از نخستین روزهای بعد از سقوط نظام شاهنشاهی در بهمن ۱۳۵۷، گروههای اسلامگرایی که تازه به قدرت رسیده بودند و به ارتش شاه و نیروهای انتظامی آن اعم از شهربانی و ژاندارمری اعتماد نداشتند، به فکر افتادند تا برای حراست از انقلاب نوپا در برابر کودتاهای احتمالی و به دست گرفتن نظم مناطق مختلف کشور، سازمانی مسلح تأسیس کنند.
آنگونه که محسن سازگارا[۱] در خاطراتش میگوید، به موجب طرح اولیه سپاه که او و حسن لاهوتی[۲] آن را تهیه کرده بودند، قرار بود سپاه «از جنس مردم ایران و در کنار آنان» باشد و «نه چیزی جدا یا رودرروی مردم.»
سازگارا مینویسد که بنا بر طرح اولیه، این نیرو که به پیشنهاد محمد توسلی[۳]«سپاه پاسداران انقلاب اسلامی» نام گرفت، «در صورت حمله خارجی، کنار ارتش کلاسیک ودر خدمت دفاع از کشور بود و در هنگام صلح به کار و زندگیاش میپرداخت. ضمن آنکه این سازماندهی در موارد بلایای طبیعی چون سیل و زلزله هم میتوانست به عنوان سازمان دفاع غیرنظامی به کار امدادرسانی بیاید. سازمانی اسفنجی و فراگیر، با تشکیلاتی ثابت، کوچک و محدود.»
حسن لاهوتی که نخستین صحبتها را با روحالله خمینی در اینباره انجام داده و در نوشتن طرح مشارکت کرده بود، ۱۳ اسفند ۵۷ به رسانهها گفت: «برای حفظ انقلاب از حملات ضد انقلابیها و عوامل مخربی که نمیتوانند پیروزی انقلاب شکوهمند و بزرگ ما را ببینند ما به فکر تشکیل نیرویی از رزمندگان مومن به انقلاب افتادیم که در واقع ستون و حافظ انقلاب باشند.»
اما سپاهی که قرار بود از بطن اجتماع تشکیل شود و از منافع «مستضعفین» در برابر «مستکبرین» دفاع کند، اینک چه جایگاهی در جامعه ایران دارد؟
به عقیده مهرداد درویشپور، جامعهشناس و استاد دانشگاه در سوئد، سپاه خود به یک «الیگارشی سیاسی، اقتصادی و نظامی» بدل شده است.
او میگوید با وجودی که حکومت بسیار تلاش کرده تا با شعار مخالفت با طبقه سرمایهدار بزرگ و حمایت از مستضعفان چهرهای حامی محرومان از خود نشان دهد، اما «در جمهوری اسلامی ایران شاید غیر از دوره کوتاهی که یورش به برخی زمینداران و صاحبان سرمایه بزرگ -بهخصوص دستاندرکاران یا حامیان حکومت پهلوی- انجام شد، حاکمان با بخش عمده طبقه بورژوای ایران و به ویژه بازار همدستی داشته و نظام علیرغم برخی عبارتپردازیها، خود را با مختصات نظام سرمایهداری به تمامی وفق داد. این امر بهویژه در دوران هاشمی رفسنجانی که شعارهای سازندگی سر داده میشد، محسوس بود.»
درویشپور معتقد است که نهادهایی مانند سپاه پاسداران، بسیج مستضعفین و جهاد سازندگی از یک سو و مدیران دولتی و بخشی از روحانیت از سوی دیگر، با استفاده از امتیازات قدرت، آریستوکراسی (اشرافیت) دینی جدید را شکل دادند.
به گفته این استاد دانشگاه، «گروههای مذکور بدون این که لزوماً همیشه تابع قوانین بازار باشند و بدون این که عملکردشان همیشه شباهت به فعالیتهای اقتصادی سرمایهداری کلاسیک داشته باشد، با امتیازات سیاسی و رانتخواری و استفاده از قدرت، به اصلیترین نیروهای صاحب سرمایه و قدرت در کشور بدل شدند.»
