سوسک به پشت افتاده بود. رفتم جلو. دلم میخواست برش گردانم تا برود دنبال بقیه فرارکردنهایش. سوسک روی پله دوم بود. صبر کردم. فکر کردم اگر خودش بتواند با دستوپازدنهای نصفه کاره روی پله اول بیفتد و برعکس شود و برود یعنی من هم میتوانم از اوضاع امروز زندگیام نجات پیدا کنم، اوضاع من از این سوسک دم مرگ که بدتر نیست. سوسک دستوپا زد و بالهایش را به مرمرهای پله کوبید و بعد از ۳۰ ثانیهای تلاش پرت شد روی پله اول. و این بار به پشت نیفتاد.
داستان نجات پیداکردن سوسک توسط خودش با موفقیت تمام شد و من که با سوسکِ داستان همذاتپنداری کردهبودم، با خودم گفتم پس من هم نجات پیدا میکنم. گیرم که سوسک جان وقتی افتاد روی پله اول کجکج راه می رفت.
رفتم بیرون خانه تا مثل بیشتر شبها، غیر از شبهایی که ناامیدی از سرم زیاد میشود، به گربهها غذا بدهم. شب که میشود گربهها جمع میشوند کنار ظرف غذایی که مورچهها دارند ذرههای جامانده ته ظرف را میخورند.
توی تاریکی آستانه در میایستم. خانمی همراه پسری شاید چهارساله دارند به سمت گربهها میروند. پسر فریاد زنان میدود به سمت گربهها. گربهها هر کدام به سمتی فرار میکنند. خانم که به گمانم مادر پسربچه است، داد میزند که: «پویا نخوری زمین.» پویا اما زمین نمیخورد و میتواند خودش را به یکی از گربهها برساند. دُم گربه را میگیرد. خانم حالا به پویا رسیده و در حالی که دندانهایش را به هم فشار میدهد، دم گربه را از توی دست پویا بیرون میکشد و میگوید: «نگفتم به گربه دست نزن. غده میزنی کثافت.»
گربه وحشتزده بین زمین و آسمان رها میشود و روی شکم میافتد زمین. مادر دست پویا را میکشد. پویا پایش را توی هوا پرت میکند به امید این که ضربهای به گربه بزند. مادر شروع میکند به ناله و نفرینکردن کسی که به گربهها غذا میدهد و پسربچه را کشانکشان میبرد. میآیم تو روشنایی با ظرفی که تویش غذای گربهها را گذاشتهام. میروم سمت ظرفی که وارونه شده و گربههایی که نیستند. یک ماشین کوچک افتاده کنار ظرف گربهها. مادر پویا را میبینم که دارد برمیگردد سمت من و ظرف گربهها. روی زمین دنبال چیزی میگردد. قدم به قدم دارد به من نزدیک میشود. من اخم کمرنگی روی صورتم هست و پیشانیام را جمع کردهام. سرم را پایین میاندازم. پاهای مادر پویا را میبینم که به من نزدیک میشود. صندل قهوهای پوشیده و لاکی با رنگهای تابستانی هم زده. میبیند که من دارم ظرف وارونهشده گربهها را برمیگردانم و با دستمال تمیزش میکنم. با لحنی که انگار ما آشنای قدیمی بودهایم و حالا به خاطر اشتباهی که من کردهام با من قهر کرده، میپرسد: «شما یه ماشین کوچیک ندیدین؟»
به مادر پویا نگاه میکنم و بعد به ماشین نگاه میکنم. ماشین را کنار ظرف گربهها میبیند. میگوید :«اَه، گربهای شده.» و با لحنی آمیخته به پوزخند و سخاوت میگوید: «مال خودت.» بلند میشوم. نگاهش میکنم. نه، حرفی نمیزنم. داستانش را مینویسم.
من و خانوادهام سالهاست به حیوانات غذا میدهیم. بگذارید داستان را درست روایت کنم. پدر همیشه از ما بچهها که تعدادمان هم زیاد بود، میخواست که غذا را مهربان بخوریم. ما منظورش را میفهمیدیم. منظورش این بود که مثلا اگر داریم مرغ میخوریم، همه گوشتها را جدا نکنیم. از غذایمان کمی بگذاریم تا او روی دیوار کوتاه حیاط برای حیوانات بریزد.
پدرم خودش عادت داشت برای کلاغها غذا بریزد. بعد از مدتی کلاغها جای غذاها را پیدا کردند و پدر شد دوست کلاغها. همان روزها بود که یکی از کارگرهای ساختمان نیمهکاره کنار دیوار خانه به علت رعایتنکردن نکات ایمنی از طبقه سوم پایین افتاد و به چند روز نکشیده فوت کرد. پدرِ خیلیعصبانی را روزی دیدم که یکی از مالکان خانه نیمهکاره روبهرویی آمده بود دم خانه که شما کلاغها را اینجا جمع کردهاید و همین باعثشد که کار من را بخوابانند. همسایه ما، که تازه پرچم سیاه به نشانه عزاداری برای فوت پیامبراسلام را از سردر خانهاش برداشتهبود، معتقدبود که کلاغ شوم است و اگر پدر برای کلاغها غذا نمیریخت، کارگری نمیمرد و پروژه او تعطیل نمیشد.
