«اما من به شما می گویم هر که زن خود را جز به علت خیانت در زناشویی طلاق دهد باعث زناکارشدن او میگردد و هر که زن طلاق داده شده را به زنی بگیرد، زنا میکند.» انجیل متی، باب۵ – آیات۴۰ــ ۳۰
ــ «… بالاخره نگفتی چه از دستت بر میآد سالی خانم؟ دفعه قبل، بعد از چند ماه علافی، آخرسر جواب منفی از « U . N » گرفتم، رَد شدم… به جناب سخاوت هم گفتم که نمیتونم برگردم، باید پناهنده بشم … فرقیام نمیکنه کدوم کشور اروپایی باشه فقط باید برم …»
ـ با این عجله؟ خیلی انگار کلافهای؟…
ــ « آره هر طور شده باید برم… در ضمن میخواستم در باره حقالزحمهات…»
ـ حقالزحمه کدومه، این حرفا چیه، هنوز که واست کاری نکردم.
ــ «نه خانم ، وضعیت رو میفهمم. نگران هزینهها و دستمزدت نباش. از نظر مالی هیچ مشکلی نیست. به جناب سخاوت هم گفتم که حساب رفاقت و کار نباید قاطی بشه. ولی میخوام بدونم اصولاً برنامه چیه؟ شدنی هست یا بازم تو این خراب شده باید سرگردون باشم…»
ـ مگه آقسخاوت بهت نگفته؟.. این که خیلی تابلوست!. میشه مگه تو استانبول زندگی کنی و بیخبر باشی؟…. ببینم شام که نخوردی. داشتم یه چیز مختصر آماده میکردم ـ چی بگم، شامهِ چی! منظورم یه مقدار کتلته ناقابل و برنج که داره دَم میکشه ـ مقداری کالباسم از ظهر مونده…. حالا وقت زیاده واسه برنامههای کاری، فعلاً یکی دو لقمه بخور. اینا هم که مزه و مخلّفات،… میبخشین که نرسیدم شام قابلداری تهیه کنم…
ــ « ممنون، گرسنه نیستم.»
ـ ساعت از ده هم گذشته اونوقت میگی گرسنه نیسّم؟ تعارف میکنیآ؛ وقتی خونهی من هسّی لطفاً تعارفو بذار کنار…
ــ «میبخشید میگم اینجا پنجره منجره نیست؟ هوا خیلی دَم داره، خفهست.»
ـ سوئیت ۴۰ متری اونم تو زیرزمین، پنجرهش کجا بود! یه هواکش کوچیک فقط توی توالته که اونم از صب تا شب روشنه… اساعه درو وا میکنم هوا عوض شه… راحت باش کسی از همسایهها این پایین نمیآد، اگه بمیری هم کسی خبردار نمیشه مگه بوی لاشمرده کُل مجتمع رو برداره…
ــ « نه، نه ، اصلاً! لازم نکرده…هوا اونقدرها هم بد نیستکه!… پرسیدم فقط.»
ـ خودتم که پا شدی جناب آققا؟! ماشالله ورزشکارییا؛ قدر جوونیتو بدون…. بالاخره چی شد، نیومده میخوای بری پهلوان؟ نکنه از شام فقیربیچارهها خوشت نمیآد، اگه میخوای بری رستوران که…
ــ «… آ ، آ، آ، نشستم. خوبه؟»
ـ حالا که میگی گرسنهت نیس، باشه قبول،.. اما اینو که دیگه هسّی؟ هاآآ؟…
ــ «چی؟»
ـ از دو-دوی چشات فهمیدم که نگرفتی؛ منظورم.. ای بابا چی بهش میگید شما؟ منظورم همین زهرماریاست دیگه… اینم دوتا لیوان خوشگل،..
ــ «آآهّا؛ من نه، نمی خورم! نریز لطفاً، اهلش نیستم، نبودم، هیچ وقت،… اما تو مگه…؟»
ـ آخ که چه جورم ! سوآل داره؟
ــ «احتمالاً برا رژیم لاغرییه! میخوری که بیشتر آب بری و لاغرتر بشی؟»
ـ ای آقا! لاغری-چاقی کدومه. این زهرماری اگه نباشه اونوقت میدونی به سراغ اعصاب ما زنایی که […] اصلاً بگذریم،.. میخواسّم بگم واست که دیروز خود آقاسخاوت بهم زنگ زد. سیر تا پیاز مشکلتو واسم گفت و گفت که تو این غربت، دست و بالتم خالییه. منم گفتم آقسخاوت منو که میشناسی، همه رقم هسّم. به موکلت بگو حوصله نشون بده، اعصابشو خراب نکنه… دُرسّه که ما این کاره هسّیم و اینم دُرسّه که پا به سنّ ایم و از سکه افتادیم اما خدائیش واسه پول مردم کیسه ندوختیم… اگه کاری از دستمون بر اومد که چه خوب، دستمزدشو میگیریم. دستمزدی که دلِ طرف واقعاً راضی باشه؛ اگه هم به درِ بسته خورد، خورده دیگه، به مشتری چه ربطی داره که واسه کار انجام نشده بخواد پول بده!… آدم باید تو هر کاری که هست مرام نشون بده، تو کشور غریب هوای هموطناشو داشته باشه… پس این حرفارو ولش کن. همه کارآ ایشالله درست میشه… سلامتییه درست شدنِ همهی کارها.. هوووففف… اگه ممکنه اون ظرف ماست رو…. هی شازدهآقا، حالا چرا تو لبی؟ آبشنگولی نمیخوری، خب نخور، ولی دیگه چرا ساکتی؟ چیزی بگو، تو خودت نریز… آخ از دست شما مردهای عَزباوغلی! صد رحمت به متأهلها…
ــ «قبل از که بیام ترکیه، از جناب سخاوت هم شنیدم که بعد از تحریم ها، اوضاع خیلی قاراشمیشه؛ از سه ماه پیش هم که یه مشت جوون ناشی به سفارت انگلیس حمله کردند انگار اوضاع خیلی بیریختتر شده؛ سخاوت هم که مدام روضه میخونه و راه و بیراه میگه رفتن به اونور آب خیلی سخت شده؛ خودم هم که علف زیر پاهام سبز شد و دیدم چطور«U. N» پناهندهها را علاف میکنه. مدرکِ قانعکننده میخوان دیگه،…کلید این قفل تو دست تو و خودِ سخاوته… راستی شنیدم توی ایران هم که بودی انگار تو همین خط کار میکردی. تو خط جفت و جور کردنِ مدرک!»
