«در محوطه چمن سرسبز مرکز روانی، زن میان سالی به قصد خودکشی خود را به درخت بسته بود. یک سر طناب را به درخت بید مجنون و سر دیگرش را به دور گردن خود گره زده بود و دور درخت می‌چرخید. دکتر از پشت پنجره نگاهش می‌کرد. برگشت و پشت می‌زش نشست. چند صفحه آخر پرونده فتانه مشفق تهرانی را خواند و گفت: «باز خانم گلستان‌پور خودش را به درخت بسته.»

زن گفت: «کار هر روزه‌اش است.»

دکتر گفت: «او دیوانه است، اما تو چی؟ تو چرا اینجا مانده‌ای؟»
 

زن میانسال بود، کوتاه قد و چاق با صورتی گرد و سفید. گفت: «جایی را ندارم، شما که بهتر می‌دانید.»
زن جوانی از پشت پنجره اتاق سرک کشید و خندید. دکتر گفت: «این زن را می‌بینی که این قدر سالم و سرحال است. یک موقع می‌بینی همین وسط حیاط لخت شد و شروع کرد به دویدن و فحش دادن. تاعصر، تا شب، تا هر وقت که از نفس بیفتد. اما تو سالمی. حیف است.»
 

دفعه قبل که دکتر گفته بود: «حیف است اینجا بمانی. برو شوهر کن.» رفته بود پیش آقای لواسانی. آقای لواسانی معروف بود که راحت زن می‌گیرد. جلال بار‌ها گفته بود حق نداری پایت را توی مغازه آقای لواسانی بگذاری. فورا خواستگاری می‌کند. پشت مغازه‌اش خانه کوچک متروکی داشت پر از جنس‌های انباری. چند هفته آنجا مانده بود. تا یک روز که زن لواسانی بی‌خبر سررسیده و وسایل فتانه را پیدا کرده بود و بعد هم فتانه را از ته انباری و از میان گونی‌ها و کارتن‌های پر از جنس و شیشه‌های سرکه و آبغوره کشیده بود بیرون. لواسانی پا گذاشته بود به فرار و زن‌ها نشسته بودند به حرف زدن. زن لواسانی می‌گفت: «این مرد بد است. کثیف است. تا حالا چند تا زن گرفته و همه را بدبخت کرده. تو جوانی، با این زندگی نکن. برو دنبال زندگی خودت. من که زن اولش بودم سرنوشتم این است. تو به فکر خودت باش.» و زن رفته بود خانه برادرش و از آنجا بازبرگشته بود به مرکز روانی.
 

دکتر گفت: «بنویسم مرخص هستی؟»
زن گفت: «من هیچ کس را ندارم.»

دکتر گفت: «توی پرونده‌ات نوشته سه تا بچه داری، دو تا از شوهر اولت، یکی هم از شوهر دومت. برو پیش آن‌ها. از اینجا ماندن بهتر است. یک نان خور هم کمتر برای اینجا بهتر.»

زن فکر کرد دکتر هم مامور کم کردن نان خورهای آنجاست. گفت: «آقای دکتر، من از شوهر چه خیری دیدم که از بچه‌هایم ببینم.»

دکتر‌‌ همان طور که نسخه می‌نوشت گفت: «هر جا بروی بهتر از اینجاست.»

زن نسخه را گرفت وبلند شد. دکتر پرونده را بست و انداخت روی انبوه پرونده‌های میز دیگر. بعد گفت: «نفر بعدی.» زن بیرون رفت و مریض بعدی آمد. دختر جوان زشت‌رویی بود که از خجالت صورتش را با روسری پوشانده بود. پرستار‌ها در حیاط، طناب گردن خانم گلستان‌پور را از درخت باز می‌کردند و زن، کنار در داروخانه ایستاده بود تا دوایش را بگیرد.

هم اتاقی‌اش، پوران به طرفش آمد و گفت: «بهت چی گفت؟ گفت تو سالمی، از همه بهتری، از اینجا برو.»

زن سرش را تکان داد، پوران گفت: «همیشه همین را می‌گوید. به من هم می‌گوید برو شوهر کن. اما کو شوهر.»

زن جوابش را نداد. پوران گفت: «تو که از شوهر کم نداشتی. آقا جلال، برزوخان، آن نجاره، پسرخاله‌ات. نکند باز خیال داری بروی؟ راستش را بگو.» زن باز جوابش را نداد. پرستار‌ها زیر بغل خانم گلستان‌پور را گرفته بودند و او را به اتاقش می‌بردند.
 