داستان زندگی حیوانات در ایران قصهای است پر آبِچشم. این که بسیاری از ایرانیها چهگونه خود را به دشمن شماره یک حیوانات تبدیل کردهاند عجیب است. بعضی از حیوانات در محل زندگی انسانها زندگی میکنند. گربهها در بسیاری از خیابانها هستند و البته سگها، بعضی جاها هم پرندهها و البته گروه جاندار دیگری که کمتر به حساب میآیند: حشرهها. شاید شما هم این شعر را خوانده باشید «دوباره آدمیان از جای برخاستند/ تا زیر پاهای بیچشمشان/ قصه هزاران مورچه عاشق را نادیده بگیرند»
حالا که پای حشرات آمد وسط، یک داستان دیگر هم برایتان بگویم. همسایه طبقه بالایی ما حسابدار است. او آقای عدد و رقم است. صبحها که میرود سر کار می بینمش از پرده اتاقی که همیشه عقب است. چند بار اول که دیدمش تعجب کردم که اول صبح روی زمین دنبال چیست. بعدتر فهمیدم مورچهها را له میکند. آخر ازش پرسیدم. گفت برایش شبیه بازی است و اصلا فکر نمیکند که دارد جان جانداری را میگیرد و مورچهها مهم نیستند.
بعضی از ایرانیها دشمن حیوانات شدهاند. جالب است که بسیاریشان وقتی دارند از «اون ور دنیا» میگویند در تعریفهایشان این است که اون ور دنیاییها چقدر حامی حیوانات هستند. شما آدمهایی را دیدهاید که با هیجان از نجاتدادن یک حیوان در موقعیتی خطرناک در آن ور دنیا میگویند و خودشان که با حیوانات رو به رو میشوند خبیث میشوند؟ من دیدهام.
حیوانات در خیابانهای تهران سرنوشت غمانگیزی دارند. کمتر کسی دلش میخواهد نفسکشیدن، گشنگی و دردکشیدن آنها را به رسمیت بشناسد. گربههایی که در کوچه ما دور هم جمع میشوند شبیه ارتشی هستند که از جنگ برگشتهاند، یکی میلنگد، گربهای دیگر یکی از چشمهایش به خاطر ضربهای که خورده، کوچکشده و دیگریای که از همهشان کوچکتر است دمش کوتاه شده. بعضی از ما اصلا آنها را نمیبینیم. انگار آنها اصلا ساکن شهر ما نیستند.
من آدمهایی را میشناسم که انگار مویشان را در آَسیاب سفید کردهاند و به بچههایشان درس تنفر از حیوانات را میدهند. دشمنی با حیوانات یکی از مظاهر خشونت در خیابانهای شهرهای مختلف است.
یادم هست در سفری به شمال دو گربه تازه به دنیا آمده در حیاط خانه پیدا کردم. نمیتوانستند حتی شیر بخورند. من و خواهرزادهام هم شروع کردیم به شیردادن به آنها، با سرنگ. چند روزی گذشت و مادری به سراغشان نیامد. همسر گرامی مخالف آوردن گربهها به تهران و نگهداری از آن ها بود. بله، همسر گرامی هم بیتفاوت از کنار حیوانات میگذرد. من میخواستم مثلا زن خوبی باشم و به خواستههای همسرگرامی احترام بگذارم. رفتم محلیها را ببینم و کسی را پیدا کنم که بچه گربهها را نگه دارد. همه با پوزخندی نه گفتند. آخرین نفر خانم میانسالی بود که با لهجه شیرین گیلکی گفت: «برو بندازشون وسط آب بمیرن. اینجا گربه خیلی زیاده. اصلا بده خودم. میگم کامران شب بندازتشون تو آب.»
بسیاری در ایران بعضی حیوانات را- مثلا سگ را- نجس میدانند و نجس یعنی خیلی بد. اما دشمنی با حیوانات فقط به سگ خلاصه نمیشود، گربهها هم همین سرنوشت را دارند، پرندهها هم و حشرات هم. این وسط پرندهها یک شانس بزرگ دارند، آن هم داشتن توان پرواز است. میتوانند بپرند و از ما دور شوند. بعضیها هم دشمن حیوانات نیستند، اما از کنارشان بیتفاوت میگذرند. انگار هیچ وظیفهای در قبال گربهها و پرندهها و حشرات ندارند. انگار آنها مردهاند.
بیپرده بگویم؛ به نظرم نگهداشتن یک حیوان خانگی نشانه رفتار با حیوانات بیسرپرست نیست. این که آدم حیوانی خانگی داشته باشد و خیلی هم شیک به آن برسد نشاندهنده این نیست که آن آدم مدافع حقوق حیوانات است. در شهرهای مختلف ایران انسانها برای حیوانات شبیه هیولاهایی شدهاند که باید ازشان ترسید.
