بیا بریم یه کم قدم بزنیم. چرا همهش چپیدیم تو خونه؟ هیچوقت نشد بگی باشه. میرم کنار رودخونه. آخه تنهایی هم حال نمیده. همیشه ضدحال می زنی. اصلاً نمیرم. میخوام دراز بکشم. خودم رو میپام از این بالا. از لای این لامپها. چرا زندگی اینقدر خستهکنندهست؟ دیگه نمیخوام برم، زدی تو ذوقم. سرم داد نکش! چرا از زیر کار در میری؟ شش کیلو وزن اضافه کردم! تا کی این وضع ادامه داره؟ همهش در عرض یک هفته! پس کی ریشت رو می زنی؟ میخوام بخوابم. کمک کن کفشامو دربیارم. هی سیگار بکش. امیدوارم قلبت به زودی وایسه…
توی چارچوب در ایستاده. ضد نور، دود رو با لباش به رقص درمییاره. صدای ریشتراش مییاد. چشمامو باز میکنم. بوی سیگارش پیچیده تو اتاق. پس نقش تو این وسط چیه؟ همسایهها میگن شوهرت کو؟ میگم ما به هم وابسته نیستیم. میگن که ما شور فمینیزمو درآوردیم. آخه بگو چه ربطی داره؟ تازه میگم من که فمینیست نیستم. از این به بعد میگم مجردم. خوبه؟ راضی میشی؟ چرا شب نمیشه؟ هیچ احساسی به این پدرسوخته ندارم. همهش تقصیر تو بود، بی احتیاطی کردی. باید زودتر از شرش خلاص بشم. سبیلات رو هم نزدی، نزدی! فقط این ریش لامصب رو بزن بره، آخه منم آدمم.
همیشه در حموم رو باز میذاره. پس کی میری سر کار؟
دکتر از کجا بدونم میتونم باردار بشم. میگه خیالت راحت خانم خودش بخواد مییاد. ویار بچه داشتم. همه میگفتن سِنت بره بالا دیگه حوصله نداری پس تا جوونی بذار یه دونه بیاد، اما حالا که اومده نمیخوام. مشتهاشو پر از آب میکنه و میپاشه رو صورتش. فکر کنم صاف شده. بعد از چهار سال التماس حاضر شد پشمهای سینهشو بزنه. اما همهش رو هم نزد.
دلم میخواد همینجوری بشینم و زل بزنم به خطهای افقی روبرو. پنجره، تراس، پشت بام خونه روبرو و بعد برسم به آسمون. شروع میکنم به خط خطی کردن، چشمامو تار میکنم و از تو خط خطیها سعی میکنم چهرههای مختلف رو در بیارم. اول یه مرد سیبیلو میکشم، با چشمای وارفته، بعد یه زن میکشم که موهای سرش مث پشمک میمونه، بعد فقط چشم و دماغ، و چهرهها دیگه لب ندارن. با صدای بلند نفس میکشه. میخوام قیافه جدیدش غافلگیرم کنه، آروم چشمهامو باز میکنم. اَه اَه اَه! سریع میبندم. چرا هیچی نمیگه؟ فقط یه شورت تنشه، ریش پروفسوری گذاشته، روبروی آینه وایساده و ریش و سبیلشو شونه میزنه. قبلاً بهتر بودی. صورتت گم شده زیر موها.
-هممم! خیلی هم بهم مییاد، میخوام یه مدت قیافهم اینجوری باشه.
فیگورش خیلی قشنگه. دلم میخواد بلند شم و شروع کنم به طراحی کردنش. سعی میکنم اسکیسهای سریع روی آسمون بزنم. آدم مدل شدن نیست، کم حوصله ست. هیچوقت نتونستم طراحیش کنم. میگه حالا پاشو بریم. میگم حال ندارم، میخوام فقط دراز بکشم. میگه تو یه دیکتاتوری! میخوای همه چی بر وفق مراد تو باشه. میگم تو هم دیکتاتوری! فقط “نه” میگی.
چرا تو هیچوقت چاق نمیشی؟ از من هم بیشتر میخوری! بهت حسودی میکنم. میخنده. میگه آخه مغز من فعاله، مث مال تو که آکبند نیست. مخ من کالری زیاد میسوزونه. چرند نگو. آره فکر کردن به چرندیات انرژی زیادی میخواد. چرا در عرض یک هفته شش کیلو؟ نگران نباش تقصیر اون کوچولوئه، فردا پس فردا میندازیش دوباره لاغر میشی. چرا زندگی این شکلیه؟ زندگی چهشه؟ خیلی هم خوبه.
