برگرفته از تریبون زمانه *  

مطالب این بخش برگرفته از «تریبون زمانه» هستند. تریبون زمانه، آنچنان که در پیشانی آن آمده است، تریبونی است در اختیار شهروندان. همگان می‌توانند با رعایت اصول دموکراتیک درج شده در آیین‌نامه تریبون آثار خود را در آن انتشار دهند. زمانه مسئولیتی در قبال محتوای این مطلب ندارد.

این مقاله که در هنگامه‌ی جنگ غزّه (بالا گرفته در ۷ اکتبر ۲۰۲۳) نوشته شده، به معرفی دیدگاه یوهان گالتونگ (Johan Galtung، متولد ۱۹۳۰ در اسلو)، بنیان‌گذار رشته‌ی صلح‌ و ستیزپژوهی (Peace and Conflict Research) اختصاص دارد.[1] او در مقاله‌ای با عنوان “خاورمیانه و نظریه‌ی ستیز”[2] می‌گوید در مورد تنشی که در خاورمیانه مدام به درگیری مسلحانه منجر می‌شود باید زبانی را یافت که به فهم و بیان مشکل کمک کند. نوشته‌ی حاضر به معرفی مقوله‌های اصلی این زبان دیگر از دید یوهان گالتونگ اختصاص دارد. این زبان با مفهوم‌پردازی خود هم درک سویه‌های مختلف خشونت را ممکن می‌کند، هم روشن می‌سازد که برای برقراری صلح چه باید کرد.

در مقاله، دیدگاه کلی گالتونگ به اختصار توضیح داده می‌شود، با اشاراتی گذرا به مسئله‌ی فلسطین. روشی که گالتونگ زیر عنوان “فرارونده” (Transcend) پیش می‌گذارد، خود روشن می‌کند که محتوا و جهت بحث در این مورد چه باید باشد. نویسنده امیدوار است در آینده با تفصیل بیشتری به موضوع جنگ و صلح، از جمله با نظر به دیدگاه گالتونگ بپردازد. در این مختصر، بسیاری از مسائل ناگفته مانده‌اند.

چه کنیم تا خون جلوی چشممان را نگیرد؟

خاورمیانه یکی از کانون‌های اصلی و پایدار ستیز و جنگ در جهان است. در آن جنبش مدنی صلح چنان ضعیف است که می‌توانیم از بی‌تأثیری آن یا حتّا از نبود آن سخن گوییم. اختیار امور جنگ و آتش‌بس در اختیار دولت‌های منطقه و قدرت‌های جهانی است. مردم سرباز می‌دهند، مجروح و معلول و کشته می‌شوند، زیر فشار پیامدهای روانی و اجتماعی و اقتصادی جنگ زجر می‌کشند، و باز به خیابان آورده می‌شوند تا برای جنگی دیگر اعلام آمادگی کنند. دهه‌هاست این رویه ادامه دارد و اگر چرخشی بنیادی در نوع فهم و تبیین مسائل منطقه و جامعه‌های آن صورت نگیرد، این داستان پر از آب چشم به همین‌سان می‌تواند ادامه یابد.

در خطّه‌ی ما “صلح” جزوِ واژگان اصلی گفتمان‌های جریان‌ساز سیاسی و اجتماعی نیست. آنچه مدام به گوش می‌رسد فراخوان مستقیم و غیرمستقیم به درگیری است، به نشان دادن غیرت و ابراز نفرت است. در فرهنگ سیاسی، صلح‌خواهی چه بسا موضعی از سر تسلیم و سازش و انفعال پنداشته می‌شود. هنوز رابطه‌ی تنگاتنگی دیده نمی‌شود میان خواست‌ آزادی با صلح، خواست عدالت با صلح، حفظ محیط زیست با صلح. صلح به عنوان مفهومی کنش‌انگیز و سازنده درک نمی‌شود. در بهترین حالت، به صلح به عنوان یک محصول می‌نگرند، نه راه و روش. رایج‌ترین نظر این است: صلح مطلوب است و برقرار می‌شود، وقتی حریف را سر به نیست کردیم. چنین درکی خاص منطقه‌ی ما نیست. همه جا بیش و کم چنین بوده و هنوز چنین هست.

بیش از دویست سال پیش، ایمانو‌ئل کانت در رساله‌ی “صلح پایدار” امر برقراری صلح را با امر جمهوری یعنی برقرار نظام دموکراتیک گره زد.[3] این نکته مظهر شروع نگرشی دیگر به صلح بود که هنوز جهان‌گیر نشده است. گامی مهم در این زمینه ادراکی بدیل درباره خشونت و جنگ است، ادراکی که چیره شود بر باورهایی از این دست:

  • حق با ماست و نیازی نیست به فکر چاره‌ای بدیل باشیم.
  • باید عدالت برقرار شود، آن هم به هر قیمتی.
  • با جنگ می‌توان زمان را به عقب برگرداند و شده را ناشده کرد.

انگیزه‌ها برای روآوری به خشونت فراوان‌اند. برای تسلیم نشدن به آنها باید اراده و آگاهی داشت. یوهان گالتونگ تلاش کرده سازوکار خشونت را تشریح کند، و زبان گره‌گشایی را برای تبیین مسائل خشونت‌زا بیابد.

به گفته‌ی گالتونگ تا زمانی که مسئله‌ی خشونت‌زا ذهنیت ما را می‌سازد، به آن جهت می‌دهد و تعیین می‌کند که چگونه بیندیشیم و سخن بگوییم، از چنبره‌ی خشونت بیرون نمی‌آییم.