زن‌ها با هم به سالن نمایش می‌رفتند. قرار بود بعد از شام، یک گروه جوان تازه کار برای اجرای موسیقی بیایند. ماهی یک بار می‌آمدند و مجانی برنامه اجرا می‌کردند. مریض‌های سرپایی برای کمک آمده بودند. فتانه کیسه دوایش را کنار پنجره گذاشت و‌‌ همان طور که صندلی‌ها را در یک ردیف می‌چید، برای چندمین بار برای پوران تعریف می‌کرد: «هر چه کرد ننه بی‌فکرم کرد. لجبازی کرد. چند تا خواستگار خوب داشتم، یکی از یکی بهتر. پسرخاله‌ام خیلی خوش تیپ و هیکل دار بود. الان هم همینطور است. خیلی مرا می‌خواست. یک روز با دخترخاله‌ام رفته بودم پارک. یک نفر را دیدیم لباس نظام تنش بود. فرداش آمد خواستگاریم. دنبالمان آمده بود. خانه را یاد گرفته بود. دخترخاله‌ام به ننه‌ام گفت:» اگر فتانه را به برادرم نمی‌دهی، اقلا بده به این نظامی. هم خوش هیکل است، هم حقوق دارد. ننه‌ام لج کرد. هر کی آمد ننه‌ام بیست هزار تومن شیرب‌ها خواست. اما جلال که پیداش شد، هیچی نخواست. دهنش بسته شد. شوهر خواهرم رفت تحقیق محلی. همسایه هاش گفتند آدم‌های خوبی هستند. بعد‌ها فهمیدم که جلال خودش و برادرهاش همگی معتادند. یک روز قبل از طلاقم رفتم پیش همسایه‌ها. گفتم حق بود مرا با دو بچه در آتش بیندازید؟ قسم خوردند که جلال روز قبل از تحقیق محلی، با چاقو رفته بود در خانه‌شان. گفته بود اگر زیادی حرف بزنید می‌کشمتان. شوهر خواهرم مرا انداخت توی آتش. «
پوران گفت:» اقلا تو دلت به این بچه‌ها خوش است. دیگر بزرگ شده‌اند. برای خودشان کسی هستند. «

فتانه گفت: «می‌دانی چند سال است ندیدمشان؟ فقط نامه. گاهی هم تلفن.»

پوران گفت: «همه ازدهات می‌آیند تهران، آدم می‌شوند و کار و کاسبی پیدا می‌کنند. بچه‌های تو از تهران رفته‌اند شهرستان.»

