مسعود کدخدایی، نویسنده
مسعود کدخدایی، نویسنده

بین خواب و بیداری بودم که تلفن زنگ زد. بابک بود. بابک نگران گربه است. میخواهد به مسافرت برود و نمیداند گربه‌اش را چه کند. گفتم باشد. هفته‌ای دو یا سه روز می‌آیم و گربه را غذا می‌دهم. سعی کردم خیالش را راحت کنم.

بیرون سرد است. برفها یخ زده‌اند. هوا مه‌آلود و گرفته است. امسال همه‌اش سرد بود. تابستان هم سرد بود. تابستان فقط در تقویم آمد و گذشت.

تهیه مراسم هم عجب دردسری شد. نمیدانم با گربه چه کنم. باید قرص ضدحاملگی به او بخورانم. باید دهانش را باز کنم و قرص را ته گلویش بیندازم. بعد زیر گلویش را مالش دهم تا قرص پایین برود. راحت است. بابک می گوید راحت است. اما من هرگز به بدن هیچ گربه‌ای دست نزده‌ام. به گلوی هیچ گربه‌ای دست نکشیده‌ام. همین حالا؛ همین حالا هم که فکرش را می‌کنم، موهای بدنم سیخ می شود.

سن که بالا می‌رود، یادگیری سخت می‌شود. خو گرفتن هم سخت می‌شود. باید با منطق پیش رفت. با منطق. این گربه مرا می‌شناسد. می‌گذارد نازش کنم. اما چطور دهانش را باز کنم؟ می‌گوید همان طور که دهان گُلی را باز می‌کنی، درست همان‌طور است. تدارک مراسم. دعوت برای مراسم. سرم سنگین است. از دیشب است. جشن کریسمس بود. پارسال هم همین موقع جشن گرفتند. نَه! پارسال جمعه سیزدهم دسامبر بود، ولی امسال جمعه به یازدهم افتاده، یا شاید یازدهم به جمعه افتاده است.

دیروز صبح شنیدم که محمد مختاری را، یعنی جنازهاش را در یک کارخانه‌ی متروک سیمان، در امین‌آباد ورامین پیدا کرده‌اند، با اثر سیم روی گردنش. خوب یادم نیست گفت روی گردنش یا گفت روی گلویش. شب قبلش شنیدم که مادر همسرم فوت کرده است. صبح شنیدم که محمد مختاری را کشته‌اند، و بعدازظهرش در جشن کریسمس بودم. در جشن بودم. بین آن همه آدم. تنهایی یک شیشه شراب خوردم. تنها نشستم و یک شیشه شراب خوردم. وقتی همکارانم می خندیدند، خنده‌ام می‌گرفت. آخر خنده هم دارد. روز روشن یکی را می‌گیرند و خفه‌اش می‌کنند، بعد این گوشه‌‌ی دنیا جشن است. به هیچ کس هم مربوط نیست. همکارانم فکر می‌کردند از شادی است که می‌خندم. بتینا پرسید از جشن امسال خوشت می آید؟ گفتم: “یا”. با سر هم اشاره کردم که بله. چشمم به رنگ شراب افتاد. ارغوانی. خوش‌رنگ. بتینای خوشگل گاهی با این می‌ر‌قصد و گاهی با آن. گونه‌هایش گل انداخته‌اند. از شراب است. از رقص هم هست.

هشت سال پیش بود که مادرزنم، اینجا، به دیدنمان آمد. خوب یادم هست. مهربان بود. آزاده و مسلمان. برای من- بعد دیدم که برای سیما هم- همه چیز در مورد او به هشت سال پیش بر می‌گردد. زمان از هشت سال پیش جلوتر نرفته است. همان چهره‌ی هشت سال پیش، با آن لبخند کم‌رنگ. زمان برای ایران ما، ایرانی که در فکر من و سیما است، در دوازده سال پیش متوقف شده. همان دوازده سال پیش که ترکش کردیم.

هشت سال پیش که آمد، دیدم که فقط کمی از مادرم کمتر دوستش دارم. شبی که خبر مرگش را شنیدم، بُهتم زد. بعد گوشی را دادم به سیما. آن‌وقت به او گفتند. مرگ مادرش را به او گفتند. تازه فهمیدم که اگر اینجا باشی و چنین خبری بشنوی یعنی چه. همه چیز را می‌خواست به سر خودش بکوبد. دست‌هایش را که گرفتیم- من وپسرم- می‌خواست سرش را به هرچه که پیش می‌‌آمد بکوبد. جنون را از نزدیک دیدم. یعنی درست همان لحظه‌ای که آدم جنون آنی می‌گیرد. سه ماه پیش آمد خانه و با خوشحالی گفت که رئیسشان گفته که در بهار می‌تواند استخدام رسمی بشود. در همین شغل خودش که حالا موقتی مشغول کار است. اما دستش درد گرفت. سیما را می‌گویم. هیچ کاری با دست راستش نمی‌توانست انجام بدهد. نتوانست سر کار برود. دو هفته در خانه ماند. بعد گفتند به شک افتاده‌اند که می‌توانند استخدامش کنند یا نه. از آن موقع، خودش گفت فهمیده است که نباید ضعفش را ببینند. بعد اوضاع خوب شد. دوباره گفتند استخدامش می‌کنند. در بهار.

