رمان “از مردها حذر کن، پسرم!” در سال ۱۹۹۸ در انتشاراتی دیتریش (برلین ـ کلن) به زبان آلمانی منتشر شده و هنور به فارسی به چاپ نرسیده است.
رمان “از مردان حذر کن، پسرم!” به کلاهبرداریهای شبکهای متشکل از پاسداران و قاچاقچیان میپردازد که پس از دستگیریهای گستردهی اوایل سالهای دههی ۱۹۸۰ شکل گرفت و سالها فعال بود. این قاچاقچیان با خانوادههای زندانیان سیاسی تماس میگرفتند و قول میدادند که در ازای دریافت مبلغی هنگفت، خویشان زندانی آنان را آزاد کنند.
برای نخستین بار در رادیو زمانه فصلی از این رمان به فارسی منتشر میشود.
•از مردها حذر کن، پسرم!
راهروی هتل خفه و تاریک بود. کلید برق را چندبار بالا و پایین کردم. لامپ گَردیای که مثل عنکبوت به سقف چسبیده بود، چند بار پتپت کرد، ولی روشن نشد. یکباره سر و کلهی صاحب هتل پیدا شد.
ـ اوهو، آقا پسر! اسباببازی دیگهای پیدا نکردی که حالا با کلید برق ور میری؟
سرپوش گَردی لامپ آنقدر کثیف بود که به سیاهی میزد. عنکبوتها از این سر تا آن سر راهرو چنان طناب کلفتی کشیده بودند که اگر ده تا کلاغ هم رویش مینشستند، پاره نمیشد. بوی خاک نمزده همه جا ولو بود.
ـ خراب شده.
ـ تو رو سنهنه! اول برو به ننه جونت بگو کرایه عقب افتادهش رو بده، بعد بیا از وسایل هتل ایراد بگیر. هری جونم، یا برو تو اتاقتون، یا تشیف ببر تو خیابون.
نمیخواستم به اتاقمان برگردم. آنجا خالهام یا داشت بزمجهی سید کریم را آرام میکرد یا خودش را.
به خیابان رفتم و جلوی مغازهی عکاسی آقای مرادی ایستادم. از آن عکسهای کج و کوله حالم بهم میخورد. دندانهای آدمهای عکسها، بیرون زده بود و سبیل پرپشتی پشت لب همهی مردها را سیاه کرده بود. من از سبیل بدم میآید. مادر بزرگم هم همینطور! تا آنجا که زورش رسید، نگذاشت پسرهایش سبیل بگذارند. وقتی بزرگ شدند، اختیارشان دست خودشان افتاد. آخرین باری که مادر بزرگ سینهپهلو کرد و تو رختخواب افتاد، من گاهی کنارش مینشستم و یکییکی اسمهای “هفت یل چهارراه حسن آباد” را که پسرهایش بودند، میگفتم تا یادش نرود از کجا آمده و چه دسته گلهایی به جامعه تحویل داده. یک روز که عکس عموی بزرگم را جلوی چشمهای تارش گرفته بودم، با بدخلقی پرسید:
ـ این کیه دیگه؟
ـ عمو غلامحسین، مال شوهر اول شماس. خاله میگفت آشپز دربار بوده…
عمو غلامحسین با عینک دودی عکس گرفته بود. عینک که دستههای پهن و سیاهی داشت، مثل چشمبندی چشمهایش را پوشانده بود. از صورتش چیز زیادی دیده نمیشد، جز دو لُپ شل و ول که مثل کیسه آویزان بود و چانهی سهگوشی که یکباره وسط سهگوشی، به طرف بالا برگشته بود.
