برگرفته از تریبون زمانه *  

مطالب این بخش برگرفته از «تریبون زمانه» هستند. تریبون زمانه، آنچنان که در پیشانی آن آمده است، تریبونی است در اختیار شهروندان. همگان می‌توانند با رعایت اصول دموکراتیک درج شده در آیین‌نامه تریبون آثار خود را در آن انتشار دهند. زمانه مسئولیتی در قبال محتوای این مطلب ندارد.

این مقاله اولین بار به عنوان مقدمه‌ای بر چاپ مجدد مقاله «خمینی و تقدم امر معنوی» چاپ شد (م.ا.)

مقاله «خمینی و تقدم امر معنوی[1]» در ابتدا به منظور روشن سازی آنچیزی که به عقیده من موجی از گمراهی بود، نوشته شد. در هر حال، این مقاله هنوز هم شاهدی بر فضای حاکم بر چپ (و گاهی راست) اروپایی و روشنفکران آمریکایی در طول دوره‌ایست که انقلاب ایران، شاه را زیر پرچم اسلام شیعی سرنگون کرد.

ماکسیم رودنسون (Maxime Rodinson) ۲۰۰۴ − ۱۹۱۵، مورخ و خاورشناس مارکسیست فرانسوی
ماکسیم رودنسون (Maxime Rodinson) ۲۰۰۴ − ۱۹۱۵، مورخ و خاورشناس مارکسیست فرانسوی

 همزمان با گسترش اعتراضات در سالهای ۱۳۵۶ و ۱۳۵۷ در ایران[2]، این روشنفکران چپ‌گرا نیز به مرور توجه‌شان را رفته رفته با شدت بیشتری به این سمت معطوف کردند. امید به انقلابی جهانی که استثمار و سرکوب انسان توسط انسان را پایان می‌دهد، مدتها مرده و یا در بستر مرگ بود، اما این امید در ابتدا به آرامی و سپس با اطمینان بیشتری سر بر آورد. آیا ممکن بوده که این امید در غیره منتظره‌ترین مسیر یعنی در اسلام شرق حلول یابد، جایی که تا بحال امیدواری زیادی به آن وجود نداشته است؛ و بطور دقیقتر در این پیرمردی که غرق در عالم افکار قرون وسطایی خود بوده است؟

 روشنفکران بلند پروازْ خود را به سمت ایرانی که در آتش بود پرتاب کردند. آنها می‌خواستند با چشمان خود شاهد این روند حیرت‌انگیز انقلابی باشند و آن را مطالعه و با دقت بررسی کنند. در آنجا از دوستانِ روشنفکر ایرانی‌شان، یا دوستانِ دوستانشان، پیروی می‌کردند.

 این روشنفکران مسحور نزاعی بودند که هر روز دستاوردی داشت. کمی بعد، این پیروزی بود که مسحورشان کرد. هر روز شواهد جدیدی از قدرت محرک شعارهای اسلامی و نیز قدرت کاریزمای فردی که با حرارت بیشتری این شعارها را مجسم می‌کرد، یعنی آیت الله خمینی، بروز می‌کرد. جمعیت‌های مردمی تحت تأثیر همین شعارها، دست خالی در مقابل مسلسل و اسلحه می‌ایستادند.

 مؤفقیت، مؤفقیت در پی دارد. لیبرال دمکراتها و مارکسیستهای ایران بیش از پیش از خود می‌پرسیدند که آیا مرکتب اشتباهی نشده‌اند، آیا بی اعتنایی به ابرازِ شوق مذهبیِ مردم کار نادرستی نبوده است. آنها که به مرور اطمینان بیشتری به اثرگذاری شعارهای مذهبی پیدا می‌کردند، هر چه بیشتر سعی می‌کردند حداقل وجهی از آرمانهای خود را در این شعارها ببینند. آنها به این شعارها معنایی سیاسی و اجتماعی نسبت می‌دادند که مطابق با انتظارات خودشان بود. این گروه‌ها اطمینان خود را به میهمانان اروپایی‌شان منتقل کردند و آنها را تحت تأثیر قرار داده و حتی حیرت زده کردند. و این روشنفکران اروپایی خود را مجبور کردند تا هر چه سریعتر با فضایی ذهنی که پیشتر آن را کاملا نادیده گرفته بوده‌اند، آشنا شوند.

