ایرج قانونی: …. عشق با آن که ساده نیست در کنار سادگی است و تنها در زیر سیطرهی آن باقی میماند. عشق به سراغ ساده میرود و در سادگی او، در بیغلوغشی و یک رویگی او همچون دهشی بازناگرفتنی به او تقدیم میشود.
این بخشش و دهش دهشی خطیر و به ذات بغرنج است، اما با همهی بغرنجی در سادگی و خلوص مهار میشود و پایدار میماند. دلباختگی همواره در کنار هر چیز دیگر و پیش از نثار خود به محبوب دلخواسته در نثار خود به سادگی و خلوص محفوظ میماند.
نظر به این ملاحظات، بررسی مضمون سادهی آهنگ «نمیشه» با صدای گرم و دلنشین و سخت صمیمانهی سوسن، تحلیل همنشینی امر بغرنج و امر ساده، برای بیان مقصود ما در اینجا مناسبترین است.
گوینده در این ترانه میگوید که «دل از عشقش دگر کندم… رفتم بار سفر بندم/ ولی دیدم بازم مثل همیشه/ نمیشه نمیشه…»
دل از عشق کنده، دست به کار شده است. از عشق بیحاصل دست کشیده است. کاری کرده است تا غصه به سرآید، اما غصه به دست غصه است نه به دست کار و اقدام عاشق. چه، عشق بالاتر از کار است. بالاتر از کار و چیره برکار.
اما کار سازنده است. چگونه میتوان بر سازنده غلبه کرد؟ چگونه چیزی میتواند بالاتر از سازندگی باشد؟ در این صورت عشق را چه مقامی است؟ چه چیز بالاتر از سازندگی است؟ سازندگی چگونه میتواند این بالابودگی را برتابد؟ اما در اصل سازندگی چیزی را برنمیتابد. هستی سازندگی هم به دست عشق است. خود سازندگی، سازندگی آنجا که سازندگی میشود، بالاتر از سازندگی بیروح است.
بیعشق کسی چیزی نمیسازد. بیعشق تنها میتوان سرهمبندی کرد، اما این دل کندن کاری تازه نیست. عاشق زور بی زوری خود را بارها آزموده است. این کاری است که او بارها و بارها تن به آن داده و در حقیقت هربار تن به شکست داده است. حتی پیشاپیش تن به شکست داده است. اما او نیروی این سلحشوری و سرپیچی را از کجا آورده است؟ از عشق. از سرخوردگی از عشق. از یکی از صورتهای بدل شدهی عشق.
سرخوردگی از عشق، عشق را نمیکشد بلکه آن را وارد مرحلهی دیگری میکند. در این ترانه به این مرحله اشاره میشود، آنجا که میگوید با آنکه دل از عشقش کنده و بار سفر بسته اما «نمیشه» و در توضیح آن باز به ابتلای دل اشاره میکند. این تنها نبردی است که جنگجوی خسته میجنگد، اما نه به امید پیروزی، بلکه به امید یگانه امید باقیمانده: امیدِ به دل از عشق برکندنی ناکام، دل از عشق برکندنی محال. به امید پیروزی عشق و نه دیگر پیروزی عاشق.
«نمیشه»، تعبیری عامیانه از محال بودن است. محال است پیروزی و محال است شکست. حتی این دومی نیز پیروزی عشق است هر چند که پیروزی عاشق نیست. گویی عشق از عاشق جدا شده است، اما این محال است ولی محالی است که از آن محال اولیه به در آمده است از آن محالی که در سطر قبل به آن اشاره شد. یعنی محال بودن پیروزی و محال بودن شکست، هردو. عاشق در میانهی این دومحال، در شکاف سر بر کرده از آن دو، ایام میگذراند.
عاشق در همهی دقایق و آنات رو در روی ناممکن ایستاده است و از آنجا که عشق همهی زندگی او را انباشته است و به عبارتی ناممکن همهجا قد علم کرده است حتی اگر بار سفر میبست به سفری ناممکن میرفت. به سفری نرفتنی، سفری بیحاصل و آن سفری نارفته و خود را با خود به سفر نبردن است. برای آنکه سفر معنا داشته باشد باید نخست مسافری در میان باشد. ناممکن را با خود بردن و خود را بهجا گذاردن سفر ناکردن است.
