ما سه نفر بودیم؛ امیر و فیضی و دادا. و عجیب است که هیچ کاری نتوانستیم بکنیم. جلو چشم ما بردندش و ما برگشتیم به اتاق. ورقهای بازیمان را جمع کردیم و گرفتیم خوابیدیم. تا صبح صدای نفسهامان را شنیدیم و حرفی نزدیم هوایی که تنفس میکردیم سرد و گزنده بود و زیر پتوها بر سینههامان سنگینی میکرد. تا فردا ظهر به صورت همدیگر نگاه نکردیم و ظهر امیر بود که گفت ناهار چی بخوریم. ما جوابش را ندادیم و گذاشتیم فکر کند که به تنهایی باید این خفت را به دوش بکشد. هوا روشن شده بود و ما خوابمان نمیبرد. بیرون، باد تنوره میکشید و پوفههای یخ زدة برف را میکوبید به شیشه. بخاری نفتش تمام شده بود و ما میلرزیدیم. کسی از ما جرأت بلند شدن نداشت. همه خوار و خفیف بودیم و نمیخواستیم سرهامان را از زیر بالاپوشهامان در بیاوریم. ما ذلت خودمان را توی چشمهای همدیگر میدیدیم و میدیدیم نفسهامان آلوده به ترس است.
ما سه نفر بودیم و مدرسه پناهگاه خوبی بود. بیرون برف و بوران بود و سگ پشتش را داده بود به در مدرسه و برفها را چنگ میزد. روی پله میان برفها به طرف بیشه پارس میکرد و از جاش جم نمیخورد. چشمهاش را دوخته بود به تاریکی و کولاک بوره میکشید. او نگاه میکرد، به طرف اشباح ناپیدا میغرمبید و ما میترسیدیم در را باز کنیم بیاید تو. همیشه این کار را میکردیم. میآوردیم تو، ولش میکردیم توی راهرو. در را هم از پشت چفت میکردیم. بیشتر، شبهایی که ظلمات بود یا باد و بوران. از اتفاقات پیشبینی نشده میترسیدیم و فکر میکردیم حادثه تلخی در انتظار ماست. سگ را میآوردیم تو و در او پناه میجستیم. شبها هر چند بروز نمیدادیم، میترسیدیم. شام که میخوردیم راه و بیراه سر حرف را میچرخاندیم به قتل و جنایت و ترس مکیفی تمام وجودمان را میگرفت. مثل بچههای کوچک از ترس به ترس پناه میبردیم و قصههایی که میبافتیم چار ستون بدنمان را میلرزاند.
ما دور از ده بودیم؛ نزدیک درهای پست و سنگلاخ. شب از روستاییها کسی آن طرفها پیدایش نمیشد. پشت مدرسه قبرستان بود و دو طرفمان درختهای پیر گلابی. ما تابستان ده را نمیدیدیم، پاییز و زمستانش با ما بود. شاخههای لخت گلابی زیر شلاق باران سیاهتر میشد و مثل انگشت مردگان آسمان بنفش شامگاهی را چنگ میزد. عصر که بچهها میرفتند خانههاشان، ما میزدیم بیرون. چراغ قوه دستمان میگرفتیم و یکی یک چماق. دشنه، چاقوی ضامندار و پنجه بوکس همیشه همراهمان بود. فیضی فلاخن هم برمیداشت. ما دست به فلاخنمان بد بود و سنگهایی که با آن میپراندیم راه به جایی نمیبرد. دم دره میایستادیم و سنگهامان را سوت میکردیم آن پایین لای علفها. فیضی مچهاش قوی بود و زود یاد میگرفت چه طور با فلاخن نشانه برود. روستاییها به ما میخندیدند و به فیضی به چشم خودی نگاه میکردند. دم غروب میدیم به بیشه پایین دره و خوش میگذراندیم. تو بیشه سه بوم جنگلی بود که در تنه درخت گردوی پیری لانه داشتند. روستاییها از جغدها وحشت میکردند. آنها بزرگ بودند و پلک که میزدند ما شومی نگاهشان را میفهمیدیم. لای سنگها پر از مار بود و سنجاب و موش صحرایی. هوا که سرد میشد خرگوشها و روباهها هم میآمدند. روستاییها از بیشه میترسیدند و وقتی میدیدند ما میرویم آنجا