ـ چطور مگه؟
ــ «از سخاوت شنیدم. میگفت سالی خانم توی کارش استاده. حرف نداره.»
ـ از دست این سخاوت!… نه بابا اونقدرها هم اوسّا نیسّم. اگه یه زنِ با جُربزه بودم که تو همون ایران مونده بودم… چرا خودمو آواره کردم؟
ــ «متوجه نشدم! »
ـ خب آره راستش ایران هم که بودم کارم جفت و جور کردن مدرک بود. ولی نه از این مدرکا. ماجرای کار و کاسبی ما توی ایران خیلی فرق میکرد. اگه دیده باشی تو ایران، زنها دنبال مدرکاند ولی اینجا از این خبر مبرا نیس، چون هیچ زنی دنبال مدرک نمیره یعنی احتیاجی هم نداره. ایرونیهایی که تو استانبول دنبال مدرکاند اکثرشون مَردند و سیاسی میاسیاند. این روزا هم که اکثرشون سبزند. ولی تو مملکت خودمون داستان خیلی فرق میکنه.
ــ «مدرک برا خانمها؟… پس انداخته بودی تو جاده خاکی، تو خط خلاف.»
ـ هم آره، هم نه! آخه قربون شکلت، تو مملکت ما چه کاری خلاف نیس!.. ولی نه، خلافِ خلاف که نبود. خدائیش هم کمک بود به بعضی از زنها که مشکل داشتن و هم درآمدش، ای، بدَک نبود.
ــ «گفتی خانمهای مشکلدار؟»
ـ آره دیگه مشکلدار. مثلاً پاییز سه سال پیش که هنوز ایران بودم یکی از وکلا که همکار قدیمی آق سخاوته ـ دفترشام همون تهرونه تو خیابون مطهری نرسیده به وزراءست ـ معرفت نشون داد و کیسی را بهم پیشنهاد کرد که بازم طبق معمول یه زن و شوهر مشکلدار بودند. زن بیچاره طلاق میخواست. شوهره که همه وجودش خلاف بود و مدام زیرآبی میرفت حاضر نبود طلاق بده. زنِ بدبختشم گویا دو سه سال پلههای دادگستری را بالا پایین رفته بود و آخرشم چیزی دستشو نگرفته بود. آخه دادگاه واسه خودش مقرراتی داره، الکی که نیس، واسه طلاق، یه عالمه مدرک لازمه. اگه زنی از گندکاریای شوهرش مدرکی نداشته باشه، قاضی عمراً اگه حکم به طلاق بده. خلاصهش میره پیش وکیل و عِجز و التماس میکنه که واسهش کاری بکنه . آق وکیل هم طبق معمول کار را میسپره به من. آخه خیلی قبولم داره. برخلاف بعضی وکلای نامرد که امثال ما را به دو سوت فراموش میکنن و کارها را فقط به جوونترها میسپرند.
ــ «آدم باید دلش جوون باشه سالی خانم.»
ـ مردها که به دل ما زنها نیگا نمیکنن! میکنن؟ با دل که نمیشه کاسبی کرد، میشه؟.. از اون حرفا بودآ،..حالا بگذریم، خلاصه منم مثه همیشه به مجردی که سر دستمزدم با آق وکیل به توافق رسیدم، دست به کار شدم. راستش کار شاقی هم نیس، یعنی مثه اینجا با «U. N» و پناهندههای سیاسی رنگ و وارنگ و این همه دنگوفنگ هم سروکار نداری؛ فقط کافیه با پیشپرداختی که از وکیل میگیری، ظاهرتو نو نوار بکنی. دو سه بار بری آرایشگاه و رنگ موهاتو تجدید کنی. اگه پوستـتام سرحال نبود بوتاکس به صورتت تزریق کنی، فوقش دو سه هفته هم بدنسازی بری و به اندامت برسی. رو فرم که اومدی، میری سراغ شوهره. وقتی چند بار نخ دادی، شوهره بالاخره توجه اش جلب میشه. از این لحظهست که پروژه، کلید میخوره و کارت به کمک یک گوشی موبایل، شروع میشه. اگه کاربلد و زرنگ هم باشی که
ــ « میتونم یه سوآل خصوصی بپرسم؟»
ـ آره بپرس.