می‌ترسیدم. می‌ترسیدم درد دستش دوباره تشدید شود. دوباره همه‌ی کارهای خانه می‌افتاد گردن من. با کمک پسرم دست‌هایش را گرفته بودیم. می‌خواست همه چیز را به سر خودش بکوبد. خوب، سعی می‌کنم بفهمم. باور کردنش سخت است. فقط تصویر هشت سال پیش مادر جلوی چشمش هست، و آن آدم مُردنی نبود. سالم بود، خندان، و فقط پا‌درد داشت. پا‌درد که آدم را نمی‌کُشد. یک زنگ بزنم و بگویم که آیا می‌تواند به راسموس بگوید تا بلکه او برود و قرصها را به گربه بدهد؟
با این روده‌ها چه کنم؟ صبح‌ها برج زهرمارم. با کوچک‌ترین حرفی از کوره در می‌روم. یبوست و دل‌درد. به خودم می‌گویم اول صبح دنبال بهانه نگرد. امروز پدر خوبی باش. پسرم می‌گوید این‌جور پنیر را دوست ندارد. داد می‌زنم: “همین است که هست”. همه، جا می‌خورند. به خودم می‌گویم: “او خیلی آرام این را گفت. آرام باش. اصلاً بگذار مادرش با او حرف بزند اصلاً بگذار نخورد. طوری نمی‌شود. گرسنه که نمی‌ماند”. اما در حالی که این‌ها را می‌گویم، بشقاب را با پنیر بر می‌دارم و به زمین می‌کوبم. گُلی کوچولو به گریه می‌افتد و به اتاقش می‌رود. به خودم لعنت می‌فرستم و زود به توالت می‌روم.

چندمین بار است که این‌جور می‌شوم. یعنی ضمن این‌که دارم به خودم می‌گویم این کار را نکن، درست همان وقت، در همان لحظه، آن کار را می‌کنم، یعنی می‌بینم که دارم آن کار را می‌کنم. مثل همان وقت که با سیما حرفم شد، سر صبحانه. بچه‌ها هم نشسته بودند. هی به خودم گفتم آرام باش، چند دقیقهی دیگر هر کس به طرفی می‌رود. درست همان موقع که این حرف‌ها را به خودم می‌زدم، به سیما گفتم: “بس کن دیگر.” اما بس نکرد و همان‌طور که می‌گفتم، به خودم می‌گفتم که آرام باش، همان موقع رومیزی را کشیدم سمت بالا. همه چیز پرت شد کف آشپزخانه. همان‌جا که صبحانه می‌خوردیم. حالا هم همان‌طور شدم.

تلفن زنگ می‌زند. علی است. می‌گویم آمدم. از توی توالت می‌گویم. بی‌حالم. سنگینم و کرخت. دستهایم را شستم، خشکشان کردم، پای تلفن رفتم. آرام. سنگین. گفت دخترک را گرفته‌اند. چهارده ماه توی ترکیه بود. هنگام خروج از فرودگاه او را گرفته‌اند. علی برای یک پاس قلابی برای این دختر که میخواهد با او ازدواج کند، و برای مخارج او در این چهارده ماه، سخت مقروض شده. این را می‌دانم. چنان مقروض شده که تا بیست سال دیگر هم از زیر بار این قرض کمر راست نخواهد کرد. این چهارده ماه چهارده سال پیرش کرده. سیما این‌جوری می‌گوید. بهمن توی خیابان دیده بودش که با خودش حرف می‌زده. دلداری‌اش بدهم؟ بگویم عیب ندارد؟ بگویم مهم نیست؟ بگویم خودت را ناراحت نکن؟

می‌خواستم به او زنگ بزنم و بگویم که برای جمعه تدارک مراسم دیده‌ایم. اما حالا که گوشی دستم است نمی‌توانم بگویم. نتوانستم. نگفتم. اما باید می‌گفتم. یک سالن کرایه کرده‌ایم و اگر کم آدم بیاید مسخره می‌شود. آدم خونش گرم است و تصمیمی می‌گیرد، اما پای عمل که می‌رود می‌بیند به که بگوید؟ مگر چند نفر را می‌شناسد؟ دیروز که به زهره زنگ زدم، حالش را که پرسیدم، شروع کرد از دردسرهای بعد از طلاقش گفتن. می‌ترسد که مرد بچه‌هایش را بردارد و به کانادا، پیش خواهر و برادرش برود. می‌گفت شوهرش، یعنی شوهر سابقش دنبال بهانه می‌گردد که به دادگاه ثابت کند که او صلاحیت و توان نگهداری بچه‌ها را ندارد. گفت و گفت و گفت، و بعد هم گریه کرد. نمی‌شد بگویم زنگ زده‌ام تا به مراسم عزاداری دعوتش کنم، وقتی خودش از من عزادارتر بود.