درگیری فردی در مورد یک مسئله معمولاً روال ساده‌‌ای دارد و از فاصله که بنگریم کنترل‌پذیر می‌نماید. اما در یک درگیری پیش پا افتاده هم ممکن است خون جلوی چشم ما را بگیرد. آیا به ناگهان غریزه‌ای بیدار می‌شود که به درنده‌خویی نوع بشر برمی‌گردد؟ بررسی‌های انسان‌شناختی و روان‌شناختی در جهت تأیید این گمان نیستند که انسان سرشتی خشونت‌گرا دارد. دیرینه‌شناسی هم ما را به یک ذات خشن نمی‌رساند که گویا بعداً تعدیل می‌شود.

اما می‌بینیم که هر روز خون جلوی چشم فردی، افرادی و گروه پرشماری را می‌گیرد. ممکن است به عنوان شاهد ماجرا یا شنونده‌ی خبر یک درگیری خون جلوی چشم ما را بگیرد. یک جامعه و یک منطقه هم ممکن است عقل خود را از دست بدهند.

ستیزها را می‌توان از نظر بُرد و تأثیر به کوچک و متوسط و بزرگ تقسیم کرد. ستیزهای بزرگ می‌توانند به مرحله‌ی ابرستیز برسند که غده‌ای سرطانی را می‌مانند که فراگستر می‌شود و به اصطلاح “متاستاز” می‌دهد. درگیری در یک جا، در جاهای دیگر هم نمود می‌یابد، نه لزوماً با تکرار شکل نخستین‌اش. صف‌بندی‌های تازه‌ای ایجاد می‌شود و سیلی به راه می‌افتد که مسائل حل نشده‌ی دیگر، نیروی خشونت‌زایشان را درون آن می‌ریزند. دهه‌هاست که در مورد ستیز محوری خاورمیانه، ستیز اسرائیل-فلسطین شاهد این فراگستری هستیم. این ستیز، کانون تولید ارتجاع و استبداد و وحشت‌انگیزی است.

چه قضیه ساده باشد، چه پیچیده، باید با این پرسش درگیر شد که چه کنیم تا خون جلوی چشممان را نگیرد. به نظر یوهان گالتونگ باید در درجه‌ی نخست سازوکار خشونت را بشناسیم. رشته‌ای که او زیر عنوان صلح و ستیزپژوهی بنیاد گذاشته، به این موضوع می‌پردازد.

Ad placeholder

دو مکتب

انسان موجودی است اجتماعی. رفتارش متأثر است از پویش موقعیت‌های زیستن و مراوده با دیگران. موقعیت‌ها تنگناهایی ایجاد می‌کنند که گاه گمان می‌رود خروج از آنها بدون کاربست زور ممکن نباشد. از این گذشته زندگی گروهی به سوی یک ساختار پایگانی (hierarchical structure) می‌رود، یعنی در آن مرتبه‌بندی صورت می‌گیرد. نظم پایگانی از یک سو مانع درگیری می‌شود، از سوی دیگر خودش ممکن است بنیادی خشونت‌بار داشته باشد. در برخورد با این موضوع دو مکتب شکل گرفته است:

  • یک مکتب می‌گوید حفظ نظم پایگانی کاربست خشونت را لازم می‌کند وگرنه همه چیز به هم می‌ریزد و خشونت گسترش می‌یابد.
  • مکتب دیگر به بررسی انتقادی از خود نظم پایگانی رو می‌آورد، ساختار آن را وامی‌کاود تا دریابد تا چه حد با خشونت درآمیخته است؛ پس از این بررسی به موضوع لزوم خشونت برای حفظ نظم می‌پردازد و درمی‌نگرد که خشونتی که توجیه می‌شود چگونه و تا چه حد در خدمت خشونت ساختاری است.

مکتب نخست، باستانی است. نظم سیاسی، نظم طبقاتی، نظم پدرسالار، آیین و ادب سنتی و فرهنگ محافظه‌کار جدید وقتی بخواهند خشونت خود را توجیه کنند در قالب آن سخن می‌گویند. “چوب تر”، به شکل آشکار یا پوشیده، محور تعلیم و تربیت آن است.

مکتب دوم جدید است؛ بنیاد آن به تدریج شکل گرفته است. کشف ساختار جامعه و قدرت، نقد روشنگرانه‌ی نظم صغیر کننده‌، و واکنش اندیشیده‌ی انتقادی به جنگ‌ها به تدریج آن را استوار کرده‌اند. نقد اقتصاد سیاسی در “کاپیتال” کارل مارکس و نقد نقش اَبَرمن (super-ego) در روانکاوی فروید، دو برانگیزاننده‌ی عمده فکر انتقادی قرن بیستم هستند. زمینه برای درک آنچه یوهان گالتونگ بر آن خشونت ساختاری نام نهاد، فراهم شد. به طور مشخص درک انتقادی نو از خشونت، بر این پایه‌ها استوار است:

  • نقد سرمایه‌داری، استثمار و روابط سلطه
  • نقد سرکوب روان و شخصیت در فرهنگ
  • نقد استعمار و امپریالیسم
  • نقد پدرسالاری و تبعیض جنسیتی
  • نقد نژادپرستی و تبعیض‌های قومی و فرهنگی
  • آگاهی جدید زیست‌محیطی که موضوع بازتاب خشونت‌آمیز خشونت علیه طبیعت در جامعه را برجسته کرده است.

