صبح که یوسف بیدار شد، صحنههای جشن عروسی دیشب هنوز به وضوح در ذهن و جلو چشمش بود. چه قدر به همه خوش میگذشت! سالهای دراز بود که دیگر هیچ کس یک همچه عروسی قفقازی گرم و شلوغی نگرفته بود. چرا، پیش آمده بود که بعضی از همدورهها و همشهریهای سابق در عروسی دختر یا پسرشان چند نوازنده ترک هم صدا کرده باشند و تک و توکی از مهمانها با آهنگها و ترانههای خاطرهانگیز آنها برقصند و بعد هم با چند جور غذای ترکی، در کنار غذاهای تهرانی، از آنها پذیرائی بشود ولی اینکه عروسی این طور یک دست قفقازی باشد و همه ترکی حرف بزنند و ترکی بخوانند و ترکی برقصند و غذاها هم از دم ترکی باشد، نه! اکثر زنها و مردها، چه آنها که سنی داشتند و چه دخترها و پسرهای جوان، بطور تکی یا گروهی، متناسب با آهنگهای گرم و پرشور یا ملایم و پراحساس رقص – مثل «لزگی» و «شالاخو» و «ساری گلین» و «بری باخ» و «اوزون دره» و «جیران بالا» – که یک دسته هفت هشت نفره «توی چالان» مینواختند، میرقصیدند و ولولهای راه انداخته بودند. مخصوصا عرقخوری پدر عروس و پدر داماد و بعضی از رفقای قدیمیشان – همراه چند تائی از جوانها – که از اول تا آخر جشن ادامه داشت خیلی دیدنی بود؛ بخصوص که عرق را از گیلاسهای کمر باریک چایخوری و همراه لقمهای از کوفته، دلمه برگ مو، دلمه کلم، و یا تکهای کباب و قاشقی از سالاد قفقازی بالا میانداختند و، البته، هر کدامشان هم وسط بگو و بخندی که میکردند و لاف و گزافی که میگفتند نخهای سیگار را آزادانه و بیآنکه کسی چپ چپ نگاه کند یا لب بگزد و چشم غره برود، و یا بخواهد از دستشان بگیرد، دود میکردند. بزن بکوب عجیبی بود و انگار تا نزدیکیهای صبح ادامه داشت چون حالا که او بیدار شده بود هیچ بخاطر نمیآورد کی و چطور از بالکن به اتاق خواب برگشت و قبل از دمیدن آفتاب کنار فهیمه دراز کشید و خوابش برد.
بوی خوب و اشتهاآور پیاز و نعنا داغ بیدارش کرده بود. از رختخواب درآمد و قبل از اینکه برود به دستشوئی، از راهرو گذشت و خودش را به فهیمه رساند که کنار میز ناهارخوری ایستاده بود و داشت خمیر آش گوشوارهای را که روی آن پهن کرده بود میبرید و قطعه قطعه میکرد.
“تو دیشب اصلا متوجه عروسی این همسایه عقبی نشدی؟”
فهیمه که حواسش به خمیر و اندازه برش قطعههای آن بود گفت: “کدوم عروسی؟”
یوسف با تعجب نگاهش کرد و گفت: “یعنی تو اصلا دیشب نشنیدی تو حیاط همسایه پشتی چه بزن بکوبی بود؟”
فهیمه گفت: “خواب دیدی لابد”
یوسف سر تکان داد و لبخند تلخی زد و برگشت بطرف راهرو که برود به دستشوئی.
فهیمه گفت: “چای حاضره، نون و پنیرم گذاشته م تو سینی کنار سماور تو آشپزخونه؛ اینجا سر میز جا نیست.”
یوسف دست و صورتش را شست و برگشت پیش فهیمه و رفت داخل آشپرخانه. قوری را برداشت و شروع کرد به ریختن چای دم کشیده پرعطر به داخل استکان بزرگ همیشگی خودش که فهیمه کمی شکر در آن ریخته بود.
“خواب نبود… یعنی من فرق خواب با واقعیت رو نمیدونم! یه عروسی واقعی بود؛ یه عروسی قفقازی. این همسایههای تازه پشتی هم باید مال اون طرف باشن.”
فهیمه سرش را برگرداند به طرف او. مکثی کرد، چشمی گرداند و دوباره مشغول بریدن خمیر شد: “فارسن یوسف جان؛ مال اصفهانن.”