می‌روم صبحانه بخورم تا بلکه بتوانم سیگاری بکشم. همسرم پای تلفن است با چشمهای قرمز و دستمالی که گه‌گاه به گونه‌هایش می‌فشارد. دخترم پای تلویزیون است و کارتون می‌بیند. همه امروز تعطیلی گرفته‌ایم. پسرم رفته توی اتاقش و در را هم بسته است. مادربزرگم می‌گفت “زیرقلیون” بگذارم. هیچ‌وقت نمی‌گفت صبحانه بخورم. هنوز هم پس از این‌همه سال مرگش را باور نکرده‌ام. سرباز بودم. چهار ماه پس از مرگش، وقتی برای عید نوروز به شهرمان رفتم خبرش را به من دادند. سخت بود باور کردنش. چون ندیده بودم که در آن چند ماه چه بر او رفته بود و طوری که می‌گفتند چقدر ضعیف و نحیف شده بود. حالا او چطور مرگ مادرش را بپذیرد وقتی که مادرِ هشت سال پیش جلوی چشمش سالم مجسم می‌شود. من نمی‌دانم. چطورش را نمی‌دانم. ولی باید باور کند.

می‌آید. سیگارم را تازه روشن کرده‌ام. روبه‌رویم می‌نشیند. بی‌صدا اشک می‌ریزد. از شرمِ آن دادی که زده‌ام نمی‌توانم چیزی بگویم. دو سال پیش می‌خواست به ایران برود. رفت سفارت. ورقه‌ای داده بودند که امضا کند. تویش نوشته بود: “این جانب از پناهنده بودن خود اظهار ندامت می‌کنم”.

حاضر نشد اظهار ندامت کند. بعد پرس و جو کرد. گفتند اگر پاسپورت کشور محل اقامت کنونی‌اش را داشته باشد، دیگر اظهار ندامت لازم نیست، چون دیگر پناهنده به حساب نمی‌آید. بعد تقاضای پاسپورت کرد. قرار شد این بهار که می‌آید پاس را بدهند. می‌خواست هر طور شده به ایران برود. در واقع می‌خواست برود که مادرش را ببیند. تلفن است. مهرداد است. می‌گوید محمد جعفر پوینده را هم دزدیده‌اند و هنوز اطلاعی از سرنوشتش به دست نیامده. سرم سنگین است. از مشروب دیشب است. باید صبوحی می‌زدم. یک آبجو باز می‌کنم تا بلکه از شرّ سردرد خلاص شوم. همسایه پاکستانی‌ام را برای مراسم دعوت نمی‌کنم. حوصله ندارم به او توضیح بدهم که چرا مراسم را در مسجد نمی‌گیریم و چرا قرآن‌خوانی در برنامه نیست. دیده که سوسیس و کالباس گوشت خوک خریده‌ام. چند بار که توی فروشگاه به هم برخورده‌ایم، دیده که در سبدم چه بوده است، ولی هنوز نمی‌فهمد که مسلمان نیستم. صد بار به همکارانم گفته‌ام که آته‌ایستم، اما باز وقتی می‌بینند کالباس گوشت خوک یا شراب می‌خورم، می‌پرسند تو مسلمان نیستی؟ این حرام نیست؟ فکر کنم باید روی پیشانیم خال‌کوبی کنم که دین ندارم. در ایران هم مجبورم کردند. مجبور شدم که هر روز بگویم دین ندارم. به صدای بلند بگویم که دین ندارم. مجبورم کردند که حتی به بی‌دینی تظاهر کنم. چرا روزه نمی‌گیری؟ چرا نماز نمی‌خوانی؟ چرا بسم‌اله و ماشااله نمی‌گویی؟ آخر مگر من به شما می‌گویم که چرا شما این کارها را می‌کنید؟ وقتی من این کارها را نمی‌کنم به چه کسی ضرر می‌رسانم و وقتی شما آن کارها را می‌کنید به چه کسی فایده می‌رسانید؟

می‌دانم که این گربه مرا می‌شناسد. می‌دانم که اگر دهانش را باز کنم، دستم را گاز نمی‌گیرد. اما این‌ها منطق است. وقتی می‌خواهم به بدن این گربه، این گربه‌ی ملوسِ بابک دست بزنم، وقتی می‌خواهم به پشتش دست بکشم، یعنی فکر می‌کنم که باید به آن دست بزنم، موهایم سیخ میشود. باید به احمد زنگ میزدم. گوشی را دیر برداشت. دیگر می خواستم گوشی را بگذارم که گفت الو. حتماً توالت بوده با آن بواسیری که توی زندان گرفته. حتمأ توالت بوده که این قدر دیر گوشی را برداشت.