سپاه،بناپارتیسم و حفاظت از منافع طبقاتی
کارل مارکس پس از بررسی شرایط خاص پس از دوران ترمیدور در انقلاب فرانسه، این نظر را مطرح میکند که در دوران حکومت قانونی دایرکتوارها در این کشور (۱۷۹۵ تا ۱۷۹۹) که هیچکدام از طبقات اجتماعی آن دوران بر دیگری چیرگی نداشتند، بناپارت به عنوان یک دیکتاتور سر بر آورد و پس از مدتی، نظام او عملاً به حافظ منافع بورژوازی بدل شد.[۴]
آیا نیرویی مانند سپاه در سالهای بعد از انقلاب و به ویژه دوران پس از جنگ ایران و عراق، چنین موقعیتی در ایران یافته است؟
مهرداد درویشپور در این باره میگوید: «آنچه وجه مشخصه نظام بناپارتی است، روی کار آمدن یک نیروی اجتماعی جدید، طبقه یا قشر جدید است که قدرت سیاسی را قبضه کرده و موقعیتی فرا روی طبقات اصلی جامعه دارد. در واقع در شرایط عدم تعادل و موازنه قدرت بین طبقات اصلی جامعه و ناروشنی چیرگی یکی بر دیگری، بناپارتیسم هم موضوعیت اجتماعی مییابد، هم از مشروعیت نسبی برخوردار میشود و هم به یک معنی به عنوان “میانجی طبقات” یا فراسوی طبقات عمل میکند. به این معنی بناپارتیسم محصول دوران نخستِ پسا انقلابی است.»
بنا بر اعتقاد درویشپور، افراد رده بالای سپاه که سازمانشان در ظاهر برای «حراست از انقلاب» سازماندهی شده بود، خود تبدیل به یک الیگارشی شدهاند تا جایی که در کنار گرایشات سیاسی گوناگون در نظام و بخش مهمی از روحانیون، رفتار و عملکردی آریستوکراتیک (اشرافی) از خود بروز میدهند.
مهرداد درویشپور «طبقه جدید» حاکم را از یک جنبه مشابه پدیده بناپارتیسم میبیند و آن تلاش برای «تعریف کردن و متمایز کردن خود، فراسوی طبقات اصلی جامعه» است اما به گمان او، «آنچه در جامعه ایران شکل گرفته از برخی جهات بیشتر شبیه آن چیزی است که در شوروی سابق و کشورهای بلوک شرق روی داده است.»
او میگوید: «با این که در میان ادبیات سیاسی گروههای اپوزیسیون شاید اولین بار سازمان “راه کارگر” بود که از شکلگیری یک بناپارتیسم در سال ۵۸ سخن گفت، اما من مطمئن نیستم که استفاده از بناپارتیسم برای موقعیت جامعه ایران خیلی دقیق باشد، چون ما با ناروشنی سلطه کدام طبقه بر کدام طبقه مواجه نبودیم و گروه جدیدی که شکل گرفت نه نقش میانجیگر داشت، نه نقش فراسوی طبقات و نه تنظیم کننده موازنه قدرت بود.»
این جامعهشناس میگوید: «بر این باور نیستم که در شرایطی این نیرو بر سر کار آمد که طبقه کارگر و طبقه بورژوا قدرت نداشتند. برعکس، این نیرو تنها با شعارهای بیشتر ضد امپریالیستی و گاه ضد سرمایهداری بزرگ وانمود میکرد نماینده “مستضعفین” است. به رغم تفاوت چشمگیر انقلاب ایران و روسیه و حکومتهای برآمده از آن، تنها از یک بابت شباهتی با هم داشتند: هر دو خود را نماینده محرومان جامعه میخوانند، اما نشانگر به قدرت رسیدن الیگارشی جدیدی در جامعه بودند.»
ایجاد یک “طبقه جدید” در ایران، مانند بوروکراتها در شوروی
لئون تروتسکی مینویسد: «بوروکراسی شوروی در ایفای نقشی که به عنوان واسطه و تنظيم کننده دارد، در علاقهاش به حفظ مناصب اجتماعی و در بهرهبرداری خصوصیاش از دولت، شبيه به هر بوروکراسی دیگر بهویژه بوروکراسی فاشيستی است. اما از یک جهت عمده تفاوتهایی هم دارد. در هيچ رژیم دیگری بوروکراسی هرگز تا این حد از طبقه مسلط جامعه مستقل نبوده است.»[۵]
تروتسکی ادامه میدهد: «بوروکراسی شوروی بر فراز طبقهای برخاسته که به زحمت دارد از اعماق تهيدستی و ظلمت سر بلند میکند، طبقهای که مطلقاً سابقه سلطهگری و فرمانرواdی نداشته است … بوروکراسی شوروی بی آنکه یک بورژوازی ملی در کنارش باشد، به تقليد از آداب و رسوم بورژوایی میپردازد … بوروکراسی شوروی، در کاملترین معنای کلمه، یگانه قشر صاحب امتياز و فرمانروای جامعه شوروی است.»