ــ «اگه تو ایران بودیم نمیپرسیدم ازت. ولی حالا که هر دومون از قفس پریدیم، میپرسم. چی شد که از ایران زدی بیرون اومدی استانبول؟.. به گفته خودت که تو یک شبکه بودی و وضع کار و درآمد هم ماشالله ردیف بوده، پس مشکل چی بود، مورد داشتی؟ تحت پیگرد بودی؟»
ـ ایول به تو پهلوان، زدی به خال. دست گذاشتی اونجا که بایدم میذاشتی…
ــ « با چی میخوای بخوریش؟ ماست که تموم شده. میخوای برم بخرم؟»
ـ نه قربون شکلت، کوکا قاطیش میکنم. یه دونه خیارشورم که هست، اگه مزه و مخلّفات هم دَم دستم نباشه Sec میخورم. تازه این وقتِ شب ماست کجا گیر میآد… خب کجا بودم؟ آهااا، چرا از ایران پریدم بیرون؟ دِ اگه مونده بودم که حالا مثه شاخ شمشاد جلو تو نبودم، کنار شهینبلنده خدابیامرز خوابیده بودم زیر یه خروار خاک…
ــ «چطور شد؟ زیر خاک؟»
ـ پس میخواستی کجا باشه؟
ــ «آخه به چه دلیل زیر خاک؟»
ـ گفتمت که درآمدم از کجا بود، نگفتم؟ ولی خب این مدرک جور کردنا، درسته که درآمدش خوبه ولی خطر هم داره، یعنی اومد نیومد داره. مثه راه رفتن رو لبهی تیغه. چون یه وقت بدشانسی میآری و میبینی که شوهره از اون خَرپولاست و نقش تو هم لو رفته! کفِ دستـتو که بو نکردی. اونوقته که باید سوراخ موشو به یه میلیون بخری… کیسِ آخریام همین شد و منم جَلدی آلونکمو تو مجیدیه به صابخونه پس دادم و به کمک شهلاقشنگه چند ماهی رفتم شهریار تو یه زیر زمین پنجاه متری ـ از این سگدونی بیریختتر ـ مخفی شدم. خدائیش شهلا خیلی کمکام کرد. ولی آخرسر دیدم نمیتونم داخل ایران باشم. همهش سرنوشت شهین بیچاره جلو چشام بود. خلاصه هر طور بود گذرنامه و بلیط هواپیما گرفتم و به کمک آقاسخاوت، اومدم استانبول. بقیه پساندازمو دلار کرده بودم واسه رهن و اجارهی همچین جایی. تازه یه عالمه هم قرض بالا آوردم. الان تا اینجا زیر بار بدهیام… همهشام واسه این بود که نمیخواسّم مثه شهین خدابیامرز به این زودی برم بهشتزهرا…
ــ « داشتی در مورد جعل مدرک میگفتی واسه خانمهایی که دنبال طلاقاند…»
ـ آره، خلاصه روزای اول با گوشی موبایلی که آقوکیل بهت داده یعنی هر وکیلی که کارو بهت محول میکنه، یه گوشی موبایل هم بهت امانت میده که معمولاً خیلی خفن و قیمتبالاس؛ آره بالای دو میلیون! بپا گم و گورش نکنی که اگه یه وقت گُمش کردی اونوقته که آقا وکیلا فکر میکنن زیر آبی رفتی! سیمکارت ایرانسلام بهت میده که بعد از تموم شدن کارآ، سیمکارت واسه خودت میمونه. خلاصه با همون گوشی باکلاس، حرفای شوهره را وقتی داره تو تلفن قربون صدقهات میره یا قرار مخفی میذاره ـ و آدرس آپارتمان مجردیشو بهت میده ـ ضبط میکنی و جَلدی میپری و با دست پُر ، میری دفتر وکالت و میرسونیش به وکیل. آق وکیل هم گوشییو ازت میگیره و بهت میگه «بشین». میشینی رو مبل. حرفای ضبط شده را جلوی خودت میریزه تو کامپیوترش که اندازهش مثه یک کیف کوچیک میمونه. کار که تموم شد، چای خورده نخورده، از دفتر میزنی بیرون و ادامهی ماجرا… سلامـ … هووووفف…
ــ «این قدر با آب و تاب تعریف میکنی که همین حالا داره جلوی چشم اتفاق میافته… دهنت انگار خیلی تلخ شده؟ بگیر خیارشور بردار»
ـ مرسی. دست گُلت درد نکنه،… حالا چرا اینقده فاصله میگیری. خدائیش انگار با زن جذامی طرف شدی!… هی! ببین منو، چشات چرا یکهو این طوری شد؟
ــ «چطور شده؟»
ـ بدجوری بُراق شده؟.. آدمو میترسونه! نکنه حرفام ناراحتت میکنه؟ میخوای دیگه تعریف نکنم اگه
ــ «از چشمام میترسی؟»