من پنجاه روز توی ترکیه، پنجاه روزِ تمام توی خانهی آن قاچاقچی که بودم، این مشکل مثانه را پیدا کردم. آن همه طول کشید تا توی دوغوبایزید آن پاس قلابی را برایم آوردند. صبح مرا می‌کردند توی آن اتاق کوچک و در را می بستند تا شب، شب که دیگر مطمئن می‌شدند کسی نمی‌آید، در را به رویم باز می‌کردند. خوب، این مثاثه پر می‌شد. دیگر می‌خواست بترکد، چشمم سیاهی می‌رفت، سهل است، دیگر هیچ چیز را نمی‌دیدم. دکترها هر چه می‌خواهند بگویند. خودم می‌دانم که نتیجهی همان پنجاه روز است. دکترها می‌گویند ماهیچه‌های مثانه‌ات قدرت کافی ندارند که همهی ادرار را خارج کنند. بار دوم که مثانه‌ام عفونت کرد، مرا فرستادند برای آزمایش. فکر می‌کنم این ماهیچه‌ها مثل لاستیکی که زیادی کش بیاید، آنقدر کش آمده‌اند- توی همان پنجاه روز- که دیگر حالت ارتجاعی‌شان را از دست داده‌اند. حالا این میلهها را داده‌اند، وقتی می‌خواهم بروم بیرون، به‌خصوص اگر بدانم خیلی طول می‌کشد تا برگردم، فقط آن موقع استفاده‌اشان می‌کنم. به آنها سوند میگویند. اوائل خیلی سخت بود. میله‌ی به این کلفتی را – قطرش نزدیک به پنج میلی‌متر است- باید وارد سوراخ به این کوچکی کنی. خیلی سخت بود تا عادت کنم. تمام بدنم خیس می شد. از عرق. انگار دوش گرفته بودم. حتّا موهای سرم خیس می‌شد. مغز آدم تیر میکشد. باید برسانمش تا ته مثانه، بعد باقیمانده‌ی شاش خودش سرازیر می‌شود. طول میله چقدر است؟ آن‌دفعه اندازه گرفتم. ها! سی و هشت سانت. حالا دیگر عامل شده‌ام. اما او باید عمل کند. باید بواسیرش عمل شود. تا می‌گویم چه‌طوری؟ سر درد‌‌دلش باز می‌شود. گفت اگر فقط دو ماه دیگر کارش را تمدید می‌کردند، در صورت بی‌کاری، می‌توانست تا سه سال از صندوق بی‌کاری حقوق بگیرد. ولی حالا دوباره باید برود زیر نظر سازمان کمک‌های اجتماعی و به قول خودش گداخانه. خدا خیرش بدهد. خیلی حرف می‌زند. باید بروم مستراح. اگر نروم، دوباره تا دو سه ساعت دل‌پیچه می‌گیرم. باید خبرمراسم را به او می‌دادم. هیچ‌جوری نمی‌شود حرفش را قطع کرد. مثل آبشار حرف می‌ریزد. داد و هوار بچه‌ها بلند است. بزرگه می‌خواهد کانال “اِم تی وی” ببیند و کوچیکه کارتون. نمی‌گذارند صدای توی تلفن را بشنوم. البته تا حالا هم گوش نداده‌ام. حواسم رفته به دل‌پیچه، به سر و صدای بچه‌ها، به این‌که خبر مراسم را بدهم، به این‌که الآن است که دوباره سر بچه‌ها هوار بکشم.

گفتم صبر کن بچه‌ها را ساکت کنم و بیایم. گفت نه، کار مهمی ندارد و فقط می‌خواسته است حالی بپرسد. حالی بپرسد؟ بعد هم گوشی را گذاشت. حالی بپرسد؟ تنها از حال خودش نگفت؟

می‌روم تلویزیون را خاموش می‌کنم. هر دو بچه اعتراض می‌کنند. با داد و فریاد. نه این یکی را می‌شود قانع کرد و نه آن یکی را. موجهای دودی روده‌ی بزرگ فضولات را برده بالا. دیگر توالت رفتن هم زور بی‌خود زدن است. با التماس از آن‌ها می‌خواهم که ساکت شوند. هنوز از داد و هواری که صبح راه انداختم شرمنده‌ام. “اِم تی وی” می‌خواهد پرفروش‌ترین ترانه‌های هفته را پخش کند و کانال یک کارتون دارد. می‌خواستم یک تلویزیون برای پسرم بخرم که مادرش نگذاشت. می‌گوید صبح‌ها که هر کس به طرفی می‌رود تا ساعت چهار و پنج. آن‌وقت تا به خرید برویم و شامی درست کنیم می‌شود شش و هفت. اگر تلویزیون توی اتاقش باشد، لابد بعد از شام می‌رود به اتاقش و تلویزیون می‌بیند تا وقتی که بخوابد. پس ما کی باید با او باشیم؟

چند وقتی تلویزیون نداشتیم. وقتی تلویزیون قبلی سوخت. کلافه شده بودم. وقتی از کار برمی‌گردم، تازه باید به کارهایی در خانه برسم. آنها که تمام شد، باید شامی خورد و اخباری شنید. تلویزیون خوب است. زبان را که خوب نفهمی، تصویر را که خوب می‌بینی. رادیو تصویر ندارد. کلمه‌ای را که نمی‌فهمی جایش خالی می‌ماند. بعد باید کمی با بچه‌ها بود تا وقت خوابشان برسد. وقتی هم که خوابیدند، دیگر نه توشی در تن مانده و نه توانی در مغز. تلویزیون را باز می‌کنی، یک چیزی نشان می‌دهد. این کانال نشد، یکی دیگر. بعضی وقتها آن‌قدر با دکمه‌های این کنترل بازی می‌کنم که وقت خوابم برسد. باید دیر خوابید. تجربه دارم. اگر زود به رختخواب بروم، زود که خوابم نمی‌برد. هی غلت و واغلت می‌زنم و نمی‌گذارم که سیما هم بخوابد. توی کتابی خواندم که نود درصد پناهندگان مشکل خواب دارند. دکترها می‌گویند که بیشتر مریضی‌های ماها که پناهنده‌ایم از اعصاب است. بادی که تو روده‌هام می‌پیچد نمی‌گذارد که شبها راحت باشم. دکتر گفت التهاب روده است. شیر و ماست هم که نمی‌توانم بخورم. دکتر می‌گوید خیلی از بزرگ‌سالان وقتی که نوع خوراکشان تغییر میکند، این‌جوری می‌شوند. یعنی به قند شیر که همان لاکتوز است، حساسیت پیدا می‌کنند. ماست برای معده و روده‌ام خوب بود. چند سال است که نه شیر خورده‌ام و نه ماست. من ماست را خیلی دوست داشتم. شیر گرم مرا یاد تهران می‌انداخت.

