مطالب این بخش برگرفته از «تریبون زمانه» هستند. تریبون زمانه، آنچنان که در پیشانی آن آمده است، تریبونی است در اختیار شهروندان. همگان میتوانند با رعایت اصول دموکراتیک درج شده در آییننامه تریبون آثار خود را در آن انتشار دهند. زمانه مسئولیتی در قبال محتوای این مطلب ندارد.
دانشگاه ملی، ۲۲ فروردین ۱۴۰۲
مدتی بود که دچار رخوت و افسردگی شده بودم. خصوصاً در ایام نوروز که اکثراً در خانه بودم و دل و دماغ هیچ کاری را نداشتم. وضع همسرم هم بهتر از من نبود. یکی از دوستانمان هم که اتفاقاً بچهٔ خوش فکر و منتقد و عدالت خواهی است افتاده بود روی تخت بیمارستان. از بخت بدش گرفتار بیماری نادری شده بود که درمان درست و حسابی ای هم نداشت. اما عوضش دوستان و هم دانشگاهیانی داشت که مرتب به عیادتش می آمدند و جویای احوالش می شدند و نمی گذاشتند روحیه اش را از دست بدهد. هر شب یکی از این دوستان برای مراقبت از او در بیمارستان می ماند. این موج حمایت واقعاً مرا شگفت زده کرد و امیدوار به اینکه خوشبختانه هنوز جمع هایی هستند که پشت هم هستند و حاضرند برای حمایت از رفیقشان از کار و زندگی و تفریحشان بزنند. گفتن ندارد که گسترش این جمع ها یا اجتماعات برای تداوم و گسترش و سازمان یابی اعتراضات از نان شب واجب تر است. بهویژه که خود این اعتراضات نیرویی آزاد کرد و بستری فراهم کرد برای شکلگیری و گسترش این اجتماعات، حال آنکه پیش از آن جامعه بفهمی نفهمی دلمرده شده بود و نومیدی و بی تفاوتی تاحدزیادی در گروه های مختلف مردم ریشه دوانده بود و وضع بد معیشت و عوامل بسیار دیگر سبب شده بود که هر کسی کلاه خود را بچسبد که باد نبرد و مردم به جای پریدن به حکومت به جان هم بیفتند.
بعد از تعطیلات رفتیم دانشگاه بهشتی. از قرار معلوم برای دانشجویان خواب های تازه ای دیده بودند. دم درهای ورودی فاطی کاماندو گذاشته بودند تا پاچهٔ بی حجابان را بگیرد و بهشان مقنعهٔ زورکی بدهد که سر کنند. در خود دانشگاه حراستی ها پیاده و سواره گشت می زدند تا مبادا کسی دست از پا خطا کند. همسرم هم ناچار به سر کردن مقنعه شد اما به محض خارج شدن از دیدرس مقنعه را برداشت و آن را در کوله اش گذاشت. آلاچیق های دانشگاه را هم از جا کنده بودند تا دانشجویان فضای کمتری برای کنار هم جمع شدن داشته باشند. حوالی عصر شد و من و همسرم و یکی از دوستانش نشسته بودیم که ناگاه سروکلهٔ حراستی مزدوری پیدا شد و از همسرم و دوستش خواست حجاب سر کنند. دوستمان که مقنعه اش روی شانه هایش بود بلافاصله مقنعه اش را گذاشت اما ازهمسرم که مقنعه نگذاشته بود خواست کارت دانشجویی را نشان دهد. همسرم در پاسخ گفت مقنعه ام در کیفم است و الان می روم سرم می کنم و به سمت دانشکده رفت که آن مأمور فکر کند می خواهد مقنعه سر کند، اما آن مأمور «وظیفه دان» به دنبالش رفت تا مطمئن شود. این «وظیفه دانی» را که دیدم من هم دنبال آن مردک روان شدم. همسرم رفته بود دستشویی تا شر آن مرد کنده شود. مردک در راهرو راه می رفت و منتظر بود. رفتم جلوی در دستشویی ایستادم و نگاه خیرهٔ خشمگین و معناداری به او کردم. دیدم از رو رفت و خجالت زده و ترسان آنجا را ترک کرد. احساس غرور کردم که از همسرم محافظت کرده بودم.
