توضیح:

هاینریش هاینه شاعر و نویسنده‎ی قرن نوزدهمی آلمانی، در ایران اگر اندک اسم و رسمی دارد، بیشتر به به خاطر اشعار غنایی و به‌ویژه منظومه‌ی «فردوسی شاعر»ش است. هاینه اما صرفاً شاعر نبود، به خصوص اگر شعر را دون فلسفه می‌پندارید و معنا می‌کنید. او روزنامه‌گاری منتقد وهجوپرداز و درعین حال یکی از بزرگترین راویان اودیسه‌ی روح دینی- فلسفی آلمان بود.

هاینریش هاینه
هاینریش هاینه

در اوایل سال ۱۸۳۳ بود که هاینه در پاریس مجموعه مقالاتی با محوریت تحولات ادبی زبان آلمانی برای نشریه تازه تأسیس شده «ادبیات اروپا» مهیا و تنظیم کرد. بعدتر در ۱۸۳۴ همین مقالات با آزادی عمل بیشتر به لحاظ سیاسی در مجله «دو جهان» و سپس در کتابی واحد منتشر شد. نسخه‌ی آلمانی کتاب نیز زیر تیغ سانسور با جرح و تعدیلی ناامید کننده در ۱۸۳۵ به هموطنان هاینه عرضه شد.

درهرحال، کتاب هاینه بیش از آنکه پنجره‌‌ای به ادبیات آلمانی باشد، آیینه‌ای از تطور مذهبی و فلسفی در آلمان است. دو قهرمان اصلی روایت و گزارش هاینه عبارت اند از لوتر و کانت.

به زعم هاینه، اگر لوتر زبان آلمانی را با ترجمه‌ی کتاب مقدس (باز)آفرید، و با جابه‌جایی مرزهای گفتنی‌ها و ناگفتنی‌ها انقلابی بنیادین در زبان را رقم زد – انقلابی که بعدتر گوته، لسینگ و خود هاینه آن را پی گرفتند و بالقوگی‌هایش را محقق ساختند– ، رهبر انقلاب دوم کسی جز کانت نبود؛ انقلابی در ایده که به منزله‌ی گسستی دراماتیک در نسبت امر متعالی و امر درونمادگار بود. آنچه در ادامه می‌آید، بخشهایی از کتاب «آلمان» [مذهب و فلسفه در آلمان]هاینه است که در آن این آخرین شاعر رمانتیسیسم از کانت به مثابه بزرگترین تروریست قملرو ایده و همچون قهرمان انقلابی فلسفی پرده‌برداری می‌کند. به باور هاینه نقد اول کانت گسستی خونبار و انقلابی تمام عیار بود.

هاینریش هاینه، چرخش کوپرنیکی کانت را هم‌ارز با کنش انقلابی در فرانسه قرار داد. در این هم‌ارزی، کانت روبسپیر جهان فلسفه، و فیشته ناپلئون آن و شلینگ هم به خاطر بازگشت به اسپینوزاگرایی جزمی شارل دهم جهان خونبار کلمات و ایده‌هاست. هاینه بر آن بود که آلمان به لطف اصلاحات دینی در برابر انقلاب مصونیت فرهنگی پیدا کرده بود. علاوه بر آن، گسست فرانسوی در تاریخ، یعنی ترور پادشاه، صرفاً سویه‌ای از گسست بنیادی‌تر آلمانی از امرمتعالی در نقد اول کانت بود. آنتی‌تز ماتریالیستی این صورت‌بندی ایده‌آلیستی را البته بعدتر می‌توان در کلام مارکس پیدا کرد، آنجا که می‌نویسد: «آلمانی‌ها معاصران فلسفی دوران مدرن هستند، بدون آنکه به لحاظ تاریخی با آن معاصر باشند.» نزد مارکس، مسأله اصلی ناهمزمانی و آناکرونیسم ایده‌آلیسم آلمانی با رخداد/انقلاب فرانسه است. از دید مارکس، انقلاب فکری آلمانی خود نشانه‌ی تأخر سیاسی یا پس ماندن در واقعیت است. به همین خاطر است که مارکس «‌خروس سرزمین گُل» را در برابر «جغد مینروا»ی فلسفه قرار می‌دهد که در شامگاه – یعنی دیر– بال می گشاید. مارکس مقدمه ای بر نقد فلسفه حق هگل را با این جمله به پایان می‌رساند: «وقتی همه‌ی شرایط داخلی فراهم شد، بانگ خروس سرزمین گل [انقلابی فرانسوی] رستاخیز آلمان را بشارت خواهد داد.» جالب آن که خروس سرزمین گل، قبل از مارکس استعاره‌ی موردعلاقه‌ی هاینه بود، خروسی که بانگش «رویاهای تب‌دار» را باطل می‌کند. با توجه به اینکه مارکس و هاینه هر دو در پاریس بوده و همدیگر را می‌شناختند تأثیرپذیری مارکس از هاینه به خصوص در نقدهای اولیه‌اش از مذهب کاملاً قابل تصور است.