یوسف گفت: “تو از کجا میدونی؟ همه شون ترکی حرف میزدن… عروسی قفقازی بود. ممکنه اهل باکو باشن؛ یا گنجه یا نخجوان…”
فهیمه گفت: “خب، حالا صبحونت رو بخور بیا اگه حوصله داری چند تا از این گوشوارهها رو بپیچ. دست تنها خیلی طول میکشه.”
یوسف که لقمهای در دهان داشت جرعهای از چای شیرین نوشید و در حال جویدن گفت: “هر دو طرف عروسی مال اون ور بودن… هیچ فارسی توشون نبود. همه چیز ترکی بود…”
صدای زنگ در شنیده شد. فهیمه خواست کارش را رها کرده و برود به طرف در که یوسف جنبید و گفت: “تورجه. من باز میکنم.”
در را که باز کرد تورج سلام داد و داخل شد.
یوسف با چهرهای گشوده و لبخندی به لب گفت: “خوش خبر باشی.”
تورج رفت به طرف فهیمه، صورتش را بوسید و نگاهی کرد به انبوه قطعههای خمیر و گفت: “چه خبره؟ چی شده داری گوشواره درست میکنی؟”
فهیمه دیگ بزرگ مایه گوشت را از سر میز کشید طرف خودش و گفت: “بابات هوس کرده. دو سه روزه میگه یه گوشواره درست کن بچهها بیان همه دور هم بخوریم.”
تورج نگاهی کرد به یوسف، که در را بسته و آمده بود کنار ملیحه، و گفت: “خوبه، همیشه از این هوسها بکن. خیلی وقته گوشواره نخوردیم.”
فهیمه گفت: “دلم میخواد زود زود درست کنم مامان، ولی خیلی سخته؛ دست تنهام که نمیشه… ماشاء الله تعدادمون هم که زیاده؛ همه هم شکر خدا سالم و بخور!”
تورج خندید و گفت: “نصفش رو که فقط داداش میخوره!”
فهیمه گفت: “برای اون یه قابلمه جدا درست میکنم. ماشاء الله با اون هیکل یکی دو تا بشقاب توگود که جواب نمیده.”
تورج گفت: “چرا اینجور وقتها همه رو خبر نمیکنی بیان اقلا با هم گوشوارهها رو بپیچین…”
فهیمه گفت: “همه تون گرفتارین مامان… همین که بیاین دور هم بخوریم خودش خوبه. نمیخوام زن هاتون رو به زحمت بندازم.”
یوسف اولین خمیری که مایه گوشت روی آن گذاشته شده بود را برداشت و در حال پیچیدن آن گفت: “دیشب این همسایه پشتی عروسی داشت. تو میدونستی این هام مال اون طرفن؟”
تورج با تعجب گفت: “عروسی! تو همین حیاط کوچیک جلو بالکن شما؟”
یوسف خمیر دیگری برداشت و در حال پیچیدن گفت: “چه عروسی مفصلی!”
فهیمه، همانطور که داشت روی هر قطعه از خمیر یک بند انگشت مایه گوشت میگذاشت، نیم نگاهی به تورج کرد و گفت: “خواب دیده… عروسی کجا بود؟”
یوسف بر آشفت و گفت: “هی میگه خواب دیده!… من از اون بالا با چشمهای خودم داشتم تماشا میکردم. عروسی بود؛ یه عروسی کامل قفقازی.”
فهمیه با خونسردی گفت: “بابات میگه این همسایههای عقبی باید مال اون طرف باشن. نیستن. ولی اگه هم باشن دیشب عروسی مروسی خبری نبود اینجا…”
تورج نگاه کرد به یوسف و گفت: “نه آقا جون؛ این همسایههای عقبی شما مال اون طرف نیستن. همون موقع که داشتن اسباب کشی میکردن من سر کوچه دیدمشون؛ اصفهانین. مرده هم تو کار فرشه…”
خلق یوسف بکلی تنگ شد. بلند شد رفت طرف آشپرخانه و استکان نیمه خالی چایش را برداشت و پیش از اینکه سر بکشد گفت: “رفتین امروز پیش اون آقا؟”
تورج که متوجه حال پدرش بود مکثی کرد و بعد آهسته گفت: “نمیشه آقا جون. نمیشه. باید فراموش کنی.”