فتانه گفت: «اصل بچه‌های تهران یا کبابی هستند یا جگرکی یا معتاد گوشه خیابان. آدم حسابی نمی‌شوند. یکی‌اش خود جلال. این‌ها که از شهرستان می‌آیند همه عاقبت به خیرند. همه کار می‌کنند. زحمت می‌کشند. مثل همین آقای لواسانی. خودش می‌گفت سه تا زن دارد. آدم باید چشمش را باز کند. همین آقای لواسانی یک مغازه کوچک داشت ولی سه برابر مغازه‌اش توی خانه جنس انبار کرده بود. آن روز که زن اولش مرا در انبار پیدا کرد، لواسانی دو تا پا داشت، دو تا هم قرض کرد و در رفت. بهتر. چشمم باز شد. هر چه فکر کردم دیدم نه، این به دردم نمی‌خورد؛ نمی‌توانم توی آدم‌ها دربیاورمش و بگویم این شوهرم است. خواستگار قبلی‌ام بهتر بود. توی بانک کار می‌کرد. بچه‌هایش خارج بودند. زنش هم مرده بود. خوب بود. قد بلند، من تا سینه‌اش می‌رسیدم. کت و شلوار سرمه‌ای و کفش قشنگ و شیک می‌پوشید. مرا که دید گفت پسندیدم اما خانه ندارم. گفتم باشد، یک اتاق بگیر اما یک انباری یا یک آشپزخانه بزرگ هم داشته باشد که اثاث بگذاریم. گفت باشد. از آن روز، دیگر خبری نشد. خیلی خوب بود. حقوق داشت. اگر درست می‌شد، زن لواسانی نمی‌شدم. صد سال. اخلاقش خوب نبود. اما هر چه حساب کردم، دیدم مستاجری هم سخت است. مستاجری عاقبت ندارد. لواسانی اگر اخلاق نداشت، اقلا یک چهار دیواری داشت که من زنش شدم. اگر زنش مرا پیدا نمی‌کرد، شاید تا حالا باهاش ساخته بودم. فرداش پسرش آمد شناسنامه مادرش را ببرد. لواسانی گفت: «فتانه برو پارک سر کوچه،‌‌ همان جا بمان تا ظهر می‌آیم دنبالت. خودم می‌آورمت.» آنجا خیلی فکر کردم. از همانجا رفتم خانه برادرم. برادرهام فهمیده بودند یواشکی شوهر کردم. برادر کوچکم با دو تا پا کوبید توی شکمم. انگاری گل لگد می‌کند. آخرش هم مرا از خانه انداخت بیرون. کیسه قرص‌هایم‌‌ همان جا افتاد. برگشتم در زدم. دخترش درراباز کرد. گفتم کیسه قرص‌هایم افتاده، شب نمی‌توانم بخوابم. اگر قرص نخورم حالم بد می‌شود. رفت و کیسه را آورد.‌‌ همان موقع که مرا می‌زد؛ زنش ایستاده بود و تماشا می‌کرد. نمی‌گفت نگذارم که بزند. اقلا دستش را می‌گرفت. ایستاده بود می‌خندید. دلم نمی‌‌آید نفرینش کنم. هر چه باشد برادرم است. زنش یادش داده بود. می‌دانم،‌‌ همان موقع فهمیدم. آن شب نشستم کنار خیابان. خیلی هم حالم بد نبود ولی همانجا دراز کشیدم. مردم جمع شدند. پرسیدند کسی را داری. گفتم نه. بعد آدرس اینجا را دادم. مرا آوردند اینجا. خودم را زدم به بیهوشی. اینجا هم مرا نگه داشتند تا امروز. »

هنوز آفتاب غروب نکرده بود، ولی مریض‌ها که شامشان را خورده بودند، تک تک می‌آمدند و جا می‌گرفتند. همه می‌خواستند در ردیف‌های جلو‌تر باشند. ردیف اول را برای سرپرست بخش و دکتر‌ها خالی گذاشته بودند. فتانه و پوران برگشته بودند برای شام. پیرزنی کنار راهرو نشسته بود. به فتانه گفت: «دو روز است آب نخورده‌ام. یکی نیست یک لیوان آب به دستم بدهد.»

فتانه به آشپزخانه رفت و یک لیوان ا ب برای پیرزن آورد. پیرزن لیوان را گرفت و کنار خود روی زمین گذاشت.
 

پوران گفت: «او هم مثل من کسی را ندارد. امان از بی‌کسی. باز اقلا تو بچه داری.»

فتانه گفت: «دختر بزرگم هر موقع تلفن می‌زند می‌پرسد مامان خواهرم را کی می‌توانم ببینم؟ خواهرش است اما همدیگر را هنوز ندیده‌اند. فقط عکس‌های همدیگر را دیده‌اند. من برایشان فرستادم. گلدانه راباید ببینی، از خواهرش خیلی خوشگل‌تر شده. باباش هم خوشگل بود. از جلال که جدا شدم، نرفتم پیش ننه‌ام. ازش دل خوشی نداشتم. رفتم پیش خاله‌ام شیراز.‌‌ همان جا زن یک کارگر شدم. خیلی فقیر و ندار بود؛ ولی با صفا بود. بهترین سال‌های عمرم آنجا گذشت. گلدانه آنجا دنیا آمد. وضعمان که بهتر شد؛ مادرش شروع کرد به اذیت کردن. می‌گفت پسرم جرا زن بیوه گرفته؟ می‌گفت تو دیوانه‌ای. اگر سالم بودی، بچه‌هایت را ول نمی‌کردی زن پسر جوان‌تر از خودت بشوی. آن قدر گفت تا طلاق گرفتم. آمدم تهران. بابای گلدانه هم زن گرفت. زنش هم پشت سر هم زایید. همه بچه‌هایش را گلدانه‌ی من بزرگ کرد. پای تلفن می‌گفت مامان هم درس می‌خوانم هم یچه داری می‌کنم. دلم کباب می‌شد. آخرین بار که گلدانه را دیدم با زن باباش آمده بود تهران. دعوتش کردم خانه برادرم. چهارهزار تومن دادم به گلدانه. گفتم یک چیزی برای خودت بخر. گفت مامان پیش خودت باشد بهتر است. من هم گذاشتم زیر فرش.‌‌ همان موقع زن باباش آمد یک دور زد و رفت. فردا پول تبود. هر چه گشتم پیداش نکردم. از زن برادرم پرسیدم تو اتاق را جارو کردی؟ گفت نه. من هم نگفتم پول گم شده، چون بد می‌شد. اما می‌دانم کار زن بابای گلدانه بود. زن برادرم این چند سال امتحانش را پس داده بود. اگر بروم شیراز، بهش می‌گویم تو دزد بودی. دزدی کردی. بیچاره دخترم از دستشان چه می‌کشد. بچه‌های زن بابا خیلی بد بودند. صبح‌ها هر کدام یک طرف می‌نشستند و نان و کره به طرف هم پرت می‌کردند. گلدانه می‌گفت مامان مرا در تهران نگه دار. شیراز نمی‌روم. مادر بزرگم مرا می‌زند. زن بابام مرا می‌زند. بچه‌هایش اذیتم می‌کنند. حیف شد که باباش مرد. مرد خوبی بود. مواظب گلدانه بود. طرفداریش را می‌کرد. تا وقتی زنده بود؛ من غصه گلدانه را نمی‌خوردم. خیالم راحت بود. یعنی می‌شود یک روز دوباره دور هم جمع بشویم. من و بچه هام. »