از ما رو برمیگرداندند. کدخدا پیغام فرستاده بود نرویم آن طرفها. گفته بود فردا اگر بلایی سر ما بیاید کی جوابگوست. ما نمیدانستیم چرا نباید رفت بیشه. آنجا پر درخت بود و علفها تا زیر زانوهامان میرسید. در شکاف سنگها همیشه گلهای وحشی بود و تا برف زمین نمینشست، بیشه همان جور بود که بود. مانده بود ته دره میان تپه ماهورها و انگار پاییز از آنجا نمیگذشت. ما نمیدانستیم چرا نباید رفت آنجا و میرفتیم و آنجا خوش بودیم. ساعات بیکاری بیشه تنها ملجأ و پناهگاه ما بود. عادت نداشتیم برویم قهوهخانه. یک بار رفته بودیم بس بود. پیرمردها گوش تا گوش نشسته بودند. سوالهای سختسخت از ما پرسیدند و ما در جوابشان ماندیم. آنها سرهاشان را تکان دادند و با نگاههای پر تمسخر چانههاشان را مالیدند ته چپقهاشان. چندتایی از شاگرها هم آنجا بودند. کنار سماور سر پا ایستاده بودند و خنده فاتحانهای روی لبهاشان نشسته بود. ما دانستیم حریم ما همان چاردیواری مدرسه است و بعد از آن نرفتیم قهوهخانه. گذرمان از روستا فقط هفتهای یک روز بود. سه شنبهای آب خزینه حمام را عوض میکردند و ما صبح زود میرفتیم حمام. آن وقت صبح فقط چند تایی عاقله مرد توی خزینه بودند. بدنهای آنها درشت و پر مو بود و به بدنهای باریک و سفید ما به حقارت نگاه میکردند و جوری نگاه میکردند که ما انگار عروسک سفالی هستیم و آنها با احتیاط نگاه میکردند که ما نشکنیم. دیگر هیچ روزی گذرمان به ده نمیافتاد، مگر کسی میمرد یا عروسی بود و دعوتمان میکردند یا ماه محرم بود و کسی خرجی میداد. ما سعی میکردیم از زیر دعوتها قسر در برویم. آنها پاپیچمان میشدند و ریش سفیدی را میفرستادند دنبالمان. ما بالای مجلس پهلوی آخوند و کدخدا مچاله میشدیم و خودمان را کوچکتر و دست و پا چلفتیتر حس میکردیم. در عروسیها رقص لزگی بلد نبودیم و هیچ کدام ما آواز خوشی نداشت. ما را مینشاندند بالادست کنار مطربها و «عاشیق» ها، و ما نمیدانستیم چرا نباید برویم بیشه. مردان میگفت نروید آقا مدیر. خادم مدرسه بود و صبح به صبح کلاسها را رفت و روب میکرد. سگ هم مال او بود. اولش که ما را میدید پارس میکرد. بعد نانش دادیم به ما عادت کرد، و وقتی میدیدمان دم میجنباند. مردان گفت نروید آنجا و ما اصرار کردیم شام بماند مدرسه پیش ما. مردان ماند و نشست با ما به ورق بازی کردن. پیر بود و وسط بازی چرتش میبرد. نوبتش که میرسید چشم باز میکرد و یک برگ برنده میزد زمین. میخندید و چند دندان پوسیده و لثه سرخش معلوم میشد. هفتاد سال شیرین داشت و ما از او تعجب میکردیم. وقتی ماند اصرار کردیم شب بخوابد پیش ما. شام کنسرو باز کردیم. مردان لب نزد و نان و ماست خورد. گفت حرف به وقتش میکشد: پاییز بود؛ درست همین وقتها. بیست و یک نفر را تو بیشه سر بریدند. ما لقمه تو گلومان گیر کرد و مردان گفت خوش نشینهای این حوالی بودند. پناه آورده بودند به بیشه و آنجا قایم شده بودند. پاییز بود و فکر نمیکردیم پای قشون دولتی به اینجا هم برسد. نمیدانستیم آنجایند و همه سرهاشان بریده بود. از این روستا سه نفر بودند. بقیه جانشان را در بردند، و این بومها از آن وقت اینجا لانه کردهاند. از بیشه دور نمیشوند و همیشه سه تایند.
