برای جمجمه‌ای روی یک تابلو زنگ زده، با رنگ قرمز، یک گردن دراز کشیده‌اند. روی تابلو با خط بدی نوشته شده: «خطر مرگ!»

زاوش باجیان، نویسنده
زاوش باجیان، نویسنده

ماشین، تکان بدی می‌خورد. همان‌جا وسط جاده می‌زنم روی ترمز. دور و بر را نگاهی می‌اندازم. پیاده می‌شوم. از روی یک کرکس رد شده‌ام. بالای سرش می‌روم. دارد بال‌های بزرگش را تکان می‌دهد. نمی‌تواند پرواز کند. ناله می‌کند. لاشه‌ای متعفن، کنارش افتاده. از بقایای لاشه معلوم است که روزی روزگاری یک سگ بوده؛ یک سگ لاغر. به لاشه نزدیک می‌شوم. مگس‌ها به سر و صورتم می‌خورند. کرم‌ها در حال لولیدن‌اند. بوی شرجی و تعفن را تا اعماق شش‌هایم فرو می‌برم. سینه‌ام خس‌خس می‌کند. سرفه می‌کنم. روی از لاشه برمی‌گردانم و به جاده نگاه می‌کنم. فسیل چرخ تانک‌ها، سراب‌گونه، تا شعله‌های سربرآورده از دل نمک، به حرکت در می‌آیند. صدای چرخش فلز، بر آسفالت داغ را می‌شنوم. صدای دوچرخه‌های بیست وهشت، که دارند از میان بوی گِیس و بوی ذفر شط، خودشان را به دروازه‌های غول‌آسای پالایشگاه می‌رسانند. صدای ننه عباس.

بوی گند، حالم را به هم می‌زند. به داخل ماشین بر می‌گردم. شیشه را بالا می‌کشم. کمی کش می‌آیم و چشم‌هایم را ریز می‌کنم: «با وضو وارد شوید، این دیار معطر به خون شقایق است.» طبق عادتی قدیمی خودم را از انگشت‌های دست، به مسلخ دندان‌های جرم گرفته‌ام می‌فرستم و بعد از جویدن ناخن‌های هر دو دست، از صدای نخراشیده‌ی بوق لکنته‌ای رنگ و رو رفته، ارتعاش خفیفی بر اندام و عرق سردی بر پیشانی‌ام می‌نشیند: «زنیکه‌ی الدنگ!» این آوای دلنشین آخرین روز بهار را چند گاومیش، با طمأنینه، در عرض جاده می‌پیمایند و تپاله‌ی تازه‌‌ رها می‌کنند بین بوی لجن و نم و نمک.

لکنته دور و دور‌تر می‌شود و در سراب ریخته بر جاده گم می‌شود. به پیکان پیر پدر برمی‌گردم. پشتی صندلی را کمی می‌خوابانم و دنده را از عدد پر می‌کنم.

شهر، غریبی می‌کند. هیچ شباهتی با آنچه که در خاطرم هست، ندارد. گرما ظالمانه حکمرانی می‌کند. گره روسری‌ام را شل می‌کنم، آیینه را روی صورتم تنظیم می‌کنم و چند لحظه به دانه‌های درشت عرق و چهره‌ی تغییر یافته‌ام خیره می‌شوم. و خیره می‌شوم به شمشادهای بی‌برگ این شهر خاکستری، که بوی خوش خردادش را، با مگس‌های مرده‌خوار و انبوه کِرم عوض کرده‌اند.
یادش بخیر ماه بانو! می‌آمد و نگاه رنجورش را از پشت عینک فرانسوی‌اش می‌ریخت بر شمشادهای باغچه و با لبخندی که چروک‌های زود رسیده‌ی دور لب و چشم‌هایش را آشکار‌تر می‌کرد،می‌گفت: «خوش باشید!» بعد می‌رفت برایمان هندوانه قاچ‌ شده می‌آورد، طالبی، رطب و ما دزدکی دست و صورت چسب‌چسبیمان را به هم می‌چسباندیم و می‌خندیدیم.

حالا کوچه‌باغ‌ها خشک و اسکلت فنس‌ها، شهر را دوره کرده‌اند. نخل‌ها، سرشکسته، هیچ نگاهی به هیچ رهگذری نمی‌اندازند و از بی‌آواز ماندن آشیانه‌ها، غرق سکوت شده‌اند. آدم‌ها، ژولیده و خاک‌آلود، یکی بشکه‌ی آبی در دست، یکی کپسول گازی بر دوش و دیگری روی کارتن، خوابیده کنار هتلی پنج ستاره، که از هفت آسمان، هیچ ستاره‌ای برایش نمانده. سگ‌ها، در شهر پرسه می‌زنند. باد داغ، تکه‌های فرسوده‌ی پلاستیک، مجله، روزنامه، لباس و اشباح سرگردان را جا به جا می‌کند. صدای باد هم با قدیم‌ها فرق کرده؛ زوزه می‌کشد مدام. شط، از انبوه جسدهای در گل مانده، به سرخی می‌زند و از ماهی‌های جوان، که روی آب ورجه‌ وورجه می‌کردند، هیچ خبری نیست. اشک و بغض صورتم را مچاله کرده‌اند. آب بینی را با گوشه‌ی آستینم پاک می‌کنم. مارپیچ خیابان‌های مرگزده را به سرعت می‌پیمایم تا به محله‌ی کودکی‌هایم برسم. به آن کوچه‌ی بن‌بست که سه خانه بیشتر نداشت. خانه‌ی پدرم، خانه‌ی ماه‌بانو که بعد خانه‌ی ما شد و خانه‌ی ننه‌عباس.

غلام سمبوسه، سر کوچه دارد دکه‌اش را رنگ می‌زند. از آن پازلف‌های کت وکلفت و سبیل آویخته هیچ اثری نیست. جای سوختگی روی تمام صورتش پیداست. به او سلام می‌کنم. نگاهم می‌کند و بی‌جواب به کارش ادامه می‌دهد. مرا به جا نمی‌آورد. هیچکس مرا نمی‌شناسد. گویی از حافظه‌ی شهر پاک شده‌ام. از پیش غلام سمبوسه رد می‌شوم. چند پیرزن، پابرهنه، دارند خاک بر سرشان می‌ریزند. سر کوچه، چند جوان، پاچه‌ی شلوار‌ها را بالا زده و با پتک، به جان دیوار خانه‌ای افتاده‌اند. دختری جوان و گندمگون دست در دست مردی با موهای جوگندمی از کنارم رد می‌شود. سر تکان می‌دهد. سلام می‌کند. جواب می‌دهم. خودش را «عفت شاشو» معرفی می‌کند.

دوست دارم بخندم. لبم ترک خورده. دست جلوی ترک لبم می‌گیرم و سر تکان می‌دهم. گریه‌ام می‌گیرد. عفت شاشو! چقدر بزرگ شده. عفت خواهر کلثوم بود. مادرش سر کوچه دکه‌ی سیگارفروشی داشت. خوب مرا شناخت. تمام پسر‌ها را ذله کرده بود. چقدر از دست مادرش کتک می‌خورد. با دمپایی می‌دوید دنبالش و او را کتک می‌زد. همیشه بدون لباس زیر بود. دامنش را بالا می‌زد و می‌گذاشت پسر‌ها، به شرط لخت شدن، به او دست بزنند. با آن‌ها مسابقه‌ی شاشیدن می‌داد. هر کس می‌باخت باید می‌گذاشت نفر برنده به محل خروج شاش، دست بزند. ننه‌کلثوم یک بار چنان با دمپایی به جانش افتاد، که ابرویش شش تا بخیه خورد. حالا جای بخیه‌ها هم با او بزرگ شده‌اند. کار زخم همین است. زخم فقط می‌آید. دروغ است که می‌گویند خوب می‌شود. عفت و مرد می‌انسال، در امتداد خیابان دراز، آهسته آهسته دور می‌شوند.

وارد کوچه‌ی بن‌بست می‌شوم. سقف خانه‌مان ریخته و درش نیمه‌باز است. خانه‌ی ننه‌عباس با خاک یکسان شده. همیشه صدایش را در حال نوحه‌خوانی می‌شنیدم. عباس برای یک عروسی به خرمشهر دعوت شده بود.‌‌ همان روز اول جنگ، برایش یک جفت پا آوردند و گفتند: «این عباسه.» درجا تمام کرد؛ اما صدای نوحه‌هایش همچنان در خانه باقی ماند: «آی عزیز جونُم، داغِت نِبینُم!» تمام سنج و دمام‌زن‌های محل جمع شدند وتا هفته‌اش شب و روز سنج و دمام زدند. ده روز محرم، تمام نوچه‌های عباس جمع می‌شدند تا عباس به آن‌ها رخصت کمی سنج یا دمام زدن بدهد. هرچند که خودش توی عروسی‌ها نی‌انبان می‌زد، اما در مورد سنج و دمام با کسی شوخی نداشت. اگر کسی بدون اجازه‌اش ریتم را به هم می‌زد، برای همیشه از گروه اخراج می‌شد. اگر کسی می‌خندید، جلوی جمعیت می‌خواباند توی گوشش.