سرش را کمی جلو آورد و چشمهایش را تا آنجا که میتوانست گشاد کرد. پرسید:
ـ این پاچه بُز چیه زیر دماغش؟
ـ این پاچه بز نیست. سبیله. مال وقتییه که عمو درویش شده بود…
ـ از اولش هم معلوم بود که این غلامحسین روزگار منرو سیاه میکنه، نمیذاره یک آب خوش از گلوم بره پایین. حالا درویش شده که چی؟ امشب تکلیفش رو معلوم میکنم. به باباش میگم حسابش رو برسه… چه غلطها… گفتی اسمش چی بود؟
باز داشت تو عوالم دیگر سیر میکرد.
ـ اسم کی؟
ـ اسم باباش.
حوصله نداشتم به سوالهای پرت و پلای او جواب بدهم. برای همین عکس زردهشدهی دیگری را جلوی چشمش گرفتم. گفتم:
ـ این هم عمو غلامرضاس. پسر کوچیکه شما. باباش کربلایی حسن یا حسین بوده. خوب نمیتونم بخونم. پاک شده. میگن سه راه بوذرجمهری سقط فروشی داشته …
چشمهای مردی که از توی عکس به ما نگاه میکرد، دو دو میزد. تمام صورتش پر از زاویه بود. پوستی که روی استخوانهای زاویهدارش را پوشانده بود، تیزی آنها را میگرفت. گوشهای بزرگ و برآمدهاش مثل گوشهای فیل، از دو سمت صورتش بیرون زده بودند و گودی گونههایش بیشتر تو چشم میزد. مادربزرگ با تعجب پرسید:
ـ این غلامرضاس؟
مطمئن نبودم چیزی دیده باشد. با این حال سرم را تکان دادم.
عکس را از دستم گرفت و مدتی به آن خیره شد. بعد با تحکم گفت:
ـ بیخودی حرف از خودت در نیار. من همچین بچهای نداشتم.
ـ مگه چهشه؟
بدون آن که جوابم را بدهد، با تحکم پرسید:
ـ این گُه مرغ چیه پشت لبش؟
ـ چند دفعه بگم؟ این گُٓه مرغ نیس. سبیله. مال وقتیه که عمو هیتلری بوده…
ـ وا چه حرفها! یعنی میگی هیتلر رو من زاییدم؟
هوا پس بود. اگر همینطور ادامه میداد، قضیه یا به قیل و قال ختم میشد یا به گریه و زاری. آن وقت سر و کلهی پدربزرگ پیدا میشد و کار من را زار میکرد. از وقتی مادربزرگم مریض شده بود، درست مثل یک بچه رفتار میکرد. میبایست طوری از صرافت میانداختمش. پرسیدم:
ـ مگه هیتلر کی بود، خانم بزرگ؟
کلافه لحاف را که زیر آن مچاله شده بود، کنار زد و پیراهن آبیاش را رو به نوار نوری که از پنجره میتابید، باز کرد. با آن که هوا گرم بود، از زیر درخت پرسایهی اکالیپتوس اسبابکشیده بود و در آن اتاق پستومانند که فقط یک پنجرهی کوچک رو به حیاط خلوت داشت، اتراق کرده بود. در حالی که خیلی راحت میتوانست رختخوابش را در یکی از هشت اتاق روشن و بزرگی که در خانهی سه طبقهی ما خالی افتاده بودند، پهن کند و به قول پدر بزرگ از آنجا “به آب روان زندگیاش خیره شود”. مادر بزرگ پیش از آن که به آن دخمه عقبنشینی کند، سری به زیرزمین بزرگی که زمستانها جای شیشههای ترشی بود، زد. بعد از آن گوشه و کنار سربینهی حمامی را که ما هیچوقت از آن استفاده نکردیم، به دقت امتحان کرد و در حوض کوچک آشپزخانهی درندشت طبقهی همکف، دستهایش را کُر داد، وضو گرفت و دستور داد که لحاف و تشکش را به آن “موشدونی” ببرند. ده روزی بود که در آن صندوقخانهی کوچک وول میخورد و بهجز برای رفع حاجت از آنجا بیرون نمیآمد.