ـ راستش سرخییه چشات یکدفعه منو یاد چشم بابام انداخت؛ حتا وقتی بُقام نبود و مثلاً بیمنظور هم نگاهت میکرد یه جورایی دلت آشوب میشد پس وای به حالت وقتی عصبانی میشد! سر هیچ و پوچ کُفری میشد و خواهرم زهرا و منو، جفتِمونو با هم میزد، حالا بزن کی نزن. بماند که زهرا مثه بید میلرزید و غروبها سر نماز، حیوونی چقدر گریه میکرد. خیلی لاغر شده بود… آبجی خدابیامرزم دیگه طاقتاش طاق شده بود، روزآی آخر مثه جنزدهها با خودش حرف میزد، یعنی به آخرش رسیده بود. منم که بالاخره شبِ هفتِ زهرا از خونه جیم شدم و رفتم پیش صدیقه همکلاسیام قایم شدم. از اون وقت دیگه به مدرسه نرفتم که نرفتم. اون موقع چند ماهی از حمله صدام گذشته بود و اوضاع خونواده ما خیلی بیریختتر شده بود. شهر ما هم که نزدیک مرز بود و دَم به ساعت، خمپاره و خمسه-خمسه و کاتیوشا از زمین و هوا میبارید. گاهی پیش خودم میگم شایدم بابام دِقدلی خمسه-خمسهها را رو سر ما دخترآ خالی میکرده… درست موقعی که مادرماینا بدون سروصدا، تو خونهمون مراسم مختصری واسه هفت خواهر بیچارهم گرفته بودند، بابامم واسه چند روز رفته بود دِهات پیش عمهاینا، چون نمیخواست تو مجلس ختم باشه؛ پس کور از خدا چه میخواد؟ ها؟ دو چشم بینا؛ خب منم این فرصتو قاپیدم و یواشکی از خونه در رفتم؛ بعدِ چهار روز که منزل صدیقهاینا پنهونکی زندگی کردم به کمک برادرش ـ خاطرخوام شده بود ـ با اتوبوس که بلیط-شو واسم خریده بود از شهر زدم بیرون و با هزار دلشوره رسیدم تهران و خودمو گُم کردم. قصهش خیلی درازه… شاید باورت نشه که بعدِ بیست هفت-هشت سال، هنوزم دلم میلرزه وقتی به جذبهی چشماش
ــ «حالا چرا این چیزهارو داری به من میگی سالی خانم؟»
ـ حالا اینارو چرا دارم به تو میگم؟ …چه میدونم والا؛ خب حرف، حرف میآره دیگه!…. انگار وراجیهام خستهت کرده. خب بیا؛ بیا بگیر، لااقل این نصفه لیوانو نَم نَم بخور. جونِ سالی این دفعه دستمو رد نکن.
ــ « نه خانم، ممنون! بذار واسه خودت، بیشتر از من بهش محتاجی.»
ـ وا، انگار محبت به بعضییا نمیآد! بگذریم بابا… خب کجا بودم؟ آهاآآ، ده-دوازده روز بعد ـ پُرش، دو هفته بعد، وقتی با شوهره بالاخره ملاقات میکنی، موقعی که داره باهات لاسخشکه میزنه و طبق معمول گربهنره عابد و مسلمون شده و صیغه نکاح موقت میخونه و از ترس باسناش یه عالمه هم خالی میبنده که اگه صیغهات میکنه و خطبه میخونه، واسه خودته!! ـ و اروا شکماش از ترس رسوایی و تعزیر و این چیزا نیست ـ ولی تو بی اعتنا به این اراجیف، بازم صداشو ضبط میکنی و اگه خیلی هم زِبل باشی موقعی که داره کارشو میکنه ، ازش با همون دوربین موبایل، چند ثانیه ـ اگه شده فقط سه ثانیه ـ فیلم میگیری، که اگه شانس بیاری و از ریسک هم نترسی و واقعاً بتونی فیلم هم ازش ضبط کنی، غیر از دستمزدت، یه انعام خیلی مَشتی و قلمبه هم از آق وکیل، گیرت میآد… اما بخش پُردردسرِ کار ، ساختن کلید آپارتمانِ شوهرهست! واسه اینکار باید اعتمادشو حسابی جلب کنی و خیلی ندار بشی باهاش، تا بالاخره بتونی توی یه فرصت مناسب که لول و خرابِ آبشنگولییه ـ یا مواد زده ـ یواشکی کلید آپارتمانو کِش بری، بپری سر کوچه و از روش یه زاپاس درست کنی و فرداش برسونی به آق وکیل… ای بابا تو هم که تو عوالم خودتی. سرتام که خدانکرده مبادا بالا کنی! منم که انگار نه انگار وجود دارم، اصلاً ضبط صوته که داره وِر میزنه!!…
ــ «چیزی گفتی تو، خانم زرنگ؟»
ـ چیه؟! دارم زیر لبی واس دل خودم ترانه میخونم، مگه جرمه؟… اه پاک یادم رفت چی میگفتم؟ آهاآ، تازه این خردهکاریا که گفتم، فقط یه ذره از مدرکییه که داری واسه اون زن بیچاره و برا نجاتش از دست اون مرد نالوطی، جور میکنی. ولی اصل مدرک، یه داستان دیگهست که خدائیش گاهی واسه ما که این شغل گُه را داریم، خطری میشه!