پیکان بیچاره به تر‌تر افتاده. خاموشش می‌کنم. پانزده ساعت بی‌وقفه رانندگی کرده‌ام. عصا بر زمین می‌کوبم و پاهایی را که دیگر نای قدم برداشتن ندارند، بر خاک آبا و اجدادی‌ام می‌گذارم. عصا، صدای زمین را در می‌آورد. نگاهی به خانه‌ی پدری می‌اندازم. در را باز می‌کنم. قاب عکس مادر از روی طاقچه نگاهم می‌کند. پشت پنجره، سایه‌ی پدر روی زباله‌ها افتاده. توله‌سگی دارد روی زباله‌ها فین می‌کشد. بچه‌ها باقی توله‌ها را برده‌اند. من هم نقَاشی یکی از آن‌ها را روی دیوار اتاق خوابم کشیده‌ام. نمی‌دانم چه صدایش کنم. برایش زوزه می‌کشم، زوزه می‌کشد، دم می‌جنباند و زبان در می‌آورد. پدر به طرفش سنگ پرتاب می‌کند.

قاب عکس مادر توی طاقچه نیست. سایه‌ام از روی پدر رد شده و روی دیوار دراز کشیده. پدر کنار پنجره سیگار می‌کشد. بچه‌ها دارند توی خرابه بازی می‌کنند. زوزه‌ی سگ، از دور مرا به پشت پنجره فرا می‌خواند. چشم‌های بُراقش را خیلی در خواب دیده‌ام. دود سیگار خفه‌ام می‌کند.

در را باز می‌کنم. صدای جز و ولز روغن، فضای خانه را پر کرده. مادر صدایم می‌کند و در دهانم سرلاک می‌چپاند. سرلاک از گوشه‌ی لپ‌های باد کرده‌ام بیرون می‌زند. مادر با پیش‌بند چرک‌ گرفته‌ام دهانم را پاک می‌کند. من برای او و سرلاک، در حالت نشسته می‌رقصم. تعادلم به هم می‌خورد و با پشت سر به زمین می‌خورم. گریه می‌کنم. مادر مرا به سینه‌اش می‌چسباند و با دست راست، آرام پشت کمرم می‌زند. سرم را می‌مالد. آروغ می‌زنم و کمی سرلاک روی شانه‌اش بالا می‌آورم. مادر، چندش‌اش می‌شود؛ می‌گوید: «ای چرکو!» و می‌خندد و با پیش‌بندم، شانه‌ی چپش را پاک می‌کند. با هر دو دست نگه‌ام می‌دارد و با لبخند می‌گوید: «اقققو!» می‌خندد. باچشم‌هایی که هنوز اشک درونشان حلقه بسته می‌خندم. می‌رقصم.

باد خاکسترهای خانه را در هوا می‌پراکند. سرفه می‌کنم. بچه‌ها می‌خندند و به طرف سگ، سنگ پرتاب می‌کنند. سگ تلوتلو می‌خورد و صدا می‌کند. زوزه می‌کشم، بچه‌ها می‌خندند. او را به درخت بسته‌اند. توله دارد مادر را میلیسد. بچه‌ها می‌خندند. مادر از پشت اتاق خواب زوزه می‌کشد. سگ از دم به درخت آویزان است. او را با درخت به آتش می‌کشند. زوزه می‌کشند. می‌خندند. قاب عکس مادر توی طاقچه نیست. پدر سیگار را توی زیرسیگاری له می‌کند و پیچ رادیو را می‌چرخاند. پارازیت خانه را پر می‌کند.

در را باز می‌کنم. مادر برهنه است و بر زخم‌های بدنش پماد می‌مالد. سایه‌ام دارد با نقَاشی توله‌سگ بازی می‌کند. من بازی نمی‌کنم. پدر کنار پنجره سیگار می‌کشد. مادر نگاهم می‌کند، گریه می‌کند، گریه می‌کنم، لمسم می‌کند. دست‌هایش گرم است. دست‌های پدر نزدیک مادر می‌شود. مادر زوزه می‌کشد. زوزه می‌کشم. سایه و نقَاشی نگاه‌مان می‌کنند.

قاب عکس مادر از روی طاقچه نگاهم می‌کند. وز وز خرمگسی، سکوت خانه را بر هم می‌زند. می‌چرخد و بر جنازه‌ی متورم یک موش، آرام می‌گیرد. توله‌سگ به پشت پنجره آمده. به همدیگر نگاه می‌کنیم. صورتم را روی شیشه می‌چسبانم و زوزه می‌کشم. توله‌سگ به دور خودش می‌چرخد، می‌پرد، دم تکان می‌دهد، زبان در می‌آورد و از ذوق روی دیوار خانه می‌شاشد. پدر بلندم می‌کند و به اتاقم می‌برد. دست‌هایش سرد است و بوی سیگار می‌دهد. چراغ را خاموش می‌کند. پنجره‌ی اتاقم خرابه‌ی خوبی دارد. پدر خوابیده است. به پشت پنجره بر می‌گردم. توله‌سگ رفته است.

در را باز می‌کنم. خرمگس می‌ترسد. پرواز می‌کند. دست عروسکم از زیر آوار در آمده. التماسم می‌کند. برش نمی‌دارم. خاک از سر و صورتش نمی‌تکانم. سرفه می‌کند. سرفه می‌کنم. با ترک‌های عمیقی که برداشته، مثل تمام روزهای بچگی، که در مقابلش می‌ایستادم، با تکه‌تکه‌ی چشم‌هایش نگاهم نمی‌کند. اشک‌هایم، درون چشم‌هایش می‌شکنند. پدر یک دست را بر سر و یک دست را بر زیر‌سیگاری گذاشته. کمی خاکس‌تر کنار زیر‌سیگاری، روی بته‌جقه‌های قالی افتاده. آنطرف‌تر، اسلیمی‌ها سوخته‌اند. رادیو را به گوشش چسبانده. رادیو دارد بر سر کمونیست‌ها فریاد می‌زند. پدر پیچ رادیو را می‌چرخاند. پارازیت توی خانه می‌پیچد. مادر، مو‌هایم را دوگوشی می‌کند. به پدر چیزی نگفته. چشمک می‌زند. جواب چشمکش را لبخند می‌زنم. مادر انگشت اشاره را روی لب‌های ترک خورده‌اش به هییییس می‌کشد. دست روی مو‌هایم می‌کشد. گونه‌ام را می‌بوسد. کل کلاس پول گذاشته‌اند. قرار است همه برای خانم چراغی عیدی بخریم. رجب‌پور قرار است پول‌ها را جمع کند. پدر می‌فهمد. پول‌ها را پس می‌گیرد. به خانم چراغی فحش و فضیحت می‌دهد؛ به خواهر و مادرش؛ به کمونیست‌ها؛ به رادیو. رادیو را به طرف مادر پرتاب می‌کند. خون جای هیس را بر لب‌های مادر می‌گیرد. مادر و رادیو، بی‌هوش می‌افتند گوشه‌ی اتاق. پدر پول‌ها را توی جیبش می‌گذارد و با دوچرخه مرا به مدرسه می‌برد. من روی ترکبند دوچرخه گریه می‌کنم. دماغم را بالا می‌کشم.

اشک‌هایم را پاک می‌کنم. گوشه‌ی پیراهن پدر را گرفته‌ام. پدر توی راه، دو پاکت سیگار می‌خرد. وارد مدرسه می‌شود. من سر صف می‌روم. پدر به دفتر مدرسه می‌رود. دفتر مدرسه را روی سر می‌گذارد. رجب‌پور نگاهم می‌کند. می‌نازادگان نگاهم می‌کند. تمام صف نگاهم می‌کنند. تمام مدرسه. خانم ناظم صدایش در می‌آید: «چه خبره؟ حواستون به من باشه.» حواس همه می‌رود طرف خانم ناظم. من به گوشواره‌هایم فکر می‌کنم. گوشواره‌هایم را از گوش در می‌آورم و به خانم چراغی می‌دهم. قبول نمی‌کند. گریه می‌کنم. گوشواره‌ها را توی سطل زباله‌ی مدرسه می‌اندازم. کمربند پدر در خانه انتظار می‌کشد. خوب بکشد. در را باز می‌کنم. پدر بعد از جواب ندادن به سلامم، کمربند را در هوا می‌چرخاند و مادربزرگ هم از پشت قاب عکس خاک خورده‌اش نمی‌تواند بیاید خودش را روی من و مادر پرتاب کند تا پدر، کمربندش را به گوشه‌ای بیندازد و بعد سه‌ تایی با هم سرود گریه‌وارمان را سر بدهیم گوشه‌ی دیوار و پدر زیر‌چشمی نگاه‌مان کند و با گوشه‌ی دندان ناخن‌هایش را بجود. مادربزرگ نیست تا دور از هیاهوی خانه و آغوش دردناک مادر، من را بردارد به اتاق خودش ببرد و قصه‌های هزار و یک شب برایم روایت کند و من آرام بین دست‌های چروکیده‌اش به خواب بروم و صبح لباس فرم بپوشم و به مدرسه بروم با گونه‌های سرخ و شرم‌زده از لبخند مهربان خانم چراغی و آغوش و بوسه‌هایی که بر گونه‌های همکلاسی‌ها جاری می‌کرد و بعد خاطرات روز گذشته‌ی رجب‌پور را گوش بدهم که چگونه توی طلافروشی بزرگ زایر حمید با بابا و مامانش دنبال یک هدیه‌ی مناسب می‌گشته و باران، نم‌نم بر شیشه‌ی اتومبیل باباش بوسه می‌زده و برف‌پاک‌کن ادای سبیل بابا را در می‌آورده و مامان، هوس بستنی کرده و سه تایی رفته‌اند بستنی خورده‌اند و شب، بابا کباب درست کرده و بوسه‌های شب‌بخیر و فردا صبح و لباس فرم و مدرسه و گونه‌های سرخ از خنکای صبح فروردین و دست‌های گرم خانم چراغی که بر سر و دست و گونه‌هایش کشیده می‌شد و لبخند معصومی برلب‌هایش می‌نشاند و من، و فکر چگونگی تحمل فردا پس از آن‌که پدر به گوش‌های خالی از گوشواره‌ام نگاهی بیندازد.