مفهوم خشونت ساختاری را گالتونگ ابتدا در مقاله‌ای با عنوان “خشونت، صلح، و صلح‌پژوهی”[4] (۱۹۶۹) در تفاوت‌گذاری با خشونت مستقیم مطرح کرد. آنجایی که کسی کسی را می‌کشد، در خانه یا خیابان، یا در جبهه‌ی جنگ، با قتل مستقیم مواجه هستیم. اما آنسان که در “اندیشه‌های متی” برتولت برشت می‌خوانیم، قتل تنها به این نوع مستقیم منحصر نمی‌شود:

«قتل انواع گوناگون دارد. می شود با چاقو شكم كسی را پاره كرد یا نانش را برید یا بیماریش را علاج نكرد. می توان كسی را در دخمه ای جا داد و یا تا حد مرگ به كار كشید. ممكن است كسانی را هم به خودكشی مجبور كنند یا به جنگ بفرستند و از این قبیل. فقط بعضی از این نوع قتل‌ها در كشور ما ممنوع است.»

خشونت ساختاری شامل انواع و اقسام خشونت‌های پنهان در ساختار جامعه می‌شود که فرد را از رشد، از خودباشی، و از آسایش و آرامشی متناسب با سطح تکامل اجتماعی بازمی‌دارد. در دوره‌های گذشته، اگر کسی از بیماری سِل می‌مرد، نمی‌توانستیم بگوییم مرگش ناشی از خشونت است. اما به گفته‌ی گالتونگ، امروز اگر  کسی از این بیماری بمیرد به این دلیل که محروم از امکان دسترسی به دوا و درمان است، مرگش به یک خشونت ساختاری برمی‌گردد. محرومیت، خشونت ساختاری است.

هر گاه واکنشی در برابر ستم صورت می‌گیرد، سنجیده یا نسنجیده، مکتب اول یعنی گفتمان موجه‌کننده‌ی ستم در شکل مدافع آرامش و نظم ظاهر می‌شود تا نه تنها آن را، بلکه نفس مقاومت را محکوم کند. مکتب دوم بر خلاف مکتب اول به ما اجازه می‌دهد به زبانی دست یابیم که بتوانیم همه‌ی سویه‌های خشونت را به بیان درآوریم و برای آن چاره‌ای بیندیشیم.

صلح و خشونت

صلح نبود جنگ است، و جنگ شکل بارز و گسترده‌ی خشونت است. تعریف منفی صلح، صلح به عنوان نبود جنگ، ما را به مفهوم خشونت می‌رساند.

بنابر تعریف گالتونگ خشونت، شاخص وضعیتی است که واقعیت هستی انسان به لحاظ جسمی و روانی در سطحی پایین‌تر از توانایی‌های محقق‌شدنی او باشد. این تعریف حاوی این نکته‌هاست:

  • تفاوت‌گذاری میان هستی بالفعل انسان و آنچه در توان واقعی اوست. خشونت، میان این دو فاصله می‌اندازد.
  • خشونت تنها با نهی کردن اِعمال نمی‌شود؛ خشونت شکل تشویق هم به خود می‌گیرد.
  • ممکن است خشونت مستقیماً به گروهی از افراد آسیب نزند، اما به صورت تهدید آنان را زیر فشار قرار دهد. این تهدید ممکن است به صورتِ مستقیم نباشد؛ مثلا نفس وجود سلاح‌های اتمی که معلوم نیست اختیار کاربست آنها دقیقاً در دست چه کسانی است، فضایی از وحشت ایجاد می‌کند، بی آنکه آن سلاح‌ها در حالت عادی افراد معینی را هدف قرار داده باشند.
  • معمولاً خشونت در قالبِ مبناییِ “از یک انسان (‌آسیب‌زننده) به انسان دیگر (‌آسیب‌خورنده)” تصور می‌شود. اما با تعریف گالتونگ حالتی را هم می‌توان متصور شد که فرد از رشد متحقق‌شدنی و زندگی بهنجار وامی‌ماند، بی آنکه فرد یا افرادی مستقیماً به او آسیب زنند. این اتفاقاً رایج‌ترین شکل خشونت است. مثال: همه‌ی کشورها درگیر جنگ نیستند؛ اما هنوز در بسیاری از آنها انبوهی از کودکان امکان تحصیل و بازی و تغذیه‌ی مناسب را ندارند. آنان از رشد بازمی‌مانند. آسیب‌زننده در این حال آنی است که به پیروی از یوهان گالتونگ خشونت ساختاری خوانده می‌شود. شکل اصلی خشونت ساختاری تقسیم نابرابر منابع و همچنین قدرت تصمیم‌گیری درباره توزیع آنهاست. در این معنا خشونت ساختاری مترادف با بی‌عدالتی است.
  • آنچه میان امکان و واقعیت فاصله می‌اندازد، ممکن است عمدی نباشد. آیین‌های اخلاقی و حقوقی معمولاً به خشونت عمدی توجه دارند. حقوق مدرن، با وجود پیشرفتی که نسبت به حقوق سنتی کرده، همچنان متمرکز بر پیامد عمل است، و کمتر به زمینه توجه دارد. حقوق همچنان چشم خود را بر خشونت ساختاری بسته است.
  • عاملی آشکار یا پنهان می‌تواند میان امکان و واقعیت فاصله اندازد. خشونت پنهان خود را نشان می‌دهد آنجایی که امکان تحقق استعدادها در پایین‌ترین سطح خود است. در این باره مثلاً می‌توانیم مقایسه ‌کنیم میان شانس کودکان برای پرورش استعدادهای خویش در مناطق مختلف. معمولاً بی‌عدالتی در این زمینه یا دیده نمی‌شود، یا اگر از آن ذکری شود، تصریح نمی‌شود که در اینجا پای یک خشونت پنهان در میان است.