صبح‌ها ساعت چهار و پنج که از شهرستان به تهران می‌رسیدیم، اتوبوس توی شمس‌العماره، و بعدها توی ترمینال جنوب می‌ایستاد. آنجا آخر خط بود. به‌خصوص زمستانها. توی آن سرمای سحر. از بساطی‌ها یک لیوان شیر گرم می‌خریدیم با چند حبّه قند. من و حمید. توی آن هوا خیلی می‌چسبید. چند سال است که شیر گرم نخورده‌ام. اما با این همه اگر به تهران بروم، اولین صبحی که در تهران چشم باز کنم، یک لیوان شیر گرم می‌خورم. حتی اگر توی شمس‌العماره نباشد و حتی اگر توی ترمینال جنوب هم نباشد. به یاد حمید هم که شده یک لیوان شیر گرم می‌خورم. بعدش دلم درد می‌گیرد. ای به جهنّم. یک لیوان شیر گرم می‌خورم هرچند که دیگر حمید در کنارم نخواهد بود. یک لیوان با چهار حبّه قند. او هم شیر گرم را دوست داشت. هفت سال؟ آره هفت سال توی زندان نگاهش داشتند، بعد همانجا توی اوین اعدامش کردند. مثل خیلی‌های دیگر. همان وقتی بود که گفتند پنج‌هزارتا را اعدام کردند. اگر اشتباه نکنم سال هزار و نهصد و هشتاد و هشت بود. به گمانم میشود هزار و سیصد و شصت و هفت.

هرچه فکر می‌کنم، می‌بینم که نمی‌شود یک سالن گنده برای مراسم بگیری و خالی بماند. باید به چند جا زنگ بزنم. می‌گویم مثل همان وقتها عمل کن. مثل همان وقتها که برای به‌راه انداختن تظاهراًت به این‌ور و آن‌ور تلفن می‌زدی. می‌توانم به احسان زنگ بزنم. دو سالی می‌شود که او را ندیده‌ام. ولی هرچه باشد همشهری است. نه نمی‌گوید. اصلاً انتظار مرا نداشته است. مجبورم خودم را معرفی کنم. اظهار هم‌دردی میکند. خانواده‌ی سیما را می‌شناسد. مادرش را هم دیده بود. میگوید چرا دیر گفته‌ام. خیلی دیر گفته‌ام. میگوید جلسهی مهمّی دارد. میگوید ولی سعی خودش را می‌کند که بیاید. تقصیر عباس بود. گفت برپایی مراسم یادبود، پذیرفتن مرگِ مادر را برای سیما آسان می‌کند. گفت بالاخره می‌بیند آن‌همه آدمی که به مراسم آمده‌اند، برای این آمده‌اند که نشان بدهند پذیرفته‌اند که کسی از دنیا رفته و این کمک می‌کند که او هم این‌را بپذیرد.

مدتهاست که شانه‌ی چپم درد می‌کند. عصبی است. دکتر می‌گوید عصبی است. روی زمین دراز میکشم. طاق‌باز. حالا برمیگردم. روی شکم. اما تکیه‌ام روی آرنجها است. فشار که به این شانه‌ام وارد می‌شود لذّت می‌برم. مثل فشاری است که آدم به دندان آبسه کرده‌اش وارد می‌کند. خُرده آشغالها و موها را از روی موکت بر می‌چینم. باید کمی جلوتر بروم و آن تکّههای بهجا ماندهی ناخنها را بردارم. دیروز ناخنهای گُلی را اینجا گرفتم. وزنم را که روی دست چپم می‌اندازم چه کیفی دارد.

کمی جلوتر یک هستهی پرتقال هم هست. چهار روز می‌شود که جارو نزده‌ایم. همه را کُپه کرده‌ام. یک دستمال‌کاغذی از جیبم در می‌آورم و کپه را رویش می‌گذارم. همیشه توی جیبم دستمال دارم. به‌خصوص زمستان. این سینوزیت را از ترکیه با خودم آوردم. نه، از ترکیه نه، از راه ترکیه. سر مرز که از ماشین پیاده‌امان کردند، گفتند بدوید. دویدیم. خیلی دویدیم. بعد که دو نفر ماندند، عقب ماندند، به جای دو، دیگر تند تند راه می‌رفتیم. گفتند همین پشت است. پشت آن تپه. پای آن کوه که اسمش آرارات است. آنجا ترکیه است. اما کوه عظیم است. نزدیک به نظر می‌رسد. ساعتها رفتیم و رفتیم. اما دروغ بود. دور بود آن تپه. خیلی دور بود. بعد در جایی که مثل یک خندق بی‌آبِ بزرگ بود، توی گودال، روی زمین مرطوب نشستیم. دراز کشیدیم. چمباتمه نشستیم. بعد دراز شدیم. دوباره نشستیم. چرت می‌زدیم، اما سرما نمی‌گذاشت بخوابیم. غروب راه افتاده بودیم. دوتا بلد با ما بود. با راننده، ده‌نفری، توی یک جیپ شهباز. مثل گوسفند. رنگِ جیپ طلایی بود. در شمال غربی ایران بودیم. می‌شد شمال شرقی ترکیه. خیلی سرد بود. آن‌هم توی آن بیابان. پاییز بود. ما هم عرق می‌کردیم. می‌دویدیم عرق می‌کردیم. سرد بود. باد می‌آمد. من‌هم کلاه نداشتم. از همان بود که سینوزیت گرفتم. از آن‌جا با من آمد اروپا. سیزده‌تا یک‌دلاری هم توی جیبم بود وقتی اینجا رسیدم. هنوز هم آن‌ها را دارم.