عروسک شکسته و خانه در آیینه شکسته و مادربزرگ توی قاب عکس شکسته. پدر در گوشه‌ای از اتاق کز کرده و زیر چشمی نگاه‌مان می‌کند. دارد با گوشه‌ی دندان، ناخن‌هایش را می‌جود. سیگار به بته‌جقه‌ها گیر داده. مادربزرگ از پشت خاک و ترک، نگاهش نمی‌کند. مادر، نگاه نمی‌کند. من دست بر گونه‌های خیسم می‌کشم، بر می‌گردم، در را محکم می‌بندم و وارد خانه‌ی پدرنمی‌شوم.
درِ خانه‌ی ماه‌بانو از جا کنده شده. وارد می‌شوم. همه‌ی پنجره‌ها شکسته. در‌ها با باد باز و بسته می‌شوند. باغچه سله بسته. از آن فرق لُخت برگ بر کاکل نخل وسط حیاط، هیچ نمانده. نگاهش می‌کنم. دست دور کمرش می‌اندازم. مانتوام پر از غبار و دوده می‌شود. سیگاری روشن می‌کنم و به یاد رطب‌های رسیده‌ی این نخل، آتش به کامم می‌ریزم. خس‌خس سینه‌ام اجازه نمی‌دهد. آنقدر سرفه می‌کنم که لخته خونی از دهانم به پای نخل می‌چکد. او را دوباره تنگ در بغل می‌فشارم، صورتم را بر پوست تن سوخته‌اش می‌سایم و سوزشی دلنشین روی پوست چروکیده‌ام احساس می‌کنم. صدای ماه‌بانو را می‌شنوم. صدای خسته‌ی پهلوان را. پسرش را روی زانو‌ها گذاشته و دارد لقمه‌ای در دهانش می‌گذارد. لقمه را از دستش می‌گیرد. می‌خواهد خودش آن را در دهان بگذارد.

کلاه پشمی یادگار مادربزرگ در دستت، دست دراز می‌کردی جلوی جماعت و سکه‌ها و اسکناس‌ها را جمع می‌کردی. تو پهلوان کوچکشان بودی. بازو‌هایت را گرد می‌کردی، دست بر بازوان پهلوان می‌کشیدی و با او مچ می‌انداختی. مرهم بر زخم دست‌هایش می‌گذاشتی و پماد بر خراشه‌های پا‌هایش. روغن بادام بر شکستگی‌ها و بوسه بر قلبش. گلاب می‌پاشیدی بر جمعیت زیر آفتاب و دوباره دست‌های چفت شده بر کلاه پشمی را به سوی جمعیت دراز می‌کردی تا پهلوان سینی پاره کند و زنجیر بترکاند و رجز بخواند و زنجیر و سینی از وسط دو تا شود. اسب‌ها را با طناب‌های پیچیده دور دست نگه دارد و تو شلاق بر کفل اسب‌ها بزنی و او اسب‌ها را نگه دارد. عضلاتش گرد شوند و کبرای خالکوبی شده روی بازوی راستش حجیم شود و نیش از لای دندان‌ها بیرون آورد و روی بازوی چپش دختری از دربار قاجار قد برافرازد که هر صبحدم چای و خرما و عسل می‌آورده و هرغروب در انتظار مرد رزم‌آورش مشک و عنبر به تن و لباس می‌زده و او را در آغوش گرم خانه پناه می‌داده تا گرد و غبار قشون و اسب و حنجره‌ی خسته از فریادهای مشروطه‌خواهی را از تنش به در آورد. بازوی پرجبروت پدرت، تو را از بدو تولد بر گرده نشانده بود و میان جمعیت تابانده بود، تا چشم‌هایت پر از پهلوان و روحت پر از مرد باشد. ماه‌بانو می‌شست، می‌پخت و می‌دوخت و فردا دوباره کوچه‌ پس‌کوچه‌های شهر را با پهلوان می‌پیمودی، رجز می‌خواندی و مردم را به دور خود جمع می‌کردی. کلاه پشمی را خسته و لهیده به امید آغوش ماه‌بانو، با قدم‌های پهلوان به خانه می‌آوردی تا ماه‌بانو در آغوش بگیردتان و با لبخند بگوید: «پهلوانان آمدند.» و بعد لبخندش را ادامه دهد تا خنده‌ای که از شوق می‌زدی برای شنیدن: «پهلوان کوچک من» و تنت مورمور می‌شد و می‌خندیدی و دور نخل وسط باغچه تاب می‌خوردی و در انتظار صدای مادرانه‌اش پای حوض می‌نشستی پیش من، که از جدل‌های پدر و مادرم به خانه‌ی شما پناه آورده بودم و از دور نگاه‌تان می‌کردم. دستم را می‌گرفتی و بالای حوض می‌بردی. با ماهی‌ها ور می‌رفتیم و دلمان برایشان می‌سوخت که چرا آن‌ها در شط پشت پنجره پیش خواهر‌ها و برادر‌هایشان نیستند؛ تا صدای ماه بانو و «شام حاضر است!» ما را شصت‌تیر، پای سفره، کنار کبریای پهلوان ببرد که با اشت‌ها لقمه‌ای در دهان خود و لقمه‌ای در دهان تو و عروس گلش می‌گذاشت. لقمه‌های پهلوان، همیشه طعم مردانه‌ای داشتند.

پهلوان، مثل هر جمعه‌ی دیگر در خانه بود. داشت شب می‌شد. داشت لقمه‌های نان و پنیر عصرانه و چای را با ما قسمت می‌کرد که مردان سیاه‌پوش، در بارانی‌های چرم، بعد از اتمام آخرین لقمه، او را بردند. ماه‌بانو گریه می‌کرد. مرد سیاه‌پوش اول سیلی محکمی به گوش پهلوان زد: «وطن فروش!» پهلوان خیلی عصبانی شد و گوشه‌ی سبیل پرپشتش را جوید. کبرای بازویش نیم‌خیز شد. بانوی قاجار، شمشیر از غلاف برکشید و رگ‌ها، کبرا و بانو را به رقص واداشتند. اما پهلوان، به جای اینکه او را با ضربه‌ی مشتش در جا بکشد و یا مثل زنجیر از وسط دو تکه کند و بعد هر تکه‌اش را مثل سینی از وسط پاره کند، نشست و مرد سیاه‌پوش دوم سیلی محکمتری به گوشش زد. یک مشت کاغذ توی صورتش می‌کوبید. سبیل نازکش را در انبوه سبیل پهلوان چپانده بود و با صدای نازک‌تری جیغ جیغ می‌کرد. دستان بزرگ پهلوان را گرفت و رفت. مرد سیاه‌پوش سوم، بارانی‌اش را در آورد و بر دوش ماه‌بانو گذاشت. ماه‌بانو گریه می‌کرد. مرد سیاه‌پوش سوم، ماه‌بانو را به درون اتاق برد و در را بست. ماه‌بانو جیغ می‌زد. ماه‌بانو، حتی وقتی که داشتم خودم را خیس می‌کردم، جیغ می‌زد. حتی وقتی که مرد از اتاق خارج شد و تو با قمه‌ای که در دست داشتی به طرفش حمله کردی، جیغ می‌زد. حتی وقتی که مرد، با پشت دست درون حوض پرتابت کرد و دو تا از ماهی‌هایت را کشت، حتی وقتی که مرد رفت و در خانه را بست، حتی فردا و پس‌فردا؛ حتی وقتی که پهلوان به خانه بازنگشت؛ حتی وقتی که او را در گور گذاشتید واشک‌هایت جای گلوله را بر پیشانی‌اش می‌سوزاندند و او مدام آب دهانش را قورت می‌داد.

«پدر! بابا! بابایی!»