ـ هیتلر؟ خبر نداری هیتلر کی بود، به! پس چی یاد شما میدن تو این مدارس؟
شانههایم را بالا انداختم.
ـ هیتلر کسی بود که ملت آلمان رو از بدبختی نجات داد! اگه او نبود، کمونیستها همه جا رو میگرفتن و ناموس مردم رو مثل چیزای دیگه اشتراکی میکردن!
وارد عکاسی شدم. آقای مرادی زیر چشمی نگاهم کرد. من هم همینطور! داشت آلبومی را ورق میزد. از آن آلبومها زیاد داشت. چندتاشان را نشانم داده بود. یک بار با آن چشمهای بنفشرنگش نگاهم کرده بود و کوشیده بود لبهای نازکش را طوری از هم باز کند که یعنی دارد بههم لبخند میزند. گفتم بگذار لبخند بزند. من آن عینک دسته شاخی را میخواستم که شیشههایش تماما سیاه بود. بار اول که امتحانش کردم، خیلی ازش خوشم آمد. قاب عینک طوری بود که نصف صورتم را از بالای ابرو تا میان استخوانهای غُرِ زیر چشم میپوشاند. آن زیر میتوانستم به هر طرف نگاه کنم و کسی متوجه نشود. حتی میتوانستم به “مگس” زل بزنم و او خیال کند که مثل همیشه به زمین خیره شدهام. یا وقتی دلم تنگ شد، یک دل سیر زر زر کنم. یا همینطور با چشمهای باز به درخت اکالیپتوس، خرمالوها و کلاغم خیره شوم. یا… ولی خالهام تا قیمتش را فهمید، گفت بهدرد نمیخورد. مال دخترها است! اگر خالهام آن عینک را برایم میخرید، حاضر بودم مثل دخترها حتی یک روبان قرمز پهن به کاکل خوشگلم بزنم و سه دور، دور شهر بگردم.
دوباره گفتم، حالا بگذار بهم لبخند بزند. آن جا یک در است و من هم دو پا دارم! آقای مرادی کت خاکستریاش را در آورد و همینطور که داشت آن را با دقت روی دستهی صندلی، راست و ریس میکرد، از من پرسید که دوست دارم آلبوم عینکهای جدیدش را ببینم؟ بعد انگشتهایش را باز کرد و میان موهای سیاه فرفریاش فرو برد. همیشه بعد از آن که این حرکت را میکرد، مدتی دستش را پشت گردنش نگهمیداشت. خیلی دلم میخواست ببینم، آن پشت با دست و گردنش چکار میکند. شاید کار عجیب و غریبی نمیکرد. ولی من کنجکاو بودم. بعد مثل این که خسته شده باشد، دست را یکباره رها میکرد. دست مثل پاندول ساعت چند ثانیهای کنار رانش تکان تکان میخورد و بعد از حرکت میایستاد.
نتوانستم جلوی خودم را بگیرم. ذوقزده، مثل ندید بدیدها پرسیدم: “آلبوم جدید؟”
آقای مرادی دست لاغرش را مثل سیخ کباب به سمت صندلیای پشت پیشخوان دراز کرد. گفتم، پشت پیشخوان و جلوی پیشخوان، فرق زیادی با هم ندارند. تازه وقتی آقای مرادی دائم مشغول زلفهای وزوزی و سر و گردنش است، کاری ازش برنمیآید.
عینکها معرکه بودند. فقط منظرهها حرصم را درآوردند. زنهای تیتیشمامانی که پاهایشان را با کفشهای پاشنه بلند، جلو و عقب گذاشته بودند و به جای ساک خرید یا کیف دستی یک سگ مردنی پشمالو، اندازهی موش توی بغلشان گرفته بودند. روی سر همهی زنها یک بادیهی دودزده گذاشته شده بود. وقتی از آقای مرادی پرسیدم، گفت:
ـ با ماژیک سیاه، حجاب اسلامی سرشان کردهن…
از همه مسخرهتر، مردها بودند؛ با آن لبهای نرم و نازک که یک هوا از هم باز گذاشته بودند. صورتهایشان چنان صاف بود، انگار هیچوقت ریش در نیاورده بودند یا هیچوقت مرد نشده بودند.