مهرداد درویشپور اما بر این باور است که “طبقه جدید” شکل گرفته در ایران، از برخی جهات با آنچه در شوروی روی داد، مشابهت دارد: «جیلاس، سوئیزی، تروتسکی و بتلهایم به فرایند شکلگیری”طبقه جدید” در شوروی پس از انقلاب اکتبر پرداختهاند. گروهی که بیش از آن که همانند کارگران یا صاحبان صنایع، با تولید سرو کار داشته باشد، از طریق بوروکراسی نوین و در دست گرفتن قدرت سیاسی شکل گرفته و توانسته امتیازاتی برای خود دست و پا کند.»
به عقیده درویشپور این “طبقه جدید” در ایران از سه بخش تشکیل شده است: «بخشی از این الیگارشی صاحبان قدرت سیاسیاند. از خود بیت رهبری گرفته تا بقیه صاحبان قدرت سیاسی که به یمن این قدرت به منافع اقتصادی سرشاری دست یافتهاند. بخش دیگری از این الیگارشی با فعالیت در حوزه اقتصادی و به یمن قدرت اقتصادی بالا آمدند. جهاد سازندگی را جزو این گروه میتوان شمرد. بخش سوم اساساً در میان نیروی نظامی (سپاه پاسداران) شکل گرفته است. سپاه امروز هم بخشی از یک قدرت سیاسی است و هم به صورت مشخص قدرت نظامی است و هم قراردادهای اقتصادیاش نشان میدهد که نفوذ گستردهای در این حوزه دارد. یعنی از هر سه امتیاز یکجا استفاده کرده است.»
ارنست مندل، یکی از اقتصاددانها و نظریهپردازان مطرح اروپا در قرن بیستم، روند بوروکراتیزه شدن در چنان سیستمی را بدین صورت شرح میدهد: «از انحصار قدرت بر دستگاه دولت در ابتدا تنها امتیازات اقتصادی و مزیتهای سیاسی منتج میشوند. سپس امتیازات بوروکراتیک که ماهیت مادی و فرهنگی دارند از پی آن میآیند و بالاخره انحطاط کامل به وقوع میپیوندند: رهبری سیاسی دیگر در متوقف ساختن رشد بوروکراسی نمیکوشد. در راه افزایش امتیازات آگاهانه در آن ادغام شده و نیروی محرکه آن میگردد.» [۶]
درویشپور در این باره میگوید: «بر خلاف طبقات سرمایهدار کلاسیک که از طریق مالکیت اقتصادی به قدرت سیاسی دست مییابند، این به اصطلاح “طبقه جدید” با روندی معکوس صاحب امتیازات ویژهای در حوزه سیاست میشوند که امکان آن را فراهم میکند تا تبدیل به الیت اقتصادی نوینی هم بشوند.»
سپاه به عنوان طبقه اجتماعی
مهرداد درویشپور سپاه را در کنار دیگر بخشهای الیگارشی اقتصادی و سیاسی (مانند مدیران دولتی، بخشهایی از روحانیت و نهادهایی چون جهاد سازندگی)، بخشی از به اصطلاح «طبقه جدید» یا قشر نوین الیگارشی حاکم، بر میشمارد. اگر بپذیریم که هر طبقه اجتماعی، مجموعهای از رفتارهای تیپیکال بیرونی دارد که در عرصه اجتماع نمود مییابد و به عبارتی تبدیل به وجه مشخصه آن طبقه میشود، چگونه میتوان رفتار طبقاتی سپاه و اثر آن بر جامعه را بررسی کرد؟
درویشپور میگوید: «سپاه بازوی اصلی ولایت فقیه و بیت رهبری است. این ارگان نزد مردم نیرویی خوفانگیز و وحشتزا در سرکوب و مظهر اقتدار نظام است که نه فقط در درون کشور، بلکه در سطح منطقه نیز بخش مهمی از فعالیتهای سیاسی، نظامی و اقتصادی نظام را سازماندهی و اداره میکند. نیرویی اثرگذار در تحولات درونی قدرت سیاسی حاکم که پس از مداخله موثرش در سازمان دادن کودتای انتخاباتی علیه موسوی و کروبی، خاطره و نظر مردم را به خود منفیتر ساخته است.»