در واقعیت، خشونت‌های فردی و ساختاری، آشکار و پنهان و عمدی و ناعمدی درآمیخته‌اند. خشونت ساختاری و پنهان و غیرعمدی، به نحوی به صورت خشونت آشکار و دارای فاعلی مشخص درمی‌آیند. وقتی در جایی آپارتاید برقرار شود و منطقه‌ای وسیع همچون غزه به یک زندان بزرگ تبدیل شود، خشونت از پیش برنامه‌ریزی شده است.

نمونه‌ی جنگ کنونی غزه از نوع ستیزهای نامتقارن است؛  در آن دو طرف ستیز از نظر جنس و توان در یک سطح قرار ندارند. قالب ذهنی در تلاش‌های دیپلماتیک برای برقراری صلح، ستیزهای متقارن است: کشور در برابر کشور. آنچه نادیده گرفته می‌شود خشونت ساختاری نهفته در روابط بین‌المللی است، به طور مشخص جایی که یک ابرقدرت با یک کشور ضعیف درگیر شده است. در نمونه‌ی غزه یک استاندارد دوگانه عمل می‌شود: از یک طرف درگیری نامتقارن دیده می‌شود، به صورت ستیز یک کشور با یک گروه وحشت‌انگیز؛ اما در عمل آنچه در جنگ پیش برده می‌شود به گونه‌ای است که گویا “کشور غزه” به کشور اسرائیل حمله کرده و جنگی را برانگیخته که در آن اسرائیل در موضع دفاعی قرار دارد.

Ad placeholder

تحلیل خشونت

الف ب را می‌زند بر سر مسئله‌ی پ و به او آسیبی می‌رساند در شکل ت. بینش سنتی فرق می‌گذارد میان زدنِ مشروع و نامشروع. زدن “دشمن”، “کافر” و هر که نظم مقرر را برهم می‌زند، مشروع است. اگر زدن از نوع موجه نباشد، آنگاه نهایت عدالت در اخلاق و ادراک حقوقی سنتی، توصیه یا حکم به جبران خسارت “ت” است. بینش اخلاقی و حقوقی مدرن این گام مهم را به پیش برداشته که زمینه‌ی برانگیزاننده‌ی خشونت الف را برمی‌رسد، از انگیزه‌ی فردی و سایق‌های محیطی او می‌پرسد و درمی‌نگرد که چه باعث می‌شود که مسئله‌ی پ به درگیری راه برد.

با نظر به همین مدل ساده می‌توان این پرسش را هم مطرح کرد که رفتار الف و پ پیش از درگیری چگونه بوده است. الگوهایی برای کنش و واکنش وجود دارند که پرسش از پی آنها ما را از این مدل ساده فراتر می‌برند. می‌شود پرسید چرا الف ب را زد، درست است که مسئله‌ی پ وجود داشت، اما حل موضوع اختلاف چرا راه به خشونت برد؛ امکان دیگری وجود نداشت؟ گاهی وضعیت به ما امکان بدیلی عرضه نمی‌کند و گاهی ما اصولاً به فکر یافتنِ امکانِ بدیلی نیستیم. اولین چیزی که به فکرمان می‌رسد، حل مسئله با خشونت است. این به تربیت ما برمی‌گردد، و تربیت ما به فرهنگ.

خشونت مستقیم دو شکل دارد: جسمی و روانی. در اکثر موردها اینها با هم‌اند یا در پی هم می‌آیند.

در حالی که خشونت مستقیم به چشم می‌آید و سر و صدا دارد، خشونت ساختاری ساکت است. آن را می‌توان تصور کرد به صورت مجموعه‌ای از دیوارها، سیم‌های خاردار و زمین مین‌گذاری شده. تا وقتی آرام و سر بزیر سر جای خودمان ایستاده‌ایم تا طبق نظم مقرر عمل ‌کنیم، خشونت آن را حس نمی‌کنیم. کافی است خلاف “مقررات” عمل کنیم، تا با باتون و شلاق و زندان و گلوله رو در رو شویم.

به طور مشخص، با خشونت ساختاری مواجه می‌شویم:

  • آنجایی که ساختار سیاسی استبدادی است،
  • آنجایی که استثمار می‌شویم،
  • آنجایی که در حاشیه قرار داریم و امکان حق تعیین سرنوشت از ما سلب می‌شود،
  • آنجایی که می‌خواهند چیزی را با تبلیغات و نظام بنده‌پرور آموزشی  در مغز ما فرو می‌کنند،
  • آنجایی که چیزهایی را که حق ماست بر آنها آگاهی داشته باشیم، از ما پنهان می‌کنند،
  • آنجایی که بالایی‌ها جلوی تشکل‌یابی و همبستگی ما را در پایین می‌گیرند،
  • آنجایی که کمک می‌خواهیم و کمک را از ما دریغ می‌دارند،‌
  • وقتی نگذارند آنجایی که می‌خواهیم و با آنانی که می‌خواهیم، زندگی کنیم.

پیچیده‌تر شدن خشونت ساختاری، به عنوان مجموعه‌ای از رابطه‌ها در شکل دیوارها، ممنوعیت‌ها و تشویق‌ها، در تناسب است با تکامل ابزار سرکوب. ابزارهای پیچیده‌ی سرکوب، نظام سرکوب را پیچیده می‌کنند.