اگر من مدل میشدم، عینک محبوبم را که حالا پشت ویترین بود به چشم میزدم، پشتم را به درخت اکالیپتوس تکیه میدادم، یک شاخه پر از خرمالوی رسیده به دست میگرفتم و میگذاشتم کلاغم با منقارِ باز روی شانهام بنشیند. ولی اگر بخواهد به خرمالوها نُک بزند، چه؟
اقای مرادی کاری نکرد! فقط با آن انگشتهای باریک و بلندش که انگار روی ناخنهایش برگ گل محمدی چسبانده بودند، آلبوم را ورق زد. گاهی هم انگشت نشانش را مثل تکه چوبی روی عینکی که بهنظرش خیلی جالب میآمد، میگذاشت و در مورد خوبی و قشنگی آن پرت و پلا بههم میبافت. بیشتر از عینکهایی خوشش میآمد که شیشههایشان، مثل آب حوض، عکس اطراف یا گل و گیاه و ابر و آسمان را منعکس میکردند. از بازکردن کلاف بهم پیچیدهی موهای وزوزیش هم غافل نماند. تنها تفاوتی که داشت این بود که حرکت پاندول دستش، وقتی به وسط پایش میرسید، کندتر میشد و گاهی همانجا لنگر میانداخت. به خودم گفتم، دیدی اتفاقی نیفتاد.
بعد از آن روز پایم به مغازهی مرادی باز شد. اغلب بعد از ظهرها، وقتی حوصلهام سر میرفت، به مغازهاش سر میزدم. گاهی برایم پالودهی طالبی با یخ و شکر هم سفارش میداد. روی یکی از صندلیهای پلاستیکی سفیدی که مثل مطب دکترها، دور تا دور اتاق چیده بود، مینشستم. لکههای خورشید روی موزاییکهای زمین بالا و پایین میپریدند. در سکوت، یخهای شیرین پالوده را قرچ قرچ میجویدم و آب خنک را با لذت قورت میدادم، چشمهایم را میبستم و راه آبشدن تراشههای یخ را از گلو تا ته معدهام دنبال میکردم و حظ میبردم. جگرم حال میآمد. اگر مادر بزرگم همانجا، زیر درخت اکالیپتوس میماند و قرآنش را میخواند، حسابی کیف میکردم. ولی نمیشد. پیرزن نگران بود. دائم وسط خوشی من به زحمت دولا از جایش بلند میشد. وقتی دستش را حائل ستون فقراتش میکرد تا کمر راست کند پولکهای نور، از لابلای برگها روی سرش میریختند و تو سفیدی پیراهن حریرش گم میشدند. بعد یک قدم به طرف گلدان گل یاس برمیداشت و از من که روی لبهی حوض نشسته بودم و برای ماهیها نان خرد میکردم، میپرسید:
ـ یعنی چی که هر روز هر روز میری پیش مرادی؟ سرت رو میزنن، اونجایی، تهات رو میزنن، اونجایی! اصلا تو یک الف بچه رو چه به این مردکهی جعلق؟
من از سر حرص نانها را تندتر تکه تکه میکردم و تو حوض پرت میکردم. مادر بزرگ داد میزد:
ـ آخر سر تو این ماهیها رو میکشی! چقدر بگم نونها رو کوچیکتر ریز کن. تو گلوشون گیر میکنه، این تکههای به این بزرگی. درس و مشق هم که الحمدلله نداری. فارغالتحصیل شدهی!