 تأسیس حکومت جدید در بهمن ۱۳۵۷، فقط باعث افزایش علاقه روشنفکران غربی شد. تعداد سفرهای این روشنفکران به ایران و در کنار آن، تعداد خبرنگارانی که در این منطقه بودند چند برابر شد. همتایان ایرانیِ این روشنفکران غربیْ مست از پیروزی‌شان در حال سرور بودند، اما همزمان در گردبادی از نزاع و تنش گرفتار شده بودند که معمولا از عواقب انقلاب است. تنازع برای قدرت بر مبنای روندی بسیار کلاسیک تسریع می‌شد: غَلَیان ایده‌های متضاد یا واگرا، غَلَیان تز و آنتی‌تز، که باید سریعا به تقابل فیزیکی در خیابان‌ها بیانجامد. این یک قانون است.

 در میان نیروهای درگیر، تنازع ابدی برای قدرتْ ابزارهایی مفهومی را بجای اسلحه بکار می‌بَرد که از طریق مهارت‌های تئوریک جعل شده‌اند، خواه این ابزارها در طول این نزاع شکل گرفته باشند و خواه از قبل برای چنین استفاده‌ای در دسترس بوده باشند. برای کسانی که عاشق تئوری هستند شوق پیشتاز بودن و یا (به ندرت) تمایلات صرفا روشنفکرانه می‌تواند محرک خوبی باشد. ابداعاتشان توسط کسانی که تفکر و بیان‌شان توانایی تهییج توده مردم را داشته باشد و آنان را به مرحله بعد پیش ببرد، حریصانه غصب می‌شود. این همگراییِ استعدادها و جاه طلبی‌های شخصی، حتی مهارت در زمینه جزئیات تئوریک، پی در پی تعارضِ برنامه‌ها و گزینه‌ها را پدید می‌آورد که گرچه اغلب بسیار ساختگی هستند، اما در عین حال به همان اندازه بیانگر گرایشات متضاد هر یک از طرفهای واقعیت اجتماعی است.

 روشنفکران ایرانی در کنار خمینی و یا حتی زودتر از او ـ و در اینجا متفاوت از ایدئولوژی سنتی او ـ سعی در گسترش دکترینی داشتند که در عمل به سمت مفهوم اروپایی انقلاب و اغلب نوع سوسیالیستی‌اش، متمایل بود. این روشنفکران همزمان قواعدی را در این دکترین ادغام کردند که بصورت نامتوازن درجه‌ای از وفاداری به دین اسلام در آنها وجود داشت. در صداقتِ وابستگی آنها به اسلام نیز توازنی وجود نداشت. برخی از آنها به شیوه ماکیاولی روشهای اسلامی موجود را بیش از هر چیز به منزله راهی می‌دیدند که با آن توده‌های مردمی را متقاعد کنند ایده‌هایی که برایشان نامأنوس است را بپذیرند. بقیه آنها به واقع باور داشتند ایده‌هایی که از مفاهیم اروپایی لیبرال، نئو مارکسیستی و یا سوسیالیستی نشأت میگیرد در بطن خود اسلام، یا (در اینجا نوع ایرانی مخصوص آن) در اسلام شیعی نهفته است، حتی اگر این ایده‌ها فقط بصورت بالقوه و دارای زبانی مخصوص باشند که نیازمند یادگیری و رمزگشایی است.

