«درست روزی که آقای دکتر شولتسِ دندان‌پزشک با دو کارمندش به مرخصی رفتند زنی وارد شد و از من خواست روکش طلای دندان‌های قدیمی را وزن کنم و به او بفروشم.
بهش گفتم که من اینجا دوره‌ی کارآموزی‌ام را می‌گذرانم. اجازه‌ی این کار را ندارم.

وقتی زن گفت که خریدار دایمی روکش‌هاست، گفتم: «بدون اجازه‌ی آقای دکتر نمی‌توانم این‌ها را بدهم».

گفت: «خب زنگ بزنید بپرسید لطفاً».

گفتم: «الآن در دسترس نیستند».

گفت: «من همیشه این‌ها را می‌خرم. حالا هم باید برگردم به هانوفر».

تصمیم گرفتم روکش‌ها را به او بفروشم. و فروختم.
می‌توانستم تلفنی با دکتر مشورت کنم؛ اما نمی‌دانم چرا دلم خواست که خودی نشان بدهم. با اجازه‌ی خودم دندان‌ها را از محفظه شیشه‌ای در آوردم، وزن کردم، و با قیمتی که خریدار تعیین کرده بود فروختم، و یک رسید صد و پنچاه یورویی به او دادم. و فکر کردم با این کار اینجا حسابی پا سفت می‌کنم.
دکتر شولتس با شنیدن خبر فروش روکش‌ها رو ترش کرد و از من خواست دو هزار یورو جریمه به او بپردازم. ورقه‌ی اخراجم را هم جلوم گذاشت تا امضاش کنم.

گفتم: «اقای دکتر، این قبول که تازه کار هستید و روزانه بیشتر از شش تا مریض ندارید، ولی این راهش نیست».

گفت: «هر کس هم جای من بود این پول را ازتان می‌گرفت. ناامیدم کردید! راستی که هنوز خام هستید».

دستیارش خودش را لوس کرد و گفت: «خریدارهای یوگوسلاو پول بیشتری بابت روکش‌ها می‌دهند».

کف دستم را به علامت بو نکردن جلو بینی‌ام گرفتم. آقای شولتس بفهمی نفهمی چپ‌چپ نگاهم کرد.

گفتم: «آقای دکتر! شما روز روشن دارید سر کیسه‌ام می‌کنید. حسابی ناامیدم کردید!»

رو کرد به سکرترش وگفت: «ناامیدش کردم!»

دکتر توپش حسابی پر بود و از خر شیطان پایین نمی‌آمد. ازش دلخور شدم. راست می‌گفت که خیلی خامم. همیشه فکر می‌کردم گوشه‌ی چشمی به من دارد. از بس دلم پر بود به مادرم تلفن زدم و همه چیز را تعریف کردم..

گفت: «دخترم، با این حال و وضعی که پدرت دارد پا شو بیا، خودت باهاش حرف بزن. نگران هم نباش؛ با وکیل صحبت می‌کنیم.»

با پدرم رفتیم پیش وکیل. و او گفت که آقای دکتر اجازه نداشته کارآموزش را در مطب تنها‌‌ رها کند، و بد‌تر از آن، برای مثلاً چهل گرم روکش طلای مستعمل دو هزار یورو طلب کند.»

وقتی او این حرف را زد قیافه‌ی آقای شولتس با دست‌های حلقه‌شده دور بشقاب سوسیسش به خنده‌ام انداخت. چه حرف‌ها؟ آقای شولتس از یک گرم سوسیس نمی‌گذشت، چه رسد به چهل گرم طلا!

بعدش با پدرم رفتیم اداره‌ی پلیس. آقای دکتر از من شکایت نکرده بود. خیالم راحت شد. و این‌جوری بود که از خیر وکیل گذشتم.

پدرم می‌خواست برویم مطب تا با آقای شولتس حرف بزند. می‌ترسیدم درگیری لفظی پیدا کنند، یا مثلاً پدرم سرش داد بزند و بعدش به خشونت متهم شود.

گفتم: «نه ولش کن! بیا برگردیم خانه. از گشنگی دارم می‌میرم.»

پدرم لب‌هاش را بنا برعادتش ورچید و گفت: «اگر اخراجت نکند که بتوانی کارآموزی‌ات را تمام کنی، خودم مابه‌التفاوت قیمت روکش‌ها را بهش می‌دهم.»

گفتم: «نه!»

در‌‌ همان روزهای بدبختی‌ام که نمی‌دانستم چکار باید بکنم، پدرم برای چهارمین بار رفت زیر عمل جراحی. در روز ملاقاتش سعی کردم خوشحالش کنم. گفتم: «با تقاضای بیمه بازنشستگی موقت شما موافقت شده. هزار و دویست یورو بهت می‌دهند.»

پدرم مثل همیشه لب ورچید و گفت: «پدربزرگت یک سال بعد از باز نشستگی‌اش مرد.»

پدر بزرگم کارگر زیمنس، و از نسل اول مهاجران به آلمان بود. سال اول دبستان، هرروز من و برادرم را به مدرسه برد و آورد. به صورت پدرم که دقیق شدم پرتاب شدم به دوران کودکی‌ام. چی می‌دیدم؟ ترس از بیماری؟ تنهایی؟ ترس از آینده؟

حرف‌های این در و آن در پدرم را خوب نمی‌فهمیدم. می‌گفت که هیچ‌کس جای او نیست. می‌گفت که انتظار خوب نیست، می‌گفت خودش مابه‌التفاوت روکش‌ها را می‌پردازد، می‌گفت که حالش زیاد خوب نیست. «خوب نیست» حال او را نمی‌رساند.