همان شب در جمع دوستان در این باره صحبت کردیم و از وضع خفقان آور دانشگاه و از احساس افسردگی مان گفتیم. یکی از رفقا گفت که در این شرایط باید دست به خلاقیت زد و دنبال اشکال دیگری از مبارزه رفت. همان لحظه فکری به ذهنم رسید و گفتم من به نشانه اعتراض و همدردی با خانم ها فردا در دانشگاه مقنعه سر می کنم. همسرم هم به پیشنهاد یکی دیگر از رفقا قرار شد مقنعه اش را پاره پوره کند و رویش رنگ بریزد تا به مزدوران دهن کجی کند.
فردا شد و عازم دانشگاه شدیم. پشت فرمان وقتی به مقنعه پوشیدن فکر می کردم احساس خجالت سراغم می آمد. با خود گفتم این چه حرفی بود که زدی. تو و مقنعه سرکردن جلوی کلی آدم. اما در نهایت بر ترسم غلبه کردم و مقنعه را سر کردم. اولش سخت بود مثل وقتی که می خواهی بری زیر دوش آب سرد. کمی خجالت می کشیدم اما رفته رفته برایم عادی شد، البته عادی عادی که نه. رفتم کتابخانه چون می خواستم کار موظف روزانه ام را هم انجام دهم. گوشه ای از آنجا را گیر آوردم و بساطم را پهن کردم. سعی کردم در واکنش به نگاه خیره و پرسشگر پسران و دختران طبیعی رفتار کنم، انگار نه انگار. حس عجیبی داشتم. احساس کردم به جنس مؤنث نزدیک تر شده ام و با آنها احساس راحتی می کردم. انگار که مرا در گروه خود راه داده اند. در ضمن به خاطر مقنعه احساس خفگی و گرما می کردم. منی که موی چندانی ندارم پختم، ببین خانم ها با موهای بلندشان چه عذابی می کشند زیر این تکه پارچهٔ بدقواره. بعد از یکی دو ساعت کار رفتم حیاط دانشکده و دیدم که دخترها برایم دست می زنند و تحسینم می کنند. خوشحال بودم از اینکه مایهٔ خنده و نشاط دانشجوها و از آن مهم تر مایهٔ دلگرمی خانم ها شدم و این پیام را مخابره کردم که ما مردان در کنار شماییم. همان موقع دو حراستی از گرد راه رسیدند و با حالتی تهدیدآمیز گفتند که باید روسری را از سر بردارم وگرنه کارم به حراست می کشد. دیدم کلی دانشجو که اکثراً دختر بودند به حمایت از من برخاستند و خلاصه برایم سنگ تمام گذاشتند. حجاب را از سر برداشتم اما در پاسخ گفتم مگر حجاب گذاشتن مرد مشکلی دارد؟! کجای اسلام گفته که بر مرد حرام است حجاب سر کردن؟! گفتند مرد که حجاب سرش نمی کند، این کارِ تو دهن کجیه به مقررات دانشگاه و از این حرف ها. درست می گفت یکی از مقاصدم دهن کجی بود به مقررات دانشگاه حکومتی بود. کتابخانه که رفتم دوباره باحجاب شدم اما چون احساس خطر می کردم کمی بعد از دانشگاه خارج شدم. از دانشگاه که بیرون آمدیم هم باز حجابم را سر کردم و پشت فرمان نشستم. در بزرگراه چمران بودیم که ناگاه چشممان به کریم باقری افتاد. سعی کردم نشان دهم که مردَم و حجاب سرکردم. مطمئن نیستم متوجه شد یا نه اما حسم می گوید چرا شد. در میانهٔ راه بودیم که از شدت گرمای آن مقنعه ناچار شدم کشف حجاب کنم و نفسی بکشم.
حجاب گذاری اعتراضی ساده، مفرح، خشونت پرهیزانه، بی هزینه اما تاثیرگذار به نظر می رسد. درس این ماجرا برایم این بود که گاه به جای غصه خوردن و زانوی غم بغل گرفتن بد نیست به راه های تازه برای دهن کجی به حکومت فکر کنیم تا جای تازه ای بگیریم و جان تازه ای ببخشم.
نام نویسنده نزد زمانه محفوظ است.