ــ «گفتی خطر؟»
ـ پس چی! تو فکرشو بکن اگه شوهره از اون خَرپولا باشه، کینهی شُتریام داشته باشه اونوقت میدونی چی میشه؟ ممکنه اون بلایی که اصلاً فکرشو نمیکنی سرت بیاد؛ یهدفعه دیدی پخ، سرت رفت! بیچاره شهینبلنده. انگار دود شد رفت هوا. چنون سرشو زیر آب کردند که جنازهاش هم پیدا نشد. یادش که میافتما دلم مچاله میشه. خیلی بامرام بود. از شانس بدِ شهین، شوهره گُندهپولدار از آب در میآد. شهین تا بو میبره که لو رفته، خودشو گم و گور میکنه و تا یک سال آفتابی نمیشه. بیچاره داخل زیرزمینِ خونهای کلنگی طرفای راهآهن، چند ایستگاه مونده به میدون اعدام، مثه موش قایم شده بود. خیلی میترسید. شوهره هم زرنگتر از شهین، میگه رَدِشو میگیرن،… تو اون یک سال که خودشو حبس خونگی کرده بود من و شهلاقشنگه بهش سر میزدیم. تو بگو یک روز خدا اگه آب خوش از گلوش پایین رفت. به ما میگفت «آبا که از آسیاب افتاد از این هلفدونی میزنم بیرون و جبران میکنم.» خدائیش زندون جای بدییه. حبس خونگی مگه زندون نیس؟… نه شب خواب داشت نه روز. همهش اشک تو چشاش بود. از قدیم گفتن که خواب به چشم آدم زخمی میآد ولی به چشم آدم گرسنه نه! بدجوری به پیسی خورده بود اگه من و همین شهلا نبودیم که دو سه تا از این درجهسهها، درپیتیهامونو بهش رَد کنیم بیچاره از گشنگی داخل همون سگدونی میمُرد. خدائیش شهلا خیلی بیشتر از من، کمکش میداد. درسته که از ماها جوونتره و دستشم بازتره، ولی نباس پا رو حق گذاشت چون میتونست کمک نکنه! ولی شهلا واقعاً بامرامه، قلبش روشنه،.
ــ «شهلا؟»
ـ پس کی! هزارماشالله عین هلو میمونه. منی که زنم، آب از لب و لوچهم سرازیر میشه،… حالا تو فکرشو بکن با این همه کمک که به شهین بیچاره دادیم ولی آخرش چی شد؟…. زندگی ما زنها همین جوریاست که حَروم و حَرج میشه؛ اصلاً تو بگو واسه چی؟…. راستی ببینم واقعاً لب به این زهرماری نمیزنی؟ نکنه داری کلاس میذاری؟ به شام که لب نزدی، ترسیدی نمکگیر بشی! میخوای فقط یه اشک بریزم واست. نمک ندارها… بیا، بیا بخور گناهشام پای خودم!
ــ «نه، نریز . گفتم که اهلش نیستم، تعارف ندارم که! وقتی کار دارم تا انجامش ندادم به هیچ چی لب نمیزنم. مگه خیلی گرسنه بشم و دلم واقعاً ضعف بره و دستم بلرزه… میدونی خانم، ما هم واسه خودمون اصولی داریم: اول انجام کار و وظیفه، بعد واسه دل خودت!»
ـ بپا از دلضعفه غش نکنی آقاجون!.. تو هم واس خودت عجب ادا اصولی دارییا؛ یعنی خوردن دو لقمه غذا جلوی کارتو میگیره؟ به حق چیزهای نشنیده! ببینم مگه کار و بارت اصلاً چی هست که
ــ «فقط میتونم بگم بهت کار و کاسبی ما هم تقریباً شبیه کسب و کارییه که شماها دارید؛ بهتره بگم دنبالهی کار شماهارو میگیریم… آره نهایتاش تو یک خط کار میکنیم؛ همخط ایم سالی خانم.»
ـ ایول، پس تو هم اهل بخیهای! مدرکجورکنی! خب چرا از اولش نگفتی. پس مایهداری دیگه!
ــ «به دو سوت که بندو آب دادی! یعنی وضع مالی مدرکجورکنا خیلی خوبه، مایهدارن؛ نوش جان سالی خانم، ما که بخیل نیستیم…»
ـ برو بابا تو هم دلت خوشه ها؛ ما چه کارهایم! خیلی زرنگ باشیم پُرش، مایهتیلهست؛ آره به خدا، چیزی از توش در نمیآد، سر به سر بکنیم تازه هنر کردیم! اصلِ مایه نصیب وکلا میشه؛ معمولاً تا نصفِ مهریه طرفو قرارداد میبندن، اگه زنی خیلی تو بنبست باشه و هیچ رقم نتونه طلاق بگیره که تموم مهریهشو قرارداد میبندن. مهریهشم کفاف نده باید دار و ندارشو بفروشه و بده! تازه یه عالمه هم پیشپرداخت میگیرن ازش، بعد تو میگی ما بدبخت-بیچارهها پولارو به جیب میزنیم!!… تو که اهل بخیهای دیگه چرا این حرفو میزنی؟
ــ «البته موقعیتمون با هم فرق میکنه خانم زرنگ، ما همیشه ته خط ایم؛ آره همیشه ماها رو آخر خط نگه میدارند تا گُهکاری دیگران رو با همین دستامون و اگر نشد با زبونمون تمیز کنیم!»
ـ والا من که از حرفات چیزی حالیم نمیشه،.. حالا چرا هی بلند میشی و میشینی، مگه شاش داری؟ میدونی داری میری رو اعصاب؟
ــ «بیا، آ، آ، نشستم، اعصابت راحت شد؟… خب، داشتی میگفتی.»
