حسین نوش‌آذر- «تفاوت» یکی از بحث‌های ادبی در سال‌های دهه‌ی هفتاد بود. در جامعه‌ای که قدرت مسلط قصد دارد تفاوت میان اشخاص را از میان بردارد، تلاش برای متفاوت بودن نوعی مقاومت است. اما یک مقاومت عقیم؛ مقاومتی که از تأمل در کلمه پدید می‌آید و به بی‌ارتباطی با مخاطب می‌انجامد. هر چه باشد ادبیات خلاق با جدول ضرب، معما یا چیستان تفاوت دارد. اگر بخواهیم با طرح چیستان و معما به این تفاوت برسیم، فردیت نویسنده و نگاه او به هستی را از دست نهاده‌ایم. تفاوت در اندیشه شکل می‌گیرد. باید متفاوت دید تا بتوان متفاوت بود. ابراهیم گلستان می‌گوید: بینایی چیزی جداست از ظلمت، تاریکی را هم باید به چشم دید. در تاریکی همه یکسان و یک‌شکل به‌چشم می‌آیند. در روشنایی‌ست که می‌توان تفاوت را از تفاوت بازشناخت.

باری، برنامه‌ی رادیویی این هفته‌ی دفتر خاک را به یکی از داستان‌های برعکس لیلا صادقی اختصاص داده‌ایم. داستان‌هایی برعکس، نوشته لیلا صادقی رمانی است که در سال ۱۳۸۸ از سوی نشر نگاه منتشر شده. این رمان بر اساس ۳۲ عکس از جاوید رمضانی که با یکی از حروف الفبا ارتباط دارد نوشته شده است. همچنین ۱۰قطعه موسیقی، اثر داریوش تقی‌پور می‌بایست با داستان‌ها یک ارتباط چند رسانه‌ای ایجاد ‌کنند. یکی از داستان‌های این رمان را با صدای نویسنده می‌شنویم:

از رمان: «داستان‌هایی برعکس»
یكبار چ: چی میل دارید؟

چای

لیلا صادقی: او برایم آنقدر هست كه صبح وقتی از خواب بیدار می‌شوم، یادم می‌رود دست و صورتم را بشورم و یک راست می‌روم به آشپزخانه و زیر كتری را روشن می‌كنم و چای دم می‌كنم. آنقدر به دم كردن چای صبح‌ها عادت كرده‌ام كه بعضی وقت‌ها فكر می‌كنم اگر قرار نبود صبح‌ها شعله زیر كتری را روشن كنم، چه كار می‌كردم؟!

با وجود اینكه چند سالی می‌گذرد، هنوز كه هنوز است صبح‌ها سر همان ساعت چشم‌هایم را باز می‌كنم و به پنجره نگاه می‌كنم و در همین لحظه كسی از در بیرون می‌رود، یا شاید در حدود همین لحظات كسی از در بیرون می‌رفته است یا می‌رفته بود. كسی كه هر روز صبح از زندگی‌ام بیرون می‌رفته بود و شب‌ها به تخت خوابمان برمی‌گشته بود، با چشم‌هایی خواب آلود و صدای خرناسه اش.

با اینكه این همه سال گذشت، هنوز هم هر روزم همانطور می‌گذرد كه قبل‌ها هم می‌گذشت و آب از آب تكان نخورده است.

او برایم آنقدر هست كه وقتی صبح از خواب بیدار می‌شوم، یادم می‌رود دست و صورتم را بشورم و یك راست می‌روم آشپزخانه و زیر كتری را روشن می‌كنم و چای دم می‌كنم و یك فنجان چای برای خودم می‌ریزم و روبروی پنجره می‌نشینم و طوری كه به تك شاخه وسط باغچه چشم می‌دوزم، چایم را سر می‌كشم.

قهوه

كم‌تر پیش می‌آید وقتی تنها باشم، قهوه بگذارم. یادم نمی‌آید كه قبلاً هیچوقت قهوه درست كرده باشم. برای همین تا به حال به فكر قهوه خریدن هم نیفتاده‌ام. شاید اصلاً درست كردنش را بلد نباشم. جایی هم یادم نمی‌آید كه قهوه خورده باشم. یك جایی درباره انواع قهوه چیزهایی شنیده بودم. قهوه ترك. قهوه اسپرچینو. انگار طرز درست كردنشان فرق می‌كرد. اما دلم نمی‌خواهد چیز بیشتری درباره انواع قهوه و درست كردن آن و نوشیدنش بدانم. در همین حد قهوه، كافی است. گاهی همه اینها را در ذهنم مرور می‌كنم و به این نتیجه می‌رسم كه به درست نكردن و نخوردن و حرف زدن درباره قهوه عادت كرده‌ام.