او خاصیت این ارگان را «وحشتافکن»ی دانسته و تاکید دارد: «وحشت مردم از این ارگان کم و بیش شبیه وحشت مردم از ساواک در حکومت پهلوی، گارد جمهوری در حکومت صدام، چکا در شوروی سابق، گارد سرخ در چین مائو و اساسها در آلمان نازی است.»
درویشپور معتقد است که مردم و جامعه تمایل دارند تا سپاه را به سمت بیطرف شدن در تحولات سیاسی ببرند و تا به این ترتیب باعث «کاهش اقتدار سپاه و تبدیل آن به بخشی از ارتش کشور و ساختار زدایی از دستگاه ایدئولوژیک» شوند و وزن نظامی و فعالیتهای اقتصادی آن را سبک کنند.
نیرویی از بطن مردم یا نیرویی برای سرکوب مردم؟
آیا سپاه نیرویی کاملاً مردمی بود؟ حسن لاهوتی در مصاحبه سال ۵۷ خود که پیشتر بدان اشاره شد، در پاسخ به این سوال خبرنگار اطلاعات که پرسیده بود آیا مارکسیستها و فداییان نیز در این نیروها حضور خواهند داشت، گفت: «خیر! در مرحله اول و بر اساس اصولی که پایهریزی شده، مساله ایمان به اسلام برای یک پاسدار انقلاب مهمترین مساله است. چگونه شما میتوانید پاسدار انقلاب اسلامی باشید در حالی که به اسلام مومن نیستید؟»
او در پاسخ به این سوال که با این حساب شما قصد دارید اسلحه را از دیگر کسانی که مسلح شدهاند بگیرید. در صورت مخالفت آنها چه خواهید کرد، نیز گفت: «اگر کمی انصاف داشته باشیم به این واقعیت میرسیم که افراد فداکار و جانبازی که انقلاب را به پیروزی رساندند همه جانبازان مسلمان بودند. البته بعضی گروههای کوچک غیرمذهبی نیز حضور داشتند که با تشکر از آنها در این مرحله میخواهم اسلحه خود را تسلیم کنند.»
در این اظهارات دو نکته مستتر است: یک این که سپاه نماینده «همه مردم»ی که در انقلاب شرکت کردند نبوده و نیروی مذهبیها به شمار میرفته است. دوم اینکه مذهبیها در جریان انقلاب، نیروی کمی نبودهاند. بنابراین میتوان گفت که نیروهای اولیهای که جذب سپاه شدند، عمدتاً جوانان یک قشر از جامعه بودند و از بطن مردم به سپاه پیوستند. اگر این تعریف درست باشد، چگونه نیرویی که از بطن جامعه است، تبدیل به نیرویی سرکوبگر میشود؟
درویشپور معتقد است که «این فرایند اجتنابناپذیر است. چنین نیرویی حتی اگر از دل مردم بیرون آمده باشد، از بطن مردم فاصله میگیرد. آنان میتوانند تا سالها به نمایندگی از “مستضعفین”، به نمایندگی از “امت اسلامی” به حیات خود ادامه دهند. به همان صورت که در کشورهای بلوک شرق، الیت حاکم، خود را مدعی نمایندگی طبقه کارگر میخواند. اصولا در نظامهای توتالیتاریستی مدعیان نمایندگی مردم خود به الیگارشی تازه تبدیل میشوند.»
او میگوید: «سپاه با تغییرات چشمگیری که در ساختار آن ایجاد شده، دیگر تنها کارکرد اولیه خود را ندارد. در واقع سپاه بیش از آنکه یک ارگان “انقلابی” باشد، الیگارشی سیاسی قدرتمندی است که با حضور در همه صحنهها مصالح خود را جستوجو میکند. این یک تکوین پراگماتیستی در تاریخچه سپاه است که آن را به یک الیگارشی جدید بدل ساخته به گونهای که حتی از شعارهای اولیه خود نیز تا حدودی فاصله میگیرد. از آن فراتر سپاه امروز به راحتی با پدیدههایی که با “معیارهای اسلام انقلابی” و شعارهای اولیهاش نیز جور در نمیآید (مانند رشوهخواری و قاچاق)، کنار میآید».