ـ کجا بودم؟ حالا صورتت چرا مثه در قابلمه خیس شده؟ چشاتام که… اصلاً یه لحظه برو تو آینه دستشویی خودتو نیگا کن ببین چه قیافهای پیدا کردی، خدانکرده مگه مشکلی، مریضیئی، چیزی داری؟.. اگه قرص مسکن لازم داری، استامینوفن بخوای، دیازپام، پرومتازین، بروفن خلاصه هر نوع آرامبخش کدئیندار که بخوای تو یخچال دارمآ… اساعه واست میآرم..
ــ «بیخیالِ قرص و یخچال، ولش کن. داشتی میگفتی»
ـ لااقل یه آسپرین بخور؟
ــ «کاش مشکل ما با قرص و دارو حل میشد،.. خب میگفتی»
ـ چی میگفتم؟ تو که واسه آدم هوش و حواس نمیذاری،. آها یادم اومد، اینا را گفتم بهت که آروم-آروم برم سر اصل ماجرا . جونم واست بگه، اینا همه آفتابه لگن بود که واست گفتم، شام و ناهار وقتییه که اعتماد شوهره رو بالاخره جلب کردی و طبق برنامه با همکار آقاسخاوت ـ یا هر وکیل دیگهای که مرام نشون داده و کیس رو به تو داده ـ وَعده میذاری که چه روزی، چه ساعتی با اون قرار داری. آدرس و کروکی دقیق آپارتمانم که قبلاً بهش دادی. خب اون وکیل هم با موکلش، کاملاً هماهنگی میکنه که ناغافل سر برسند و مچ مرتیکه رو تو اتاق خواب بگیرن. معمولاً همون لحظه که وارد اتاق خواب میشن، خود آق وکیل عقب سر موکلش میایسته و میذاره که اول، خانومه سنگاشو با شوهر نامردش وابکنه… تو اون هیر و ویر، کار منم فکر نکنی کم خطره! منم واسه رَد گم کردن که یه وقت نیفتم هلفدونی ـ یا خدانکرده به سرنوشت شهینبلنده گرفتار بشم ـ باید کلی شامورتیبازی در بیارم، فیلم بیام، سلیطه بشم… اه مرده شور این زندگی رو ببرن، آدم واسه یه لقمه نون چه کارآ که نباس بکنه،…
ــ «مگه چه میکنی؟»
ـ مثلاً همون ثانیههای اول که ناغافل وارد اتاق میشن یه عالمه جیغ و فریاد و لات بازی راه میندازم: «نفهمیدم! چی شد؟ آقا و خانوم بیکلاس، کی باشن؟ شهر هِرته دیگه! سرتونو انداختین پایین و وارد خونهزندگی مردم میشین که چی بشه؟ هِری، هِری، گورتونو گم کنین… دِ چرا معطلاید؟ با پُررویی ناموس مردمو دید میزنین؟ کور شید ایشالله…همین الان میزنین به چاک وگرنه به پلیس ۱۱۰ زنگ می زنم»..
ــ «حالا صداتو بکش پایین زن. داری هوار میکشی! همسایهها میشنفن… چرا بلند شدی؟ بگیر بشین سرجات؛ به من میگی بشین بعد خودت پا میشی؟ بیجهت چرا خودتو حرص میدی؟ آروم بگیر، دیگه بغض کردن نداره…»
ـ آخه دست خودم نیس . یادم که به اون صحنههای بیریخت میافته منقلب میشم. راستش یاد گذشتهها که میافتما کلاً دلم میگیره و بیاختیار میخوام گریه کنم. دست خود آدم که نیس. وقتی تو غربت زندگی میکنی همهش دلت غصهداره… مدتیه خیلی دلم تنگ میشه واسه اونجا، بیشترش واسه دوستام، راستشو بخوای واسه همهچیزای تو ایران دلم یه ذره شده… هیچ جای دنیا وطن خودِ آدم نمیشه؛ یکریز به خودم و جدوآبادم لعنت میکنم که چرا اصلاً اومد اینجا. کاش همونجا مونده بودم.
ــ « بَه بَه بَه حالا دیگه خانم زرنگِ ما کشته-مردهی میهن آریایی شده؟»
ـ ببینم موبایلت انگار روشنه؟ چراغ کوچیک سبزش داره چشمک میزنه!
ــ « نه، نه، چیزی نیست. بیخیال، خـ .. خا..خاموشه. چراغش اتصالی داره،… بــ .. بـذار لیوانتو پُر کنم. بیا، بیا بشین و یه ضرب برو بالا تا آروم بشی.»
ـ باشه، باشه میشینم، این قدر دستمو نکش.. اوف هوا چقدر خفهست… هی! صبر کن ببینم پریروز تو بار هتل شرایتون نبودی؟ قبل از ظهر بود کُت خاکستریرنگ پوشیده بودی و یه لیوان آبپرتقالام دستت بود، درسته؟ آخه یه دفعه نیمرختو که دیدم…
ــ « تَوَهّم زدی زن! فکر کنم این زهرماری بدجوری گرفـتـت… راستی جناب سخاوت خبر داره اومدم پیشات؟»
ـ نه، از کجا بدونه؟ خوب شد گفتی، یه زنگ بزنم بهش… آره بدم نیس احوالی بپرسم ازش، چرا که نه…
ــ « نزن! قطع کن، میگم گوشیتو قطع کن. لازم نکرده!»
ـ چی؟
ــ «بده اون ماسماسکو .»