یوسف استکان چای را گذاشت داخل سینی صبحانه و دوباره برگشت به طرف تورج و گفت: «چی میگن آخه؟ داداشت که گفت این آقا خیلی خرش میره…»
تورج سرش را انداخت پائین و گفت: «داداش درست میگه… طرف یکی از کله گندههای وزارتخونه س. فکر کنم یه جورهائی تو ساواک هم باشه…»
یوسف گفت: «خب، پس چی؟ یعنی اونم هیچ کاری ازش بر نمیاد؟»
تورج گفت: “صبح اول وقت با داداش رفتیم پهلوش. خدا عمرش بده، واسطهای که داداش تراشیده بود بالاخره تونست ما رو بفرسته تو اتاق اون. پرونده زیر دستش بود و از همه چی خبر داشت. رو کرد به داداش و گفت حالا واسه چی پدرتون این قدر اصرار داره بره باکو؛ مگه جا قحطه برای گردش و تفریح؟”
یوسف بیاختیار گفت: “دیوس!”
تورج گفت: “حق داره آقا جون. میگفت فعلا اوضاع اینجوریه. میگفت مگه نمیشنوین هر شب رادیوی ما چه فحشهائی داره میده به شوروی؟ رابطه قطعه. نه کسی میتونه بره تو هیچ کدوم از این کشورهای کمونیستی و نه کسی میتونه از اونجاها بیاد به ایرون…”
یوسف گفت: “اینها رو که قبلا هم همون کارمند اداره پاسپورت گفته بود.”
تورج گفت: “خب، داداش فکر کرده بود شاید یکی از مقامهای بانفوذ ورارتخونه اگه بفهمه شما اهل اونجا بودین و میخواین یه سری بزنین و دیداری با فامیلهای قدیمی بکنین بتونه یه جوری یه کاری بکنه.”
یوسف پرسید: “گفتین بهش؟”
تورج گفت: “داداش همه چیز رو براش تعریف کرد. حتی بهش گفت پدر ما پیر شده، این آخر عمری میخواد یه دیدار دیگهای از زادگاهش و فک و فامیلش بکنه…”
یوسف پرسید: “یعنی بازم گفت نمیشه؟”
تورج گفت: “آدم بدی نبود آقا جون. میگفت شما چهار تا برادرین با دو تا خواهر. همه تون هم که دست و بالتون الحمدالله بازه؛ هر کدومتون برای خودتون کسی هستین. تا حتی از وضع دامادهای شما هم خبر داشت. میگفت حالا چه اصراریه که پدرتون تو این شرایط بره باکو که همه شما هم برین زیر ذره بین؟ میگفت چرا به سری که درد نمیکنه میخواین دستمال ببندین؟ داداش بهش گفت ما که نمیخوایم بریم؛ این پیرمرد میخواد یه سر بره دیداری بکنه برگرده. گفت به پدرتون بگین اونجا دیگه اونی که اون تو یاد و خاطره ش داره نیست؛ اونجا حالا یه کشور دیگه س با یه سری آدمهای دیگه و یه اوضاع دیگه. بهش بگین اگه همون بود که اون تو خیالشه، چرا وقتی جوون بود گذاشت در رفت اومد ایرون؟ بگین باکو دیگه اون باکوی بچگیها و جوونیهای اون نیست. این همه جای دیدنی تو همین ایرون هست؛ چرا حتما باید بره باکو؟ آب زیر پوستش رفته، زیارت امام رضا یا دیدن اصفهان و شیراز راضیش نمیکنه، چرا هر کدوم یه پولی رو هم نمیذارین پدر و مادرتون رو بفرستین برن یه سفر اروپا؟ اونجا که خیلی خوشتر بهشون میگذره… دو سه هفته مادام موسیو تو اروپا بگردن و برگردن؛ چی از این بهتر؟”
یوسف با بیحوصلگی گفت: “پس یعنی که نمیشه…”
تورج گفت: “نه، نمیشه آقا جون. تو راه که با داداش برمی گشتیم فکر کردیم خب اینم ایده بدی نیست؛ چرا شما پا نمیشین با مامان سه چهار هفته برین اروپا؛ اون همه جای دیدنی هست…”
یوسف از روی صندلی برخاست و گفت: “یکی از اون سیگارهات رو بده به من.”
تورج جا خورد و زبانش بند آمد. چشمش را از او گرداند و نگاه کرد به مادر.
فهیمه که داشت خمیرها را میپیچید گفت: “نه، نمیخواد بهش بدی.”
تورج رو کرد به پدرش و گفت: “مگه دوباره شروع کردین؟”
یوسف با خلق تنگ و بیحوصله گفت: “نه، الآن یکی میخوام. آسمون که به زمین نمیآد!”