گربه را فرستاده بیرون. گفت می‌تواند دو سه روزی بیرون بماند. گفت می‌تواند توی خانه هم بماند. آخرین بار که زنگ زد، گفت بیرون است. نخواست توی خانه بماند گربه. حالا باید بروم صدایش بزنم تا بیاید. بابک گفت نگران نباشم. گفت گربه‌اش مرا می‌شناسد. بوی مرا می‌شناسد و اگر بروم به محوطه‌ی پشت آپارتمان، بیشک می‌آید پیشم. من بدم می‌آید گربه را بغل کنم. من در کوچکی یاد نگرفتم که حیوانی را بغل کنم. پدرم فقط درخت میوه در حیاط می‌کاشت. می‌گفت درخت بی‌ثمر به درد نمی‌خورد. یک زمانی چندتا مرغ داشتیم. تخم می‌گذاشتند. یک بار یکی از فامیلهای مادرم دوتا کبوتر سفید برایم آورد. هفت هشت سالم بود. فقط یک هفته آنها را داشتم. یک روز از مدرسه که برگشتم، ظهر بود. فهمیدم مادرم از آنها آبگوشت درست کرده است. آبگوشت کبوترهای من! نخوردم که. دو شب و دو روز گریه کردم. لب به غذا هم نزدم. چند تکّه از استخوانهاشان را چندین و چند سال نگه داشته بودم. دیگر هیچ‌وقت حیوان نگه نداشتم. می‌نشستم با آن کبوترها راز می‌گفتم. آن‌وقتها می‌توانستم از این کارها بکنم. آن‌چه در خلوت به خودم هم نمی‌گفتم، یعنی به صدای بلند نمی‌گفتم، همه را به کبوترهام، به استخوانهاشان می‌گفتم. اینها، اروپایی‌ها، وقتی بچه‌اند، یک عروسکی بغل می‌کنند تا خوابشان ببرد. خیلی از آنها وقتی بزرگ می‌شوند، هنوز همان عروسک را نگه داشته‌اند. با آن حرف می‌زنند. این عروسک را نگه می‌دارند، بعد به نوه‌اشان می‌دهند. من با خودم حرف می‌زدم. اما نه بلند که بگویند دیوانه‌ام. حواسم بود. حواسم هست هنوز. اما همیشه انگار چیزی یا کسی را کم داشتم تا باهاش حرف بزنم. کبوترم، کبوترهام نبودند. با استخوانشان حرف می‌زدم. وقتی بابا غیظ می‌کرد، یا وقتی بچه‌ی بزرگتری گوشم را می‌کشید، به استخوانهایم می‌گفتم. می‌شدند همان دوتا کبوتر. هیچ‌کدام از دوستان صمیمی‌ام به اندازه‌ی این استخوانها به من نزدیک نبودند.

سیما یکی از عکسهای هشت سال پیش مادرش را دستش گرفته بود. توی آشپزخانه. فکر کردم با کسی حرف می‌‌‌زند. اما صدای در را نشنیده بودم. فکر کردم کی ممکن است آمده باشد؟ توی آشپزخانه پشتش به من بود. با آن عکس حرف می‌زد. با زاری. کاش استخوانها را داشتم. گفتم. به خودم گفتم که مَرد! عضو یک تشکیلات سیاسی هستی. می‌خواهی ملتی را آزاد کنی. این استخوانها را بینداز دور. منطقم همین بود. همین‌قدر خشک. فقط یکی از استخوانها را نگه داشتم. با آن کار انقلابی می‌کردم. با استخوان آن کبوترِ سفید ماشینهای آخرین مدل خارجی را خط می‌انداختم. لابد ماشینهای سرمایه‌داران بودند. بعدها که در کارخانه‌ی پلاستیک‌سازی کار می‌کردم، یک روز صاحب کارخانه آمد. اول صبح. مثل شمر ذی‌الجوشن. نطقی کرد و گفت باید بازدهی را بالا ببریم. گفتند آن‌روز، بنز آخرین مدلش را خط انداخته بودند.

من با این گربه راز نمی‌گویم. اگر گم شود چه؟ مثل گربه‌ی قبلی بابک! بابک می‌خواست برود مسافرت. او را فرستاد بیرون بعد هم دیگر پیدایش نشد. اگر برود یا بمیرد، رازهایم با او می‌روند. با هر که راز گفتم رفت. او را خوردند. کشتند. بردند. دیگر با کسی صمیمی نمی‌شوم. این‌جوری کسی را هم از دست نمی‌دهم.