می‌گفت ما‌ها با فرهنگ آلمانی اخت شده‌ایم، نیمه آلمانی هستیم و نمی‌توانیم در ترکیه زندگی کنیم. می‌گفت خودش هم از عادت و منش کسانی که در مسافرت‌هاش شاهد بوده خوشش نمی‌آید. «خوشش نمی‌آید» کلمه‌ی مناسبی نبود. به مذاقش جور نبود.

می‌گفت آنجا ازش رشوه می‌گرفته‌اند تا کارش را راه انداخته‌اند. می‌گفت به محض این‌که ما بتوانیم گلیممان را از آب بکشیم با مادرم می‌رود آنتالیا در‌‌ همان خانه‌ای که خریده زندگی می‌کند.

روزی که عصرش مصاحبه داشتم پدر روی تخت بیمارستان یک وری دراز کشیده بود و برای من و مادرم حرف می‌زد. کمی حال آمده بود. می‌گفت حیف که دختر سر و زبان داری نیستم.

گفتم: «من؟»

گفت: «آره تو. با این کله‌شقی‌ات به شانست پشت پا می‌زنی، دلم بدجوری شور می‌زند.» گفتم: «پس آن حرف‌هات، آن دل‌خوری‌هات از رشوه‌گیری چی شد؟ دود شد و رفت هوا؟» و نگاهم افتاد به پنکه‌ی سقفی. خاموش بود. دلم می‌خواست بچرخد، یک پره‌اش را بگیرم و بچرخم، آن‌قدر تند بچرخم که پرتاب شوم یک جای تازه، و همه چیز را از اول شروع کنم، بروم کلاس اول.

گفت: «آن دوره که به دردت نخورد، سه سال هم رفتی کارآموزی. این شانست را دیگر از دست نده.»

گفتم: «فردا مصاحبه دارم، یک جا پیدا می‌کنم. نگران نباش. ولی به آقای شولتس رشوه نمی‌دهم.»

دلم شور می‌زد نمی‌دانستم دعوام با آقای شولتس به کجا می‌کشد. گفتم بد نیست سری به مطب بزنم، سر و گوشی آب بدهم. مطب تعطیل بود. کاغذ روی در را خواندم. دکتر شولتس تصادف کرده بود. دلم هری پایین ریخت. چه بلایی سرش آمده بود؟ گیج بودم. به دستیارش زنگ زدم. خانه نبود. دوباره زدم. و آن‌قدر زدم تا گیرش آوردم. گفت: «بدجوری آسیب دیده.» و آدرس بیمارستان را بهم داد.

صبح ساعت یازده باز مصاحبه داشتم. اما قیدش را زدم. تاکسی گرفتم. از گل‌فروشیِ نزدیک بیمارستان دسته‌ای گل نرگس پُرپَر خریدم. دکمه‌ی طبقه‌ی پنج آسانسور را فشار دادم. از سمت چپ سالن پیچیدم و پشت در اتاق مکث کردم. آب دهنم را قورت دادم و رفتم تو. یک پیرزن روی تخت خوابیده بود. تا مرا دید خندید. گفتم: «معذرت می‌خواهم.» و برگشتم.
پشت در اتاق شماره‌ها را خواندم. بایستی می‌رفتم طبقه‌ی چهارم. لابد وقتی دکتر چشمش بهم می‌افتاد اخم می‌کرد، و باز دست‌هاش حلقه می‌شد دور بشقاب سوسیس.
دل به دریا زدم. در را باز کردم. دکتر شولتس روی تخت دراز کشیده بود و داشت کتاب می‌خواند. جلو رفتم. بی‌آن‌که نگاهش را از من بردارد، ناباور کتاب را بست و گذاشت آن گوشه. پای راستش توی گچ بود. رنگ پریده به نظر می‌رسید. معلوم بود که درد دارد. ولی لبخند زد. من دنبال گلدان می‌گشتم.

گفت: «بگذارش همین جا. چه نرگس پُرپَر قشنگی! مثل خودت.»

دست و پام را گم کرده بودم. می‌خواستم بگویم من؟ گفت: «الآن می‌گویم گلدان بیاورند.»

گفتم: «خیلی درد دارید؟»

سرش را تکان داد. گفتم: «با چی تصادف کردید؟»

برام تعریف کرد.

گفتم: «کی؟»

گفت که یک هفته‌ای می‌شود. و گفت من سومین نفری هستم که به دیدنش می‌آیم.

بعدش با دست موهای نرم روی پیشانی‌اش را کنار زد. چقدر بچه شده بود. از آن روز به بعد، مرتب به دکتر سر می‌زدم. درست یادم نیست روز سوم بود یا چهارم. بی‌اختیار موی بورش را بنرمی از پیشانی‌اش کنار زدم. نم اشک توی چشم‌هاش بود یا ذوق؟ هر روز به دیدنش می‌رفتم و منتظر بودم از بیمارستان مرخص شود».