 با این حال به محض آغاز رسمی حکومت جدید در تهران، شکلی که این حکومت به خود گرفت وتصمیماتی که اتخاذ کرد باعث نگرانی کسانی شد که بیش از همه برای هموار کردنِ مسیرً تلاش کرده بودند. آنها کم کم دوستان اروپایی‌شان را در جریان نگرانی‌‌هایشان قرار دادند. و این دوستان اروپایی نیز به نوبه خود بیش از پیش دچار شک می‌شدند. آنها دیگر نمی‌توانستند چشمان خود را بر روی تنازع برای قدرت و پیامدهای آن که در رده‌های بالایی در جریان بود ببندند و حالا رابطه این قدرت با هر گونه آرمانی تردید برانگیز می‌نمود. به همین ترتیب، چشمانشان هر چه بیشتر به روی گرایشات خطرناکی در رابطه با ارزشهای که گرامی می‌داشتند باز می‌شد، گرایشاتی که به وضوح قابل تشخیص در میان کسانی بود که قدرت بسیجشان بیش از دیگران بود یا کسانی که بیشتر برای کنترل حکومت جدید خیز برداشته بودند، که در رأس آنها آیت الله خمینی قرار داشت. این آیت الله که از چندین نوع کاریزما برخوردار بود، طولی نکشید که تمایل خود به تاریکترین انواع آرکاییزم یا کهنه‌گرایی فرهنگی را آشکار کرد؛ بسوی روشهای سنتی حکومت که در زیر ردای سبز اسلامً بدون صداقت فکری زیادی مخفی شده بود؛ و با خونسردی‌اش نسبت به صدماتی که ناشی از لجاجتهای پیری و خشم کینتوزانه‌اش بود. در بهمن ۱۳۵۷ و زمانی که هنوز با احتیاط می‌نوشتم، «تورکومادا[3]» به ذهنم رسید. این تردیدها خیلی زود کاملا از بین رفت. سادیسمی که در ابتدا عذرش خدمت به مردم و یا به انسانیت و یا در رده‌ای بالاتر خدمت به خدایی انتقامجوست، هر روز بیشتر در دنیای ذهنی ناقصش نمایان می‌گشت. سادیسمی که محکومان را هر چه سریعتر به درگاه عدل الهی می‌فرستاد. فرمانبردارانش با رضایت او آستینهایشان را بالا زده و جسم در زنجیر زندانیان و یا محکومان به مرگ را با لذت شکنجه می‌دادند. فردی مذهبی به نام ملا خلخالی[4] به سرعت تبدیل به چهره‌ای بین‌المللی در این مسیر شد، کسی که دستان تورکومادای اسپانیایی که بدنامی‌اش قرنها زبانزد بوده را از پشت بسته بود.

 اما نابود شدن امید زمان زیادی می‌برد. روشنفکران ایرانی، حتی گشوده‌ترین و لیبرالترین‌شان، تا مدتها بر این عقیده بودند که سازوکار پروسه انقلاب در نهایت به پیروزی مفاهیمی منجر می‌شود که در شروعْ راهنمای این روشنفکران بوده است.

ذهنهایی که ساختاری فلسفی دارند، حتی و شاید مخصوصا برجسته‌ترینشان، در برابر اغوای شعارهای تئوریک بیش از همه آسیب پذیرند. آنها با توجیه‌هایی بسیار مفصل و با عملیاتی بسیار عمیق، و در حالیکه از آشناییشان با آثار بزرگان انتزاعی غربی از افلاطون به بعد سو استفاده می‌کنند، به راحتی می‌توانند این شعارها را فربه کنند. آنها بیش از همه در معرض این وسوسه هستند چرا که به لحاظ به‌اصطلاح حرفه‌ای تمایل دارند موانع و ایراداتی که واقعیتِ لجوج در سر راه ساختهای مفهومی قرار می‌دهد را به حداقل برسانند.

 میشل فوکو، که اندیشمندی بزرگ و بخشی از خط تفکر دگراندیش رادیکال است، بیش از حد به انقلاب ایران امید بسته بود. شناخت او از تاریخ اسلام دارای رخنه‌های بزرگی بود و بهمین دلیل، او به وقایع ایران شکل دیگری داد، و پیشنهادات اغلبْ نیمه‌تئوریکِ دوستان ایرانی‌اش را پذیرفت، و از اینها تصویری از پایان تاریخ را استقرا کرد که ناامیدی در اروپا و دیگر جاها را جبران می‌کرد.

فوکو که در سال ۱۳۵۷ در حال مشاهده «فشار عظیمی از سوی مردم» بود که داشت منفجر می‌شد، به درستی در مورد توضیحات و پیش‌بینی‌های «سیاست مداران» سکولار و لیبرال ایران تردید داشت، سیاستمدارانی که خمینی تنها برایشان نمایانگر پدیداری فرعی بود که با سقوط احتمالیِ شاهْ او نیز کنار زده می‌شد. در این شرایط فوکو می‌خواست تا با خود ایران ارتباط برقرار کند و چند روز پس از این تحولات عظیم به تهران و قم سفر کرد. او با اجتناب از «سیاست مداران رسمی»، با اشتیاق و گاهی با صرف زمان بسیار زیاد با افراد زیادی مصاحبه کرد، از جمله: «رهبران مذهبی، دانشجویان و روشنفکرانی که به مسئله اسلام علاقه داشتند، و همچنین با مبارزان سابق چریکی که جنگ مسلحانه ۱۳۵۵ را رها کرده بودند و تصمیم گرفته بودند تا عملیاتشان را به شیوه‌ای کاملا متفاوت و در داخل جامعه‌ای سنتی به انجام برسانند»[5].