امروزه فاعل خشونت در مجموعه‌‌ی پیچیده‌ای از دستگاه‌ها و رابطه‌ها گم می‌شود. کسی تکمه‌ای را فشار می‌دهد، صدها کیلومتر آنسوتر بمب بر سر عده‌ای فرو می‌ریزد. تکنسین کشتار دست‌های پاک و وجدان آسوده‌ای دارد. موقعیتش فرق می‌کند با سربازی که با شمشیر سینه‌ای را می‌شکافت. از سوی دیگر نقد محدود خشونت، محدود می‌شود به کاربست آشکار ابزارهای آشکار خشونت. اکنون شاخص پیشرفتگی بینش دموکراتیک آن است که تا چه حد درک از خشونت از تمرکز بر شکل بارز آن فراتر رود و شکل‌های مختلف خشونت ساختاری را بشناسد.

هر چه عنصر انتقادی و دموکراتیک در فرهنگ نیرومندتر باشد، امکان دیدن و نقد خشونت ساختاری و تلاش برای تغییر سامان آن بالاتر می‌رود. اما فرهنگِ غالب قاعدتاً در خدمت توجیه خشونت ساختاری است. مشروعیت دادن به خشونت ساختاری، چنانکه اشاره شد، معمولاً به بهانه‌ی جلوگیری از خشونت صورت می‌گیرد: می‌گویند ساختار بازدارنده‌ی موجود لازم است، وگرنه نظم امور به هم می‌ریزد و همه به جان هم می‌افتند. مثلاً شنیده‌ایم که بگویند شکنجه لازم است، تا جلوی “ترور” را بگیریم؛ سازمان “امنیت” لازم است، تا “امنیت” حفظ شود. اسرائیل با همین منطق یک نظام آپارتاید برقرار کرده است. توجیه ثابت آن: مقابله با “ترور”. کشتار و تنبیه جمعی هم نام مقابله با “ترور” به خود می‌گیرد.

مثلث خشونت

به شرحی که گذشت، یوهان گالتونگ خشونت را به دو نوع پیدا و نهان تقسیم می‌کند. نوع پیدا، خشونت مستقیم است. نوع نهان، خشونت ساختاری است و خشونت فرهنگیِ توجیه‌کننده و مشوق آن. فرهنگ، یک جهان نمادین (سمبلیک) است، از این رو از خشونت فرهنگی با عنوان خشونت نمادین هم نام می‌برند.

خشونت مستقیم – خشونت ساختاری – خشونت فرهنگی: بخش بزرگی از برنامه‌ی پژوهشی یوهان گالتونگ در حوزه‌ی جنگ و صلح تحلیل این مثلث است.

خشونت فردی به صورت ساده و مستقیم به خشونت فرهنگی و ساختاری واکاستنی نیست. ارتباط گونه‌های مختلف خشونت در درجه‌ی نخست منطقی است، و چه بسا با مشاهده‌ی محضِ بیرونی نمی‌توان پیوند آنها را کشف کرد. به ویژه در عصر ما رابطه‌های آنها چنان پیچیده شده که معمولاً به چشمی نمی‌آیند که مسلح به نگرش تحلیلی انتقادی نباشد. در دوران ما فاعل مستقیم خشونت در شبکه‌ای از رابطه‌ها، مراتب و دستگاه‌ها که دسته‌ای از آنها “خودکار” و “هوشمند” هستند، گم می‌شود. معلوم نیست چه کسی آسیب می‌رساند و آسیب‌دیده هم گاه متوجه ضربه‌ای که می‌خورد نیست. همپیوند با نکته‌ی پیچدگی روابط در عصر ما، ناروشن بودن و محاسبه‌ناپذیر شدن پیامد کردار است. معلوم نیست کاری که می‌کنیم، چه پیامدی داشته باشد. پیامد ممکن است همان نتیجه‌ای نباشد که ما انتظارش را داشته‌ایم. ما در جهانی پرمخاطره زندگی می‌کنیم. مطلقاً کافی و موجّه نیست اگر بگوییم ما به وظیفه‌ی خود عمل می‌کنیم و آنچه از زنجیره‌ی کنش‌ها و واکنش‌ها حاصل می‌شود، به ما مربوط نیست.

خشونت فرهنگی اساساً به پیشداوری‌های تبعیض‌آمیز برمی‌گردد. همبسته با حس تحقیرِ دیگری، خودبرتردانی است. تحقیر شده ممکن است حس تبعیض را درونی کند و خود نظام تبعیض را برحق داند. از پیشداوری خوارکننده نسبت به دیگری تا کاربست خشونت علیه او راه درازی وجود ندارد. کافی است مثلا حادثه‌ای ناگوار پیش آید که عامل آن در ابتدا نامشخص باشد. پیشداوری نگاه را به سمت آن دیگری‌ای برمی‌گرداند که پیشاپیش شر پنداشته می‌شود. زبان سرشار از صفت‌ها، اسم‌ها و مَثَل‌هایی است که این یا آن گروه انسانی را تحقیر می‌کنند. تاریخ با خشونت آمیخته است و هنوز همچنان افتخارهای تاریخی ملت‌ها افتخار به فتوحات و درگیری‌های‌شان است.

تحقیر و نفرت شامل چیزها هم می‌شود و نسبت‌هایی برقرار می‌شود میان آنها و گروه‌هایی از انسان‌ها. فرهنگ همچنین تقدیس‌کننده مجموعه‌ای از “حرمت”هاست، حرمت در معنای احترام ویژه به کسانی یا چیزهایی که آن سویش ممکن است کم‌ارزش‌دانی کسانی یا چیزهایی دیگر باشد، در معنای حرام‌دانی، و کسانی را از حقوقی محروم کردن. از اینجا وارد سویه‌ی خشونت ساختاری می‌شویم.