زنگ زد. به او زنگ زده بودم. گفته بود برای مراسم می‌آید. در آن یکی جزیره زندگی می‌کند. تا اینجا پنج شش ساعت راه است. زنگ زد. امروز. گفت نمی‌آید. نمی‌تواند. دیسک کمر دارد. تازه مدرک مهندسی‌اش را گرفته بود. چهار پنج ماه هم کار کرد. حالا خانه‌نشین است. زنش هم کمردرد دارد. بعد از زایمان این‌جوری شد. می‌فهمم. کسی که چنین دردی دارد نمی‌تواند چند ساعت متوالی در قطار یا اتوبوس بنشیند. یعنی برایش گران تمام می‌شود. ولی آخر همیشه که مادر آدم نمی‌میرد.
هرجور که شده باید دهانش را باز کنم و قرص را ته حلقش بیندازم. بعد زیر گلویش را ماساژ بدهم تا مطمئن شوم که آن‌را قورت داده است. درست همان‌طوری که قرص سرماخوردگی ته گلوی گُلی می‌اندازم.

باهاش حرف می‌زنم، بعد دهانش را باز می‌کنم. با دست چپم دهانش را باز نگه می‌دارم و قرص را که لای انگشتان شست و اشاره‌ی دست راستم گرفتهام، ته گلویش می‌اندازم. بابک می‌داند که من نمی‌توانم به گربه دست بزنم. می‌گوید اگر قرص ر ا توی غذا بگذارم و به او بدهم، می‌رود آن‌طرف‌تر و آن را بالا می‌آورد. می‌گوید چند بار آزمایش کرده است. من نمی‌توانم گربه را بغل کنم. اما آخر اگر من این کار را نکنم، کس دیگری نیست که بیاید و آن را انجام بدهد. نه. کسی نیست. احمد که تا ساعت چهار سر کار است. بعد باید بچه‌اش را از این مؤسسه‌های تربیتی که بچه‌ها را پس از تعطیل مدرسه مواظبت می‌کنند تحویل بگیرد. تا شامی درست کند شب می‌شود. اینجا، زمستان، ساعت سه‌ و نیم دیگر هوا تاریک است. راهش هم از من دورتر است. خانه‌ی بهرام هم که رفته آن‌سر شهر. تازه بابک کلیدش را دست هرکسی هم نمی‌دهد.

هر دو سه روز یک بار که بروم، نصف قوطی غذای کنسروی برایش می‌ریزم. ظرف غذای خشکش را هم پر می‌کنم. ظرف آبش را هم همین‌طور. فقط می‌ماند قرصها. تا بابک بیاید، باید دو قرص، هر کدام را به فاصله‌ی یک هفته به او بخورانم. باید یک‌جوری مسئله را حل کنم.

سیما عکسی را به قلبش چسبانده. گونه‌هایش خیس است. می‌گوید: “مادر من می‌خواستم بیایم ایران تا تو بغلم کنی. حالا دیگر توی بغلت مرگ است. خاک است. خاک سرد.”

می‌روم دستم را روی شانه‌اش می‌گذارم. روی شانه‌ی چپش. اروپایی‌ها وقتی کسی را خیلی ناراحت می‌بینند، بغلش می‌کنند. توی فیلمهاشان هم هست. روی صندلی نشسته است. پشتش به من است. دستم را روی شانه‌ی چپش می‌گذارم. دست راستش را روی دستم می‌گذارد. خیلی آرام. سرش را برمی‌گرداند. خیلی آرام. با چشمهای خیس لبخند می‌زند. لبخندی کم‌رنگ. بغلش نکردم. آغوشم را نمی‌توانم باز کنم. شقیقه‌ام تیر می‌کشد. از فضای غمگین خسته‌ام. سنگین است. این فضا سنگین است. چند روز است. روزهاست. چند سال است که هیچ‌کس نخندیده است. شقیقه‌ام تیر می‌کشد. دستم را از زیر دستش می‌کشم و به دنبال قرص سردرد می‌روم.

تلفن زنگ می‌زند. مهرداد است. می‌گوید جسد پوینده را در اطراف ریل راه‌آهن شهریار، در جنوب غربی تهران، پیدا کرده‌اند. با اثر سیم روی گردنش.

وقتش رسیده است. باید بروم. بشقاب و قاشق و وسایل درست کردن چای و قهوه، همه چیز در سالن هست. نوشابه و قهوه و چای خشک را هم که دیروز بردم آنجا.
سیما سراسر سیاه پوشیده و دم در آماده ایستاده است. بچه‌ها رفته‌اند پایین، دمِ در. سینی حلوا و بسته‌های خرما را بر می‌دارم و می‌گویم: “برویم”.