سفر به معنای حقیقی تنها آنگاه میسر است که بتواند از ناممکن و نه از شهر و دیار سفر کند. سفر ناممکن را ممکن نمیکند. اینکه در شعر «کوچه»ی فریدون مشیری بزرگ میشنویم «تا فراموش کنی چندی از این شهر سفر کن»، تنها در مورد «عشق گذران» و نه خود عشق صادق است. سفر از ناممکن ناممکن است و عاشق محکوم به زیستن در شکاف میان دو محال. او همیشه میرود تا برای گریز از این وضعیت به تنها چاره، گریز از مکان دلدادگی و نه خود دلدادگی، متوسل شود بدون آنکه هرگز بتواند ازخود آن، که اکنون با امر محال عجین شده است، بگریزد.
«نمیشه»ی سوسن، یا گلاندام، اسم حقیقی زیبایش، ترانهای است دربارهی عشق و محال. محال بودن شکست عشق و در عین حال محال بودن پیروزی عاشق و شیرینی شکست و لذا رنگ باختن شکست و حتی به چیزی عجیب، به پیروزی شکست، و نه به راستی شکست شکست، به مثابه خواست عاشق سلحشور، اشاره میکند. به دیالکتیک شکست و پیروزی. آن هم در اصل عشق، در اصل آفرینش و خلاقیت. پس ترانه ایست دربارهی عشق و شکست و محال.
او چه زیبا به درگیریاش در بازی محال اشاره میکند آنجا که میگوید: «خواهم با جفایی خزان سازم بهارش». چه تعبیر دلانگیزی. مگر بهار و خزان عاشق فرق چندانی با هم دارد؟ مگر جز این است که خزان عاشقان نیز بهار است؟! و مگر میشود در بهار بهاری را خزان کرد؟ پس این چه خواستهای است که عاشق ناکام دارد؟ در حقیقت او میخواهد که بهاری را به بهاری دیگر تبدیل کند. او جز این نمیتواند و این یعنی غنای عشق را خواستن.
عشق سازندگی نیست بلکه زایندگی سازندگی است. و از آن جز این انتظار نمیرود. عشق را با ویرانی و خواست ویرانی بیگانگی است. سرانجام نیز باید عشق پادرمیانی کند تا ترور، وحشت و اضطراب با بنیادی که اکنون بر جهان سایه افکنده و میرود تا بنیادها را براندازد از میان برود. باری، مهاربازی به دست عاشق نیست به دست عشق است و هنوز این عشق است که حکم میکند. عشقی که عاشق را رانده است و در عین حال هنوز او را برپا داشته است و از آن مهمتر آن که او را هنوز با خود داشته است.
میجنگم و دل از عشق برمیکنم تا همچنان با عشق باشم و هستی داشته باشم، اما این هستی ممتازترین نوع هستی است. هستی عشق در برابر نابودی عشق که اغلب در وصال روی میدهد.
در ادامه میخواند: «خواهم چون نسیمی گریزم از کنارش. اما باز دوباره نمیدونم چی میشه نمیشه نمیشه. چه کنم این دلم راضی نمیشه.» هنوز هم میخواهد چون چیزی سازنده، چیزی لطیف از کنار معشوق بگذرد، اما در آن حال که نمیپاید، بلکه میگریزد اما از اینجا و در اینجا و همیشه در اینجا و همواره به سوی اینجا میگریزد. چون میخواهد نسیم شود پس نمیخواهد به معشوق صدمه زند. در دل، نابودی و ویرانی او را نمیخواهد آزادیاش را میخواهد که میخواهد همچون نسیم آزادیبخش از کنار او بگذرد. میخواهد خود آزاد شود و آزادیبخش باشد. میخواهد احیا کند زندگی بخشد. بی آن که رعنایی کرده باشد و کسی را چندان التفاتی به او باشد. بیش از التفاتی که مردمان را به نسیم است. او در اصل خواست نسیم در بندی را دارد، یعنی چیزی محال، نسیمی که پای رفتن ندارد. نسیمی که فقط میرود تا رفته باشد و نباشد اما در عین حال نمیخواهد برود. نمیخواهد ازکنار معشوق جدا شود. او میخواهد نسیم باشد. نسیمی که نمیگذرد اما بدون آنکه معشوق بفهمد همچنان در کنار او باشد. در کنار او باشد در حالیکه از کنار او میگذرد. بگذرد و نگذرد تا زنده باشد. تمنای نسیم گذرندهی ناگذرا بودن را داشتن. نسیمی از این سو گذرنده اما به این سو گذرنده. تمنای رهایی و در بند بودن را داشتن.