به اشک‌هایم اجازه می‌دهم تا در خاک گرم باغچه، کنار ته‌سیگار خونین فرو بچکند. سایش بادنم شرجی را بر پوستم احساس می‌کنم. روسری‌ام افتاده توی حوض، کنار یک مدفوع کهنه. گیس‌هایم سفید شده‌اند بر شانه‌هایم. صدای نی‌انبان عباس از دور به گوش می‌رسد. نمکی می‌دود لابلای صدای نی‌انبان. نمکی کوچه را روی سر می‌گذارد. تو به کمک عباس می‌آیی. صدای تارت را می‌شنوم که دارم با تشت، تنبک می‌زنم. مو‌هایم روی صورتم پخش شده‌اند. زار و تنبک گرفته‌ام:

«هله‌دان دانه
یه دانه یه دانه
یار مُو چه خوشگله
مال آبودانه یه دانه»

ماه‌بانو، بی‌رمق، دست می‌زند و به نقطه‌ای، پشت دیوار خیره است. از آن شب سیاه‌پوشان به بعد، دیگر نتوانسته بود بخندد. دیگر برایمان بندری نرقصیده بود. شیشه‌ی پنجره‌های اتاق بالای پشت‌بام را شکسته بود. گربه‌ای آنجا زایمان کرده بود. بچه‌گربه‌ها آنجا را خانه‌ی خود کرده بودند. ماه‌بانو برایشان آب می‌برد، شیر، گوشت. گربه‌ها او را می‌شناختند. به جز او، از همه فرار می‌کردند. توی بغلش می‌نشستند و از دست‌های رنجورش، غذا می‌خوردند. بچه‌های کوچه او را «بی‌بی‌گربه‌ای!» خطاب می‌کردند. به خاطر هیکلش هم بود. ماه‌بانو، یک ماسک پیر بر چهره زده بود. کمرش قوز برداشته بود. چشم‌هایش چروک و کم‌سو شده بودند. شب‌ها چشم‌هایش مثل گربه‌ها می‌درخشیدند. چاق هم شده بود. وقت و بی‌وقت غذا می‌خورد. مادرم اجازه نمی‌داد با بچه‌های کوچه بازی کنم. می‌گفت: «نه مامان، تو برو پیش سهراب. فقط اگه خواست بره پیش گربه‌ها، بیا خونه.» اما من خانه نمی‌رفتم. چرا که در خانه‌ی سهراب، پسرک غمگینی بود که لحظه لحظه‌های زندگی‌ام را رنگ‌آمیزی کرده بود. با تار پدربزرگش دلنگ دلنگ صدا در می‌آورد و سیم‌هایش را یکی یکی می‌برید. با او کنار شط می‌رفتم. با هم شنا می‌کردیم. توی تله‌موش‌ها جیرجیرک می‌گذاشتیم وبه تکه‌ تکه شدن قورباغه‌ها خیره می‌شدیم. با تیروکمان به جان بوشلمبو‌ها می‌افتادیم و از خنده‌ی زیاد، اشک چشم‌هایمان در می‌آمد. سنجاقک‌ها را می‌گرفتیم و چوب‌کبریت توی کونشان می‌چپاندیم و مجبورشان می‌کردیم پرواز کنند. گنجشک‌های شکار شده در کوچه‌باغ‌ها را به دست حسن‌قصاب می‌رساندیم، که وظیفه‌ی جدا کردن سر از تنشان را بر عهده داشت و انگار داشت حبه‌ی انگوری را از خوشه‌ای جدا می‌کرد تا در دهانش بگذارد. فشنگ‌هایی را که عباس به زور از دژبانی رد کرده بود، توی آتش می‌انداختیم و با صدای شلیک گلوله به سوی نخلستان‌های دوردست، بغض‌هایمان را فریاد فریاد، به دست باد می‌سپردیم و نمی‌دانستیم که آن فشنگ‌های کوچک و خوش‌تراش، چه خصوصیات عجیب و غریبی داشتند. فشنگ‌ها را آورده بود تا برای کلثوم، خواهر عفت، که هر روز و روزی چند بار پیاده‌رو جلوی در حیاط خانه‌شان را می‌شست و چادرش لای در گیر می‌کرد مدام، قیافه بگیرد و چشمک بزند و سیگارش را حلقه حلقه دود کند توی شرجی، که چسبیده بود به پستان‌های کوچک کلثوم و او همیشه به مقدار لازم خم می‌شد هنگام کشیدن جارو روی پیاده‌رو تا آن شکاف جادو، آونگ‌وار به رقص در آید و عباس، خاکس‌تر سیگارش بیفتد روی کفشی که تازه واکس زده بود و آدامسش هی باد شود و بترکد و بترکد و باد شود میان حلقه‌های دود و حرارت حضور کلثوم. نمی‌دانستیم که آن فشنگ‌ها می‌توانند حتی عباس را هم از پا درآورند، که از همه قوی‌تر بود و کسی روی حرفش حرف نمی‌زد و تا زمانی که ترک تحصیل نکرده بود، کیف و کتابش را هر روز دِیوید دوزاری و اِبو قراضه از مدرسه تا خانه می‌آوردند.

سکه‌های زردرنگ را توی باغچه، کنار نخل می‌کاشتیم و در انتظار رویش درخت‌های سکه، کود روی خاک می‌ریختیم. آب می‌دادیم. ماه‌بانو، با آن صدای ترسا می‌پرسید: «چه کار می‌کنید؟»

نمی‌گفتیم. این یک راز بود. به هم نگاه می‌کردیم و رازمان را پشت نگاه‌های طولانی پنهان می‌کردیم. پشت بوسه‌ای دور، که برای گرفتنش لحظه‌ها را می‌شماردیم. وقتی که فهمیدیم کود حیوانی،‌‌ همان مدفوع حیوانات است، یواشکی روی سکه‌ها می‌شاشیدیم. نوبتی می‌شاشیدیم. نباید همدیگر را می‌دیدم. خجالت می‌کشیدیم. قول می‌دادیم به هم نگاه نکنیم. باید توی توالت می‌رفتیم و در را می‌بستیم. اما من تو را دیده بودم. فکر می‌کردی زرنگی. چشم مرا دور دیدی، زمین را کندی و برای سکه‌ها کود انسانی مهیا کردی، خاک ریختی و به سرعت دور شدی. ماه‌بانو پیش گربه‌هایش بود. من پیش ماه‌بانو. داشتم از لای نرده‌ها نگاهت می‌کردم. از مدرسه برگشته بودی. کتاب‌هایت را گوشه‌ای انداختی و مادرت را صدا کردی. ماه‌بانو نشنید. یا نمی‌خواست که بشنود. به کوچه برگشتی. روی پشت بام دویدم تا ببینمت. ننه‌کلثوم دکه‌ی سیگارش را ول کرده بود و دمپایی در دست تا سر کوچه دنبال عفت می‌دوید. عباس داشت به خاطر کلثوم سیگار می‌کشید. غلام داشت سمبوسه‌های تازه را توی سینی می‌چید. به خانه برگشتی. بالای حوض رفتی. چاقوی کوچکی از جیبت در آوردی و مشغول خط‌خطی کردن نخل شدی.

دور نخل می‌نشستیم. پِیک‌های عرق را پر و خالی می‌کردیم. استفراغ به گند می‌کشیدمان و بعد زانوی غم، بغل می‌گرفتیم و گوش به نوحه‌های ننه‌عباس می‌سپردیم، که خودش را برای روضه‌های محرم آماده می‌کرد؛ و پروانه‌ی خیال را‌‌ رها می‌کردیم تا پشت پنجره، تا ستاره‌ها که با سماجت، هر شب، چشمک‌زنان، ترک مراوده نمی‌کردند. ربان‌های صورتی و قرمز، گل‌های رز، مریم و نرگس. قلب‌های مخملین، عروسک‌ها، عطر‌ها، ادکلن‌ها، کوچه پس‌کوچه‌ها، نیمکت‌ها، نامه‌ها، اعلامیه‌ها، چتر‌ها، باران‌ها، لکه‌های گِل، شور و اضطراب، تشویش و تخیل، پیاده تا خانه آمدن و از شوق به پشت پنجره رفتن، به آسمان نگریستن، به لکه‌های نشسته بر ماه، به بوسه‌ی خشمگین دو ابر، گوش به صدای باران سپردن و در انزوای اتاق گریستن، گریستن. و‌گاه و بی‌گاه در تاریکی درگاه، اشکی و‌گاه تزویر خنده‌ای. این شعار ما بود: «خنده برای جمع، اشک برای تنهایی.»

ناخ‌‌نهایت را که کشیدند، ماه بانو سکته کرد. کمرت جا به جا، جای شلاق و سیم برق بود. صورتت کبود شده بود. دماغت دوبرابر شده بود. مردان بارانی‌پوش این بار سبیل نداشتند، بارانی‌ها را در آورده بودند و پیراهن سفید و آستین‌کوتاه پوشیده بودند. به خانه ریختند و این بار کاغذ‌ها را توی صورت تو کوبیدند. ماه بانو جیغ می‌زد؛ مثل شب سیاه‌پوشان. پدر، مرا توی خانه زندانی کرده بود. می‌ترسید به سرنوشت ماه بانو دچار شوم. بعد از جیغ‌های آن شب، دهان کوچک ماه بانو برای همیشه کج شد. تو به خاطر ماه‌بانو دست کشیدی؛ به خاطر «ارواح خاک پهلوان»؛ به خاطر من.
پدرم تمام نقشی را که از تو بر بوم زده بودم پاره کرده بود: «این پسره قرتی‌ت کرده. این پسره کمونیست‌ات کرده. نه خدایی، نه گوزی. از این به بعد نقاشی، بی‌نقاشی. سهراب، بی‌سهراب!» دیگر کلاس نقاشی هم نمی‌گذاشت بروم. در خانه را قفل می‌کرد. دفترم پر شده بود از شعرهایی که در آن‌ها ردی از تو پیدا کرده بودم. اتاقم پر شده بود از عکس‌هایی که تو را زمزمه می‌کردند. خشت‌خشت خانه را ترانه‌هایی می‌ساختند که تو را می‌خواندند. صدایم را از یاد برده بودم. بدون تو، نیازی به حرف زدن نداشتم. با پدر هم حرف نمی‌زدم. در انتظار زنگ تلفن، ساعت‌ها سکوت می‌کردم. ناخن‌هایم را می‌جویدم: «الو!» خودت بودی. قطع می‌کردم، زنگ می‌زدی: «الو- الو». پدر چپ‌چپ نگاهم می‌کرد. می‌دانستی من پشت خطم. قطع نمی‌کردی. انگار لبخند می‌زدی. انگار نفس می‌زدی. گوشی را می‌گذاشتم.

«الو!»