پوران با غصه پرسید: «اون پیرمرده چی؟ کس وکار نداشت؟ »

فتانه گفت: «چرا داشت. خودش اوستا کار نجار بود. از شیراز که آمدم زنش شدم. او هم حقه باز بود. گولم زد. اوستا می‌گفت خانه را به اسمت می‌کنم. همه چیز مال توست. حقوق نداشت. حقه باز بود. وقتی مرد؛ دختر و پسرش آمدند. چله‌اش نشده مرا بیرون کردند. هر چه داشت بردند. اثاث خانه خودم را هم بردند. اوستا همیشه به من می‌گفت خانم. خانم بی‌زحمت این کار را بکن. خانم بی‌زحمت یک کاسه آب بده به دستم. اما لواسانی همیشه عصبانی بود. همه‌اش داد می‌زد. هر وقت قرص می‌خوردم به من می‌گفت دیوانه. اسمم را گذاشته بود دیوانه. خودش از همه بد‌تر بود. می‌گفت شیشه دوایم را کی برداشت؟ می‌گفتم من برداشتم، قرص‌هایم را ریختم توش. می‌گفت صد تومن می‌ارزید. می‌گفتم یک شیشه خالی صد تومن می‌ارزید. آقای لواسانی به درد نمی‌خورد. گداصفت بود. آن روز که زنش پیژامه و کیفم را پیدا کرد، بهش گفت باز زن گرفتی؟ گفت نه. گفت پس این مال کیه؟ گفت نمی‌دانم مال کیه. شاید مال خودت باشد. زنش آن قدر گشت تا مرا پیدا کرد. آخرش هم خودم ولش کردم. به درد نمی‌خورد. آدم باید زن آدم حقوق بگیر بشود. اداره‌ای باشد بهتر است.»

زن‌ها شامشان را خوردند و پوران سینی‌های غذا را به آشپزخانه برد و برگشت. فتانه مو‌هایش را شانه زد و روسری قشنگش را سرش کرد. خود را در آینه نگاه می‌کرد و آواز می‌خواند. پوران روی تخت نشسته بود و منتظر بود که با هم به سالن بروند. همانطور که صورت هنوز جوان و زیبای فتانه را نگاه می‌کرد؛ گفت: «می‌خواستم بگویم خیلی می‌ترسم. باز ترس دارم که یک روز بروی. »

فتانه گفت: «هر جا بروم باز برمی گردم. من که شانس ندارم.»

پوران گفت: «اگر یک روز خاطرخواه شدی چی؟ اگر رفتی و نیامدی چی؟ من تنها می‌مانم.»

فتانه گفت: «نترس. من همیشه اینجام. از هیچ کدام خیری ندیدم. بخت، بخت اول. تخت، تخت اول.»