کشف خشونت ساختاری با توجه به تعریف عمومی خشونت، بدانسان که گالتونگ آن را پیش نهاده، میسر می‌شود: مانع‌هایی را باید پیدا کنیم که نمی‌گذارند آزادانه حرکت کنیم، آزادانه بیندیشیم، آزادانه جمع شویم و حرفمان را بزنیم، آزادانه سبک زندگی خود را انتخاب کنیم. چنین عبارتی را در متن‌های گذشتگان در مذمت ظلم و شقاوت نمی‌یابیم. آنان خشونت را در پیوند مستقیم آن با درد و زخم و قتل و غارت درک می‌کردند. بینش دموکراتیک این عصر است که در تبیین خشونت موضوع آزادی را پیش می‌کشد.

خشونت ساختاری ممکن است نمود بارزی به صورت خشونت جسمانی و روانی آشکار نداشته باشد. این چنین است در دموکراسی‌های لیبرال که در آنها اِعمال قهر مستقیم تا حدودی کنترل شده است و نظم امور به شکلی است که در موقعیت‌های عادی بی‌عدالتیِ سیستمی برای بقا نیازی به سرکوب مستقیم ندارد. اما در جایی که استبداد برقرار است، یا در نمونه‌ی اسرائیل و کشورهایی دیگر یک رژیم آپارتاید گروه‌های بزرگ مردمان را از حقوق پایه‌ای انسانی خود محروم می‌کند، خشونت ساختاری مدام به خشونت آشکار راه می‌برد.

فرارَوی

الف ب را می‌زند. حتا در یک مورد ساده باید بررسی کنیم که خشونت مستقیم تا چه حد و چگونه برآمده از خشونت فرهنگی و ساختاری است. از رأس مثلث خشونت، یعنی خشونت مستقیم آشکار، می‌آغازیم و از راه تحلیل سائق‌ها و قالب‌های رفتاری به سمت قاعده می‌رویم و می‌کوشیم زمینه‌ی خشونت را بکاویم.

به طور کلی می‌توانیم بگوییم که توزیع نابرابر ثروت و قدرت در فرهنگ و ساختار، بازتولید شده و بازتولید خود را تضمین می‌کند. به این ترتیب زمینه‌ای فراهم می‌شود تا خشونت، بسته به فرصت، تجلی مستقیمی ‌یابد. این نکته جهت عمومی تحول بایسته‌ی اجتماعی برای خشونت‌زدایی را می‌نماید. اما تنها تکرار این نکته و تأکید بر آن کافی نیست. باید عمل کرد؛ اما آیا مشکل زمینه به صورت ضربتی ممکن است؟

الف ب را می‌زند. شاید برای جلوگیری از این خشونت کاربست خشونت بازدارنده لازم باشد. از این تجربه می‌توان به قاعده‌ای به این صورت رسید که برای رفع خشونت خشونت لازم است. وقتی این قاعده به صورت پیوسته و پیگیر بخواهد اِعمال شود، اقدام به رفع خشونت باید نهادینه شود، اما این نهادینه شدن خود مشکل‌زاست: تجربه نشان داده که به خشونت ساختاری راه می‌برد. در برابر خشونت ساختاری چه می‌توان کرد؟ آیا می‌توان با قاطعیتی خشن بساط خشونت ساختاری را به هم زد؟ این حرکت انقلابی برای تداوم نیاز به نهادینه شدن دارد، به نیروی نهادهای خود باید اختیار ویژه دهد و قاطعانه کنترل کند تا نظم کهنه احیا نشود. اما نظم کهنه از طریق همین اختیار ویژه عملاً احیا شده است!

مشکل خشونت دوگانه است: اگر به زمینه‌ها توجه نکنیم، مسئله حل نمی‌شود؛ اما حل مشکل زمینه به صورت ضربتی ممکن نیست. چاره در کار درازمدت است که نیتجه‌بخشی آن تابع برقراری هنجارهای آزادی و برابری است. در درجه‌ی نخست باید تبعیض‌های رسمی در همه‌ی شکل‌های جنیسیتی و قومی و نژادی و امتیازهای فرقه‌ای و طبقاتی برای گرفتن پست و مقام لغو شوند. اما همزمان می‌بایست برای جلوه‌های مستقیم خشونت چاره‌ای اندیشید. گالتونگ در این مورد به لزوم خلاقیت تأکید می‌کند، خلاقیت برای بیرون آمدن از چرخه‌ی خشونت و ایجاد موقعیت جدید به جای تکرار وضعیت خشونت‌برانگیز کهنه. او دعوت می‌کند که از تنگنایی که خشونت برمی‌انگیزد، فراتر رویم، از این رو شیوه‌ی پیشنهادی‌اش را “فراروی” نامیده است.

به نمونه‌ی جنگ میان دو کشور یا یک کشور با یک گروه بپردازیم. شکل عمومی درگیری این چنین است: الف و ب با هم بر سر مسئله پ در جنگ‌اند. برای پایان دادن به جنگ به طور کلی باید این گام‌ها را برداشت:

  • حل مسئله‌ی پ،
  • تا حد امکان، جبران خسارت‌هایی که یکی بر دیگری وارد کرده ‌است،
  • برقراری آشتی میان الف و ب.

گالتونگ، به این قالب که در این شکل ساده‌اش ظاهراً حاوی نکته‌ی تازه‌ای نیست، در تحلیل‌های عمومی و موردی خود، از جمله در رابطه با ستیز اسرائیل و فلسطین، محتوای مشخصی می‌دهد.

