مطالب این بخش برگرفته از «تریبون زمانه» هستند. تریبون زمانه، آنچنان که در پیشانی آن آمده است، تریبونی است در اختیار شهروندان. همگان میتوانند با رعایت اصول دموکراتیک درج شده در آییننامه تریبون آثار خود را در آن انتشار دهند. زمانه مسئولیتی در قبال محتوای این مطلب ندارد.
در دانشگاه: ماه اسد سال گذشته، زمانی که دانشگاهها به روی زنان بسته نشده بود، به دانشگاه کابل رفته بودم. دانشگاه کابل سه دروازهی فعال دارد. من آن روز دروازهی شمالی را انتخاب کردم و یکراست به درون اتاقکی تلاشی برای طبقهی اناث رفتم. دو خانم برای بازرسی نشسته بودند که بدون بازرسیِ بدنی و بدون چک کردن دستکول دستم، گفتند: «اجازه نیست همشیره!» وقتی علت آن را پرسیدم به چادر سرم اشاره کرد. رنگ چادرِ سرم سرخ بود. قانون جدید حکم میکرد که هر زنی که وارد دانشگاه میشود ملبس به رنگ سیاه باشد. «سر تا پا سیاه!» یک فروشنده در کوتهسنگی برای تبلیغ حجابهای سیاه دکانش میگفت: «سیاهِ ذغالی!» منظورِ آنها هم چنین سیاهی بود. هر زنی که وارد دانشگاه میشد باید سر تا پا سیاهِ ذغالی میبود، که آن روز من سر تا پا سیاهِ ذغالی نبودم. اصرار کردم. گفتم من از راه دوری آمدهام و باید کارم را انجام دهم. اما مرغِ آن دو خانمِ موظف یک لِنگ داشت و من هم باید چادرم سیاه میبود تا مجوز داخل شدن در دانشگاه را برایم صادر میکردند. سه عسکرِ موظف که از ظواهرشان میشد در زمرهی عجایب عالم محسوب شوند، بدون کلام و اشارهای در ورودیِ دروازهی بزرگ که مخصوص مردان است، نشسته بودند و با دست سرگرم نوازش تفنگهای خود بودند. من نزد یکی از آنها رفتم و خواهش کردم که اجازه دهد وارد دانشگاه شوم. مرد تا خواست یک کلمه بگوید زنِ مأمور خوشخدمتی کرد و باز هم در افق دروازهی بزرگ ظاهر شد و امر کرد که من قطعاً اجازهی داخل شدن به دانشگاه را ندارم. من هم خسته و ناامید خودم را به جاده زدم و با گرفتن تاکسی از دروازهی جنوبیِ دانشگاه وارد شدم و به خیل سیاهپوشانِ تاریخِ دانشگاه کابل پیوستم. البته آن روز چادر سرِ من سرخ بود.
در وزارتخانه: یک کار رسمی در یکی از وزارتخانهها برایم پیش آمد. البته این مورد هم بر میگردد به اسد ۱۴۰۱ خورشیدی که آن زمان زنان از همهی ادارات و دانشگاهها محو نشده بودند. وقتی به آنجا رفتم در دروازهی ورودی عسکرِ موظفی که از چشمهایش شرارت و شهامت متصاعد بود به من امر کرد که ماسک به صورت بزنم. من هم از قبل فکرِ این مورد را کرده بودم و یک ماسک سیاه با خود داشتم که آن را عاجل به صورت کشیدم. اجازهی ورود دریافت کردم و با زنان دیگر به اتاقکی رهنمایی شدیم که مخصوص زنان بود. در آن اتاق بزرگ ده نفر کارمند زن در حال اجرای اوامر و هدایات بودند. در چوکیهایی که مخصوص مراجعان زن بود نشستم. تلفنم را در دست گرفتم و به همصنفیام که آنجا کارمند بود پیام نوشتم. همصنفیام مرا از دروازهی دیگر رهنمایی کرد. دروازهای که نیاز نبود ساعتها منتظر بمانم. در اثنای نوشتن پیام بودم که یکی از کارمندان زن نهیب زد. متوجه شدم که با من است. وقتی نگاهش کردم گفت: «تلیفونته د دستکولت بان!» پرسیدم چرا؟ گفت: «امر از بالاجای است.» ضربان قلبم شدت گرفته بود و حس میکردم که تحمل این امر و نهی را ندارم. به چهار طرف نگاه کردم. به سقف نگاه کردم. دوربین امنیتی دیده نمیشد. هیچ مرد موظفی هم در آنجا نبود. اما چرا آن زن به من امر میکرد که از تلفنم استفاده نکنم؟ آشفته از جایم بلند شدم و بیرون آمدم. از راهی که همصنفیام رهنمایی کرده بود وارد وزارتخانه شدم. مردی با ریش انبوه و سیاه به من نزدیک میشد. خودم را جمع و جور کردم. مرد نزدیکتر شد و من هم نگاهش کردم. همصنفیام بود. او را با یک مرد ناشناس اشتباه گرفته بودم. سلام کرد و گفت: «ولا نشناختمتان.» من هم گفتم: «مه هم شما ر بهزودی نشناختم.» او مرا با حجاب سیاه تشخیص نداده بود و من هم او را با ریش انبوهِ سیاه تشخیص نداده بودم.
