کهربا، رمانی از محمد علی سپانلو است که با نام مستعار ژوزف بابازاده در سال ۲۰۰۴ میلادی در سوئد منتشر شد. این رمان، چند سال بعد از انتشار و بعد از آنکه زمزمه ها در باره هویت واقعی این نام مستعار بالا گرفت، مورد توجه قرار گرفت و در سکوت نویسنده، بحث‌هایی چه در میان کسانی که نشانی از خود در میان شخصیت‌های رمان یافته بودند و چه در میان خوانندگان برانگیخت.

شاعر و نویسنده فقید: محمد علی سپانلو، عکس از حمید جانی‌پور
شاعر و نویسنده فقید: محمد علی سپانلو، عکس از حمید جانی‌پور

تازه‌ترین نمونه بحث‌ها در این‌باره، وقتی آغاز شد که مینا اسدی، شاعر مقیم سوئد جملاتی منسوب به سیمین بهبهانی درباره محمد علی سپانلو را نقل کرد. بعد علی بهبهانی فرزند خانم بهبهانی این نقل‌قول‌ا را نادرست و غیر واقعی خواند و ناصر زراعتی، نویسنده مقیم سوئد هم با نوشتن مقدمه‌ای بر متن علی بهبهانی، آن را منتشر کرد.

بیشتر بخوانید: بهتانی بهت‌انگیز: نامه‌ای از علی بهبهانی

مینا اسدی، که هم خودش و هم بسیاری از خوانندگان باور دارند در متن رمان، ارجاعات روشن و انکارناپذیری به او وجود دارد پیشتر هم به وصفی که از او در این رمان رفته سخت تاخته و آن را به کلی دور از واقعیت و طبیعتاً دور از انصاف دانسته بود.

کم نیستند شمار کسانی که بر ناهمخوانی روایت بابازاده/ سپانلو، از وقایع تاریخی چند دهه از تاریخ معاصر ایران، از دهه های سی تا شصت خورشیدی و به ویژه ناهمخوانی و تضاد این روایت با برخی از چهره‌های شاخص جامعه روشنفکری ایران در این سال ها تأکید کرده‌اند و بر این اساس، به داوری رمان و البته بیش و پیش از آن، نویسنده کتاب پرداخته‌اند.

«کهربا» نوشته محمد علی سپانلو
«کهربا» نوشته محمد علی سپانلو

محمد علی سپانلو، به جز رمان کهربا، در چند کتاب دیگر هم تاریخ نگاری کرده است از جمله سرگذشت کانون نویسندگان ایران، چهار شاعر آزادی و حتی به نوعی در کتاب بازآفرینی واقعیت. او به علاوه در چند گفت و گوی مفصل، خاطراتش از نزدیک به پنجاه سال حضور فعال و مستمر در فضای فرهنگی/روشنفکری ایران را نقل کرده است.

به هیچ‌یک از این تاریخ‌نگاری‌ها، نه تنها انتقاداتی از آن دست که رمان کهربا آماج آنها بوده وارد نشده، بلکه برعکس، اغلب منتقدان همت، دقت و انصاف سپانلو در نقل تاریخ و وقایع تاریخی را ستوده‌اند. پس مشکل رمان کهربا در چیست و در کجاست؟

مشکل رمان

رمان، خط داستانی پیچیده‌ای ندارد. روایت شهری است با روشنفکرانش و کافه‌هایش که با انقلاب سال ۱۳۵۷ چهره عوض می‌کند و ساکنانش دیگر می‌شوند.

آنچه این رمان را جنجال‌برانگیز کرده شیوه روایت آن است. رمان نه تنها بر خاطره استوار است، بلکه در شیوه روایی و بیانی خود نیز خاطره‌وار است. معمولاً فرض می‌شود و قرار است که خاطرات ریشه در واقعیت داشته باشند و آنچه را که روی داده، چنان که روی داده نقل کنند و راوی خاطره‌گو، خود شاهد مستقیم آنها بوده باشد.

اگر کسی درباره گذشته خودش (و به طور طبیعی دیگران) تخیل کند و گفتار و رفتاری را به خود یا دیگران منسوب کند که هرگز گفته یا کرده نشده‌اند، محصول هرچه باشد دیگر در چارچوب و قلمرو خاطره نمی‌گنجد.