پدر تلفن را توی حیاط برد و با چکش به جانش افتاد. تو صدای پدر را می‌شنیدی. من، دور از چشم‌های پدر، اشک‌هایم را می‌بردم و می‌ریختم توی صورت آیینه. به خودم، از چشم‌های تو نگاه می‌کردم. پدر تعقیبم می‌کرد. بی‌آنکه در بزند، در اتاقم را باز می‌کرد و از خودش حرکات عجیب و غریب در می‌آورد. توی سر خودش می‌زد. دیگر توی سر من نمی‌زد. ای‌کاش می‌زد!

نامه‌هایت را هزار بار می‌خواندم. از دست پدر، توی کمد، لابلای لباس‌زیر‌هایم، پنهانشان کرده بودم. یک روز، که پدر داشت نامه‌هایت را توی هوا می‌چرخاند و نشانم می‌داد، او را از اتاق بیرون کردم و در را رویش چنان بستم که انگشت اشاره‌ی دست راستش از دو بند کنده شد و شبیه یکی، تنها یکی از جیغ‌های مادرم جیغ کشید. از آن پس مجبور بود به همه چیز چپکی اشاره کند. اتاقم پر شده بود از پوکه‌های کپسول وقرص. دستم به بوم و قلم نمی‌رفت.

به خانه‌ام آمدی؛ مهربان ومعطر. صدای نفس‌هایم را می‌شنیدم. صدای نفس‌هایت را. ماه‌بانو دسته‌ گل را به پدر داد. پدر داشت روی من قیمت می‌گذاشت. می‌خواست سر مهریه دعوا مرافعه راه بیندازد. می‌خواست سر خریدن وسایل و برگزاری مراسم بهانه بتراشد. اما تو باز هم پهلوان بودی و از پس تمام بهانه‌هایش بر آمدی. من چای آوردم. ماه‌بانو بعد از سال‌ها لبخند کجی زد. وقتی که می‌رفتید، داشتم گوشه‌ی مو‌هایم را دور انگشتم می‌پیچیدم. خیام آوردی و یک نوار: «این پنج شیش ماه که ندیدمت اینو زدم.» چشم‌هایت عمیق‌ترین نگاه همه‌ی سال‌ها را به من انداختند. سرم را پایین انداختم. صورتم داغ شده بود. دست زیر چانه‌ام گذاشتی. پدر سینه‌اش را صاف کرد. ماه‌بانو بعد از سال‌ها، کجکی، قهقهه‌ای زد.

عباس نی‌انبانش را پر و خالی می‌کرد. ننه‌کلثوم آشپز‌ها را به خانه‌اش برده بود. غلام سمبوسه و رفقایش آشپزی را تقبل کرده بودند؛ زرشک پلو با مرغ. میهمان‌ها شام را خانه‌ی پدر خوردند. زن‌ها با دامن‌های می‌نی‌ژوپ و موهای اجق وجق می‌رقصیدند. آن‌ها که پولدار‌تر بودند، گردنبندهای بلندتری را به میانه‌های سینه‌های عریان‌تر ول کرده بودند. کلثوم یکه‌تاز میدان بود. لباس رقاصگان عرب را به تن کرده بود و نی‌انبان عباس، معرکه‌ای به پا کرده بود. غبغبش به سرعت پر و خالی می‌شد. چشم از کلثوم بر نمی‌داشت. عفت با پسر‌ها سر آروغ زدن شرط‌بندی می‌کرد. نوشابه‌ها را یک‌نفس می‌خورد و آروغ می‌زد. تو آرام نشسته بودی و دست مرا لمس می‌کردی. من دائم با دوکلته‌ام ور می‌رفتم. سینه‌هایم کوچک بودند و توی لباس عروسی که تو انتخاب کرده بودی خوب نمی‌ایستادند. رگ بازویت زیر نرمی انگشتم مثل یک مار در حرکت بود. بالا می‌رفت، پایین می‌آمد و خودش را به نبض سر انگشتانم می‌رساند. ماه‌بانو به میهمان‌ها می‌رسید. می‌خندید. می‌رقصید. با پیکان گلکاری شده‌ی پدر، تمام شهر را چرخیدیم. از آبادان تا خرمشهر، از خرمشهر تا جزیره می‌نو. خیابان‌ها را بوق بوق بوبوق بوووق شلوغ می‌کردی. گاز می‌دادی. ویراژ می‌دادی. سرت را از پنجره بیرون می‌کردی و داد می‌زدی. با صدای گرفته فریاد می‌زدی: «هللیوس هلیوسه.» همه بوق بوق بوبوق بوووق جوابت را می‌دادند. مردم دست می‌زدند: «هللیوس هلیوسه.»

«سهراب کی گفته زن بگیر؟»
«هللیوس هلیوسه»
«خودته اسیر زن کنی؟»
«هللیوس هلیوسه.»
مشروب خورده بودی. مرا بوسیده بودی. مرا روی لب‌هایم بوسیده بودی.

صدای آژیر عذاب‌آور بود. مردم مثل مور و ملخ به طرف مسجد‌ها می‌دویدند. هنوز از پناهگاه خبری نبود. زن‌ها جیغ می‌زدند و بعضی مرد‌ها زود‌تر از بچه‌ها خودشان را به مسجد‌ها می‌رساندند. بچه‌ها شلوار‌هایشان را خیس می‌کردند، می‌افتادند، می‌لنگیدند، به مسجد می‌رسیدند و وقتی آژیر سفید به صدا در می‌آمد، به سرعت به طرف خانه‌هایشان می‌دویدند. هر کس هرچه داشت توی ساکی می‌بست و می‌رفت. شهر داشت خالی می‌شد. پدر می‌خواست برود کویت پیش پسرعمو‌هایش. همه داشتند می‌رفتند. مرگ بر شهر سایه گسترده بود. بچه‌ها یتیم می‌شدند و پدر‌ها و مادر‌ها بی‌فرزند. خانواده‌ها دیگر خانواده نبودند. قبرستان، شلوغ‌ترین نقطه‌ی آن روز‌ها بود. نام دیگر آن روزهای شهر، مرگ بود.

ما ایستاده، گونه‌ی تازه‌ای از درد را تجربه می‌کردیم. می‌ایستادیم و خیره می‌شدیم به بمباران شهر؛ به وجب به وجب انهدام خاطره‌هایمان. باید می‌رفتیم. باید بر خلاف می‌لمان می‌رفتیم.
ه‌مان روز‌ها، برای اولین بار اشک‌هایت را دیدم. داشتی جلوی چکیدنشان را می‌گرفتی. داشتی آماده می‌شدی که به نیروهای مردمی بپیوندی. می‌خواستی قانعم کنی. اما دیگر نیازی به اشک و التماس‌های من نبود. تو برای همیشه رفته بودی.

گفتند: «تمام کرده.»
گفتم: «نه نمرده. چشم‌هاش هنوز بازه.»

اما دروغ می‌گفتم. تو مرده بودی و این تلخ‌ترین واقعیتی بود که بعد از مادر و پهلوان و ماه‌بانو، دچارش می‌شدم. با هر دروغی که می‌گفتم، دور‌تر از خودم، توی سیاهچالگان مردمک‌هایم هبوط می‌کردم. باز هم می‌گفتم؛ چرا که نمی‌خواستم با آنچه که تمام هستی‌ام را به درد آورده بود، مواجه شوم. اما گاهی به جز یاد‌آوری درد، چاره‌ای نداری. حالا اینجا نشسته‌ام تا به یاد بیاورم. دارم برای تو این درد را به خاطر می‌کِشم. گوش کن!

جمعه‌ها تکرار دردهای من بودند. من به جمعه محکوم بودم. این بار جمعه، در یک صبح دل‌انگیز پاییزی به سراغم آمده بود. این بار، با بیش از سه نفرآمده بود و به جای بارانی چرم، یونیفرم لجنی تنشان کرده بود. زبانشان را درست نمی‌فهمیدم. چیزهایی از ننه‌عباس یاد گرفته بودم، اما کافی نبود؛ در حد چند کلمه. ماه‌بانو را با چند تا از زن‌های محل فرستاده بودی بی‌بی حکیمه. خواهش کردی که با او بروم. یلدا را بردارم و بروم؛ اما چطور می‌توانستم ت‌‌نهایت بگذارم. می‌ترسیدم دیگر هیچوقت تو را نبینم. حتی یلدا را هم نداده بودم. شاید به خاطر یلدا راضی می‌شدی برویم. اوضاع شهر بد جوری به هم ریخته بود.

حالا به کوچه‌ها رسیده بودند. وارد خانه‌ها شده بودند. وارد خانه‌ی پهلوان؛ خانه‌ی تو. از آن‌ها می‌ترسیدم سهراب. یلدا هنوز یک سال هم نداشت. یک هفته‌ی دیگر قرار بود یک سالگی‌اش را جشن بگیریم. برنگشتی؟ گفتی می‌روی نان بگیری و زود برگردی. مگر خریدن نان چقدر طول می‌کشد؟ هی گفتم بر می‌گردی و حقشان را کف دستشان می‌گذاری. همه می‌دانستند که تو پهلوان‌زاده بودی. آن روز را، که دزد آمده بود کپسول گاز را از حیاط بر دارد، هیچوقت فراموش نمی‌کنم. با مشت زدی دندان‌هایش را توی دهانش خرد کردی و او را تحویل پاسگاه دادی. همه‌ی دختر‌ها درباره‌ات حرف می‌زدند. می‌گفتند اگر ده تا هم بودند، دندان‌های همه‌شان را با هم خرد می‌کردی. «ما اصلن گوشت‌کوب می‌خوایم چی‌کار؟ چکش می‌خوایم چی‌کار؟» و قالب یخ را با ساعد از وسط دو نیم می‌کردی و قالب‌های نصفه را با مشت، متلاشی می‌کردی و میخ را با انگشت شست توی دیوار فرو می‌کردی. حامله که شدم مرا بغل می‌گرفتی و نمی‌گذاشتی قدم از قدم بردارم.
کجا رفتی؟ اصلن نان نخواستیم.