مردان ماند و تا نصفههای شب گفت و ما مثل جوجههای ترسان دور او نشستیم و گوش به حرفهاش دادیم. از همان شب سگ عادت کرد شبها بیاید دور و بر مدرسه. ما دنبال کسی چیزی بودیم که شب محافظ ما باشد و مردان انگار این را فهمیده بود. گفت یک، دو شب نانش بدهید کبوتر پرقیچیتان میشود و گفت حیوان بدبختیست.
دادا، غروب که بچهها از دور و بر مدرسه دور میشدند، نان میتپاند توی جیبش و تا انتهای قبرستان میرفت. آنجا میایستاد سوت میزد تا سگ میآمد. خرده خرده نانش میداد و او را میکشاند دنبالش. سگ پاره نانها را توی هوا قاپ میزد و همیشه چشم به جیب دادا داشت. برای اولین بار امیر بود که به فکرش رسید سگ را بیاورد توی راهرو مدرسه. سگ نانها را میخورد و ما که شام میخوردیم میآمد میایستاد پشت پنجره نگاهمان میکرد و دور دهانش را میلیسید. تکه استخوانش را که از دست فیضی میگرفت میرفت تا فردا غروب. ما تازه چشمهامان گرم شده بود که از بیرون صدایی شنیدیم. رفتیم کنار پنجره گوش ایستادیم. دو مرد کنار دره ایستاده بودند و حرف میزدند. ما دشنه و تبر و چماق دستمان بود و لای پنجره را کمی باز کرده بودیم. مواظب بودیم ما را نبینند و میخواستیم خیال کنند مدرسه خالیست. بعد دیدیم سه نفرند و آن دیگری پشت به باد ایستاده و رو به دره میشاشد. باد میوزید و صدای مردها را میآورد. مانده بودند میتوانند از این ده گلهای بزنند یا نه. راحت و بلند حرف میزدند و ما آنها را زیر نور ماه میدیدیم. کلاه پشمی سرشان بود و قمههای بلندی پر کمرشان زده بودند. چماقهاشان دراز و میخدار بود. آنکه یقور بود طناب کلفتی حلقه کرده بود دور شانهاش. میگفتند دهاتیهای اینجا سمجاند، ردمان را میگیرند نفلهمان میکنند. آنکه میشاشید میگفت گرسنه است و گفت که بزنیم توی دره شاید گاو و گوسفند گمشدهای پیدا کنیم. آنها زیر نور ماه توی دره سرازیر شدند و ما نفسها تو سینههامان حبس ماند. فردا غروب دادا هر طور بود سگ را کشاند آورد توی راهرو و در را از پشت چفت کرد. سگه تا صبح گرفت خوابید و ما آن شب خواب راحتی کردیم. صبح یکی از بچهها نان و ماست آورده بود و به شیشه میکوبید. سگ بیدار شده بود و صداش تو کلاسهای لخت توی دلمان را خالی میکرد، و حالا ایستاده بود جلو در بسته و راه در رو میجست و به طرف ما دندان قروچه میکرد و میغرمبید. فهمیده بود گولش زدهایم، به خود آمده و تهدیدمان میکرد. مردان از کنار قبرستان میآمد و او بویش را شنیده بود. میخواست خودش را بیگناه نشان بدهد. نمیگذاشت ما به در نزدیک بشویم. هر لحظه هارتر میشد و آماده بود بپرد سر و کولمان. عرق بر پیشانیمان نشسته بود. میدانستیم حالا سر و کله بچهها پیدا میشود و میبینند ما از ترس سگ را بردهایم تو و حالا سگ نمیگذارد بیاییم بیرون. مردان که رسید چندتایی از بچهها هم همراه او رسیدند. پشت پنجره جمع شدند و به ما خندیدند، و سگ صداش توی راهرو خالی پیچیده بود. مردان اشاره داد پنجره را باز کردیم. از آنجا آمد تو و رفت گوش سگ را گرفت پیچاند. بعد در را باز کرد کشاندش بیرون و یکی دو لگدش زد. سگه ونگ میزد و دمش را گذاشته بود لای پاهاش. ما چند