فهیمه گفت: “مگه باز یادت رفت دکتر چی گفت؟ سیگار از زهر هم برات بدتره.”
یوسف گفت: “یکی بیشتر نمیکشم.”
تورج گفت: “یکی بکشین دوباره شروع میکنین. نکنین آقا جون… دو سه ماهه خوب خودتون رو نگه داشتین. الآن یه خرده ناراحت شدین خیال میکنین یه نخ سیگار میتونه کاری براتون بکنه. نمیخواد بکشین…”
یوسف به حالت قهر رفت طرف آشپزخانه و قوری را گذاشت روی سماور.
تورج آهسته و زیر لب به مادرش گفت: “دلم براش میسوزه؛ ناراحته…”
فهیمه گفت: “نه، نمیخواد بسوزه… چند دقیقه دیگه یادش میره.”
یوسف از توی آشپزخانه داد زد: “نه، یادم نمیره. اصلا نمیخواد بده. خودم میرم یه پاکت میخرم.”
فهیمه گفت: “نه، تو نمیری. نمیخواد سیگار بکشی. واسهت خوب نیست.”
یوسف با همان صدای بلند گفت: “اگه برای من خوب نیست، برای پسرت هم خوب نیست. چرا به اون چیزی نمیگی؟”
تورج از جایش برخاست، رفت بطرف آشپرخانه و پاکت سیگارش را گذاشت روی پیشخوان و گفت: “بیا آقا جون، تو که میخوای بکشی همه ش رو بکش… ما واسه خودت میگیم…”
و راه افتاد به طرف در.
فهیمه گفت: “اون سیگار رو از اونجا بردار. نباید بکشه…”
تورج در را باز کرد و گفت: “من و تو حریف آقا جون نمیشیم مامان. بذار هر کار دلش میخواد بکنه…”
فهیمه دست از کار کشید و با عصبانیت گفت: “بخدا دیگه از دست این مرد ذله شدم…”
تورج گفت: “خودت رو ناراحت نکن. ان شاء الله که همون یکی رو میکشه… کی باید با بچهها بیایم؟”
فهیمه گفت: “فردا. مگه فردا جمعه نیست؟ همه تون پاشین بیاین. بقیه رو هم تو خبر کن…”
تورج که رفت، فهیمه برخاست رفت داخل آشپزخانه. قوری را از روی سماور برداشت و بیآنکه به یوسف نگاه کند گفت: “این چائی کهنه شده. الآن دوباره دم میکنم…”
یوسف پاکت سیگار را برداشت. از راهرو گذشت و رفت روی بالکن. نگاهی به حیاط کوچک همسایه انداخت و دوباره صحنههای عروسی دیشب پیش چشمهایش مجسم شد. دست کرد توی جیب شلوارش و بسته کبریتی را که از آشپرخانه برداشته بود در آورد و با آن یکی از نخهای سیگار تورج را گیراند و شروع کرد به کشیدن.
تا فهیمه همه خمیرها را بپیچد و آش گوشواره را در دو قابلمه بزرگ و کوچک بار بگذارد ساعتی هم از ظهر گذشته بود. یک دفعه یادش آمد که قوری و استکان یوسف را شسته ولی چای تازه درست نکرده است. مشتی چای خشک داخل قوری ریخت، از آب داغ نیمه پرش کرد و گذاشت روی سماور تا دم بکشد. صبحانه نیم خورده یوسف را جمع کرد. سینی را آب کشید و با دستمال آشپزخانه خشک کرد. استکان چای و قندان چینی گلدار را گذاشت روی آن. از گنجه آشپرخانه قوطی گرد و ظریف سوهانی را هم که همین چند وقت پیش در سفر قم خریده بودند در آورد و گذاشت کنار قندان. سری به قابلمهها زد و کفگیر چوبی را در هر یک گرداند و وقتی مطمئن شد حرارت اجاق به قاعده و آش به نرمی در حال پختن است، قوری را از سر سماور برداشت، استکان یوسف را با چای تازه دم معطر پر کرد و قوری را دوباره گذاشت روی سماور. بخار رقصانی از روی چای خوش رنگ بر میخاست و عطر آن فضا را پر کرده بود. سینی را برداشت و رفت به طرف بالکن. یوسف را در آنجا ندید. برگشت به راهرو و رفت طرف اتاق خواب و در نیمه باز آن را با پا گشود و دید که یوسف در رختخواب دراز کشیده و چشمهایش بسته است. نشست و سینی را گذاشت کنار رختخواب و آرام صدایش کرد. یوسف نشنید. دوباره صدا کرد. باز هم نشنید. دستش را جلو برد، گوشه پتو را گرفت، آهسته کشید و گفت:”یوسف… یوسف… بلند شو، چای تازه دم با سوهون آوردم… از ظهر هم گذشته… گوشواره تا نیم ساعت دیگه حاضره…”
یوسف جواب نداد. تکان هم نخورد. غرق خواب و بیخبر از همه عالم بود.