غذای گربهها را میدهم. ماشین پویا هم رهاشده در خیابان میماند. برمیگردم به خانه و داستان سوسک قهرمان را با هیجان و پرشور برای همسر گرامی تعریف میکنم. همسر گرامی میپرسد :«کج راه میرفت؟» بله من را که میشنود، میگوید که برگشتنش فایدهای نداشته، میمیرد. ابروهای متعجب من را که میبیند، ادامه میدهد: «وقتی کج راه میرفته یعنی سم خورده. از آنهایی که تو پشت در میریزی که سوسک نیاید توی خانه.»
حالم بد میشود. من هم یکی از آنها هستم. یکی از آنها که حیوانات را میکشد. فقط یک فرق دارم. من حیوانات را دستهبندی کردهام، حیوانات درجه یک، حیوانات درجه دو، حیوانات درجه سه. و سوسک حتما حیوانی درجه هیچ است، چون به نظرم نه خوشگل آمده، نه بامزه، نه چشمهایی دارد که با آنها مهربان و قدردان به من نگاه کند.
پ.ن: فردای آن روز پودرهای سوسککش را شستم و خمیرهایی پشت در زدم که حشرهها به خاطر بوی بدی که از آن به بینیشان میرسد دور میشوند.
این ماجرا ها واقعیند؟ من که می گم دشمنی با حیوانات ریشه مذهبی داره و تو ایران خیلی زیاده.
مهیار / 12 July 2015
من که میگم دشمنی با حیوانها تو ایران ریشه مذهبی داره. تو ایران با حیوانها مثل گاز سمی رفتارمیکنند. این نوشته ها هفتگیند؟
مهیار / 12 July 2015
این مطلب من رو یاد یه نوشته قدیمی ام در روزنامه اعتماد انداخت به اسم تاریکخانه
http://www.drhooman.blogfa.com/post-16.aspx
لینک مطلب
هومن ملوک پور / 12 July 2015
متاسفانه تراژدی رفتار بد ما در ایران با حیوانات و به هیچ انگاشتن این موجودات که عمری قدیمیتر از انسان دو پا بر روی کره خاکی دارند مایه شرمساریست ،کره خاکی مال تنها انسان نیست و همه جانواران و حیوانات در آن سهم دارند ،متاسفانه مذهب هم به این نامهربانی دامن زده و امروز شاهد کشتن سگها با اسید و سم در شهرها و آزار حیوانات توسط هم وطنان نا مهربان خویش هستیم صد افسوس که نمی خواهیم باور کنیم زمین بدون این حیوانات قشنگ برای ما خرابه ای مخوف خواهد شد چگونه کسی که به یک حیوان رحم نمی کند می تواند در اجتماع به انسانهای دیگر رحم نماید،خودخواهی و آزار رساندن موجودات بی دفاع هنری نیست و میازار موری که دانه کش است که جان دارد و جان شیرین خوش است …
مهدی / 13 July 2015
آیا میشود انسان حیوانات را دوست داشته باشد ولی از آنها بعنوان خوراک تغذیه کند؟
آیا به شکارچی ها توجه کرده اید که چگونه از کشتن لذت میبرند. تفریح آنان کشتن موجودات دیگر است.
انسان موجود هولناکی است . او برای خدا ،رای وطن ،برای ایدئولوژی ،برای لذت میکشد.
اما کشتن فقط نابودی فیزیکی نیست بلکه انسانها با ریشخند،تمسخر و برخوردهای خشن خود موجب کشتن روحی انسانهای دیگر میشود. وقتی انسانها با همدیگر رقابت میکنند و بدینگونه درد و رنج برای دیگران بوجود میاورند، رقابتهای ورزشی ، ملی گرایی،ونژاد پرستی همه انعکاس خشونت عظیمی است که در ذهن انسان وجود دارد. وقتی انسان گل زیبایی را که کنار جاده روییده است تا زیبایی و عطرخود را با تمام کسانی که از جاده عبور میکنند شریک شود می چیند که بخانه خود ببرد و فقط برای خود در گلدانش بگذارد. وقتی انسان با الکل،سیگار و مواد مخدر دیگر به کالبدش آسیب میرساند این خود یک نوع کشتن است.ذهن انسان انباشته از خشونت است،خشونت علیه خودش و یا علیه موجودات دیگر. برای متوقف کردن خشونت باید ذهن را و جریاناتی که در آن میگذرد دید.
m / 14 July 2015
بنده ، به غیر از سوسک نسبت به همه ی حیوانات با مهربانی برخورد می کنم
دَوَّار / 15 July 2015
وقتی یه ملتی حق وحقوقی برای حیوانات قایل نباشند وبه این درک ازواقعیت نرسیده اند مسلما حقوق اانسانی وبشری برایشان بی مفهوم خواهد بود وحاکمیت قرون وسطایی برانان حکمرانی خواهدکرد ازقدیم گفتن خلایق هرچه لایق
متین / 16 July 2015