با این که ریاضی و تعلیمات دینی تجدیدی آورده بودم، دست و دلم به درس نمیرفت. دور کلاس رفتن را بهکلی خط کشیده بودم. فقط وقتی سر و کلهی “مگس” پیدا میشد، کتابی دست میگرفتم. یک بار ناغافل کتاب را از دستم بیرون کشید، زیر و رویش کرد و مثل بادی هُرهُرکنان گفت:
ـ بهجای حفظ کردن این خزعبلات، برو مسجد به پشت جبهه خدمت کن. به حاجی مشیری نشون بده که بچهی قابلی هستی! اینطوری بیشتر پیشرفت میکنی.
به مسجد نرفتم. تو حیاطش درخت نداشت. به آدم میگفتند سر و صدا نکن. وقت راهرفتن پا به زمین نکوب، طوری راه برو انگار که وزن نداری؛ یواش، یواش.
طاق مسجد را طوری ساخته بودند که آفتاب، مثل تشتی پر نور در میانش کج میشد و به چاهی میریخت که آخرش، به هشت گلدان ارغوانی رنگ نقش قالی، میرسید. همیشه آن گلدانها که روی دایرهای کنار هم چیده شده بودند، نورانی بودند. حتی وقتی شب بود، نورافکنهای قوی کار آفتاب را میکردند. خیلی دلم میخواست میتوانستم با مشت دیوارهی آن چاه سفید را خرد کنم و وسطش شیرجه بزنم. لابد آدم بلافاصله به مهتاب تبدیل میشد یا به صورت فرشتهها در میآمد. مادربزرگم حتی اجازه نمیداد به آن چاه هوایی نزدیک شوم. یک بار که از سر خستگی پایم را وسط مسجد دراز کرده بودم، چنان با چوب بادبزن به قلم پایم کوبید که تا چند روز لنگ میزدم. فقط برای این که انگشت شست پایم به دیوارهی آن چاه نورانی خورده بود.
ـ پاشو بشین، بچه! معصیت داره. آدم که توی مسجد لنگش رو دراز نمیکنه…
از آقای مرادی پرسیدم:
ـ شاگرد نمیخواین؟
و سرم را بهطرف همهمهی دلهرهآوری که زنبوری زرد و براق پشت شیشه به راه انداخته بود، گرفتم.
ـ به، اختیار دارید. شما سرور ما هستین!
بهم لبخند زد. گفتم، بگذار لبخندش را بزند! دستش را بالا برد و به پشت گردنش گیر داد. از وقتی که گِل به سرش میمالید، کمتر چنگ تو موهایش فرو میبرد. گفتم، بگذار حالا دستش را هم به گردنش آویزان کند!
نرم اعتراض کردم:
ـ نه … واقعا، جدی…
به شوخی گفت:
ـ من هم مرادی. از آشنایی با شما خیلی خوشوقتم!
صدای قهقههاش با وز وز سرگیجهآور زنبور قاتی شد. دوباره با اطوار گفتم:
ـ نه، از شوخی گذشته. میخوام بدونم.
مثل علف خشکی گردنش را کج کرد و دستش را پشت آن گذاشت.
ـ واقعیتش رو بخوای من خودم هم اینجا زیادیام. تو بلبشوی جنگ کسی حوصلهی عکس انداختن داره؟ عروسی هم که خدا بیامرزدش. تنها بازاری که رونق داره، بازار شهداس. این “شهید بعد از اینها” هم که پیش ما نمیآن. میرن تو عکاسی سپاه عکس میگیرن.
صدای وز وز زنبور یکباره قطع شد. انگار کله براقش را با یک ضربهی چاقو قطع کرده باشند. گفتم لابد دیوانه راهی پیدا کرده و بیرون زده. چه بد. به وزوزش عادت کرده بودم. گفتم خب، حالا باید خداحافظی کنم و بروم. ولی دستم دنبال پشتی یک صندلی گشت، آن را پیدا کرد و زیر کونم کشید. آقای مرادی هم با چشمان بنفش و آرامش، بدون آن که پلک بزند، حرکات دستم را دنبال کرد. بعد دستش را به نرمی از گیر گردن واداد. دست پشت پیشخوان گم شد. ولی من از تکانهای ریز بازویش میدیدم که پاندولش بهکار است.