ربکا کامی در کتاب درخشان «جشن ماتم: هگل و انقلاب فرانسه»[1] همین ایده‌ی هاینه را جدی می‌گیرد، و البته انقلاب فرانسه و دانش مطلق هگلی را برحسب ماتم و ماخولیا صورتبندی می‌کند. غرض از ذکر این نکته آن که ربکا کامی کتابش با نقل قولی از هاینه می‌گشاید: «تنها نوادگان دور ما میتوانند قضاوت کنند که ما به خاطر متقدم دانستن کار فلسفی بر انقلاب باید ستایش شویم یا سرزنش.»

مبنای ترجمه این متن نسخه‌ی فرانسوی آن است، ترجمه‌ی انگلیسی‌اش هم مد نظر قرار گرفته است.

Maximilien Robespierre - Immanuel Kant

هاینریش هاینه درباره کانت

… داستان وحشتناکی است. ترسناک است وقتی بدن‌هایی که آفریده‌ایم از ما روح بخواهند، اما بی‌نهایت هولناک‌تر، وحشتناک‌تر و مهیب‌تر وقتی است که روحی بیافرینیم و بشنویم از ما طلب بدن می‌کند، و بنگریم که در پی این طلب دنبال ما می‌آید و دست از سرمان برنمی‌دارد. تفکری که به دنیا می آوریم چنین روحی است. ما را آرام نمی گذارد مگر بدنی بدان ببخشیم و واقعیتی محسوس بدان عطا کنیم . تفکر در تقلای به فعل درآمدن است؛ و کلمه می‌کوشد تا گوشت گیرد، و شگفتا که انسان، همچون خدا در کتاب مقدس، کافی است افکارش را به زبان آورد تا جهان مطابق آن شکل گیرد؛ زان پس یا نور خواهد بود یا تاریکی، آبها خود از خشکی‌ها جدا می‌کنند؛ و حتی ممکن است جانواران درنده به بار آیند. باری، جهان مهر و امضاء کلمه است.

[ای مردان مغرور عمل، مراقب باشید شما هیچ چیز جز کارآموزان ناآگاه مردان تفکر نیستید؛ آنان که اغلب در سکون فروتنانه‌شان، وظایف ناگزیرتان را تعیین می‌کنند. ماکسیمیلیان روبسپیر مگر چیزی جز دست ژان ژاک روسو بود؟ دستی خون آلود که ار زهدان زمان بدن روحی را بیرون کشید که روسو آفریده بود. آیا همان اضطراب ناآرامی که زندگی ژان ژاک را دچار آشفتگی ساخته بود چنان خلجانی را در او برنیانگیخته بود تا او از پیش آن قابله‌ای را خبر کند که برای به دنیا آوردن افکارش لازم بود؟]