فهیمه نگاه کرد و دید پلکهای یوسف هیچ تکان نمیخورد. هول برش داشت. دستش را گذاشت روی پیشانی او و یک دفعه دلش خالی شد. پیشانی یوسف سرد بود.
“یا فاطمه زهرا…”
با دو دست شانههای یوسف را گرفت و تکان داد: “یوسف… یوسف…”
یوسف تکان نمیخورد. فهیمه گیج مانده بود و نمیدانست چه باید بکند.
“یا امام رضا…”
یک دفعه چیزی به خاطر رسید. بلند شد دوید بطرف گنجه راهرو. در گنجه را باز کرد، بقچه وسائل خیاطی را برداشت، بازش کرد و یکی از سوزنها را از بالشک بیرون کشید و با سرعت برگشت به اتاق خواب. نشست پائین رختخواب. پتو را از روی پاهای یوسف کنار زد و سوزن را آهسته به کف پای او کشید. یوسف تکان نخورد. تکرار کرد. یوسف تکان نخورد. دوباره کشید. یوسف تکان نخورد.
“یا حضرت معصومه! حالا چه خاکی به سرم کنم؟!”
برخاست و دوید به طرف آشپزخانه. کشوی میز کوچک زیر تلفن دیواری را چنان کشید که از جا درآمد و افتاد روی کف آشپرخانه. نشست جلو آن و خرت و پرتها را به هم زد تا کاغذ تاخورده شماره تلفنها را یافت. بلند شد و گوشی تلفن را برداشت و شماره دفتر کار تورج را گرفت.
***
تا تورج و دکتر برسند، فهیمه دیگر جرات رفتن به اتاق خواب و دیدن دوباره یوسف سرد و بیحرکت را نداشت. آنها که آمدند یک راست رفتند سراغ یوسف. بغض فهیمه ترکید و شروع کرد به ضجه کشیدن و به سر و روی خود زدن. از آشپزخانه به راهرو میرفت و از راهرو به اتاق نشیمن باز میگشت و دوباره به راهرو میرفت و پشت در اتاق خواب به خودش میپیچید و ضجه میکشید.
نفهمید چقدر طول کشید تا دکتر و تورج از اتاق بیرون آمدند. صورت پسرش مثل گچ سفید شده بود. دکتر با چهرهای گرفته و در حالی که داشت در کیف دستیاش را میبست از راهرو گذشت و وسط اتاق نشیمن توقف کرد. فهیمه با چشمهای گریان و موهای در هم ریخته و کمری خم شده مقابل او ایستاد و چشم به دهانش دوخت تا حرفی بشنود.
تورج آمد او را از پشت بغل کرد و هر دو شروع کردند به زار زدن.
دکتر، خیلی آهسته و شمرده، به فارسی گفت: “متاسفانه هیچ کار نمیشد کرد. من که رسیدم چند ساعتی از مرگش گذشته بود. در خواب سکته مغزی کرده و درجا مرده است… خوب است که فلج نشده تا یک عمر عذاب بکشد…”
باقی حرفهای دکتر را نه فهمیه میشنید و نه تورج. هر دو در آغوش هم زار میزدند…
دکتر کمی دلداریشان داد و بعد گفت میرود تا گزارش معاینه و ورقه تائید مرگ یوسف را آماده کند. اما وقتی از جلوی آشپرخانه رد میشد، مکث کوتاهی کرد، نگاهی به قابلمههای در حال جوش انداخت و گفت: “عجب عطر و بویی! چه خوراکی داشتید میپختید؟”
فهیمه ضجهای کشید، خودش را از بغل تورج در آورد، دوید به طرف اتاق خواب و به زبان خودش ناله کرد:”حالا این گوشواره رو با کی بخورم یوسف جان!”
دوم و سوم ماه مه ۲۰۱۵ میلادی – واشنگتن