پوران پرسید: «یعنی هنوز تو فکر جلالی؟ دوستش داری؟»

فتانه گفت: «نه، اما دلم برایش کباب است. یک روز اوستا گفت فتانه خانم یک چیزی می‌خواهم بگویم ناراحت نشوی. گفتم بگو. گفت راجع به جلال است. گفتم جهنم. خبرش بیاید. گفت این حرف را نزن. پدر بچه‌هایت است. گفتم نه در حق من شوهری کرد و نه در حق آن‌ها پدری. اوستا گفت خانم حالا هر چی بود گذشت. حالش خوب نیست. توی بیمارستان خوابیده. می‌خواهد ترا ببیند.‌‌ همان روز رفتم دیدنش. دلم کباب شد. واجبی خورده بود. سه روز هم توی بیمارستان ماند؛ دل و روده‌اش له شده بود. دفعه آخر که رفتم بچه‌ها را ببینم؛ خودش گفت می‌خواهم خودم را بکشم. باورم نمی‌شد. خیال کردم باز لاف می‌زند. بهش گفتم این کار را نکن. تو که سختی کشیدی. بچه‌ها را بزرگ کردی؛ زن نگرفتی. پای بچه‌ها ماندی؛ اما من اشتباه کردم. شوهر کردم. حالا دخترم؛ شیراز زیر دست زن باباست. خودم اینجا اسیر یک پیرمرد مریضم. دلم صد راه می‌رود. گفت دیگر طاقت ندارم. خسته شدم. اعتیاد داغونش کرده بود. گفتم صبر داشته باش؛ همه چیز درست می‌شود. پسرم تا دو سال دیگر دیپلم می‌گیرد و دخترم هم درسش تمام می‌شود و می‌رود دنبال معلمی یا پرستاری؛ حقوق دار می‌شود. اما جلال تحمل نکرد. خودش را کشت. نگفت بچه‌ها چه می‌شوند. آن‌ها هم درس را ول کردند. دخترم رفت زن یک شاگرد راننده شد توی بندرعباس. پسرم هم درسش را ول کرد رفت سربازی. بعد هم به هوای خواهرش رفت بندرعباس. همانجا کار گرفت و ماند. »

پوران با دقت گوش می‌کرد. انگار دفعه اول بود که این حرف‌ها را می‌شنید. گفت: «باز اقلا تو بچه داری. فامیل داری. شوهر هم داشتی؛ آقا جلال، برزوخان، آن نجاره، پسرخاله‌ات. می‌ترسم باز بخواهی بروی.»

فتانه گفت: «هر چه کرد ننه بی‌فکرم کرد. لجبازی کرد. چند تا خواستگار خوب داشتم. یکی از یکی بهتر. پسرخاله‌ام بود خیلی مرا می‌خواست…»

در راهرو بیمارستان غیر از پیرزن کسی نبود.‌‌ همان جا گوشه دیوار نشسته بود. همه به سالن نمایش رفته بودند. پیرزن تا زن‌ها را دید گفت: «این لیوان آب الان سه روزه اینجا روی زمین مانده؛ یکی نیست برش دارد.»

زن‌ها خندیدند و فتانه لیوان را برداشت و به آشپزخانه برد.
 

حالا هر دو زن شاد و شنگول در ردیف آخر نشسته بودند و کف می‌زدند. صدای خنده و آواز و هلهله اوج می‌گرفت و در سالن می‌پیچید. مریض‌های بد حال را آخر سر آورده بودند و در ردیف‌های عقب‌تر نشانده بودندو پرستار‌ها کنارشان ایستاده بودند و کف می‌زدند. روی صحنه، چند جوان تازه کار، گیتار و ارگ می‌زدند و آواز می‌خواندند. مریض‌ها ردیف به ردیف نشسته بودند و گل از گلشان شکفته بود. پسر جوان، در اوج آواز خود گیتار به دست می‌خواند و مریض‌ها با هم تکرار می‌کردند: «اینجا بشکنم یار گله داره آخ جون آخ جون، اون جا بشکنم یار گله داره آخ جون آخ جون، این یارو عجب حوصله داره آخ جون آخ جون.»

در محوطه چمن، خانم گلستان‌پور تلفن به دست، دور خودش می‌چرخید. طناب را پیدا نکرده بود. تلفن سیاه بخش را با سیم درازش آورده و به درخت گره زده بود. یک طرف سیم را هم دور گردنش بسته بود. همهمه گنگی از صدای موسیقی و آواز در حیاط می‌پیچید و خانم گلستان‌پور همانطور که به قصد خودکشی دور درخت می‌چرخید زیر لب زمزمه می‌کرد: «آخ جون، آخ جون.»