بعد از نیم ساعت سکوت، میگم بیا حرف بزنیم. درباره چی؟ نمیدونم درباره هر چی. خب تو شروع کن، یه چیزی بگو. میگه تو که میدونی من هیچوقت نتونستم شروع کنم. خودت یه موضوع انتخاب کن. میگم بیخیال فقط میخوای ازم حرف بکشی.هاهاها، خیلی خنگی!
امروز دوشنبهست. از توی مانیتور دیدمش، همهش شش اینچ بود، چهار هفته و نیم یعنی یه لکه سیاه که یه جسم کوچولو توش وول میخوره. خواهرم میگه آخی! عزیزم، چطور دلت مییاد بندازیش! میگم این که هنوز نه جون داره نه هویت. میگه بچه خیلی خوبه. پشیمون میشی. میگم شماها که دارین، حالشو ببرین. میگم خاله، اصلاً حوصله ندارم، خودمم زیادیام. عمو میگه اینطور فکر نکن وجود تو هم یه دلیلی داره. خاله! کمکم کن، چکار کنم؟
اصلاً از امشب رژیم میگیرم. این همه سکوت عذابآوره. میگم خواهر خب تو هم واسه خودت بگرد، میگه هزارتا شوهر دارم. زیر پاهاش سیاه شده، از پس با پای برهنه میره تو تراس. یاد اون سالی میافتم که با خواهرم رفتیم همدان، خونه یه آشنای پولدار بودیم، پا برهنه رفتیم تو تراس و وقتی برگشتیم تو خونه جای پاهای خاک گرفتهمون رو کف اتاق موند. هول کرده بودیم، عقب عقب برگشتیم و شروع کردیم با دست جا پاها رو پاک کردن، نمیشد. از دختر کوچولوشون که با کنجکاوی بهمون زل زده بود خواستیم برامون دستمال بیاره، طفلکی میخندید. ما هم بعد رفتیم یه گوشه و دست گذاشتیم رو شکممون و کلی خندیدیم.
خب بیا، اینم از ریش، خیالت راحت شد؟ قبلاً بهتر بود. دست میکشه رو ریش پروفسوریش. من ظرف میشورم تو عذا درست کن. حرفش رو هم نزن، من رژیم گرفتم. خب پس پاشو برو قدمت رو بزن. چقدر تنهایی قدم بزنم؟ مشکلِ خودته، واسه خودت دوست پیدا کن. پس تو رو میخوام چکار؟ هزار بار گفتم من مسئول تنهایی تو نیستم. کتابش رو بغل میکنه و روی صندلی پشت به من میشینه. حالا چرا بهم پشت میکنی؟ من پشت کردم؟ بر میگرده، به تو پشت نکردم، همین جوری عادی نشستم دارم کتابم رو میخونم. کتاباتو بیشتر از من دوست داری نه؟ اصلاً منو دوست داری؟ چرند نگو! دیگه از این سؤالهای مزخرف هم نپرس. یه قند بده. قند رو میندازه، تو هوا میگیرمش. عجب زندگی داریم! هه هه هه. چرا هیچ اتفاقی رخ نمیده؟ قرار بود ماساژم بدی. اگه ندی میرم پیش پاتریک، میدونی که…! خیلی مسخرهای. خب، پس خودت بیا. تا غیرتش رو انگولک نکنم نمییاد. از پاهام شروع کن. یواش! فقط ماساژ بده، کشتی نگیر. بالا، بالاتر، حالا به طرف چپ. آها آها! آره آره. این رگها رو بگیر، یواش! یواش! یه ماساژ هم بلد نیستی!؟ میگم این مدل بهت نمییاد، گوش نمیدی، یعنی من برات مهم نیستم؟ خب، لابد نیستم دیگه، اگه بودم همه رو میزدی بره، هیچوقت نبودم. با موهاش ورمیره. هوس میکنم دست بکشم رو صورتش، بعد با دو دستام صورتشو بکشم طرف صورتم و لباشو گاز بگیرم. میگه آدم جرأت نداره بهت نزدیک بشه. اخم میکنه، توصیه میکنه یه کم از مخم کار بکشم، حیفه آکبند بره زیر خاک. میگم نمیشه دست از سر زمان برداری؟ لامصب لااقل یه کم وقت تلف کن! هه هه هه. خیلی خُلی! تو که داری تلف میکنی خب، چکار به من داری؟
دکتره گفت سنش برای انداختن خوبه.