گفتم، کاش همان موقع که داشت راجع به شهید و شهدا پرت و پلا میگفت، رفته بودم و پشت سرم را هم نگاه نکرده بودم.
آقای مرادی خود را تا قفسههای پشت سرش که چند تا دوربین قراضه تویشان گذاشته بود ودرشان را هم قفل کرده بود، عقب کشید. زانوهایش را تا کرد و مثل آدمهای ناقص کوچک شد. از آنجایی که نشسته بودم، کلهاش را مثل توپی روی میز میدیدم که یکَبرش را با چشم و ابرو نقاشی کرده بودند.
ـ حالا باز هم یه سری بزن. شاید فکری برات کردم. میخوای هر طور شده اون عینک رو بخری، آره؟
مرادی خیلی سعی کرد رأیم را برای خریدن عینک بزند. میگفت برای صورتم بزرگ است و میتواند به دوستش در آلمان، همانی که برایش گِل سر میفرستاد، بگوید که یک عینک مناسب صورتِ ظریف من بفرستد. گفتم، بگذار حالا از صورت ظریف من تعریف کند. بعد آلبومی را نشانم داد که پر از عینکهای مناسب من بود. همه پسرهایی که آن عینکها را به چشم زده بودند هم ظریف بودند. مرادی با انگشت استخوانی نشانش که انگار روی ناخنهایش برگ گل محمدی چسبانده بودند، شکل صورت پسرها را دنبال کرد و دربارهی ظرافت و “نرمی” استخوانهای پیشانی و گونهها و نمیدانم کجای آنها حرف زد. بهنظر من همه آن کلهها یا مثل خربزه دراز یا مثل هندوانه گرد بودند. از روی عکس هم نمیتوانستم تشخیص بدهم، نرمند یا سخت! لابد مریض بودند که کلههایشان نرم بود؛ به قول مادر بزرگم نرمی استخوان داشتند! یا مثل خربزهها و هندوانههای لهیده، از درون فاسد شده بودند. گفتم:
ـ ولی من نمیخوام نرم و ظریف بهنظر برسم. من همون عینک پشت ویترین برام خوبه.
مرادی همهی عکسهای آلبوم را خودش برداشته بود، در آتلیهاش. شانزده پله مارپیچی آهنی سیاه را بالا رفتیم. اتاق لخت و سفید بود. هوا، دمکرده و مرده. دو تا سه پایه، یک چتر سفید و یک صندگی گرد و خاک گرفته، توی آتلیه ولو بودند. بوی فاضلاب میآمد. نوری هاشورزده کف اتاق افتاده بود. عنکبوتی سیاه و چاق، کنار سیم لخت لامپ به زحمت خود را از تارش بالا میکشید تا به سقف برسد. همه چیز چنان درب و داغان بود که آدم از این که آن چهار تکیه اثاث سالم مانده بودند و روی پای خودشان ایستاده بودند، حرصش میگرفت. دلم میخواست با مشت و لگد بهجان آن آت و آشغالها میافتادم و همه را خرد و خاکشیر میکردم.
حسن مرادی دستهایش را مثل بالهای کلاغ باز کرد، نیم چرخی زد و گفت:
ـ اینجا. موافقی که از تو هم عکس بگیرم؟ وقتی ظاهرشون کردم، میذارم توی همون آلبوم!
کرکره را کنار زدم و پنجره را باز کردم. نوری لخت به چشمهایم پاشید. صدای بوق و موتور ماشینها قاب پنجره را پر کرد. مشتی گرد و غبار دماغم را قلقلک داد و توی گلویم ماسید. گفتم بگذار خیال کند، چه آتلیهای!
سقف روی سرم سنگینی میکرد.