درگیری‌هایی چون ستیز اسرائیل و فلسطین به صورت دَوَرانی ادامه دارند. از نظر برخورد فیزیکی و بسیج احساسی به یک نقطه‌ی اوج می‌رسند و سپس چندی فروکش می‌کنند، چون مجموعه‌ی مسائلی که درگیری را برمی‌انگیزند، حل نشده باقی می‌مانند. ناکامی طرفی که در یک جنگ شکست می‌خورد، ممکن است باعث خشمی شود که سرانجام به صورت اراده به انتقام‌گیری، جنگ تازه‌ای را برانگیزد. وقتی مشکل اساسی حل نشود و حس انتقام‌گیری فرونخوابد، هر آن ممکن است دوباره آتش جنگ بالا گیرد. بی‌توجهی به این موضوع و در همان حال دم زدن از صلح، تبدیل واژه‌ی صلح به مفهومی بی‌معنا برای ممانعت از بحثی جدی درباره اصل مشکل است.

چرخه‌ی جنگ دارای سه مرحله است: (۱) پیش از بروز خشونت، (۲) در جریان جنگ، و (۳) پس از آن. در نگاه به این چرخه توجه عموم معمولاً متمرکز است بر  نقطه‌ی شروع درگیری و نقطه‌ی آتش‌بس.

 در نمونه‌ی جنگ جاری در غزه، دیده می‌شود که توجه خاصی به بالا گرفتن آن در ۷ اکتبر می‌شود. اما ضمن در نظر داشتن اصل مسئله‌ی مورد اختلاف برای فهم شروع در هر موردی باید به عقب برگشت و چهار موضوع را بررسی کرد:

  • نقش خشونت‌زای فرهنگ در هر دو طرف،
  • ساختارهای خشونت،
  • جنگ‌جویان دو طرف،
  • و اینکه جنگ‌جویی چه سازوکارها و بهانه‌هایی دارد.

در مرحله‌ی یکم، یعنی پیش از بالا گرفتن جنگ، باید به فکر پیشگیری بود و چنین فکری آنگاه محتوایی جدی می‌یابد که به طور جدی بدون حاشیه‌روی و بهانه‌جویی به اصل مسئله‌ی مورد اختلاف بپردازد. پیشگیری میسر است اگر پرداختن به اصل مسئله با نگاه مثبت از هر دو طرف، رویکرد پرهیز از خشونت و خلاقیت برای یافتن راه حل صورت گیرد. نیت باید رسیدن به هدف‌هایی مثبت باشد. تقریر هدف با صفت مثبت به معنای ایجاد وضعیتی است متفاوت از وضعیت رو به جنگ، وضعیتی ایجاد شده با خلاقیت که هر دو طرف بتوانند خود را در آن بازیابند.

یک مانع اساسی برای آشتی، فرهنگ است. هر دو طرف، به نسبت‌‌هایی زرادخانه‌ی دیگری‌ستیزی و خودستایی و انتقام‌جویی و رجزخوانی در فرهنگ را به کار گرفته‌اند. به این خاطر در ابتدا بسی مشکل است رو آوردن به ظرفیت‌هایی دیگری برای مدارا و آشتی. وقتی دو قوم خود را “برگزیده” بدانند، آشتی تنها وقتی میسر است که دو طرف دست کم به برداشتی از حق ویژه‌ و جاودانی خود رو آورند که مستلزم نابودی طرف مقابل نباشد. مانع اساسی دیگر ساختارهای خشونت‌بار است. این ساختارها انسان‌ها را تحقیر می‌کنند، موضوع بهره‌کشی می‌کنند، انسان‌ها را از زادبوم‌شان دور می‌کنند، میان آنان جدایی می‌افکنند، از آزادی بیان و تشکل باز می‌دارند. در ابتدا باید حق برابر به رسمیت شناخته شود. انسان “نیمه” نمی‌تواند با انسان “کامل” مذاکره کند. آدم‌ها و گروه‌هایی هستند که به هر دلیل جنگ می‌خواهند. آنان طبعا نمی‌توانند گفت‌وگو برای پیشگیری از جنگ را پیش برند. برای پیشگیری از جنگ نگاه باید به بهانه‌های جنگ‌افروزی باشد، یعنی آن موضوع‌ها و حوزه‌هایی که بر سر آنها و در آنها هر آن ممکن است درگیری رخ دهد.

گالتونگ از دو حوزه در روند درگیری سخن می‌گوید: حوزه‌ی جنگ و حوزه‌ی آشتی. در جریان آشتی هم درگیری وجود دارد، اما نوع نگاه به مسائل و شیوه‌ی دسته‌بندی آنها یکسان نیست. وظیفه‌ی اصلی رفتن از حوزه‌ی جنگ به حوزه‌ی آشتی است. ممکن است در هر دو حوزه از یک موضوع سخن رود، اما زبان و رویکرد فرق می‌کند. منظور گالتونگ از “فراروی”، گذار از حوزه‌ی جنگ به حوزه‌ی آشتی است. طبعاً هر کسی نمی‌تواند از این حوزه به آن حوزه برود. حوزه‌ی آشتی جای جنگجویان نیست.

