شهرنوش پارسی‌پور – فریبا وفی نویسنده‌ی قابل تاملی است. دارای سبک نوشتاری‌‌ای است که کار او را از دیگر نویسندگان ایرانی متمایز می‌کند. ساده، روشن و شفاف می‌نویسد.
او که در بهمن‌ماه سال ١٣٤١ به دنیا آمده است کار ادبی خود را با نوشتن داستان در نشریات آدینه، دنیای سخن، چیستا و مجله‌ی زنان آغاز کرد.

رمان‌های او به نام «پرنده من» و «رویای تبت» جوایز ادبی مهمی را به خود اختصاص داده‌اند. کتابی که امروز از آن گفت در میان می‌آوریم «رازی در کوچه‌ها» نام دارد.
فریبا وفی در این کتاب، با تکیه بر نثری ساده و شیوا داستانی را به رشته‌ی نگارش در می‌آورد که از عمق فقر برمی‌خیزد.
راوی داستان دخترکی‌ست که در خردسالی خود معنای دوستی را درمی‌یابد و مرگ دوست را تجربه می‌کند.
او نشان می‌دهد که چگونه می‌توان به سادگی مرد یا کشته شد. داستان در آغاز با مرگ «عبو» آغاز می‌شود، و از مرگ او نقب می‌زنیم به مرگ «ماهرخ»، مادر راوی:
«عبو دارد می‌میرد. مثل یک پیرمرد نه، مثل یک تمساح می‌میرد. پلک‌هایش مثل گل خشک سنگین شده‌اند. به زحمت بلندشان می‌کند و نصفه نیمه دنیا را می‌بیند. مردمک‌ها لیز و برگشته‌اند. پیرمرد دیگر نمی‌تواند به چیزی زل بزند حتی به من.
عبو با زل زدن حکومت می‌کرد. زبان الکن می‌شد. راه رفتن مختل. خون جمع می‌شد توی صورت. گناه مثل علف خودرو از دلت بیرون می‌زد، بی‌خودی. اعتراف می‌کردی تا از سوزن نگاه در امان بمانی. به تلافی آن خیره خیره دیدن‌ها بود که ماهرخ به چیزی نگاه نمی‌کرد حتی به من.
یک روز عبو جوش آورد. می‌خواست دیده شود و ماهرخ عادت نگاه کردن از سرش افتاده بود. وسط آشپزخانه به پهلو دراز کشیده بود. سرش را گذاشته بود روی بازویش و ول شده بود. پیراهن آجری‌رنگ گشادی تنش بود. عبو رفت و برگشت. دور و بر ماهرخ پلکید و زل زد به صورتش، به گودی کمرش، به پاهایش. اعضای بدن همگی خاموش بودند و واکنش نشان نمی‌دادند… عبو بالش آورد. ماهرخ سرش را بلند نکرد. عبو ایستاد بالای سرش، درمانده. بعد خم شد و خودش ا انداخت روی ماهرخ. مثل آدمی که یک دفعه تلپ شود روی یک گونی گنده سیب‌زمینی و زد. بدجور زد. می‌زد که از نو تبدیلش کند به یک زن. بیدارش کند. زنده‌اش کند. نه این که آزارش بدهد. ماهرخ بیدار نشد. مثل زنده‌ها جیغ نکشید. از درد هم ننالید. عبو عقب کشید و پس کله‌اش را کوبید به دیوار. انگار کله مال خودش نبود. اصلاً صاحب نداشت. بعد هم طرح یک گریه خشک و بچه‌گانه روی صورتش نشست.»
راوی البته دیگر بزرگ شده است، اما خاطرات آن دوران کودکی که در برگیرنده‌ی مرگ مادر و دوست است چنان در شخصیت او نشست کرده است که گویی همین دیروز این ماجراها از سرش گذشته‌اند. شخصیت‌های داستان رازی در کوچه‌ها همه سه‌بعدی خلق شده‌اند؛ حتی آنهایی که صحنه‌ی کوتاهی وارد بازی می‌شوند. چنین به نظر می‌رسد که بخشی از آن‌چه نوشته شده است باید تجربه‌ی شخصی نویسنده باشد. فضای کوچه و خیابان و خانه بسیار خوب تصویر شده است. شخصیت‌های اصلی داستان را به خوبی لمس کرده است. فریبا وفی باید این زندگی را زندگی کرده باشد. آن‌چه اما بسیار مهم است حالت تحمل و تسامح نویسنده است. او می‌داند چرا «عبو» بدخلق است. چرا غلامعلی از آذر بدش می‌آید و چرا دامنه‌ی این نفرت توام با ترس تا بدین حد گسترده است. رازی در کوچه‌ها خواننده را پابه‌پای خود به جلو می‌کشاند. این حالت کششی که در داستان وجود دارد از رازهای اصلی موفقیت آن است. حقیقتی است که فریبا وفی در ادبیات معاصر ایران حضور قابل تاملی به شمار می‌آید.
در این کتاب او زندگی قشر خرده‌پایی را به گفتار می‌نشیند که وزنه‌ی بسیار مهمی در ایران امروز به شمار می‌آید. موج موج عظیم روستاییانی که که به شهرها مهاجرت کردند و در خانه‌های محقر و توسری خورده ساکن شدند جریان‌های گسترده‌ی بسیاری را باعث شد. اینان همان مردمانی هستند که در مقطع انقلاب اسلامی در خیابان‌ها می‌دویدند. حالت نیم‌گرسنه‌ای که بر این جمع غالب بود و جریان بسیار فرسایشی کار پیدا کردن و چرخ زندگی را چرخاندن منجر به شکل‌گیری امثال «عبو»ها شد، انسان‌های خسته و عصبی که بار دردهای روانی خود را روی سر زن خانواده خالی می‌کنند. دنیای برادرهای خشمگین و خواهران عاصی. دنیای مردمانی که در خود مچاله شده‌اند و گاهی همانند آوار روی سر یکدیگر فرو می‌ریزند. به بخش دیگری از این داستان توجه کنید:
«عبو انگشتان دستش را به هم می‌چسباند و مثل قبل فرق سر ماهرخ را نشانه می‌گیرد و بلندتر داد می‌زند.
“این که کور نیست، هست؟”
مستانه هیس هیس می‌کند. عزیز آلوچه ترش نامریی‌اش را تند و تند می‌مکد
“شمس چیزی نمی‌بیند عبو.”
او هم تازه یادش افتاده است که شمس نمی‌بیند. عبو چمباتمبه می‌زند و تکیه می‌دهد به دیوار. مثل عمله‌هایی که صبح‌ها تکیه می‌دهند به درخت چنار توی میدانگاه. صورتش را با دو دستش می‌پوشاند. نوک بینی‌اش بیرون می‌ماند.
“مرد برای دیدن زن چشم لازم ندارد عزیز.”
پیشانی و گوش‌هایش قرمز می‌شود.
شب ماهرخ نتوانست بخوابد. به شمس فکر می‌کرد و به حرف عبو. شمس برای دیدن او چشم لازم نداشت. چرا تا به حال خودش به این موضوع فکر نکرده بود، به این که شمس بدون دیدن هم زندگی را می‌فهمد، شاید حتی بهتر. شمس هم مردی بود مثل همه. هیکلش عضلانی بود و درشت، ابروهای شمشیری و صورتش زاویه‌دار. به قول عزیز کله پادشاهان را روی تنش داشت. گرمابه محل را که از پدرش مانده بود اداره می‌کرد. همیشه تمیز بود و بوی صابون می‌داد. ماهرخ عاشق این بو بود. آن را با خوش‌بوترین عطر دنیا عوض نمی‌کرد.»
کار نوشتاری فریبا وفی در باب حالات و احوالات زندگی این گروه طبقاتی که در جایی میانه‌ی طبقه‌ی کارگر و خرده‌کاسب نوسان دارد جنبه‌ی تحلیلی بسیار عمیقی دارد.
در ادبیات وفی حالتی ذن بودایی وجود دارد و از قوه‌ی «این همانی» سرشار است.
او یک‌به‌یک شخصیت‌هایش را زندگی کرده است. از این‌رو احوالات آنان را به سادگی شرح می‌دهد. چنین نحوه‌ی نگرشی محصول دوران گسترده‌ای از دیدن و اندیشیدن درباره‌ی موضوع مورد علاقه است.
روانشاد پروفسور توشیهیکو ایزوتسو به شرح این حالت پرداخته و از این‌همانی انسان و کوه حرف می‌زند. می‌توان به کوه «نگاه» کرد و با آن هم هویت شد. از آن پس می‌توان «کوه‌واره» رفتار کرد. در برخی از انسان‌ها این حالت به نحوی لدنی وجود دارد و جزو ذات آنهاست. در فریبا وفی چنین است. نتیجه می‌گیرم که لابد وفی از صمیمیتی طبیعی برخوردار است و می‌تواند خود را از پیشداوری برهاند. این حالت برای یک نویسنده نعمت است. موهبت بزرگی‌ست حالت این‌همانی. چنین است که عبو با همه‌ی بدخلقی ذاتی خود وجهی از وفی را به نمایش می‌گذارد، و ماهرخ، در سکوت ابدی‌اش وجه دیگری را در معرض دید می‌گذارد. در برخی دیگر از نویسندگان ایرانی نیز چنین حالتی یافت می‌شود. از این دست نویسندگان می‌توان از محمدرضا کاتب و یعقوب یادعلی، همچنین ایرج رحمانی یاد کرد.
با بخش دیگری از کتاب رازی در کوچه‌ها به پایان مقال می‌رسم:
«با احتیاط از پله‌ها پایین رفتیم. مراد پشت سرمان آمد. زیر زمین بوی رنگ می‌داد و بوی نم. صدای آهنگ ملایمی از ضبط می‌آمد. نور کم بود.
محو تماشای تابلوهای روی دیوار شدیم. بیشترشان سر نداشتند یا اگر داشتند توده‌ای محو و کم رنگ بود. بدن‌ها هم معلوم و هم نامعلوم بود ولی پیچ و تابشان از آن بدنی زنانه بود. مراد خواست به دیوار کناری نزدیک بشویم و تابلوی دیگری رانشانمان داد. زنی خوابیده و نیمه برهنه بود. بازوهایمان را شرم زده به هم ساییدیم و به پهلوی هم زدیم. چشم از تابلو برنداشتیم. نگاه کردن امن‌تر از هرکار دیگری بود. هر حرکت دیگری ممکن بود راز حبس شده در دخمه را فاش کند و به هم بریزد. در زن تابلو، چیزی بیشتر و به همان اندازه پنهان‌تر خوابیده بود و فهمیدن ما، آن را در او بیدار و آشکار می‌کرد. همین بود که در جواب سوال مراد ساکت ماندیم و گیج‌تر از قبل به تابلو خیره شدیم. مراد پشت سرمان بود. دیدیم که دستش را بلند کرد. بوی ادکلنش آمد. بازوی سیاه و پرمویش از روی شانه‌های ما رد شد و دستش آرام روی زن خوابیده نقاشی قرار گرفت. درست روی گودی کمرش.»

برای معرفی داستان‌ها و کتاب‌هایتان توسط خانم شهرنوش پارسی‌پور، با آدرس اینترنتی ایشان تماس بگیرید:

[email protected]