ای‌کاش حداقل حلقه‌ام را در نیاورده بودم! لباس‌ها را که می‌شستم، گذاشتم لب حوض. یلدا پیشم بود. آورده بودم حمامش بدهم. خودم هم باید دوش می‌گرفتم. تا صبح نخوابیده بودیم. گفتی نان می‌گیری، صبحانه می‌خوریم و می‌خوابیم. لباس‌هایم توی تشت مانده بودند. گذاشته بودم تا روی بند بیندازم؛ حتی سینه‌بند و تنکه‌ام سهراب. لخت مادرزاد چه باید می‌کردم با این همه مرد؟ حتی می‌ترسیدم حوله را از روی چوب‌لباسی بردارم. یلدا داشت می‌لرزید. دهانش را گرفته بودم. دست روی دهان خودم هم گذاشته بودم. صدای گلوله‌ها وحشتناک بود. خودم را دلداری می‌دادم. آرام در گوش یلدا زمزمه می‌کردم: «بابا همین جاست.» و دست روی قلب مضطربم می‌گذاشتم. آن‌ها داشتند از نبودت سوء استفاده می‌کردند. داشتند همه چیز را می‌شکستند. انگار تکه‌تکه‌ام می‌کردند. صدای پوتین‌هایشان در مخم می‌کوبید. هر چه نفسم را بیشتر حبس می‌کردم، صدای اظطرابم بلند‌تر می‌شد. سایه‌ی یکیشان از پشت شیشه‌ی در پیدا بود. قدش خیلی بلند بود. از تو هم بلند‌تر بود. یلدا خودش را خیس کرده بود. من هم به زور خودم را گرفته بودم. اما نمی‌توانستم پیش یلدا. بعد چطور می‌توانستم بگویم: «مامان! جیش تو توالت. عیبه.» مثانه‌ام داشت منفجر می‌شد. اگر آن‌ها می‌آمدند توی حمام؟؟ مرا این گونه می‌دیدند لخت مادرزاد؟؟ به یلدا تازه شیر داده بودم. چراغ را خاموش کردی. گفتم: «یلدا هنوز بیداره.» یلدا را از دستم گرفتی و خواباندی. می‌ترسیدم سهراب. هنوز هم می‌ترسم. خوش به حال یلدا! چقدر راحت، تند و تند جیش می‌کرد. مفش آمده بود روی دستم. می‌ترسیدم دستم را از روی دهانش بردارم. یکیشان تکیه داده بود به در. بوی سیگارهای پدر را می‌داد. حالم داشت به هم می‌خورد. با نوک تفنگش داشت کله‌اش را می‌خاراند. دماغ یلدا کیپ شده بود. از بوی سیگار، سرفه‌اش گرفته بود. لحظه‌ای گذاشتم نفس بکشد. مفش با سرفه پاشید روی دستم. دستم را سریع روی دهانش گذاشتم. همه چیز را داشتند نابود می‌کردند. با رژ لبم داشتند روی شیشه نقاشی می‌کشیدند. یک زن لخت کشیدند و از بس خندیدند سرفه‌شان گرفت. بعد یک مرد کشیدند که داشت می‌بوسیدش. یلدا فهمیده بود که اشک در چشم‌هایم حلقه بسته. نمی‌توانستم بگویم: «چیزی نیست مامان.» خودم بیشتر ترسیده بودم. فقط داشتم برایش شکلک در می‌آوردم و در گوشش شعر می‌خواندم تا کمتر بترسد: «اتل متل توتوله، گاو حسن چه جوره؟ نه شیر داره نه پستون» دستگیره داشت تکان می‌خورد. «یک زن هندی بستون». حمام از داخل قفل بود. می‌زدند به در. «اسمشو بذار خاله قزی» بیشتر شدند سایه‌ها. دوباره زدند به در. صدای گلوله‌ها. در. یکی دیگر هم آمد. «دور کلاش قرمزی» یکی دیگر. در. داشتند داد می‌زدند. در. زور دست‌هایم به بغض یلدا نمی‌رسید. در. داشت بی‌صدا گریه می‌کرد. در. چسباندمش به سینه‌ام. در. گرمای تو را داشت. در. چقدر شبیه تو بود. در. همه می‌گفتند به تو رفته. در. فقط دخترانگی‌اش را از من به ارث برده بود. در. چهره‌ات را کوچک کرده بودند و توی صورتش گذاشته بودند. در. چهره‌ات ترسیده بود. در.
در.
در.

دیگر نمی‌دانستم جیش یلداست یا مادرش؟! دیگر نتوانستم. تو را به خدا بعد نگی این چه کاری بود! پس تو چه مادری هستی؟! داشتم منهدم می‌شدم. بی‌پدر زد با قنداق تفنگش شیشه‌ی در را شکست. یلدا بد جوری از جا پرید و بغضش ترکید. من هم داشتم گریه می‌کردم. کمی مدفوع هم پهن شد زیر پا‌هایم. ببخش سهراب و سکوت کن. هیچ نگو. بگذار خودم بگویم. بگذار این درد را فریاد بکشم و توی صورت تاریخ بالا بیاورم. گوش کن! داشتند خورده‌شیشه‌ها را هم می‌شکستند. سهراب من! یلدای من! تمام قدیسین را صدا زدم. ماه بانو و بی‌بی حکیمه را صدا زدم. یلدا، اسهال گرفته بود انگار! ببخش سهراب. گفتم هیچ‌وقت ت‌‌نهایت نمی‌گذارم؛ اما نمی‌گذارم روح و کالبدم بیفتد دست این غربتی‌ها. دخترمان؟ آن طفل معصوم دست آن‌ها چه می‌شد؟ چه می‌شود؟ حالا کجاست سهراب؟ شاید تو بدانی. باید می‌کشتمش، تا اینکه بگذارم او را در کاباره‌های بغداد به دیناری بفروشند. تیغ را بر گردنش گذاشتم. نفس‌ها با فس و فس از دماغ گرفته و لنچ آویزانش بیرون می‌آمدند. چشم‌هایت را دوخت به چشم‌های پر از اشک و التماسم. رگ‌های گردنت چه سفت بودند وقتی نفس‌نفس می‌زدی و دراز می‌کشیدی و من به بازی می‌گرفتم رگ‌های خوابت را. نه؛ نمی‌توانستم. تیغ را از روی گردنش برداشتم و بر شاهرگم کشیدم: «شرط می‌بندی اول بگه ماما یا بابا؟» سهراب! خیلی کریه بودند. داشتند می‌خندیدند و مرا به هم نشان می‌دادند. خیلی زیاد بودند. گلوله. یلدا فریاد می‌کشید. می‌خندیدند. سردش بود. اشک و خون روی مچم به تابلویی از آبرنگ در آمده بودند: «رقص خونین شاهرگ‌ها» شاهرگم داشت می‌سوخت. یلدا گریه می‌کرد. «جیغ بزن مامان! جیغ بزن شاید صدای فریادت به گوش بابات برسه.» و داشت جیغ می‌زد دخترت، و داشت گریه می‌کرد گَلم. تمام زندگی‌ام. نه. مردک دستم را گرفته بود و با بند پوتینش می‌خواست جلو خونریزی را بگیرد. تف کردم توی صورتش. تفم روی سبیلش پهن شد. این من بودم؟ چنین برهنه و بی‌شرم، جلوی یکی، دو تا، سه تا، چهار، پنج،…. تیغ را کشیدم روی گردنم. گذاشتم خون بپاشد روی دیوار‌ها، روی وان، روی یلدا. «دخترم را پس بده حیوان!» صدایم گرفته بود، سهراب. داشت یلدا را می‌بوسید با آن لب‌های کثیفش. دست‌های یلدا به حرف آمدند. می‌گفتند: «مامّ مّامّ.» شرط را باختی سهراب. اول مرا صدا کرد. زبری سبیل یکیشان را بر گونه‌ام احساس کردم. تیغ را کشیدم روی صورتش: «دیووووث» را از پدر یاد گرفته بودم. با مشت کوبید توی سرم. سرم خورد به لوله. گیج بودم. گیجِ گیج. یلدا را بردند.‌ای کاش کشته بودمش! آن یکی شاهرگم را هم، زیرتیغ کشیدم. بعد تیغ را بر پستان‌هایم. حمله کردند. تیغ را از دستم درآوردند. نیامدی. مثل ماده‌اسبی وحشی، رم کرده بودم. لگد می‌پراندم. مشت می‌کوبیدم. گاز می‌گرفتم. گلوله. دندان‌هایم درد گرفته بودند. دهانم خونی شده بود. سهرااااااب! داشتند می‌خندیدند. داشتند می‌زدند. سهرااااب! دست‌های کثیفشان. گلوله. سهراااب! یلدایت را بردند. صدای باز شدن فانوسقه‌ها را نمی‌شنوی؟ صدای پوتین‌ها؟ صدای صدا. صدا. صدا. صدا… هفتاااااد‌ها بار صدا زدم سهرااااااب! ولی تو باز هم نیامدی.