ـ اِوا، دستمو داغون کردی! موبایلو چرا از دستم میکشی؟… خب بگو زنگ نزن، میگم به روی چشم. دیگه چرا خُلقت تو هم میره… آبزهرماری رو من کوفت کردم اونوقت تو قاطی کردی؟
ــ « این وقتِ شب میخوای مزاحم بنده خدا بشی؟ خودش کم دردسر داره؟… »
ـ خب مزاحمش نمیشم،..خودت حرف سخاوتو کشیدی وسط، منم گفتم زنگی بزنم…. حالا چرا گوشیمو خاموش کردی با مرام.
ــ « راست و حسینی شده که در این سالها که تو این خط بودی، حتا با دیدن اتفاقی که برا همکارت شهینبلنده افتاد، پشیمون بشی و فرض کن بخوای بری تو فکر ترکِ فعل؟.. چه میدونم مثلاً توبه کنی و بخوای زندگی پاکیزه داشته باشی مثل بقیه؟»
ـ میگی پشیمون؟! صدات از جای گرم بلند میشهها. آقاشازده، پشیمونی واسه کسی خوبه که پُل پشت سرشو خراب نکرده باشن! آخه به من بگو کـی تو این دوره زمونه یه لقمه نون محض رضای خدا دست آدم میده؟ ها؟ خدائیش خودِ تو واقعاَ حاضری منو ..
ــ «چرا من؟»
ـ بقیه مردا هم همینو میگن: «چرا من؟»
ــ «میخوای بگی تا حالا مرد خیّری پیدا نشده که بخواد تورو بشونه؟
ـ عُقام گرفت از طرز حرف زدنت، اه چقدر قدیمی فکر میکنی، آدم کِراهتاش میگیره.
ــ «یعنی هیچ کس و کاری، فک و فامیلی نداری که.. »
ـ والا خوب بلدی آدمو اُسکُل کنیآ. آخه یعنی که چی، ها؟ مثلاً خیلی چشم-گوش بستهای و از هیچیام خبر نداریدیگه!!،… آخه قربون شکلت همین که بابای خدابیامرزم سال دوم جنگ خودشو رسوند تهران ـ فکر نکنم سالهای اول جنگ رو اصلاً یادت بیاد ـ و بالاخره پیدام کرد و به هر دلیل ، شاید معجزه خدا ، دلش به رحم اومد و منو نکشت، باید صدهزار بار شاکر باشم…
ــ «خیلی خوب، بیا بیرون از گذشتهها، خودتو حرص نده،.. بیا، بیا بگیر، یکی دیگه برو بالا.»
ـ نه، فعلاً بسه، دیگه نمیتونم به جون تو ، آخه ظرفیتِ خودمو میدونم.
ــ «یعنی دستمو رَد میکنی؟»
ـ کی باشم که بخوام دستتو رد کنم پهلوان… فقط اگه تو بخوای؛ بده.. سلامـ .. هوووفف.. مثه زهرمار میمونه؛ انگاری دارم پاتیل میشمآ،.. پاک یادم رفت چی میگفتم بهت؟
ــ «داشتی میگفتی که وقتی اون بنده خدای از همهجا بیخبر، یکدفعه با حاجخانم رو به رو میشه…»
ـ آهاآآ خلاصه بعد که سلیطهبازیهام تموم شد و اونا هم طبق معمول واسه حرفام تره خُرد نکردن، به مجردی که متوجه میشم خانوم محترمی که سر زده وارد اتاق خواب شده، زن شرعی طَرَفه، یهوئی داغ میکنم، وحشی میشم و مثه دختری معصوم و فریبخورده، کلی به اون نامرد میپَرم: « دروغگو، تو زن داشتی و بهم نگفتی؟ خدا مرگم،.. چقدر دو-دوزه بازی، روت سیاه نامرد،…»؛ اون نامردِ نالوطیام که حالا سوسک شده و سوراخ موشو حاضره به ده میلیون بخره، آمادگی کامل داره واسه امضای قرارداد. یعنی تو همین بلبشوست که اول من خیلی آروم و چراغخاموش باید جیم شم تا آقاوکیل، قرارداد محضری واسه طلاق، که از قبل آماده کرده به علاوهی چیزایی که برای موکلش لازم و حیاتی تشخیص داده، بذاره جلوی اون نامرد و یک خودکار بیکِ خوشگل هم بده دستش، و با تهدید برملا کردنِ این رسوایی، بالاخره ازش امضا بگیره،.. و میگیره و خلاص….
ــ «اوفففف… عجب،.. عجب ماجراهایی! آدم واقعاً کف میکنه!… اگه با گوشهای خودم نشنیده بودم عمراً که باورم میشد… میدونی خانم، من که حیرونام به خدا، حیرون از این همه دنگ و فنگ و یک عالمه پول که این وسط جابهجا میشه؛ موندم که همچین کسب و کار پُردرآمدی غیر از ایران تو کجای دنیا پیدا میشه؟..»
ـ اینجوریاست دیگه!… اصلاً تو از گیر و گرفتاری زنها چی میدونی شازده!
ــ «بیا این آخریام برو بالا شارژت کامل بشه.»