تا سالن بیست دقیقه بیشتر راه نیست. از آنجا می‌شود ریل راه‌آهن بین شهری را دید. هوا که تاریک بشود، قطارها با پنجره‌های روشن از پنجاه قدمی آنجا می‌گذرند.
با پسرم فنجانها، بشقابها، و حلوا و خرما را روی میزها می‌چینیم. دست‌کم پنجاه نفر اینجا جا می‌شوند. شمعها را دیروز روی میزها گذاشتم. این گلدانهای کوچولو را هم همین‌طور. همه‌ی شمعها را روشن می‌کنم. این سالن معمولاً برای جشن است. پوسترهایی با رنگهای روشن روی دیوارها هست. روی میزِ کنار دیوار که میوه‌ها را رویش چیده‌ایم، آن دسته گل بزرگ را که دیروز گرفتم گذاشته‌ایم. سیما عکس مادرش را توی گلها جا می‌دهد. بساط چای و قهوه را راه می‌اندازم. سیما هم قند و شکر و شیر را برای چای و قهوه می‌چیند. دستمال‌کاغذی را سورمه‌ای گرفتم. شمعها هم سورمه‌ای هستند. توی بشقابهای سفید نمای قشنگ و سنگینی دارند. نان شیرینی و آب‌نبات و شکلات هم گرفتم. گفتم ممکن است بعضیها مجبور باشند بچه‌هایشان را هم با خودشان بیاورند. آدرس اینجا خیلی سرراست است. از ایستگاه قطار و اتوبوس صد یا صد و پنجاه متر بیشتر فاصله ندارد. جای پارک ماشین هم فراوان است. سالن تا دوازده شب در اختیار ماست. ما مراسم را از ساعت سه تا شش گذاشته‌ایم. سه ساعت خوب است.

قطارها می‌آیند و می‌روند. در را باز گذاشته‌ایم. با همین برنامه‌ی واژه‌نگار نوشته‌ام: “محل برگذاری مراسم یادبود مرحومه…..” و آن را بغل درِ ورودی به دیوار زده‌ام. با این که هوا سرد است، درِ ورودی را باز گذاشته‌ایم. این در به یک راهرو باز می‌شود که یک رخت‌کن هم دارد. ما که تو هستیم، درهایی را که به این راهرو باز می‌شوند بسته‌ایم، اگر نه خیلی سرد می‌شود. بچه‌ها از این سرِ سالن به آن سر می‌دوند. میگویم نکنید. خوب نیست. مادر ناراحت است. مینشینند. اما زود یادشان میرود. مینشینند، پنج دقیقه‌ای. بچه‌ها ساکت هستند. اینجا خیلی ساکت است. خیلی زیاد. نمی‌شود. تحملش سخت است، خیلی سخت. اما بچهها یادشان میرود چه گفته بودم. دوباره پا میشوند. از خانه که راه افتاده‌ایم، سیما دیگر گریه نکرده است. اما هیچ‌چیز هم نمی‌گوید.

در را باز گذاشته‌ام؟ آره، مطمئنم که باز است. کاغذ را هم چسبانده‌ام. تازه زنگ هم همان بغلِ در است.

پنهان از هم، یعنی سعی می‌کنیم به هوای توالت رفتن یا دست شستن، طوری که آن یکی نفهمد دم در برویم. گاهی من می‌روم دم در، گاهی سیما. زیرسیگاری‌ام پر شده. حالا قطارها با پنجره‌های روشن از جلوی ما می‌گذرند. هر ده دقیقه یک قطار می‌آید و یک قطار از ایستگاه ما می‌رود. تا حالا باید چهل و هشت قطار از این جلو گذشته باشد.

دوتا چای می‌ریزم. سیما قُلُپ اول را که میخورد سگرمه‌هایش تو هم میرود. چای بدجوری کهنه شده است. من دهنم خیلی خشک است. نصف فنجان را میخورم ولی بقیه‌اش را میریزم. دوتا فنجان را میشورم، خشک میکنم و سرِ جایشان میگذارم. تا سیما حواسش نیست، یک بار دیگر هم تا دمِ در میروم. ده دقیقه مانده است به ساعت شش. برمیگردم. چای خشک و قهوه و قند و بقیه چیزهای توی آشپزخانه را جمع میکنم. بچه‌ها میآیند. میپرسند. برای چندمین بار میپرسند کی می‌رویم. میگویم: “همین حالا”.

چای و قهوه را میدهم دست پسرم، سینی حلوا را هم دست سیما. میگویم: “شما بروید، من هم پشت سرتان می‌آیم‌”.

کالسکه را از آن زیر میآورم. مال گلی بوده است. نوشابه‌ها را توی آن میگذارم. چهارتاشان خالی بود. میوه‌ها را توی کیسه‌های پلاستیکی میریزم. آنها را هم میگذارم آن تو. کاغذ خبر مراسم را از روی دیوار میکنَم، آنرا تا میکنم و میگذارم توی جیبم. دارم در را قفل می‌کنم که احسان میآید. نفس نفس می‌زند. کراوات سیاه زده است. یک دسته گل هم دستش گرفته است. میگوید:”دیر آمدم؟ باید ببخشی. خیلی سعی کردم زودتر برسم. این روزا خیابونا خیلی شلوغه. به خاطر خرید کریسمسه. حتماً خیلیها اومده بودن، ها؟”

نگاهم به قطاری میافتد که دارد رد می‌شود. چراغهاش روشن است و پر از آدم. لبخندی روی لبانم میدود. از آن لبخندهایی که دهانم را کج میکند، و میگویم: “چهل و نه تا”.

در همین زمینه:

کانون نویسندگان: نتیجه چند دهه سانسور در سراسر جامعه دیده می‌شود