در چهارراه زنبق: یادم نیست چه کاری داشتم که گذرم به چهارراه زنبق افتاده بود. شوهرم رانندگی میکرد و من هم کنار او در صندلیِ جلو نشسته بودم. هر دو آرام و بیخیال بودیم که مردی اشاره کرد تا موتر را متوقف کنیم. سرِ خود را خم کرد و به شوهرم گفت: «چرا زنت صورتش پیداست؟ شما از فرمان تازه خبر ندارید؟» شوهرم سر تکان داد و گفت:«به چشم!» اجازه داد تا رد شویم و باز هم ضربان قلبم شدت گرفته بود و به قول شاملو: «گَر گرفته بودم.»
در لیسهی مریم: لیسهی مریم از پرجنبوجوشترین نقاط کابل است. وقتی از گولایی پارک به سمت بازار لیسهی مریم حرکت کنید دست راستتان بازاری است سرپوشیده که از شروع گولایی پارک تا آخر بازار لیسهی مریم ادامه دارد. در این بازار سرپوشیده همه چیز پیدا میشود. از قالی و گلیم گرفته تا کله و پاچهی گاو و گوسفند. آن روز من از شروع بازار، دقیقاً از گولایی پارک وارد این بازار شدم. دو سه قدم پیش نرفته بودم که در جمع مردم متوجه دو مرد شدم که با همه متفاوت بودند و پیدا بود که برای امر خیری وارد این بازار شلوغ شدهاند. آن دو مرد قد بلندی داشتند و ظواهرشان باز هم از عجایب روزگار بود و نادر. هر دو عصبانی به مردم و فروشندهها نگاه میکردند و دنبال مرد و زنی بودند که در حال خنده دیده شوند یا هم زنی که ظاهر آراستهتری داشته باشد، تا امر به معروف و نهی از منکر کنند. با دیدن آن دو مرد خودم را جمع و جور کردم اما چیزی در ظاهرم نبود که جلب توجه کند. یک چپن سیاهِ دراز، چادر سیاه و صورتِ که به لطف رمضانِ مبارک رنگش پریده و زرد میزد. من به سرعتِ قدمهایم افزودم و وانمود کردم که آنها را اصلاً ندیدهام. مردم همه مشغول خرید و فروش بودند. البته روز جمعه هم نبود که با شنیدن اذان کسب و کار خود را رها کرده و به سمت نماز بشتابند. من از گولایی پارک نزدیک کلینیک صحی رسیدم و بعد از خریدن ضروریات دوباره از همان راه برگشتم. به قسمتی رسیدم که مخصوص زنان بود و جز وسایل زنانه چیز دیگری در آن پیدا نمیشد. چشمم به آن دو مرد افتاد که در یک ساعتی که سرگرم خرید بودم، تازه به آن قسمت رسیده بودند. آن دو مرد پسرک دوازده سیزده سالهای را که کراچیاش را دمِ راه مردم گذاشته بود گیر انداختند. پسرک بیچاره شده بود و با لبخندی تضرعآمیز تقلا میکرد. مرد وحشی فریاد میزد: «او ظالم! پَس کو کراچیته. راه مردم ر بند کردی.» من تاب تحمل بیچارگی پسرک را نداشتم و به سرعت رد شدم و زمانی هم که از آن بازار بیرون آمدم همچنان به پشت سرم نگاه میکردم.
در پارک: روز اول نوروز بود. من و شوهرم با پسرمان وارد یکی از پارکها شدیم. تنها پارکی بود که به خانمها اجازهی ورود میداد. دو سه دقیقه قدم زدیم و از در و دیوارِ پارک قصهها میگفتیم که یک قسمتِ توجهمان را جلب کرد. شوهرم خواست آنجا عکسی بگیریم. تازه من و پسرم در زوم دوربین رفته بودیم که مردی صدا زد: «اووو بیغیرت!!!!» این عبارت را چند دفعه تکرار کرد تا متوجه شدیم که با ما است. آن مرد ما را به خاطر عکس گرفتن در پارک شماتت کرد و دشنام داد. ما هم بدون هیچ اعتراضی خسته و ناامید از پارک بیرون زدیم و تا چند ساعت بعد همچنان صدای مرد را در گوشهای خود داشتیم که فریاد میزد و ما را زیر فحش و دشنام گرفته بود که چرا در کشورِ خود و در پارکِ ملت عکس میگیریم و با چه رویی به دوربین لبخند میزنیم.
در خانه: در آشپزخانه هستم و در حال آماده ساختن افطاری. صدایی از پشت پنجره به گوشم میرسد. این صدا به نحوی باعث آزارم میشود. گمان میکنم که مردی در حال صدور فرمان است و مردانی هم در حال اطاعت. گمان میکنم که کسی میگوید دروازهی تهکویی را باز کنید. آن شخص عصبانی است و عجله دارد. تصور میکنم که تفنگ هم دارد. دروازهی تهکویی بهشدت باز و بسته میشود. برای چند دقیقه نفسم بند میآید و میترسم که کسی دروازهی خانهام را بکوبد. به خودم نهیب میزنم که آرام باشد. دلداری میدهم. میگویم کاری نکردهایم. چیزی برای پنهان کردن نداریم. چرا باید نگران باشم؟… دو سه دقیقه میگذرد، از بیرون نه صدایی به گوشم میآید و نه همهمهای برپا شده است. آرامش دیگران را که میبینم آرام میگیرم و به کارم ادامه میدهم، اما آن ترس و آن شدتِ ضربان قلبم از یادم نمیرود.
منبع: آسو