هانیه بختیار ـ «قوی سیاه» داستان کشاکش سیاهی و سپیدی است که نقش پرده می‌شود، اما این‌بار جنگ بین گلادیاتورهای نیک و شرور نیست. تمام پاکی و پلیدی‌ها، جاری می‌شود در جسم نحیف یک دخترک بالرین ظریف با تمام شکنندگی‌های منحصر به فردش.

«نینا» – بالرین قصه -، زخم دارد. زخم‌هایی که می‌بیند و نمی‌بیند. زخم‌هایش که بین توهم و واقعیت سرگردان‌اند، از روح آسیب دیده دختر رقصنده حکایت دارند؛ روحی که بیمار است و این روان‌پریشی را زیر هزار لایه پنهان می‌کند. او خوب می‌رقصد، بی‌نقص و کامل. همه‌ی زندگی او در باله، یگانه می‌شود.

نینا چقدر مختار است؟ چشم‌های تماشاگر به مختار بودن او مشکوک است. مادرش رقصنده‌ی سابقی است که دختر را ادامه‌ی خود می‌بیند. مادر به موفقیت نینا حساس است، و نه فقط نسبت به موفقیت‌های او، بلکه اصولاً به خود نینا و به همه‌ی زندگی‌اش حساسیت دارد. نینا انگار در تنهایی‌اش چیزی را جز باله لمس نکرده، نیازموده، خطر و تجربه‌ای جز در جهان رقص نداشته است.

دخترک، سپید است. با آن شال گردن پری سفید و پالتوی صورتی روشن، با صدای معصوم و شکننده و آرام، با اتاق کودکانه صورتی، هیچ روزنه‌ای برای نمایان شدن اندکی بدی برای او نمی‌گذارد. نینا سفید است اما آشوب‌احوال و روان‌پریش.

بال و پر نشان دادن سیاهی از جایی شروع می‌شود که باله‌ی معروف دریاچه قو، اثر چایکوفسکی می‌خواهد صحنه را زیر پای بالرین‌ها برقصاند. دریاچه قو، دو قوی جذاب دارد؛ قوی سیاه و قوی سفید. نینا برای نقش قوی سپید، بی‌نقص است. معصوم و موقر و مسلط، نماد پاکی و حس آسمانی. بی‌شک او بهترین انتخاب برای قوی سفید است و‌‌ همان هم می‌شود. سرآغاز بحران وقتی ست که دخترک بالرین، جاه قوی سیاه را هم طلب می‌کند. استادش مردد است که اغواگری و اعتماد به نفس و عصیان پرنده سیاه به نینا بنشیند. اینجاست که می‌گوید: «برای قوی سیاه باید از خودت گذر کنی.»

صدای پر می‌آید. صدای بال بال زدن. نینا عرق می‌ریزد، می‌چرخد، روی نوک انگشت‌هایش غوغا می‌کند، اما چیزی کم است. استادش می‌گوید همه چیز کمال حرکت و تکنیک نیست. او به عصیان نیاز دارد، به اندکی زمینی بودن، به دلفریبی و وسوسه‌برانگیزی قوی سیاه درونش.

حالا نینا روی لبه است. روی لبه‌ی پرت شدن به همه عصیان‌های خفه‌شده. روی لبه‌ی انفجار این روان‌پریشی و پارانویای پنهان. او چشم در چشم سه زن، کم کم خشن می‌شود. در رؤیا‌ها و توهماتش زمخت و ناهنجار جلوه می‌کند. اولین زن، رقصنده‌ی سابق نقش قوی است که زمانش سر آمده و روی صحنه همه چیز را باخته است. دومین زن، مادر است. رقصنده ناکام سال‌های دور که همه آرزوهای بی‌حاصلش را در نینا تزریق می‌کند؛ و سومین زن که بی‌شک عامل اصلی فوران جنون نیناست، هم رقص جوان و جذابی‌ست که به اندازه‌ی قوی سیاه اغواگر و رهاست. «لی لی» خود قوی سیاه است. بدنش در دست‌های رقصنده‌ی مرد،‌‌ رها و عشوه‌گر و فریبنده است. «لی لی» با آن تاتوی پشتش‌‌ همان چیزی است که نینا نیست. خالکوبی لی لی‌‌ همان جایی از بدن است که نینا دائم زخم‌های توهمی خود را در آن می‌بیند. جنون نینا سر بازمی‌کند. برای قوی سیاه باید سیاهی را آزمود. همه میل‌های سرکوب شده‌ی دخترک، مثل آتشفشان درونش را ذوب می‌کند. نینا یک بیمار روانی‌ست. دچار توهم و خود‌آزاری پیشرفته است. تماشاگر در روح نینا زندگی می‌کند. همه‌ی اوهام خشونت‌بار او را می‌بیند و سرگردان می‌شود و بین واقعیت و خیال سرگیجه می‌گیرد.

نینا برای کشف شرارت سرکوب‌شده‌اش، یکی یکی مرز‌ها را می‌شکند و بیمار‌تر و بیمار‌تر می‌شود. گویی خود را فدای کمال در حرفه‌اش می‌کند. هیچ چیز برای او معنا ندارد جز اینکه همزمان هم قوی سیاه و هم قوی سفید باشد. اما آیا امکان‌پذیر است؟ آیا همزیستی این معصومیت و پلشتی در یک روح شدنی است؟

نینا تا پای دیوانگی می‌رود که هر دو را در روحش، در بدنش و حرکاتش بگنجاند. حالا او یک روان‌نژند رقصنده‌ی بی‌نقص است. در گمان مریض خود، رقیب خودساخته را می‌کشد، خیال آشفته‌ی خود را زندگی می‌کند. خود او بین واقعیت و خیال گم شده است. فشار، برج بلورین روح او را ذره ذره می‌شکند.

پرده‌ها بالا می‌رود. جمعیت موقر، آماده‌اند اثر هنری چایکوفسکی را با ظرافت و آرامش دخترکان بالرین ببینند و لذت ببرند. زیر این کفش‌های نرم بندی و منعطف، زخم‌های ناسور و سختی‌ست. پشت این پرده‌ی آرام، آشوب و بحران و نا‌آسودگی محض می‌تپد.

نینا می‌رقصد. باز هم صدای پر می‌آید. صدای نرم بال بال قو. قوی سفید را می‌رقصد. قوی سیاه را با‌‌ همان حس خالص مکرگونه‌ی نامبارک، پر می‌زند روی انگشت‌هایش. او هر دو بعد را در تن و روح خود می‌گنجاند. روح، این دوگانگی را تاب نمی‌آورد ولی او بهترین قوی سیاه و سپیدی است که باید باشد.

پرده می‌افتد. تماشاگران‌ موقر دست می‌زنند؛ و در همان حال نینا … نینا می‌میرد!

خون به لباس سپیدش آرام آرام نشت می‌کند و او لبخند رضایت می‌زند. خودزنی می‌کند؟ برای رسیدن به کمال خودش را فدا می‌کند؟ کسی نمی‌داند. همه‌ی سرکشی دخترک بالرین بین توهم و واقعیت می‌چرخد، حتی مرگ آزارکامانه‌اش.

صدای بال می‌آید. پر‌ها در هوا‌‌ رها شده‌اند. کسی در گوشه‌ای، نابود می‌شود تا بهترین باشد. این حرفی‌ست که کارگردان از آن یک «قوی سیاه» می‌سازد، «قوی سیاه»ش می‌کند.

کسی خود را نابود می‌کند، فقط با این قصد که بهترین باشد.