درویشپور اثر چنین تغییر موقعیتی را در جامعه، بیاعتبار شدن هر چه بیشتر وجهه اجتماعی سپاه میداند: «با وجود اینکه مخالفین حکومت -از جمله خود من- سپاه را تنها ارگان سرکوب میدیدیم، اما بخشی از جامعه تا سالها بعد از انقلاب میتوانست در آن نوعی “صداقت انقلابی” ببیند و برایش احترام قائل شود. اما ما حالا دیگر با آن جوانان انقلابی که حاضر بودند در راه شعارهایشان (آن شعارها را قبول داشته باشیم یا نه) جانشان را فدا کنند، روبهرو نیستیم. مافیای قدرت شاید کلمه مناسبتری برای ترسیم سپاه باشد. نیرویی که نقش اصلی آن به سرکوب مردم و مافیای اقتصادی-سیاسی و نظامی بدل شده است و دیگر نمیتوان آن را به بطن جامعه ربط داد.»
پانوشتها
۱. محسن سازگارا یکی از مسافران پرواز معروف ۱۲ بهمن برای انتقال روحالله خمینی به تهران (معروف به پرواز انقلاب) بود و در نخستین سالهای پس از انقلاب، مدیریت رادیو، ریاست سازمان گسترش صنایع و مقام مشاور سیاسی اجتماعی بهزاد نبوی (وزیر مشاور کابینه رجایی و معاونت او) را در دست گرفت. سازگارا یکی از چهرههای پرشماری است که علیرغم فعالیت در دولتهای اول انقلاب، در سالهای بعد تحت تعقیب قرار گرفتند و زندانی شدند. او که از سال ۱۳۸۴ مقیم ایالات متحده آمریکاست، بخشی از خاطرات خود را درباره تشکیل سپاه در وبسایت شخصیاش منتشر کرده است. (اینجا)
۲. حسن لاهوتی اشکوری دیگر مسافر پرواز انقلاب بود. او که مدتی فرماندهی کمیتههای انقلاب، ریاست سپاه پاسداران و امامت جمعه شهر رشت را بر عهده داشت و از این شهر به مجلس اول راه یافته بود، در آبانماه ۱۳۶۰ به دستور اسدالله لاجوردی بازداشت شد و بعد از چند ساعت در زندان اوین تهران جان باخت. ۲۵ سال بعد از آن واقعه، خانواده لاهوتی گفتند که پزشکی قانونی در معده این روحانی سم استریکنین یافته بود اما فاطمه هاشمی، دختر اکبر هاشمی رفسنجانی که به همراه خواهرش فائزه، به همسری دو فرزند آیتالله لاهوتی (سعید و حمید) در آمده بودند، گفت که پدرش به آنها توصیه کرده تا برای حفظ مصالح نظام درباره نحوه مرگ آقای لاهوتی سکوت کنند.
۳. محمد توسلی که به گفته سازگارا نام «سپاه پاسداران انقلاب اسلامی» را پیشنهاد کرد، از اعضای نهضت آزادی، مسئول تبلیغات ستاد راهپیمایی و ستاد استقبال از آیتالله خمینی و اولین شهردار تهران پس از انقلاب بود. او نیز در سالهای بعد بارها دستگیر و زندانی شد.
۴. کارل مارکس، بناپارتیسم را در کتاب «هجدهم برومر لویی بناپارت» بررسی کرده است. مارکس واژه بناپارتیسم را برای نامیدن شرایطی انتخاب کرد که بعد از انقلاب، نظامیان در حرکتی ضد انقلابی، قدرت را قبضه میکنند. رژیم بناپارتیست به روایت مارکس، قدرت زیادی دارد اما تنها به این دلیل که هیچ طبقهای با قدرت یا اعتماد به نفس کافی نمیتواند اتوریته خود را تثبیت کند و بنابراین، شخصی که بر فراز این جدال طبقاتی ایستاده، با استفاده از فرصت میتواند قدرت را به دست گیرد. سالها بعد تروتسکی از این واژه برای تعریف رژیم استالین استفاده کرد. تروتسکی بر این باور بود که دو طبقه اصلی یعنی پرولتاریای پیروز اما فرسوده از جنگ و بورژوازی خرد شده به دست پرولتاریا، در جدال برای احیای قدرت خویش بودند و در این میان استالین از این ضعف طبقات استفاده و قدرت را از آن خود کرد.
۵. تروتسکی، لئون، انقلابی که به آن خیانت شد، ترجمه حسن صبا و مجید نامور، فصل نهم: روابط اجتماعی در شوروی (فایل پیدیاف)
۶. مندل، ارنست، درباره بوروکراسی، بخش مفاهیم اساسی، بخش چهارم (فایل پیدیاف)