روزی بهانه تراشیدیم و خواستیم وانمود کنیم که سگ خودش از ترس گرگها آمده بود داخل مدرسه. شاگردها با نگاههای معنی دار گوش به قصههامان دادند، و سگ دیگر عادتش شد شب بماند پیش ما و ما راحت میگرفتیم میخوابیدیم و وقتی او پارس میکرد میدانستیم آدمی، جانوری آن دور و برهاست. با قوت قلب بلند میشدیم و از پنجره چراغ قوه میانداختیم بیرون و با نورش تاریکی را میجوریدیم. اگر سایهای بغل سنگی میجنبید تا صبح آنجا را دید میزدیم و آرام حدس و گمانهامان را به همدیگر میگفتیم. زمستانها خوشتر بودیم. کنار بخاری میلمیدیم و میدانستیم کسی توی راهرو مراقب ماست. دیگر مجبور نبودیم دم غروب برویم دست به آب و امیر دیگر به بطری زردش نیازی نداشت. مستراح دور از مدرسه بود؛ درست لبه پرتگاه و دور و برش تخته سنگهای بزرگ بود، و ما میترسیدیم شب نصف شب برویم مستراح. برف و بوران از گرگهاش میترسیدیم و پاییز از دزدانش. حالا سه نفری چماق به دست با فانوس و چراغ قوه میرفتیم دم مستراح و از سر فراغت خودمان را سبک میکردیم. سگ هم با ما میآمد، روی تخته سنگی میپرید و به طرف بیشه پارس میکرد.
شب کولاک بیداد میکرد و دادا هر چه سوت زد سگ نیامد داخل مدرسه. از صبح برف شدیدی گرفته بود و بچهها نتوانسته بودند دو قدم راه را بیایند مدرسه. مردان برای ما نان و ماست آورد. سگ نشسته بود دم مدرسه و رو به بیشه پارس میکرد. برف نشسته بود پشتش و سر شاخههای درختها از سنگینی میشکستند. غروب فیضی فلاخن را حلقه کرد دور گردن سگ و ما کشیدیمش. توی برفها چنگ انداخته بود و نمیآمد. ما در حالی شام میخوردیم که گوشهامان پر از پارس سگ و زوزه باد بود. نصف شب پتوهامان را انداخته بودیم رو دوشهامان حکم بازی میکردیم. سگ هنوز پارس میکرد و هر لحظه بر شدت صداش افزوده میشد و حالا طوری شده بود کهگاه وسط پارس کردنها به خرخر میافتاد و صداش یک لحظه میبرید و دوباره شدت میگرفت. امیر فتیله فانوس را که پایین داد سایههای مچالهمان را روی دیوارها دیدیم و شنیدیم که سگ در را چنگ میزند و زوزه میکشد. تند برخاستیم؛ چراغ قوههامان را برداشتیم، چماقهامان را کشیدیم و دویدیم توی راهرو پشت پنجره. چیزی که دیدیم اول گیجمان کرد. چند تا سایه بودند؛ سیاه و توی کولاک میجنبیدند. بعد دیدیم از سگ درشتترند؛ قد کره الاغ و توی برفها ایستادهاند: یک خپ کرده دیگری میآید جلو و سومی طرف دیگر با دهان باز ایستاده لهله میزند. خیال کردیم سگ گلهاند و کولاک مستشان کرده. بعد برق چشمهاشان را دیدیم و زانوهامان لرزید. از سه طرف سگ را دور کرده بودند و سگ در را چنگ میزد و تو صداش چیزی بود که آزارمان میداد. تند تند نور چراغ قوههامان را انداختیم و قیه کشیدیم. آنها هار بودند و از ما که پشت پنجره چراغ به دست و چماق بر کف ایستاده بودیم نمیترسیدند. در یک لحظه هر سه هجوم آوردند و ما جهیدنشان را دیدیم. دیگر چپیده بودیم توی اتاق و میز و وسایلمان را تلنبار میکردیم پشت در و پنجره و صدای سگ حالا وحشیانه شده بود و دور میشد. ما پشت درها را محکم میکردیم و فتیله فانوس را داده بودیم پایین، پایینتر تا همدیگر را نبینیم.