احتمالا حق با فونتنل پیر بود که می گفت: «اگر تمام حقایق جهان را در مشتم داشته باشم، حواسم بسیار جمع خواهم بود که آن را باز نکنم». من اما جور دیگری فکر می‌کنم، اگر تمام حقایق جهان را در دست داشتم به احتمال قوی بلادرنگ التماس می‌کردم آن دست را قطع کنند؛ درهرحال، چندان آن را بسته نگاه نمی‌داشتم. من برای آن که زندانبان اندیشه‌ها باشم زاده نشده‌ام؛ قسم به عرش! آنها را آزاد می‌ساختم. حتی اگر درهیأت خطرناک‌ترین واقعیت‌ها تجسم می‌یافتند، حتی اگر همچون دسته‌ی میگسار باکوسیان[2] مجنون سرزمین‌ها را می‌پیمودند و شکل به شکل می‌شدند، حتی اگر زیر تیغ‌ها و نیزه‌هایشان بی‌گناه‌ترین گل‌های ما را له می‌کردند، حتی اگر بر بیمارستان‌های ما می‌‍‌تاختند و جهان پیر بیمار را در تختش شکار می‌کردند. قلبم از اندوه لبریز می‌شد، بی‌شک، و من نیز بی‌گزند نمی‌ماندم! دریغا! من نیز بخشی از این جهان پیر بیمار هستم؛ و شاعر راست می‌گوید که تمسخر چوب زیر بغل باعث نمی‌شود تا آدم بتواند بهتر راه رود. من از همه‌ی شما به شکل اندوه‎ناک‌تری بیمارترم، کسی که بیشتر از همه باید برایش متأثر شد، من ام! چرا که من می‌دانم سلامتی چیست، و نه شمایی که رشک می‌برم بهتان؛ شما می‌توانید بمیرید بی‌آن که شرایط مرگ خود را دریابید. بله، بسیاری از شما از مدتها قبل مرده اید، اگر چه مدعی هستید که زندگی واقعی‌تان تازه آغاز شده. آنگاه که در پی رفع چنین توهمی هستم، از من عصبانی می‌شوید، درشتی می‌کنید و بر من خرده می‌گیرید،… وهولناک تر آنکه مردگان بر من می‌تازند و مرا مسخره می‌کنند، و نفرت انگیزتر از دشنامهایشان بوی تعفن شان است. دور شوید ای ارواح! می خواهم از مردی سخت بگویم که حتی نامش می‌تواند جن را از بدن خارج کند، من از امانوئل کانت سخن می‌گویم .

می‌گویند که اشباح سرگردان شب لبریز از ترس و ترور می‌شوند وقتی به تبر جلاد می‌نگرند. چه ترس و تروری آنها را فرا خواهد گرفت وقتی با «نقد خرد محض» کانت روبرو شوند! این کتاب همان شمشیری است که خدای خداپرستان را در آلمان کشت.

بی‌رودروایستی و حقیتاً، شما فرانسوی‌ها درقیاس با آلمانی‌ها رام و میانه رو بوده‌اید، شما جز یک شاه چیزی را نکشتید، [و آن هم شاهی که قبل از آن که گردنش را به تیغ گیوتین بسپارید سرش را از دست داده بود.] و بدین مناسب چنان فریاد زده، ضرب گرفته و پا کوبیده‌اید که کل جهان به لرزه در آمده. واقعیت این است که اگر بخواهیم ماکسیمیلیان روبسپیر را با امانوئل کانت مقایسه کنیم زیادی به او افتخار داده‌ایم. ماکسیمیلیان روبسپیر، شهروند بزرگ خیابان سن اونوره، در قبال موضوع سطلنت، بی شک، به سرعت شمیر نابودی برکشید و در جنون صرع شاه‌کشی اش به طرزی مخوف در خود پیچید، اما به محض آن که مسأله به وجودی متعالی مربوط شد، کفی را که دهانش را سفید کرده بود پاک کرد، و دست‌های خون آلودش را شست، و از کشو جامه‌ی آبی یکشنبه‌هایش را با دکمه‌های آبگین زیبایش بیرون کشید و دسته گلی را در یقه‌ی پهن جلیقه‌اش جا داد.

