در زندگی ما هر روز اتفاقاتی میافتد که میتوان آنها را تعریف کرد. حتی میتوان آنچه را که بازگو کردهایم در پردههای دیگری بازبینی کنیم. من درباره زندگی خودم بسیار صریح و روشن برای شما نوشتم. اکنون نوبت شماست که زندگیتان نوشته شود. البته اگر خودتان تمایل داشته باشید.در زندگی ما هر روز اتفاقاتی میافتد که میتوان آنها را تعریف کرد. حتی میتوان آنچه را که بازگو کردهایم در پردههای دیگری بازبینی کنیم. من درباره زندگی خودم بسیار صریح و روشن برای شما نوشتم. اکنون نوبت شماست که زندگیتان نوشته شود. البته اگر خودتان تمایل داشته باشید.
میتوان گزارش زندگی “من” را به گزارش زندگی “ما” تبدیل کرد. هرکس حرفهائی برای گفتن دارد. گاهی این حرفها به قول یکی از نویسندگان در تنهائی روح آدم را همانند خوره میخورد. از این بابت فکر میکنم بد نباشد این گزارش زندگی را گسترده کنیم و از شنوندگان رادیو و خوانندگان سایت بخواهیم تا ما را در جریان مشکلات زندگیشان بگذارند. مشکلاتی که گاهی باعث میشود انسان دست به خودکشی و یا حتی دیگرکشی بزند. چه بسا اگر مشکلات خود را مطرح کنیم راه حلی برای آن یافت شود و جلوی بسیاری از حوادث دردناکی را که ممکن است اتفاق بیفتد بگیریم. شما میتوانید مسائل زندگیتان را برای ما بنویسید. ما نیز کوشش خواهیم کرد آن را به گونهای طرح کنیم که برای شما دردسر نشود. ذهن من پر است از خاطراتی که مردم برایم بازگو کردهاند. آنها به این دلیل این مسائل را بازگو کردهاند که بسیار رنج میبردهاند. ما همه باهم میتوانیم برای این مشکلات راه حل بیابیم.
آنچه که در زیر برایتان بازگو خواهم کرد بخشی از مشکلات مرد جوانی بود که در آستانه نوعی از همپاشیدگی شخصیتی بود. تا آنجا که به خاطر میآورم او یکی از خجولترین افرادی بود که در زندگی با آنها برخوردهام. این که او عاقبت دهان باز کرد و مشکل خود را مطرح کرد به راستی شگفتانگیز بود. او در حالی که به شدت سرخ شده بود به من گفت که از مادری روسپی به دنیا آمده. نیم نگاهی که پس از این جمله به من انداخت نشان میداد تا چه حد واکنش من برای او مهم است. روشن است که من در مقام آدمی که در زندگی حرف بسیار شنیده است چندان تعجبی نکردم. با حالت بیاعتنائی به او گفتم: خوب بله، چه اشکالی دارد؟
سلام خانم پارسی پور
من در زندان قزل حصار بند هشت با شما هم بند بودم
اون موقع نوزده سالم بود. دلم می خواد در مورد اون روزها بنویسم اما نمی دونم از کجا باید شروع کنم؟ بند هشت وقتی که در هر سلول انفرادی تقریبا 14 یا 15 نفر زندانی بودند. شما در اولین سلول سمت چپ بودید با مادرتون خانم والا. صبح ها مجبور بودیم صف ببندیم و سرود ای امام رو بخونیم. من تقریبا یک ماه در بند هشت بودم بعدش منتقل شدم به بند 4 عمومی. اونجا بود که زندگی متفاوت من شروع شد. زندگی در بهت. بارها سعی کردم خاطراتم رو بنویسم اما هر بار که به گذشته نگاه می کنم می بینم تنها تصویر مبهمی توی ذهنم هست. اما همین تصاویر مبهم تمام زندگی منو تحت الشعاع خودش قرار داد. پدرم منو سرزنش می کرد مادرم از وجود من خجالت می کشید و افراد فامیلم فکر می کردند که من مشکل روانی دارم. بعد از سه سال که از زندان خلاص شدم احساس می کردم که در جمع خانواده زیادی هستم. اونها هیچوقت از من نخواستند که براشون حرف بزنم. در خانه ما همه سکوت کرده بودند و همه سعی می کردند که منو توی تنهایی خودم خفه کنند. حتی پدرم بارها مرگ مادرم رو انداخت گردن من. گفت مادرت از کارهای تو دق کرد و مرد. و حالا یادآوری اون گذشته تنها باعث می شه که من از خودم بدم بیاد. البته اصلا از کارم پشیمون نیستم. از خودم بدم می آد برای اینکه نتونستم از خودم دفاع کنم. وقتی که منو به دادگاه بردند زانوهام آنچنان می لرزید که قدرت ایستادن رو از من گرفته بود. سعی کردم توی ذهن خود دنبال دلیل بگردم. چرا اینقدر می ترسیدم؟ وقتی که داشتند منو شلاق می زدند اصلا درد رو احساس نمی کردم فقط خردشدنم رو حس می کردم. حس می کردم که شلاقی که بر بدنم زده می شه مستقیم می خوره به قبلم. وقتی بازجو خواست که من ورقه بازجویی رو پرکنم و هر چی که می دونم بنویسم یک دفعه متوجه شدم که من هیچی نمی دونم نه از خودم نه از خانواده ام و نه از گروهی که در آن فعالیت کرده بودم. اما زندان برای من خاطره خوبی هم داشت. من عاشق یک دختر شده بودم در زندان. روزها روی تختتم که درست روبروی سلول اون دختر بود دراز می کشیدم و کارهای اونو زیر نظر داشتم. هر بار که از در سلول من رد می شد ضربان قبلم زیاد می شد دلم می خواست از کنارش رد بشم و بهش سلام کنم. اون اصلا زیبا نبود. ولی من عاشقش شده بودم. اگه تصادفی در حین قدم زدن توی بند تنش به تنم می خورد تا ساعت ها با تداعی اون لحظه خودم رو سرگرم می کردم. باورتون می شه ؟ ولی حس می کردم از من قوی تره و من احتیاج به این آدم قوی دارم. وجود اون زندان رو برای من راحت تر کرده بود. چشمهامو می بستم و در حالیکه روی تختم دراز کشیده بودم ساعت ها باهاش حرف می زدم بدون اینکه دیگران متوجه بشن. حتی حاضر بودم سهیمه تخم مرغمو هم بهش بدم و یا حتی سهیمه چایمو. اما اینها همش در رویای من بود و هیچوقت جرات نکردم بهش بگم. من همجنس باز نیستم. اون برای من از جنس دیگری بود. کمی از خاطراتم رو نوشتم اگه فکر می کنید که براتون جالبه می تونم تکمیلش کنم و براتون بفرستم. اما دوست ندارم دیگران بدونند. در زندگیم کارهای عجیب و احمقانه زیادی انجام دادم.
... / 10 January 2011
فکر میکنم ما همه در یک زندان زندگی میکنیم و این زندان در درون ماست ….
Anonymous / 20 January 2011
خانم پارسیپور
من میخواستم خواهش کنم که لطفا به تعریف این داستانها ادامه بدید و ازتون ممنونم که دیگران رو به بازگو کردن جریانات زندگی تشویق میکنید …من بیصبرانه در انتظار خوندن بیشتر داستانهای زندگی افرادی مثل رضا و خانمی که در زندان بند ۴ عاشق دختر دیگری شده نشسته ام… شاید تنها به این دلیل که زندگی اجتماعی خودم در غربت رو بینهایت کسالتبار یافتهام…
Anonymous / 06 February 2011