زمان داره عقب عقب میره. انگار داره گرگ و میش میشه. تازه داشت آفتاب غروب میکرد. دلم میخواد برم بدوم. میگم بیا، اگه تنهایی برم حال برگشتن ندارم، لااقل تو برم میگردونی. الان دیگه دیره، خروس بی محل. میتونم ساعتها همین جوری دراز بکشم و نگاهش کنم. بدون هیچ حرکتی. لباشو به نشانه سرزنش باریک میکنه. دستمالو برمیداره و شروع میکنه گندهای داخل مکرویو رو پاک کردن. دو تا بشقاب میذاره. من رژیم دارم ها! زیر چشمی منو میپاد. اما من هیچ حرکتی نمیکنم. میگه مث ماست همونجا تکون نخور، باشه! بسه دیگه اینقدر دستمال کشیدی جیر جیرش دراومد. میگم دکتر، کدوم روش آسونتره؟ میگه هر روشی خصوصیت خودشو داره، مشکل تو با قرص هم حل میشه، اما چند روزی طول میکشه. کورتاژ هم فقط یه روزه. رعنا خانم میگه نگران نباش منم دو تا انداختم، دست بچه تو رحم مادره. فقط از این به بعد مواظب باش. آسمون رو پر خط خطی کردم. عشق فیگور کشیدن دارم. زنها با موهای بلند و سینههای گنده. میگه فکر کنم یه جورایی لزبینی. میگم چه ربطی داره؟ آخه همهش چِشمت دنبال سینه و باسن زنهاست. میخندم و بدنم مورمور میشه. میگم خب! گیریم که باشم، حسودیت میشه؟ میگه نه، برام جالبه. دلم میخواد بدونم چطوری با یک زن عشقبازی میکنی؟ چه میدونم چطوری لبهاشو میبوسی؟ هه هه هه! مث لبهای تو! میگم اگه باشم ناراحت میشی؟ میگه نمیدونم! باید تو موقعیتش قرار بگیرم. شروع میکنه به سیگار پیچیدن. با صدای بلند فکر میکنه.
-چیه؟
-با تو نبودم.
-از این خونه خسته شدم.
-تو همیشه اینجوری بودی. هزار تا خونه هم عوض کنی زودی خسته میشی.
میرم سراغ قلم مو و رنگها. اینجوری بی فایدهست. رنگ قرمز رو میکشم رو آسمون طوریکه خط خطیها یک کمی پیدا باشن. رنگ سیاه رو برمیدارم و شروع میکنم به کشیدن یه عالمه چشم، چشمای بیمژه و بیابرو. چشمها به من خیره میشن و چشمک میزنن. قلممو رو تو هوا میچرخونم، تهدیدشون میکنم که رنگ میکشم روشون. در رو میبنده.
-یه دفعه چه بارونی گرفت!
-چرا بستی؟
-دلت رو خوش نکن بارون همه رو میشوره، میره.
-چشمهام!
یه سیگار میپیچه. یکی هم برای من.
-بیا بکش.
-این چیه؟
-نمیدونم فکر کردم باید برای تو هم بپیچم.
رعنا خانم از دست همسایه بالایی و بغلی میناله. میگه یارو پشتش خیلی قرصه. دو ساعت! بدون اغراق دو ساعت تلبنه میزنه. هر روز هم یه زن جدید مییاره. یکی رو هم آبستن کرده. میگم رعنا خانم یارو رو ندیدی چقدر گندهست! میگه همین! نمیدونم زنیکه چطور بچه هه از دهنش نمیزنه بیرون!