دشواراست نوشتن تاریخ زندگی امانوئل کانت؛ چرا که او نه زندگی داشت و نه تاریخ؛ او مجرد و مکانیکی و تقریباً انتزاعی زیست، در خیابان پرت کوچکی در کونیگسبرگ، شهری قدیمی در مرزهای شمال شرقی آلمان. گمان نمی‌کنم که ساعت بزرگ کلیسای جامع وظیفه‌ی روزانه‌اش را نسبت به همشهری‌اش ایمانول کانت، با شور کمتر و نظم و قاعده‌مندی بیشتری انجام داده باشد. برخاستن از خواب، نوشیدن قهوه، نوشتن، درس دادن، شام خوردن، رفتن به پیاده روی، هر کدام سر ساعت مشخص خود. همسایه‌ها می‌دانستند که امانوئل کانت درست سر ساعت دو و نیم کت خاکستری به تن و عصای اسپانیایی در دست از خانه خارج می‌شود، و به طرف گذر سایه‌گستری پاسفت می‌کند که حالا به یاد او گذرگاه فیلسوف نامیده می‌شود. کانت این گذرگاه را به طور مرتب روزی هشت ار بالا و پایین می‌کرد، در زمستان و تابستان و وقتی که هوا گرفته بود و ایرهای سیاه خبر از باران می‌داند، خدمتکارش، لمپه کهن‌سال را می‌دیدی که در پی او با چتری بزرگی زیر بازو، همچون تصویری راستین از مشیت، مراقب و نگران می‌آمد.

چه تضاد خارق‌العاده‌ای میان حیات بیرونی و روزمره این مرد و تفکر ویرانگرش! اگر شهروندان کونیگسبرگ حدود تفکر او را دریافته بودند، در برابرش به شکل بسیار هولناک‌تری به رعشه می افتادند تا با دیدن جلادی که جز انسان نمی‌کشد. … لیکن آن مردمان نیک او را جز در هیأت یک استاد فلسفه نمی‌دیدند، و وقتی او سر ساعت معین و در زمان مقتضی عبور می‌کرد، به او سلام داده و با او ساعتهایشان را تنظیم می‌کردند.

اگرچه امانوئل کانت، این بت‌شکن اعظم در حوزه تفکر، در تروریسم بسیار از ماکسیمیلیان روبسپیر پیشی گرفته، اما همچنان شباهتهای زیادی او با دارد، آن قدر که آدم ترغیب می‌شود به مقایسه شان. قبل از هرچیز در هر دو صداقتی انعطاف‌ناپذیر، تند و تیز، ناخوشایند و خشک و غیرشاعرانه را می‌توان یافت. به علاوه، هر دو از نوعی استعداد سوء ظن قوی برخوردار بودند، یکی آن را به نقد ترجمه کرد و آن را علیه ایده‌ها به کار گرفت، در حالی که دیگر آنها را علیه انسانها به کار برد و بر آن فضلیت جمهوری‎خواهی نام نهاد. وانگهی، در سیمای هر دو بالاترین درجه ی تیپ مغازه دار [تنگ نظر] را می‌توان مشاهده کرد… به حکم سرشت هر دو مقدر به ترازو کردن قهوه و شکر بودند، اما سرنوشت موازنه‌یدیگری برایشان تدارک دیده بودند، و در کفه‌ی یکی شاه و در کفه‌ی دیگری خدا را گذارده بودند… و آنها هر دو وزنه‌هایی دقیق درترازوی این موازنه بودند.

منبع

 Heinrich Heine (1835) De l’Allemagne, Œuvres de Henri Heine V, Renduel,  Paris, pp. 149-154


پانویس‌ها

[1]. Mourning sickness

با توجه به خصیصه‌ی کارناوالی‌ای که در این نوع سوگواری است، «جشن ماتم» پیشنهاد مراد فرهادپور و آرش ویسی است که کتاب را ترجمه کرده و در حال آماده سازی آن برای انتشار اند. ربکا کامی خود در مورد ابهام دستوری عنوان Mourning sickness این طور توضیح می‌دهد: ماتم در اینجا هم صفت و هم اسم صدر است. ناخوشی هم ماتم را مبتلا کرده و هم موضوع آن است. به عبارت دیگر عزاداری در اینجا از نوع بیمار و ناخوش آن است، اما در عین حال نفس عزادار بودن نیز به منزله‌ی ناخوشی است.

[2]. Bacchantes