رمان کهربا، اصرار دارد که در عین حال که متنی داستانی است، متنی تاریخی نیز هست. تعمد در حفظ ساختار “خاطره‌نویسی” و گزینش رویدادهای تاریخی و نقل خاطرات شخصی و در هم آمیختن خاطرات با داوری‌های شخصی، دست‌کم خواننده امروزین را وامی‌دارد که به رمان کهربا، تنها به چشم یک رمان نگاه نکند و بخواهد از آن و در آن، بخش‌هایی ناگفته مانده از تاریخ معاصر را بیابد. این اصرار و تعمد، یکی از سرچشمه‌های مشکل بابازاده/سپانلو و طرف‌های درگیر است.

در بسیاری از آثار داستانی (فیلم، نمایشنامه، رمان و داستان کوتاه و …) خالق اثر در آغاز توضیح می‌دهد که خواننده با متنی داستانی (نه روایتی تاریخی با ویژگی‌های یک اثر تاریخی) روبه‌رو است و هرگونه شباهت میان رویدادها و شخصیت‌ها، تصادفی است.

همه می‌دانیم که غالباً تصادفی در کار نیست. واقعیت پیرامون، یکی از اصلی‌ترین دستمایه‌های کار آفرینش هنری و ادبی است. اما خالق اثر، (البته اگر قصدش و توانش خلق اثری هنری/ ادبی باشد) حتی اگر شخصیت ها و رویدادهایش را آگاهانه و با تعمد از جهان بیرون برگزیده باشد، از آنجا که خود را مقید به منطق درونی اثرش می‌داند و نه منطق وقایع و رویدادهای تاریخی یا شخصیت‌های واقعی، به حرکت در چارچوب‌های از پیش تعیین شده تن نمی‌دهد یا نمی‌تواند تن بدهد و به ناگزیر میان روایت او، با واقعیت بیرونی از نگاه دیگران فاصله معناداری شکل می‌گیرد.

رمان کهربا، نه تنها هرگز چنین تلاشی نمی‌کند بلکه مدام و به شیوه‌های گوناگون خواننده‌اش را به شک می‌اندازد که آنچه می‌خواند آیا تنها متنی داستانی است (یعنی در بهترین حالت واقعیت آمیخته با تخیل و نگاه و داوری‌های نویسنده است) یا خاطره‌ای است واقعی از رویدادی که رخ داده یا آشنایی با فردی که وجود داشته است.

نوسان رمان بین خاطره‌گویی، یعنی تعهد به نقل بی‌کم و کاست و بی‌کژ و تاب واقعیت، و داستان یعنی تعهد به منطق درونی اثر و شخصیت‌سازی و حادثه آفرینی برای خلق جهانی که در کتاب وجود ندارد و نه در بیرون از آن، زمینه را مساعد می‌سازد که برخورد با رمان هم از چنین زوایایی ممکن و از نگاه برخی ضروری شود.

بر سر آن نیستم که اینجا داوری کنم چنین آمیزشی، خوب است یا بد، درست است یا نادرست، تنها می‌کوشم نشان دهم که متونی مثل کهربا، وقتی دو حوزه را چنین با هم در می‌آمیزند، رابطه‌شان با خوانندگان ممکن است چگونه از کار درآید.

مشکل نویسنده

وقتی از مشکل کتاب حرف می‌زنیم، لاجرم تا حدی هم از مشکل نویسنده حرف می‌زنیم. نویسنده حتی اگر در زمان نوشتن به تمامی بر فرآیند آفرینش آگاه نباشد، سرآخر و پیش از انتشار می‌تواند به کار خود بنگرد و ببیند که چه می‌خواسته و چه به دست آورده و آیا نوشته‌اش می‌تواند مثلاً رمان نام بگیرد، یا خاطره یا تاریخ یا …

قرار گرفتن در چنین حالتی البته در کارهای خلاقانه و نه پژوهشی و در حوزه‌ای چون شعر و نه رمان بیشتر امکان دارد. نویسنده اگر از همان اول دست‌کم چارچوب اصلی رمان را نداند، بعید است آخر سر چیزی به نام رمان عایدش شود.

سپانلو، در آغاز کارش داستان می‌نوشت. داستان را خوب می‌فهمید و کتاب «بازآفرینی واقعیت» او، گواهی است بر این سخن. حتی در شعرهایش و مخصوصاً منظومه‌هایش داستان و روایت جایی عمده دارد. پس پذیرفتن اینکه او ناآگاهانه کهربا را نوشته و ژانرها و انواع را در هم آمیخته دشوار است.