حالا سیاه پوشیده‌ام از آن سال‌ها و با چهره‌ای استخوان‌زده، کتف‌های قوز برداشته و خس‌خس حنجره، دست به دست عصایم داده‌ام و از پشت این عینک فرانسوی به جهانی خیره‌ام که هر روز، تیره و تار، در برابرم پهن می‌شود.

پشت پنجره می‌روم، دماغ به بقایای شیشه می‌چسبانم، بو می‌کشم و شش‌هایم را از گرمای چسبیده به شیشه و بوی گند شهر، پُر می‌کنم. بچه‌ها به پشت پنجره می‌آیند و شکلک در می‌آورند. دست به دماغ چسبیده به شیشه، دست به شیشه می‌کشند. گریه می‌کنم: «من برای بوی باران دماغ به شیشه چسبانده‌ام.» این را با دماغ چسبیده به شیشه برایشان توضیح می‌دهم. دست به دماغ پهن شده بر شیشه می‌کشند، می‌خندند. ای‌کاش زود‌تر بفه‌مند که بزرگ شدن، چیزی از این خنده‌ها باقی نخواهد گذاشت! بوی سوخته‌ی کودکی‌هایم از پوست کشیده بر شیشه، خنده‌ی بازیگوش بچه‌ها و بوی اشک‌هایم به مشام می‌رسد. این تقدیر ما بود که بی‌ کودکانه پیران شویم.

از آن روز به بعد تو را بر بوم‌هایم ادامه دادم. بر دفتر شعر‌هایم. تمام خانه را از تو پر کرده بودم، خالی شوم. پدر رفته بود کویت. از او بیزار بودم. مادرم را کشته بود؛ یعنی مادرم از دست او خودش را کشته بود؛ با یک گالن نفت، جلوی چشم‌های دختری که هشت سال بیشتر نداشت و فرار کرده بود تا در انزوای آشپزخانه، دست‌هایش را روی گوش‌ها فشار دهد، تا صدای سوختن مادر و یاوه‌های پدر را نشنود: «بُکش. اگه راست می‌گی کبریت بزن!» مادرم که بارهای قبل کبریت نکشیده بود، این بار بوی سوختنش را در خانه پخش کرد. مادر می‌سوخت و می‌رقصید. جیغ می‌زد. پدر پتو آورده بود تا او را خاموش کند. مادر می‌دوید. بوی سوخته‌اش آمده بود توی آشپزخانه و می‌خواست دست‌ها را از روی گوش‌هایم بردارد. نمی‌گذاشتم. بوی سوخته، هرچه بیشتر تقلا می‌کرد، بیشتر جیغ می‌زدم و دست‌های کوچکم را بیشتر فشار می‌دادم. بوی سوخته کم‌کم آرام گرفت و من، بی‌مادر، عروس خانه‌ات شدم. بی‌مادر، بیوه‌ات شدم. بی‌مادر، بی‌فرزند شدم.

می‌گفتی نمی‌دانی که چرا هیچ وقت گریه‌ات نمی‌گیرد؛ ولی دروغ می‌گفتی و من می‌دیدم که داشتی گریه می‌کردی و اسمت را از دهانم فریاد می‌کشیدی؛ که داشتی از گلویم خون می‌آمدی. من هم به دروغ، گریه نکرده بودم. فقط خندیده بودم به کسانی که اشک می‌ریختند و بعد، از ترسشان، از صدای خنده‌هایشان می‌گریختم به جایی که هیچ‌کس اشک‌هایم را نبیند و هق‌هایم را نشنود. بغض می‌کردی و وقتی می‌نشستی پشت بوم سفید، چشم‌هایم را می‌بستی و شروع به کشیدن می‌کردی. اما دیگر نمی‌توانستی چشم‌هایت را بکشی! انتخاب رنگ‌ها وسواس زیادی می‌خواست، می‌دانم.

تو را کشیدم آن روز که نواختی و نواختی و نواختی و من چقدر خودم را زخمه کشیدم از دست‌هایت روی پرده‌های تار. ماه‌بانو را، که عضلات خسته‌ی پهلوان، در دستان نازکش نرم می‌شدند. تو را، که خیره به ماه پرسیدی: «تا حالا به ماه نگاه کردی؟ انگار یه صورت توشه و می‌خنده؟» و من چقدر خندیدم که توی صورتت چقدر ماه دیده بودم. حالا که نیستی، ماه من نیست برایم بخندد.
گفته بودم: «ماهور!» و تو نواخته بودی ماهور و زنگ ش‌تر؛ شوشتری و اصفهان؛ اصفهان و بیات ترک، ابو عطا، دشتی.

حالا من مانده بودم و این شطّ ازلی‌ابدی و‌‌ همان نوار و حنجره‌ای که تمامش به دست تبدیل شده بود و می‌چرخید روی بوم، روی کاغذ:

گیج خوردیم روی این چرخه
آغازی نبود
تو بودی
که آواز در گلو آغاز شد
تو بودی
که قناری خواند
و در قفس شاهان شد

نقاشی‌هایم را دوست داشتی. و من می‌کِشیدم خودم را، در پی مردی که سنگین بر شانه‌هایم نشسته بود. از پا افتاده بودم، از دست.
«دستتو بده من.»

دستم را گرفتی و بردی کنار مارهایی که در شیشه‌ی پر از الکل در هم پیچانده بودی و خواستی که دو مار بکشم، پیچیده در هم و به جای سر آن‌ها، سر خودمان را بگذارم.
حالا‌‌ همان مار‌ها و نقاشی‌ها را هم برده‌اند سهراب! خانه را لخت کرده‌اند. از اسباب و اثاثیه‌ای که گذاشته بودیم هیچ چیز باقی نمانده. پنجره‌ها، متلاشی، بی‌آنکه کاری از دست‌های شکسته‌شان برآید، زود‌تر از موعد، محل عبور و مرور بادهای گرم موسمی شده‌اند. جاکولری‌ها زنگ‌زده، پوسیده و خالی از هیاهوی سرخپوستی چسبیده به موتور‌هایشان، نغمه‌ای تهی سر داده‌اند. انگار اشباح و اجنه در زوایای شکست شیشه‌ها ساکن شده و با صدای باد از گوشه و کنار خانه، ناله سر می‌دهند و رعشه بر اندامی می‌اندازند که سال‌هاست ترس، درش ساکن شده. دلم برای خودم می‌سوزد که از تمام دو دستم کاری برای جاکولری‌ها بر نمی‌آید. پنجره‌های این خانه، حس پنجره بودن را از دست داده‌اند. پشت یکی از ناپنجره‌ها می‌روم و دست بر پوسه‌های رنگ روغن کنده شده می‌کشم. بر شیشه‌های خرد شده. من زندگی را به قهقرا نشسته‌ام و با دست‌های پر از رعشه و هراس، چشم‌های کم سو و پاهایی که بدون این عصای اجدادی، نای تحملم را ندارند، برای فرار از تنهایی به اینجا پناه آورده‌ام. سهراب! بعد از این همه سال، مرگ را ثانیه به ثانیه زیستن، مو‌ها را تار به تار سفید کردن، ناخن‌ها را تا مرز گوشت جویدن، سرطان را از مرزهای پستان، بریدن، حالا این‌جا با تو دوباره خواهم شد. با ماه‌بانو. صدای نوحه‌های ننه‌عباس را می‌شنوی؟

«ای عزیز جونُم! داغِت نبینُم. دردِت به جونُم»
صدای مادرم: «دختر گلم چه بزرگ شده! خانم شده.»
«مادر! مامان! مامانی! من قاقا لی‌لی می‌خوام!»

همه چیز را گذاشتم و رفتم. می‌ماندم چه می‌کردم؟ شرفم را دزدیده بودند. عشقم را در صف نانوایی با خمپاره‌ای کوچک‌تر از قطر بازویش از پا درآورده بودند. آن روز‌ها نمی‌دانستم که زور خمپاره، بیشتر از پهلوانان است. ماه‌بانو از گچساران برگشته بود. خبر را شنیده بود. نگذاشتیم تو را ببیند. صورتت قابل شناسایی نبود. جیغ می‌کشیدم و مو‌هایم را می‌کندم. ماه‌بانو پا‌برهنه توی کوچه‌ها دوره افتاده بود و «سهراب! سهراب!» دنبالت می‌گشت. معدود بچه‌های باقی مانده از مرگ و مهاجرت، او را با سنگ می‌زدند. ماه‌بانو مرا ببخش! گم شده بود سهراب. گمش کردم. تمام شهر را زیر پا گذاشتم. نبود. حالا کجای جهان دارد دنبال تو می‌گردد؟! شاید مرده باشد که هشت سال آزگار، خواب‌هایم را آزرده است. شاید این نوحه‌ها، نوحه‌های اوست که این خانه و کوچه‌های خواب‌هایم را گز می‌کنند!

حالا بازگشته‌ام بعد از هشت سال که هشتاد سال. مو‌هایم را مرتب کرده‌ام، ابرو‌هایم را برداشته‌ام. صورتم را بند انداخته‌ام. درد زیادی داشت. مو‌ها در صورتم ریشه دوانده بودند. چهره‌ام با آرایش غریبه شده. از‌‌ همان رژی زده‌ام که شب یلدا برایت زده بودم؛ از‌‌ همان عطر. به آرایشگاه رفته‌ام، مو‌هایم را ببین! سفید سفید مثل پر قو. گیس کرده‌ام. خیلی با آن گیسی که تو برایم بافتی و بریدم، برایت گذاشتم توی دستمال فرق کرده. تنک شده. می‌بینی؟ به این‌جا آمده‌ام تا ببینی، تا مثل همیشه با هم بخوانیم. تارت نیست. این بار هم می‌خوانم، هم می‌زنم.