به ردیف کابلهای برق و سیمهای تلگراف نگاهی انداختم. آنقدر درهم و برهم بودند که مثل سقفی سیمی روی خیابان بهنظر میرسیدند. در آن بلبشوی دود و دم و گرما شاخههای نحیف، چند درخت مردنی خود را تا لبهی پنجرهی آتلیه مرادی بالا کشیده بودند. بعضی از شاخهها حتی سقف سیمی را هم سوراخ کرده بودند و از وسطش میگذشتند. روی همهی برگها کُرکی از گرد و غبار مثل کپک نشسته بود. از بالای هرهی پنجره دولا شدم و دست دراز کردم تا یکی از شاخههای درخت را بگیرم. حسن یکباره داد زد: «نه، نه!» و پرید و از پشت بغلم کرد. انگار توی دلش نفس میکشید. شکمش را که پف میکرد و به پشتم میخورد و بعد ناغافل جایش خالی میشد، حس میکردم. تقلایی نکردم. خودش بعد از چند لحظه ولم کرد و بیخودی با نگاه دنبال چیزی روی در و دیوارهای لخت آتلیه گشت. وقتی مطمئن شد غیر از آفتاب که مثل روبانهای زرد اینور و آنور اتاق افتاده بود، چیز دیگری پیدا نمیکند، پرسید:
«موافقی هان؟ وقتی عینک رسید؟ میخوای همین الان به دوستم در آلمان تلفن کنم؟»
نخواستم به دوسش در آلمان تلفن کند. بهجایش پرسیدم که آیا میتواند تاریکخانه را نشانم بدهد؟
میتوانست. توی تاریکخانه ناگهان در نور سرخی فرو رفتیم که کیفیتش تمام مدت همانطور ثابت ماند. انگار همه چیز در آن نور سرخ متوقف مانده بود و فقط من تغییر میکردم که صدای نفسهای بریده بریدهی حسن را میشنیدم و زانوهایش را میدیدم که یک بند خم و راست میشدند و دستهایش را حس میکردم که انگار مشغول نوازشکردن گردن گربهای باشند، روی یک خط مستقیم، زیر شکمش میرفتند و میآمدند. گفتم حالا بگذار سر من هم داغ شود و گیج برود و خیال کنم از گوشهایم آتش بیرون میزند. ولی خودم را محکم نگهداشتم و وانمود کردم که هیچ اتفاقی، نه در من و در بیرون از من، نیفتاده است. مادر بزرگم را دیدم که لخت زیر آن نور سرخ غبار گرفته ایستاده بود و با دستها، نوک سینهها و یک جای دیگرش را میان رانها پوشانده بود. شانههای خشکیده و پستانهای آویزانش بهطور ناگهانی به شکمی گرد و پُر میرسیدند که پوستی شل و ول و پر چروک رویشان را میپوشاند. از توی بخار دوش آب داغ حمام زنانه بیرون آمد و چون مرا با چشمهای گشاد و دهان باز مشغول تماشا دید، گفت:
ـ گوش بده ببین بهت چی میگم، پسر خوب. تو این دنیا، هیچ چی ارزش خریدن آتش جهنم رو نداره…
سرم را برگرداندم و مرادی را به حال خودش گذاشتم. وقتی گرهی نفسهایش باز شد، به نرمی پرسیدم:
ـ عکس رو چطوری ظاهر میکنن، حسن؟ یادم میدی؟
رنگش از فرط تقلا آتشی شده بود. یک قطره درشت عرق، نوک دماغش برق میزد. جلو آمد که سرش را به شانهام تکیه بدهد. آرام عقب کشیدم. دستپاچه گفت:
ـ آره، آره، هوم… عکس رو ظاهر نمیکنن. وقتی فیلم رو ظاهر میکنن، میشه عکس!
اولین درس را در میان مه سرخ آن تاریکخانه یاد گرفتم. مرادی انگشت استخوانیاش را بالا گرفت و گفت:
ـ بهت یاد میدم. ولی… فکر این که اینجا شاگرد شی رو از سرت بنداز بیرون!