بابازاده/سپانلو می‌توانست به راحتی از صراحت نشانه‌ایی معطوف به این شخص یا آن شخص بکاهد؛ می‌توانست اولویت را به رمان و منطق درونی رمانش بدهد نه دوستی و دشمنی‌اش یا دوری و نزدیکی‌اش با این و آن؛ می‌توانست به حوزه های خیلی خصوصی افراد سر نکشد یا در روایت آن لحظات، بیانی دیگر انتخاب کند.

چرا چنین نکرده؟ ما نمی دانیم. آیا می‌خواسته وقتی در دل یک اثر پژوهشی نمی‌تواند، در دل یک رمان با استفاده از میدان باز تخیل، با کسانی تسویه حساب کند و به کسانی ادای دین؟ ما نمی‌دانیم. آیا او دنیای کهربا را چنین آفریده بود تا نشان دهد که کشوری با آن جمع‌های روشنفکری چگونه آخر و عاقبتش می‌شود انقلاب سال ۱۳۵۷؟ باز هم نمی‌دانیم.

تا آنجا که من می‌دانم سپانلو درباره کهربا چیزی عمومی ننوشته و نگفته و اگر چیزی مهم را هم خصوصی به کسی گفته، دست بالا قدر و منزلت آن حرف آن قدر است که در بهترین و صادقانه‌ترین حالت بتواند بخشی از انگیزه و نیت و مقصود او را از نوشتن این رمان را نشان دهد، نه چیزی فراتر از آن را.

کمتر نویسنده‌ای، اصلاً کمتر کسی قادر است با توضیح دادن نیت و انگیزه‌اش از نوشتن کاری، خوانندگان و منتقدانش را متقاعد سازد که درک و برداشت و تلقی خود از کتاب را کناری بگذارند و یکسره روایت پسینی نویسنده را بپذیرند.

سپانلو، به هر دلیلی، برخی از رفقا و معاصرانش را بر بستری از وقایع و رویدادهای واقعی چنین دیده و توصیف کرده. شاید خواسته، شاید ناخواسته. شاید این توصیفات برایش اهمیت بیشتری داشته تا آن مسیر کلی حوادث، شاید برعکس، فکر کرده که از این طریق ماهیت آن مسیر بهتر فهمیده می‌شود.

درست است که ما هیچ‌کدام از اینها را نمی‌دانیم و البته اگر می‌دانستیم هم فرق زیادی نمی‌کرد؛ درست است که آنچه ما می‌دانیم و کفایت می‌کند این است که کهربا را سپانلو نوشته و باقی‌اش کلنجار ماست با این متن، مثل هر متن دیگر، ولی سرآخر همیشه این سؤال هم جایی سربرمی‌کشد که چرا سپانلو کهربا را نوشته. یعنی اگر سپانلو با گذاشتن امضای ژوزف بابازاده خودش را از کهربا خلاص کرده یا تلاش کرده خلاص کند، کهربا هیچ وقت از سپانلو رها نمی‌شود.

مشکل مراجع و ضمایر

یک طرف مشکل یا مسأله هم کسانی هستند که در این نوع متون، و در اینجا کهربا که محل بحث است از آنها سخن رفته است. آنها با چنین متنی چه باید یا می‌توانند بکنند؟ این سؤال را طبعاً هم خود افراد از هم می‌پرسند هم خوانندگان کنجکاو که بعداً به آنها خواهم پرداخت.

در چنین مواردی بعضی‌ها ترجیح می‌دهند سکوت کنند، اما برخی نیز مانند مینا اسدی ترجیح داده‌اند واکنش نشان دهند. خانم اسدی در سال ۲۰۱۱ در متنی خطاب به محمد علی سپانلو نوشت:« اگر تنها مرا می‌‌زدی، می‌‌خوردم و دم نمی‌‌زدم اما تو تاریخ یک دوره از روشنفکری ایران را به گند کشیدی و من نمی‌‌دانم به چه قیمتی به این کار تن دادی؟ این است که تاب نیاوردم و صدا سر دادم.»