به طرز اندوهناکی روح وروانم را آشفته کرد.و رنجهای خفته ام را بیدار.در دیوار فیس بوکم منتشرش کردم که همیشه در کنار هم باشیم.
Anonymous / 18 October 2011
ما هم سه نفر”بودیم”.من و جواد و مظفر.همان روز اول مهر متوجه شدیم که سوداهایی که در سر داریم چقدر به هم نزدیک است.در پوست خود نمی گنجیدیم.انگار چرخ روزگار فقط برای در کنار هم بودن ما می چرخید.شب و روز پس از کلاس در دفتر مدرسه می نشستیم حرف می زدیم و برنامه می ریختیم.می دانستیم روز های سختی در پیش داریم.بی خیال همه چیز شدیم و زدیم به سیم آخر.اندیشه های ذهن مان را عملی کردیم.روستایی شادمان بود از این کارهایمان.کودکان مدرسه که به واقع عمق معصومیت ضربدر نهایت اندوه بودند تمام امیدواری راهمان به حساب می آمدند.زمستان شد.کل منطقه خبر دار شده بود.شب بود و هوا بسیار سرد.کولاک سهند بام های روستا را اسیر خود کرده بود….در زده شد.جواد گفت: فیض الله است،لابد آمده برای شب نشینی…در را باز کردم……..پس از آن شب دیگر زمین و زمان به سرمان خراب شد.تار و پود زندگی مان پاره پاره شد.مظفر سخت افسردگی گرفت.در تابسان همان سال در باغ روستایشان دور از چشمان مادرش خود را حلق آویز کرد و رازی را باخود به گور برد که فقط من از آن خبر دارم.جواد پس از مراسم چهلم مظفر در راه بازگشت به خانه شان در راه زنجان تصادف کرد و کشته شد.مهر همان سال نامه ی اخراجم را نوشتند و به دستم دادند.شدم آواره ای که نه راه پس داشت و نه راه پیش.همیشه سرگردان.اکنون هر وقت در خیابان با اهالی روستای قره دیو روبرو شوم بی اختیار به گریه می افتیم.
Anonymous / 18 October 2011
با سلام و خسته نباشيد . من از ابتداي شكل گيري راديوزمانه همراهتان بوده ام ؛از تمام تغييراتي كه شايد به جا بوده است بگذريم ، چرا در سايت ديگر داستانخواني با صداي نويسندگان را نداريم .همين داستان “ماسه نفريم” را قبلا با صداي آقاي غفارزادگان در سايتتان گذاشته بوديد .بنده اكثر اين صداها را داشتم اما به دلايلي -كه اين روزها رو به عادي شدن مي رود – مجبور به پاك كردن كل حافظه پي سي و نوت بوكم شدم و الان مشتاقانه به دنبال اين داستانهاي ناب با صداي نويسندگانشان هستم .لطفا به صورت آرشيو داستانهايي را كه قبلا خوانده شده اند را در اختيار مخاطبان قرار دهيد .حتي اگر در پست هاي جديد مجددا ارائه شوند ، باز هم مخاطب بي شماري خواهند داشت . به خصوص اگر داستاني را كه از آقاي ياوري داشتيد را همراه با فايل صوتي بگذاريد لطف فراواني كرده ايد.
با تقديم احترام – سپهرنيا
Anonymous / 04 July 2011