عکست را هم آورده‌ام. عکس دامادی‌ات را.‌‌ همان کت کرستی و شلوار دمپاگشاد مشکی، که اوس‌بهروز برایت سفارشی دوخته بود. سبیلت را اولین بار برای عروسی تراشیدی. می‌خواهم با چشم‌های خودت ببینی. سیگار را روی تپش‌های قلبت، روی عکست له می‌کنم. جزّ و ولزش شبیه صدای سرم است، بعد از آنکه پس از رفتن‌ات آن را به دیوار می‌کوبیدم. لب‌های سردت، گرمی دست‌هایم، دست‌هایت گرم با موهای خیسم چفت و چشم‌های تو بسته و سینه‌ها سفت و قطره‌های خون و عرق و اشک. شط، شفق را در بر گرفته بود آن شب. خیام می‌خواندیم و شراب نوش می‌کردیم. تار در دستانت شور گرفته بود. گفتم دشتی بزن! زدی. زدم زیر گریه.

گفتی: «اگر پسر بود، آریا؛ اگر دختر بود، یلدا.»
گفتم: «اگر شبیه من بود، من انتخاب می‌کنم.»

گفتی دوستم داری. دومین بار بود که می‌گفتی. بار اول را توی راه مدرسه گفتی و تا پنج روز غیبت کردی. چند ماه بعد از بار دوم، توی دالان‌های بیمارستان آرین، اظطراب را قدم می‌زدی. صدای قدم‌هایت را می‌شنیدم. وقتی به هوش آمدم، بالای سرم بودی. گفتی: «تو انتخاب کن!» اما نامش هیچ نمی‌توانست باشد به جز اسم شب طولای من، یلدای من. سرت بالا بود همیشه مثل سرو، اما سرو سبز تابستان من! نیستی. نمی‌دانم در آن تاریکخانه هنوز چشم‌هایت می‌درخشند زیر آن کمان‌های مغرور، بالای آن بینی سر برافراشته و غنچه‌های آذر؟ آیا آن تاریکخانه حسرت نمی‌خورد پیش آن شکّن شکّن موج دریای سیاه مو‌هایت؟ آیا می‌بالی هنوز به لرزش اندامم هنگامی که صدایت را می‌شنیدم؟

اصلن بگذار از اول شروع کنم؛ یعنی از آن‌جا که بازی آغاز می‌شود. بازی من با ترس آغاز شد و رنگ‌های گرم و صدای تار و تابستان. تو را دوست داشتم زیر شرشر باران که خیس خیس می‌دویدی با رنگ‌های سرد، تو را دوست داشتم تکه ابری با آبی آسمانی که از چشم‌هایت ریخته درونش و قطره اشکی روی جنگلی وحشی، تو را دوست داشتم لابلای سبزه‌ها با چوب چوگان، روی اسبی عربی، سیاه و براق که کمی سفید زده بودم تا سیاه‌تر نباشد از موهای سیاه و براقت. تو را دوست داشتم در مردابی پر از نیلوفر، تو تار می‌نواختی و من پارو به آب. برای این‌که بخندی لب‌هایت را کج می‌کشیدم. می‌دانم می‌شنوی دستم را که دراز کرده‌ام، بگیری و بگویی که تنها نیستی، اگر چه نیستم. من به رنگ مدیونم. استاد می‌گفت: «نقاش خالق است.» می‌گفت: «انسان‌هایی از این دست باید خلق کنند.» اما من نمی‌دانم چرا تمامی مخلوقاتم یکی بودند با چشم‌هایی که خالقشان را تکه‌تکه می‌کردند. توی آیینه ماه می‌شدی و بر فراز شط جاری مقابل پنجره می‌تابیدی؛ روی دیوار آشپزخانه آمده بودی با کوزه‌ای پر از شراب و مینیاتور، مست کرده بودی؛ روی سقف، بر فراز بال‌های عقاب، دست‌ها از هم گشوده بودی؛ پشت پلک‌هایم که می‌بستم، می‌بندم، از دست ماه بانو توی گوشم درد دل می‌کنی، با یلدا دعوا می‌کنی تا درسش را بخواند، املا می‌گیری و جدول ضرب می‌پرسی. زیر یک آسمان سیاه، دراکولا شده‌ای و خرخره‌ی سه مرد سیاه‌پوش را می‌جوی. سه نخل سربریده و سوخته را توی آن‌ها فرو کرده‌ای و لحظه‌لحظه‌ی جان کندنشان را به مراقبه نشسته‌ای.

هشت سال، تمام پل‌های اصفهان را، به تنهایی پا‌هایم عادت داده بودم؛ از سی و سه پل تا پل خواجو، از پل آذر تا پل جِی، به پل‌ها چشم می‌دوختم وذره‌ذره فرسوده شدن ستون‌هایشان را تماشا می‌کردم. یک روز زیر یکی از طاق‌های سی و سه پل به سراغم آمدی:

چه چیز پل‌ها را خراب کرد
که دیگر عبور نمی‌کنی
حالا که این شهر از چشم‌های تو خالی‌ست
دیگر چه باید دید؟
نگاه کن!
از امواج مو‌هایم، ماهیان مرده روئیده‌اند
از سینه‌ام، سیب‌های کال
اما این فانوس
هنوز
برای عبور تو از خطوط این شعر
سو سو می‌زند

فتیله را به سوی جاذبه می‌کشم
بازدمم را فوت
فوت
فوت بر این شعله می‌کشم

نیمه‌شب‌ها در حالی که گوشه‌ای از بالشم را محکم گاز می‌گرفتم و از دهان نیمه‌بازم، خوناب روی بالش سرازیر می‌شد، به خواب می‌رفتم. نمی‌رفتم. دکتر می‌گفت «رنگ بالشت باید عوض شه.» می‌گفت: «سلیقه‌ی موسیقی‌ت باید عوض شه!» می‌گفت: «ازدواج کن.»
تمام حرف‌های دکتر را با تمام دارو‌ها و نسخه‌هایش توی زاینده‌رود ریختم. زاینده‌رود آن‌ها را به باتلاق گاوخونی برد و همان‌جا ریخت.

باد از لابلای لولای ناپنجره‌ها، ناله‌ی غریبی سر داده. شرجی، با سماجت، شب را به لباس‌هایم چسبانده. یکی از گربه‌های ماه‌بانو، از پشت نرده‌های پشت‌بام، به من خیره شده. تو کنار گربه‌ها، داری بادبادک تک‌چشم و بی‌دهان را به اعماق شب می‌فرستی. صورت بادبادک را من برایت کشیده‌ام. می‌خواستی که چشم، وسط پیشانی باشد. ماه‌بانو دو قاچ هندوانه‌ی تازه گذاشته توی پیش‌دستی. صدایت می‌زند. پا‌هایم را توی حوض گذاشته‌ام. دامنم را صاف می‌کنم. به قاچ‌های هندوانه دست نمی‌زنم. صدای ضرب زورخانه، توی حیاط پخش می‌شود. پهلوان میل و کباده را دور سر می‌چرخاند. تو داری زیرچشمی نگاهم می‌کنی. نگاهت می‌کنم. چشمت را می‌دزدی و مشغول بادباک می‌شوی. جلوی خنده‌ام را می‌گیرم و پا‌هایم را توی آب تکان‌تکان می‌دهم. ماهی‌ها از دور پا‌هایم فرار می‌کنند. سایه‌ی بی‌سر نخل از روی حوض رد می‌شود و تا روی دیوار، کش می‌آید. تو بالای سایه ایستاده‌ای و نخ بادبادک را دور نرده می‌پیچی. آسمان، تک‌چشم و بی‌دهان، به رقص در می‌آید. آسمان رقصان را با یک بند به نرده‌ها گره می‌زنی. قول داده‌ای امشب بادبادک هوا کنیم. پله‌ها را دو تا یکی پایین می‌آیی. از پله‌ی هشتم می‌پری. پایت درد می‌گیرد. به روی خودت نمی‌آوری. تازه یک هفته شده که می‌توانی از پله‌ی هشتم بپری. تا هفته‌ی پیش، شش پله را بیشتر نمی‌توانستی بپری. سعی می‌کنی لنگیدن پایت را پنهان کنی. بالای سرم می‌آیی. شرجی، با سماجت شب را به لباس‌هایت چسبانده. بوی عرق می‌دهی. هندوانه را تعارف می‌کنم. کنارم می‌نشینی زیر‌‌ همان نخلی که روی پوست سوخته‌اش یک قلب، با تیری در میان و خطوطی کج و معوج حک شده. خطوط کج و معوج نوشته‌اند: «دوستت دارم آ» پاچه‌ی شلوارت را بالا می‌زنی و پا‌هایت را توی حوض‌‌ رها می‌کنی. می‌گذاریم ماهی‌ها دور پا‌هایمان جمع شوند. ماهی چاق توی حوض را نشانه می‌گیریم. تا سه می‌شماریم و پوست‌هندوانه‌ها را توی حوض شلیک می‌کنیم. آب می‌پاشد روی صورتمان. ماه‌بانو صدایمان می‌زند. پا‌هایمان قبل از بلند شدن به هم می‌خورند. پایت تیر می‌کشد. به روی خودت نمی‌آوری.