ـ نه! دیگه بسه خوردنِ این زهرماری. چشای صابمردهم داره قیلی-ویلی میره…
ــ « بیخیالِ نخوردن.. تو که ظرفیتت دریاست. بزن شنگولتر شی. کم بیاری از چشمام میافتیا… بیا بگیر یه ضرب برو بالا»
ـ ایول . پس تو هم اهل مرامی و ما نمیدونسیم.. اقلاً نصفشو خودت بخور بامرام؛ میترسم خَرمست بشم و بالا بیارمآ،.. باشه-باشه بابا، لازم نکرده بریزی تو حلقام، خودم میخورم، آخه شما مردا چرا همهش زور میکنین؟ بده، لیوانو بده خودم…
ــ «حالا شدی یه زن حرفشنو… بدون مزه رفتی بالا؟»
ـ مگه تو برا آدم حواس میذاری … داشتم میگفتم واست که تو آخرین کیس، راستش بدشانسی آوردم. از قدیم ندیما گفتن یه بار جستی ملخک؛ دو بار جستی ملخک؛ خدائیش نزدیک بود برم کنار شهینخدابیامرز بخوابم. میدونی چرا؟ دِ نمیدونی دیگه! از گُهشانسی ما، زد و شوهره از اون خرپولای کینهای از آب در اومد، آخرشم نفهمیدم از کجا بو برده بود که نقش من اون وسط چی بوده! پس دیگه جای موندن تو ایران نبود، باید فِلنگ رو میبستم! واسه همین، چند ماهی رفتم شهریار مخفی شدم و آخرشم زدم بیرون و اومدم استانبول تو این محلهی غربتی؛ اینم ظاهر و باطن زندگی منه تو این سگدونی که خودت داری میبینی… نصیب و قسمته دیگه؛ کاریش هم نمیتونم بکنم یعنی از دستم کاری بر نمیآد.
ــ « بیبین خانم زرنگ، اسم اون مرد بیچاره، جعفرآقا نبود؟»
ـ … ، .. چـ …، .. چـــ… چـی؟… ـ … چی گفتی تو؟
ــ «جعفر آقا»
ـ درست فهمیدم؟ گـ..ـو…گــو…گوشام قاااط زده انـگار… ببینم تو اسمشو گفتی مگه نه؟ گفتی دیگه! آره گفتی اسم اونو…، … صـ.. صبر کن!.. چرا داری این طوری نگام می کنی بامرام… اِ اِ اِ چـ .. چت شد یهدفعه؟…جلو نیا..
ــ «آپارتمانشام تو پاسداران، کوچه[…] نبود؟ همونی که هر چه خواستی واست میخرید. نمیخرید؟… کم تیغاش زدی سلیمه خانوم زرنگ؟»
ـ بــ… بـذار حواسمو جمع و جور کنم… یعنی تو واقعاً اون جعفرو… نمیفهمم تو میشناسی اونو مگه؟…
ــ «جعفرآقا رو؟»
ـ آره، اصلاً تو، تو کی هستی؟ اسم منو از کجا فهمیدی؟ واسه چی اومدی خونهی من؟.. آآخخخ دستمو ول کن… ای خدا دارم خواب میبینم؟… پسـ ، پس تو،.. ای وااااای!.. پاک گیجم کردی. یعنی «U. N »، پناهندگی، و… همه حرفات دروغ بود؟ تو که گفتی…
ــ «ها، چی شد؟ چرا داری میلرزی؟»
ـ ای وااای خدا مرگم … کی تورو فرستاده سراغم؟… اینجارو چطور پیدا کردی. بهت میگم دستمو ول کن.. کدوم نامردی منو فروخته؟ میگمت دستمو شکستی…
ــ «پتیاره صداتو بکش پایین! اون مرد بیچاره که حیثیتشو به باد دادی واست کم گذاشته بود؟ راست و حسینی گناه اون بدبخت چی بود که زندگیشو اونطور پاشوندی؟ گفته بودی صیغهرو هستی؛ که اگه صیغهات کنه تا آخر عمر کنیزیشو میکنی. نگفته بودی؟ خب اون بندهخدا هم صیغهات کرده بود. فعل حرام انجام داده بود؟ خودت همین حالا اقرار کردی که خطبه نکاح موقت خونده! ها؟ دروغ میگم آکله؟ تمام حرفات با همین گوشی ضبط کردم… مگه ننهمَنغریبم در نیاورده بودی که خونوادهت جنگزده بوده، که خواهرت به خاطر فقر و بدبختی خودشو سوزنده و حالا نونآور بقیه هستی؟ نگفته بودی؟ مگه جعفرآقا شرط نگذاشت باهات که اگه نطفهش تو رحم کثیفت بسته شد از همون روز اول، نفقه بهت بده؟ بعد جواب همهی خوبیهاش این بود؟ دِ چرا خفه خون گرفتی بیشرف؟..»
ـ اِ اِ دستمو ول کن. خواهش میکنم ازت… آآآییی! داری میشکنی دستمو… معلومه چیکار میخوای بکنی؟.. آخخ موهامو کندی. ولم کن، میگم ولم کن نامرد. جیغ میکشمآآ،…
ــ « دِ جیغ بکش! میگم جیغ بکش!…. چی شد؟… چرا یکهو ماتت بُرد؟! هاا؟ چشمات چرا… نکنه داری گریه میکنی؟ آره خب حق داری، ایندفعه دیگه تو دستی ملخک!… ولی میدونستی اون دوست جون جونیت، همون شاسّیبلنده، بر خلاف تو خیلی آروم بود، آبغوره نمیگرفت…،..»
ـ …. ، … ، … ـ … ـ …
پاکنویسِ اول: اسفند ۱۳۹۱
این تحریر: فروردین ۱۳۹۵/ یوسفآبادِ تهران.