نسكافه

دیگر كافی است. عاشق رنگ سیاهش هستم. شاید به خاطر سفیدی شیر باشد كه سیاهی نسكافه را به چشم می‌آورد. هربار كه نسكافه را می‌گذارم كنار ظرف شیر، احساس می‌كنم هر آن ممكن است هر اتفاقی بیفتد. البته در دنیای واقعی هیچ اتفاق غیر مترغبه‌ای پیش نمی‌آید و بیشتر در اسطوره‌ها و آرزوهای انسان است كه سیاهی شب با سفیدی روز نبرد می‌كنند و روز بر شب پیروز می‌شود و شب بر روز. اما من خوشم می‌آید كه نسكافه بر شیر غالب باشد. نسكافه هم زیاد شیر دوست ندارد و همیشه ظرف شیر را چپه می‌كند. از طرف دیگر دلم می‌خواهد به خوردن شیر عادت كند، چون برای استخوان بندی‌اش لازم است.

شیر

شاید فکر بدی نبود که هر روز صبح وقتی از خواب بیدار می‌شدم، به جای ظرف شیری که جلوی نسکافه دمر می‌‌شد، یک لیوان شیر برای خودم می‌ریختم و سر می کشیدم. اما شیر مرا یاد برف می‌اندازد. برف مرا یاد سرما.

سرما مرا یاد تک شاخه توی باغچه. تک شاخه توی باغچه مرا یاد روزی می‌اندازد که به او گفتم: از دستت خسته شدم. تنهام بذار. او هم اثاثش را جمع کرد و رفت. من نمی‌خواستم که واقعاً برود، فقط از بحث کردن با او کفری شده بودم. می‌خواستم دیگر با من یکی به دو نکند و طوری دوستم داشته باشد که گاهی برایم دلخوشی بیاورد.

از بس گفته بودم که چرا یه ذره به فکر من نیستی؟ یه کم زودتر بیا خونه، حداقل با هم چند کلام حرف قشنگ بزنیم، گاهی بریم بیرون یه هوایی بخوریم، و از بس گفت مگه من بدم میاد. منم از خدامه. ولی خودمو که باد نمی‌زنم. کار دارم. و از بس گفتم پس چرا هر روز ظهر که بهت زنگ می‌زنم، نیستی!؟ نه دفتری، نه مغازه‌ای. و از بس او گفت کاری پیش اومد، رفتم بیرون، دیگر از پیش آمدگی سقف ایوان منزجر شده‌ام و دلم می‌خواهد خرابش کنم و طور دیگری بسازمش. و از بس همه حرف‌هایش را در ذهنم مرور کردم و به این نتیجه رسیدم که به او و دیر آمدنش و به بحث کردنش عادت کرده‌ام، به خاطر همه این‌ها دیگر من و نسکافه که بدجوری به من عادت کرده و تا سایه‌ام را می‌بیند، از دور به طرفم می‌دود، شیر دوست نداریم و دکتر می‌گوید پوکی استخوان گرفته‌ایم که دلیلش احتمالاً پوکی روزهایمان است.

یکبار واو: داریم دور می‌می‌رویم

لیلا صادقی: دارد می‌دود. دارد می‌دود. دارد می‌دود. از بقیه جلو می‌زند. دارد می‌دود. از آن یکی هم جلو می‌زند.

همینطور از آن و
آن یکی.
کس دیگری هم دارد می‌دود که از او جلو می‌زند و کس دیگری هم از او.
همینطور کسانی از هم جلو می‌زندد و کسانی از هم عقب می‌مانند و دور بزرگ‌ترین میدان عده‌ای بی‌وقفه و عده‌ای با وقوف می‌دوند.
یکی خسته می‌شود و می‌رود گوشه‌ای می‌نشیند و
دیگری نفسش بند می‌آید و می‌می‌رد و
آن یکی سفره‌ای پهن می‌کند
و چند نفر دیگر دور او می‌رویند.
دارد می‌دود. دارد می‌دود طوری که دور، طاقت نزدیکی ندارد و نزدیک طاقت دوری. کمی احساس تنهایی می‌کند.
کسی با سرعت دود از جلویش دور می‌شود
و کس دیگری از دور به آمدن نزدیک.
یکی از دور می‌آید و
او سعی می کند قدم‌هایش را با او بیابد. او دوست دارد کسی بیاید با سرعت با هم‌دویدنش.
دارد می‌دود. دارد تنها می‌دود. دارد تنها دور میدان می‌دود. دارد تنها دور میدان با دیگران می‌دود. دارد تنها دور میدان با دیگران می‌دود و از اینکه نمی‌رسد، می‌خندد، چون می‌تواند همچنان بدود. دارد می‌رود. دارد می‌می‌رود.

حسین نوش‌آذر: دو داستان از داستان‌های برعکس لیلا صادقی را با صدای نویسنده شنیدیم. داستان‌هایی متفاوت در جامعه‌ای که از پس هر دویدنی برای رسیدن، آدمی هر دم از پا می‌افتد. تا هفته‌ی آینده و برنامه‌ای دیگر از مجموعه برنامه‌های دفتر خاک، برنامه داستان‌خوانی لیلا صادقی را به پایان می‌بریم.