دستهاشو میکشه زیر پاهام. میگم قلقلکم نده، اونجا که ماساژ نمیخواد. قوزک پامو فشار بده. آره آره خودشه. آخیش. میگم آبجی به کسی نگو حال ندارم. میگه نه بابا به کی بگم! مامان زنگ میزنه. مبارکه. نندازی ها! اونوقت نازا میشی. یکی واسه سرگرمی آدم خوبه. میگم مامان! من سرگرمی، اون سرگرمی، هشت تا سرگرمی بَسِت نبود؟ راستی مامان تو از کجا فهمیدی؟ برام چایی مییاره. بلده چطوری رامم کنه. چایی رو میذاره کنار تخت و بعد آروم آروم خودشو میندازه روم. تکون نمیخورم. سعی میکنه لای پاهام جا باز کنه. میگم تو چرا هیچوقت چاق نمیشی؟ این همه میخوری! حسودی میکنم. بدنم رو شل میکنم. میگه تو خشنی اما من نه. آدم خشن هم حرص زیاد میخوره، بعدش هم زود چاق میشه. آروم لبهامو میبوسه. یواش یواش دستهاشو از زیر تیشرتم به پستانهام نزدیک میکنه. میگم کارو به جاهای باریک نکشون. میگه جاهای باریک خیلی خوبه. نوک سینههام درد میکنه. نکن درد داره! آروم لبها و زبونشو میکشه رو سینههام. قلقلکم مییاد! ریشتو نکش زیر گردنم! و آروم تن رام شدهمو تو چنگش میگیره و شروع به تکرار حکایت پرواز تن میکنه. همیشه میخواد حاکم اون باشه. میگم چرا همیشه از یک روش استفاده میکنی؟ چرا خلاقیت نداری؟ میگه این روش بهترینه. سعی میکنم آروم داد بزنم. بهش گفته بودم از کمی خشونت خوشم مییاد. میگم لامصب اشکمو درآوردی، به پشتش چنگ میزنم. ناخنهامو توی پوست تنش گیر میدم، بیشتر خشن میشه. دوست نداره حرف بزنم. همیشه ساکته. میگه سؤال نپرس. سعی کن لذت ببری. پستانهامو تو دستهاش حبس میکنه و با لبهاش لب هامو و با تنش تنم رو در اختیار خودش میگیره. دلم میخواد از اون زیر دربیام و روایتگر این حکایت بشم. تنها به هم مالیده میشن و هرآن میگم الانه که رعد و برق بشه. شروع میکنم به اسکیس زدن. همیشه آرزو داشتم این لحظات رو به تصویر بکشم. با فشار دستم رو کاغذ تلاش میکنم این اصطکاک وحشیانه و زیبا رو به تصویر بکشم. همینطور که دستهام رو کاغذ میرقصن امواج تنش به وجدم مییاره. به پشتش خیره میشم و قرصی کمرش رو به دست زمان میسپرم. تنش موج میزنه. مثل دریا، دیدن این امواج لذتبخشه، عطشناکه. تنم مورمور میشه. و من که سعی میکنم خودم رو زیر ابهت این لذت خشونتبار پنهان کنم. تلاش میکنم از لای تنش به خودم چشمک بزنم. و یک لحظه چشمهای بستهم منو به اوج حکایت برمیگردونن و میکشونن به اون زیر زیر، به جایی که با تمام وجودش وارد تنم شده و منم سعی میکنم برای همیشه اونو در خودم غرق کنم. محکم تنام رو زیر خودش حبس میکنه. داد میزنم. و اون وحشی تر و وحشیتر چشمای وحشیشو به صورتم نزدیک میکنه. من غرق در امواج میشم و بی خیال گوشهای رعنا خانم آخرین آهها رو میکشم و کلمات شهوتانگیزی که فقط در اون لحظهها میتونم بگم از زبانم جاری میشن.
توی گرگ و میش میرم تو تراس. انگار بارون از پس چشمها برنیومده، میخندن. یه قلممو برمیدارم و یه لب برای همه شون میکشم. چشمها ساکت میشن و لب شروع به گزیدن میکنه. میخندم و برمیگردم تو. اثری ازش نمیبینم. تمام اتاقها رو زیر و رو میکنم. انگار هیچ وقت اینجا نبوده. دوباره برمیگردم به تراس. به آسمون نگاه میکنم. مرد چمدون به دستی پشت به من داره از این چشم به اون چشم میره و آخر سر از لبی که داره خمیازه میکشه وارد میشه و ناپدید میشه. صدای چرخیدن کلید توی قفل در میاد. سعی میکنم بخندم. اول شک میکنه، اما بعد مکث کوتاهی مستقیم به سمت در تراس میره و اونو میبنده. چراغ رو خاموش میکنه و مثل همیشه کنار تنهایی به خواب میره.
این مدل نوشتن که با ظرافت و پوست کنده، روزمرگی ها رو روایت می کنه در نوع خودش جالبه. سپاس.
م. مانا / 08 January 2016
راستی اگه آثار داستانی دیگه ای دارید، در صورت امکان، اینجا منتشر کنید لطفا.
م. مانا / 08 January 2016
ملال آور، حراف، خودمحور.***.
شام / 09 January 2016