مهم در “فراروی”، چه پیش از جنگ برای پیشگیری از آن و چه پس از آتش‌بس، همبسته با رفتن به حوزه‌ی آشتی برقراری واقعیت‌های نو است، یعنی ایجاد تغییرهایی که در آن نیروی صلح صدای قوی‌تر داشته باشد. رشد اقتصادی با هدف کاستن از درگیری‌ها، ایجاد امکان‌های تماس و گفت‌وگو میان گروه‌های اجتماعی و فرهنگی از هر دو طرف و تقویت نهادها و تشکل‌هایی که به شهروندان اجازه دهند مستقل از صاحبان قدرت به میدان آیند و خواست‌شان را بیان کنند، از این گونه ابتکارها برای برقراری واقعیت‌های نو است. هدف به سخن درآمدن انسان‌هایی است که خواهان حق زیستن در آزادی و برابری و صلح هستند. جمعیت‌های بزرگ انسانی باید مانع‌های اصلی جنگ‌افروزی باشند.

در مرحله‌ی دوم، یعنی وقتی که جنگ درگرفت، نخستین کار طبعاً باید خاموش کردن آتش نزاع باشد. اما چه باعث می‌شود که جنگ درگیرد؟ در این مورد باید میان زمینه و انگیزه و عامل تفکیک قایل شد. منظور از زمینه مسائل مبنایی مورد اختلاف است. یک یا چند موضوع از میان فضای پرتنش موجود باعث می‌شود احتمال درگیری بالا افزایش یابد. عامل، پیش‌قدم در شروع درگیری است. به چیز دیگری که باید توجه کرد، ستیز به عنوان ابرستیز است. جنگ غزه نمونه‌ی بارز یک ابرستیز است. در آن مجموعه‌ای از تقابل‌های جهانی و منطقه‌ای حضور دارند؛ پای کشورهای مختلفی در میان است. فشار جهانی لازم است تا آتش این جنگ در اصل منطقه‌ای یا حتا می‌توان گفت جهانی خاموش شود.

هر جنگی سرانجام پایان می‌یابد، اما ممکن است زمینه‌ی جنگ دیگری را فراهم کند. جنگ‌ها پایان می‌یابند به دلیل کمبود منابع انسانی و مادی، افت روحیه، یک طرف ممکن است به هدف‌های خود برسد، یا اینکه حالت پات برقرار شود.

مرحله‌ی سوم، یعنی آتش‌بس می‌تواند مرحله‌ی گذار به مرحله‌ی یکم باشد، یعنی حاوی سائق‌هایی باشد برای تکرار بازی مرگ. آتش جنگ خاموش می‌شود اما فرهنگ و ساختارهای خشونت سر جای خود می‌مانند. در موردی که پای یک ابرستیز در میان است، عامل‌های منطقه‌ای و جهانی نیز همچنان دست‌اندرکارند تا جنگ دیگری را برانگیزانند.

برای آنکه بازی مرگ تکرار نشود، به نظر یوهان گالتونگ

  • باید امکان‌ها و چشم‌اندازهایی بدیل ایجاد کرد. هر چه بیشتر و جدی‌تر باشند، احتمال درگیری مجدد پایین‌تر می‌آید
  • باید کاری کرد که امکان انتقال انگیزه‌ی تقابل از یک محیط به محیط دیگر منتفی شود،
  • و باید موقعیتی نو فراهم آید تا در آن گفت‌وگوی جدی و معطوف به ریشه‌های مشکل میسر گردد.

جدا کردن – پیوند برقرار کردن: این توصیه‌ی عمومی گالتونگ در مورد خاموش کردن آتش جنگ‌هاست. معمولا به جدا کردن به شکل برقراری آتش‌‌بس توجه می‌شود، اما پس از آن موضوع از صدر اخبار فرومی‌افتد. آنچه چرخه‌ی ستیز را می‌گسلد، برقرار کردن پیوند میان انسان‌هایی است که این سو و آن سوی جبهه قرار گرفته‌اند. پیوندهای انسانی باید جهان در منطقه‌ی ستیز را چنان تغییر دهند که جنگجویان دیگر در آن نتوانند حرف اول را بزنند. پیشرفت درجه‌ی دموکراتیک شدن و به امکان رشد آزاد دست یافتن، شاخص استقرار صلح است.

Ad placeholder

–––––––––––––––––––

پانویس‌ها

[1] برای آشنایی با زندگی و دیدگاه یوهان گالتونگ به این سایت تخصصی رجوع کنید:

www.transcend.org

این کتاب مقدمه‌ای است بر اندیشه‌ی گالتونگ، و فهرستی از آثار پرشمار او را به دست می‌دهد:

Johan Galtung & Dietrich Fischer: Johan Galtung, Pioneer of Peace Research. Springer 2013.

از یوهان گالتونگ این اثر به فارسی ترجمه شده است:

نظریه‌های تعارض، مترجمان: مژگان دستوری و نجمه محمدخانی، نشر منشور صلح، ۱۴۰۰.

[2] The Middle East and the Theory of Conflict.” Journal of Peace Research, vol. 8, no. 3/4, 1971, pp. 173–206.

گالتونگ نوشته‌های متعددی درباره‌ی مسئله اسرا‌‌ئیل و فلسطین دارد. افزون بر مقاله‌ی بالا، این مقاله هم برای فهم نظر او مهم است:

“Conflict Theory and the Palestine Problem.” Journal of Palestine Studies, vol. 2, no. 1, 1972, pp. 34–63.

[3] در این باره بنگرید به

محمدرضا نیکفر: “مفهوم صلح”، نشریه نگاه نو، شماره‌های ۶۳ تا ۶۵، ۱۳۸۳−۱۳۸۴.

[4] Galtung, Johan (1969). “Violence, Peace, and Peace Research”. Journal of Peace Research. 6 (3): 167–191.

––––––––––––––––––––––––––––––––––––––––

لینک مطلب در تریبون زمانه

منبع اصلی: “نگاه نو”، شماره‌ی ۱۴۰، زمستان ۱۴۰۲