مادام که اصل در کنار او بودن است «گریز از کنارش» نیز محال است. این محال دیگری است که عاشق گرفتار آن است. او به صراحت نامی از این نیروی مرموز، نیروی محال، نمیبرد بلکه تنها اشاره میکند. بی آن که نامی از این مفهوم مقوم عشق برده باشد و از عشقورزی به دام فلسفهورزی افتاده باشد با اشاره به آن با این تعبیر که «اما باز دوباره نمیدونم چی میشه نمیشه نمیشه» به خروج محال خود ، به محال بودن اجرای تصمیمی که بارها و بارها به اجرایش کمر بسته است اشاره میکند. اشارهی او به ذات عشق و مقومات برسازندهی آن در کنار لحن سوزان و آتشین خواننده باعث بیداری عشق میشود. این عشق است که با شنیدن این ترانه بیدار میشود. بیداری مفهوم عشق یا عشق به مثابه مفهوم، درنزد کسانی که چون معشوقی ندارند مفهومی هم ندارد که عاشق باشند اما با آن که عشق برای آنان مفهومی ندارد این ترانه چیزی را در دل آنان زنده میکند، با اشارهگری ِهنری به ذات عشق آن را به مثابه کلمه و مفهوم برمیانگیزد وهمینجا قدرت سازندگی کلمه را میرساند.۱ بیداریای که چه بسا بتوان آن را بیداری مفهوم عشق حتی در دل کسانی خواند که هم اکنون آنان را عشقی و معشوقی نیست. عاشق در بازیای داخل شده است که آن را بازی محال میخوانند. تازه کافی نیست که بگویی دل کندم. باید آن شهامت را نشان دهی اول از همه باید به خودت نشان دهی. اما آن نشاندادنی نیست. او در رویارویی با امر ناممکن تنها قادر به نشان دادن نمایش گریز است و دیگر هیچ. پس همیشه در حال بستن بار سفر خواهد بود، در راه رفتن، بدون عزم راستین رفتن و حتی امکان رفتن.
پینوشت:
۱.برای آشنایی بیشتر با نظر نویسنده دربارهی کلمه و ارتباطش با انسان، که ناگزیر در اینجا بازتاب یافته است ، ر. ک. به «کلمه و چیزها». ایرج قانونی .نشر علم ۱۳۸۸
چه صدایی داشت! چه صفایی داشت! یادش گرامی باد!
کاربر مهمان / 09 January 2011
رمز گشایی عشق استاد ایرج قانونی به مانندرمزگشایی سخنان منصور ابن حلاج(درچهار روایت از تذکره الاولیاه.بابک احمدی)دریچه های نو برروی انسان می گشاید.برای این فرهنگ ودیار پایدارباشند..اباد
کاربر مهمان عبدالکریم اباد / 09 January 2011
*بی عشق می توان تنها سرهم بندی کرد*…..برگرفته ازمتن
رمز گشایی از عشق استاد ایرج قانونی به مانند رمز گشایی سخنان منصور حلاج(به نقل از بابک احمدی در چهار روایت
از تذکره الاولیاه) دریچه نو برانسان مکانیکی امروز می گشاید.برای فرهنگ واین دیار پاینده باشند.اباد
کاربر مهمان عبدالکریم اباد / 09 January 2011