرزویل» و یا کار بعدی «آهوان در برف» و «بادنماها و شلاق‌ها» و همین رمانی که تو ازش نام بردی نگاه می‌کنم بیشتر در زندگی آنها یک وضعیت طنز- تراژیک می‌بینم. وضععیتی که می‌تواند هم خنده‌دار باشد و هم به زبان تو عزادارانه. در ترکیب اینهاست که من موقعیت اکنون‌مان را در تبعید می‌سازم. برای نمونه در همین رمان آنجا که آنها دورهم نشسته‌اند و می‌خواهند از طریق دفترچه تلفن نشانی خانه شکنجه گر را پیدا کنند، وضعیت‌شان خنده دار است . یا وقتی راوی از جریان جدائی از زنش می نویسد.
 

می‌فهمم. گاهی سوگ خودش را با طنز و نوعی ریشخند یا پوزخند نشان می‌دهد. فراموش نکنیم که گذشته‌ی شخصیت‌های داستان‌های شما خشونت‌بار بوده…

آن گذشته غمبار یا به زبان تو گذشته خشونت بار هم به سادگی دست از سر ما برنمی‌دارد. گذشته وقتی در چارچوب همان زمان گذشته محصور خواهد ماند که آن چیزهائی که آن را ساخته بودند در همان گذشته تمام شده باشند. تاریخ زندگی و مبارزه‌ی ما ، اما تکرار همان گذشته‌ی رنجبار است. همان شکست‌ها و همان اشتباه‌ها و همان عدم دقت‌ها. و نیز فداکاری‌ها و رنج‌ها و عذاب‌ها برای ساختن آینده. در واقع ما داریم خودمان را در همان فضا تکرار می‌کنیم. این وضعیت در مورد انسان تبعیدی شدت و حدت بیشتری پیدا می‌کند. او رانده‌شدنش را از وطن چون پایمال شدن یک حق انسانی می‌بیند.
 

بنابراین در ذهن هم که شده مدام برمی‌گردد به مبدا. گاهی هم به‌طور گذرا از وطن و از گذشته یک جهان خوش آرمانی و خیالی می‌سازد. از آسمان آبی‌اش حرف می‌زند از زیبائی شهرش و زادگاهش و خاطرات شیرینی که با دوستانش داشته است. اما اینها لحظات گذرائی هستند. واقعیت رنجبار گذشته در هر دیداری که با دوستانش دارد دوباره برای او زنده می‌شود. من این را حتا در وجود جوانان نسلی که در تبعید هم بالیده‌اند دیده‌ام. پدر و مادر و عمو و دایی و خاله آنها، آنها را به همان گذشته رنجبار وصل می کند. اما کاش یک مثال مشخص تر از رماتم یا داستان هایم می آوردی تا روشن و مشخص‌تر می‌توانستم جواب بدهم .
 

سلیم، مثلاً، نمونه‌ی کاملی است از یک شخصیت آسیب‌دیده. او تلاش می‌کند یک زندگی تازه برای خودش بسازد. اما از هر طرف که می‌رود، باز چیزی او را به پیشینه و گذشته‌اش در ایران وصل می‌کند. این از یک ذهنیت تازه در تبعید نشان دارد. قدیم‌ها تبعیدی‌ها بیشتر نوستالژیک بودند. به نظر شما چه دلیلی وجود دارد که وضعیت ما به این شکل شده که از پشت سر خودمان بریده‌ایم.

با حرف تو موافقم. سلیم در وجودش و همراه با خود، یک وضعیت تازه را در تبعید ما بانگ می‌کند. برای همین هم است که می‌گذارد شکنجه‌گر سابقش راحت ازجلوش بگذرد. او حتی دعوت او را برای نشستن در یک کافه، با این نشانه سمبلیک که در چند قدمی او به کافه‌ای می رود، رد می کند. سلیم بنا به حرف خودش واقعیت کژ و کوژ وجودش را خوب می‌بیند. این نوع نگاه واقعی و درست به وجود خود نشان از قدرت اوست. سلیم همانطور که در پایان رمان نشان داده می‌شود، نگاهش را عوض کرده است. او نگاهش را از روی شکنجه‌گرش برداشته و به درخت نگاه می‌کند. به شاخ و برگ‌های سبزش و نماد و نمودهائی که میان سبزیهای درون آن پدیدار شده است.
 

آیا با این تفاصیل نگاه تازه سلیم به زندگی از یک ذهنیت تازه در تبعید نشان دارد؟

به جای وارد شدن به یک بحث جامعه‌شناختی که به آمار و ارقام و اطلاعات دقیق نیاز دارد از داستان‌های خودم کمک می‌گیرم. در داستان‌های قبلی‌ام برای مثال در مجموعه داستان‌های «بقال خرزویل» و «آهوان در برف» و رمان «بادنماها و شلاقها»، شخصیت‌های در تبعیدم از سوئی درگیر با جهانی بودند که به درون آن پرتاب شده بودند و برایشان غریب بود و از سوئی دیگر درگیر با گذشته‌ای که رهایشان نمی کرد. آدم‌های من باید از این ورطه‌ها می‌گذشتند. باید برای اندوه جدائی از وطن و اندوه شکست، در خلوت خودشان جوابی پیدا می‌کردند.
 