ممکن است چنین باشد. تلخ و دشوار است که ببینی دوستی قدیمی، تو را “بد رویت” بخواند و به شیوه‌ای رکیک درباره‌ات سخن بگوید. این تلخی و دشواری وقتی چندبرابر می‌شود که متن نه همچون یک رمان بلکه همچون یک گزارش یا خاطرات نویسنده درک شود.

خیلی از کسانی هم که به تلویح و اشاره، ذکری از آنها در کهربا رفته، دیگر میان ما نیستند. خیلی از آنها اصلاً این کتاب را نخوانده بودند یا نمی توانستند خوانده باشند چون پیش از انتشار کتاب درگذشته بودند.

اما در این مورد هم بوده‌اند کسانی که با یکسان انگاشتن رمان با خاطراتی واقعی در مقام توضیح برآمده‌اند تا نشان دهند که آنچه در کهربا در مورد فردی مشخص گفته شده، حقیقت ندارد.

به عنوان مثال، حسن یوسفی اشکوری با استناد به اظهارات و خاطرات افراد نزدیک به علی شریعتی تاکید می کند که او نه عرق می نوشیده و نه تریاک می کشیده و بنابراین، ردی از واقعیت در روایت بابازاده/سپانلو از شریعتی وجود ندارد.

بیشتر بخوانید: «کهربا»: نوشته محمد علی سپانلو

پس یک مشکل هم این است که برخورد این افراد به عنوان مرجع ضمیری که در متن آمده، نیز دوگانه است. اگر کهربا، یک گزارش یا اوراقی از دفتر خاطرات سپانلو باشد، در نهایت حکم و نظر او، نظری شخصی درباره افرادی مشخص است نه مثلا “یک دوره از روشنفکری ایران”، کما اینکه در کهربا، به نیکی تمام و ستایش مثلا به غلامحسین ساعدی یا احمد شاملو اشاره شده است.

اگر کهربا رمان قلمداد شود، آنگاه دیگر اشارات یا ضمایر، به رغم صراحتشان ضرورتاً به افراد مشخص ارجاع نمی‌دهند بلکه بیشتر بازسازی یک تیپ خواهند بود و اصولاً باز هم یک رمان که بر تخیل و مداخله در واقعیت بیرونی استوار نمی‌تواند یک دوره را به گند بکشد و حداکثر می‌تواند خانه‌ای را در پازل تصویری مخاطبان از آن دوره پر کند.

مشکل خواننده

همه آنچه گفتیم، در یک معنا مشکل خواننده هم هست و در این مفهوم، هیچ ارتباطی با خواننده بیرون از آن دایره‌ها ندارد. خواننده کنجکاو امروز، مخصوصا وقتی بفهمد نویسنده کهربا نه ژوزف بابازاده، بلکه محمد علی سپانلو است می‌خواهد بداند منظور او از طیبه و طاهره و علی و یدالله و منوچهر و مهریش و … چه کسانی است و آیا صحنه‌های خاصی که با جزئیات در کهربا وصف شده‌اند، واقعیت دارند یا نه.

کوشش این خوانندگان کنجکاو، که بیشتر جنبه‌هایی از زندگی خصوصی روشنفکران و هنرمندان جلبشان می‌کند البته کمتر به جایی می‌رسد، اما از آنجا که بسیاری از توصیفات کهربا مربوط به جمع و حلقه‌ای کوچک است که طبعاً جزییاتش عمومی نشده و احتمالاً نخواهد شد، ممکن است به عنوان تصویری تمام‌نما از نحوه زندگی برخی هنرمندان یک دوران در ذهن خواننده دست‌کم برای مدتی حک شود.

با این همه، ممکن است خوانندگانی هم باشند که عطای دریافتن جزییات زندگی خصوصی برخی را به لقای خواندن یک رمان ببخشند و بخواهند با کهربا به عنوان یک رمان برخورد کنند و از رهگذر توصیفاتی این چنینی به این بیندیشند که چگونه حتی در آوانگاردترین جمع‌ها، آوارنگاردیسم و نوگرایی امری یکسره قلابی بوده و روشنفکران و هنرمندانش تا اعماق در سنت‌ها فرورفته بودند و چرا برای چنین جامعه‌ای، حکومتی اسلامی فرجامی غیرمنتظره نبوده است.

کهربا اگر حتی روزی به عنوان رمان پذیرفته شود، برای جلب این دسته از خوانندگان البته کاری بس دشوار خواهد داشت.