میخوارگی شبانه راوی داستان خوابگرد با تبعیدی شیلی، در مجموعه داستان‌های بقال خرزویل و کرامت و یاسین در بادنماها و شلاقها و آن به ریشخند گرفتن‌های خودشان و بعد رسیدن به این حرف از جانب یاسین در یادنماها به هلنا که: “ما همه از دم به قرینه سازی عادت کرده ایم . این در مذهب ما بوده و در خون ما رفته است. ما همواره دنبال جفت همشکل مان می گردیم. همزاد گمشده مان. تاریخ استبدادی این بلا را سر ما آورده است.” همه طی مراحل آن ورطه‌ها بود. آنها نمی‌توانستند بدون گذشتن از آن ورطه‌ها به وضعیتی برسند که سلیم رسیده است. سلیم در واقع یک پاسخ تازه یود.
او سعی می‌کند با زندگی و مصائب آن راحت روبرو شود. اندازه‌های عادی و معمولی خودش را می‌فهمد. مثل جدائی او از زنش. هرچند برایش عذاب‌دهنده بود. بعد هم که به آن فکر می کند به زنش حق می دهد. من مخصوصا آدمی را برای این کار انتخاب کردم که یک چهره عمومی از برو بچه های تبعیدی ایرانی را در خودش دارد. به ویژه کسانی که درگیر با مسائل سیاسی به تبعید پناهنده شده‌اند و پیشترها در سازمان و یا گروه و یا حزبی سیاسی فعال بودند. کسانی که پهنای کنونی جامعه ایرانی در تبعید را در بر می‌گیرند.
 

یکی از موضوعات بسیار مهم در رمان شما رویارویی سلیم است با مأمور شکنجه‌گر ساواکی. سلیم، وقتی درماندگی و بدبختی او را می‌بیند با بی‌تفاوتی از کنار او می‌گذرد، در حالی که تا پیش ازین از این مرد وحشت داشته. ضرورت رویارویی قربانی و کارگزار خشونت یکی از موضوعات تراماتولوژی است. آیا شما می‌خواستید یک راهکار ارائه بدهید یا این که واقعاً بیرون از داستان زمینه‌های این خودیابی را در محیط سراغ دارید؟

نمی دانم. شاید هم می خواستم به قول تو یک راهکار نشان بدهم. اما بیا برگردیم به رمان، شاید جواب را در آن بهتر پیدا کنیم. رمان فراز مسند خورشید با این انگیزه شروع شد که سلیم، اسدی شکنجه گر زمان شاه را در یک لحظه کوتاه، در یکی از خیابان‌های اوترخت می‌بیند. و بعد وسوسه می‌شود او را پیدا کند تا بعد از سال‌ها نه در زندان بلکه در بیرون از زندان از نزدیک او را از نو ببیند و به چهره‌اش نگاه کند. من این حادثه‌ی دیده شدن شکنجه‌گری در خارج از کشور را هم مثل حادثه‌ی قتل هنرمندان و مبارزین سیاسی در داخل و خارج از یک واقعیت گرفتم.
 

نمی‌دانم می‌دانید یا نه، چند سال پیش بچه های پاریس در یکی از تظاهرات که علیه جمهوری اسلامی داشتند رسولی شکنجه گر را که خیلی از ماها را در زندان شاه شکنجه کرده بود، دیده بودند. من این آدم را همچنان که در رمان آمده از نزدیک می‌شناختم. چرا این‌ها را می گویم؟ می خواهم بگویم این چیزهائی که در این رمان آمده در واقع در و دیوار و سقف خانه بزرگی را می سازند که ما شب و روز توی آن می چرخیم. سلیم با دیدن اسدی شکنجه گرش با اینکه عزم کرده است شب خواب کلودیا کاردیناله را ببیند، شکنجه‌گرش را در خواب می‌بیند. شب و روز ما کابوس‌گونه می‌گذرد. نمی شود انگار از آن گریخت. در خم کوچه‌ای یک دفعه می بینی یکی از آنها ظاهر می‌شود.
 

من وقتی در نوشتن این رمان پیش می‌رفتم یکباره دیدم این ملاقاتی که سلیم در پی آن بوده برای او رخ داده . حال بگو از نوع دست دوم و یا صدمش. یادت می آورم آن صحنه‌ای را که شیده و سلیم در خیابان با هم هستند و بعد جواد را می بینند. جواد همان کسی است که عمله مامورین اطلاعات جمهوری اسلامی شده است. بعد سه نفری می روند به کافه ای و سلیم با نگاه کردن به او، بدبختی و فلاکت او را در دستپاچگی‌اش می بیند.
 

اگر خودمان را محدود کنیم به داستان شما، یعنی ما به ازاهای بیرونی را نبینیم، با توجه به فلاکتی که به‌ش اشاره کردید، در مجموع سلیم در چه موقعیتی قرار دارد؟

دو راه پیش پای سلیم بود یا باید می چرخید در آن دایره و همچنان می‌رفت که برابر شکنجه‌گرش بنشیند یا از دایره بیرون بیاید. او از دایره بیرون زد. همین. به نظر من کار سلیم یک جور راهکار منطقی زندگی او، بگو زندگی همه ما، در تبعید است اگر با فکر و درست به خودمان و در و دیوار و سقفی که احاطه مان کرده است نگاه کنیم.
 

آقای خاکسار نازنین، با علم بر اینکه بحث درباره‌ی رمان امیدبخش شما به پایان نرسیده، ناگزیریم ادامه‌ی این گفت و گو را به فرصت دیگری موکول کنیم. سپاسگزاریم که وقت‌تان را به ما بخشیدید.