 اغلب مصاحبه شوندگان او که از این راه انتخاب شده بودند، با او نه از «انقلاب» که از «حکومت اسلامی» حرف می‌زدند. این مسئله چه چیزی را نشان می‌داد؟ فوکو با حسن نیت از توضیحاتی که مفسران لیبرال به او می‌دادند استقبال می‌کرد و آنها را تکرار می‌کرد، مانند مصاحبه با آیت الله شریعتمداری. همانموقع فوکو در ابتدا گفت« یک مسئله باید روشن شود. منظور هیچکس در ایران از «حکومت اسلامی» رژیمی سیاسی نیست که در آن روحانیون نقش نظارتی یا کنترلی داشته باشند»[6]. ظاهرا فوکو چیزی راجع به تئوری ولایت فقیه نشنیده بود، تئوری‌ای که خمینی حداقل سی و چهار سال پیش مطرح کرده بود و طبق آن روحانیون توانایی حکومت داشتند.

 لازم است بدانیم فوکو به «قواعدی از همه جا و هیچ کجا» که در رابطه با معنای عمیق «حکومت اسلامی» به او ارائه می‌شدند، با تردید می‌نگریست: احترام به محصول کار هر شخص، آزادیهای فردی، برابری جنسی، و غیره. به او توضیح داده شد که اینها ایده‌هایی هستند که از ابتدا توسط قرآن مطرح شده‌اند (تصویری اسطوره‌ای که به شدت نهادینه شده و کسانی که به اسلام گرایش دارند آن را هزار بار شنیده‌اند)، و غرب معنای آنها را فراموش کرده است ولی « اسلام می‌داند که چگونه ارزش و اثرگذاری آنها را حفظ کند»[7].

 فوکو از خطاب کردن حکومت اسلامی به‌عنوان یک «ایده» و یا حتی «ایده‌آل» خجالت می‌کشید. اما شعار حکومت اسلامی بیانگر «اراده‌ای سیاسی» بود که او را تحت تأثیر قرار می‌داد. به نظر او از یک طرف تلاشی بود تا به ساختارهای سنتی جامعه اسلامی (آنگونه که در ایران وجود دارد) نقشی دائمی در زندگی سیاسی بدهد. او برای مثال ائتلافهای مردمی را مشاهده کرد که بصورت خودجوش و با سویه‌ای مذهبی شکل گرفته بود، که تکلیف خود می‌دانستند در امورات اجتماعی پیشقدم شوند، مانند بازسازی شهری که در زلزله ویران شده بود. از طرف دیگر، و به شکلی دیگر بیانگر حرکتی بود که در اینجا با الهام از علی شریعتی، به امور سیاسی بُعدی معنوی می‌بخشد، « تا این زندگی سیاسی نه چون همیشه مانعی در راه معنویت که ظرفش، فرصتش و مایه‌اش باشد[8]».[9]

 بدون شک گرایشاتی که فوکو از آنها پرده برداشت در قلب حرکت انقلابی ایرانیان در آن دوره وجود داشت. او با احتیاط از خود می‌پرسید آیا این «اراده سیاسی» به اندازه‌ای قوی هست که از یک طرف بتواند از تأسیس رژیمی سازشکار جلوگیری کندـ محافظه کار، پارلمانی و نیمه سکولار، و در حالیکه شاه هنوز باشدـ یا از طرف دیگر بتواند خود را بعنوان پایه‌ای ثابت در زندگی سیاسی ایران جا بیاندازد.

 زمان زیادی نگذشته بود که به سؤال اول فیلسوف فرانسوی جواب مثبت داده شد. این موضوع حتما مایه مسرت او بوده است. اما روند اتفاقاتْ دادن پاسخی مثبت به سؤال دوم را بیش از پیش با تردید مواجه کرد. حداقل می‌توان گفت شاید فوکو بدلیل احساسات عمیق‌اش و نیز بدلیل همان سازوکارهای «معنویت سیاسیِ» مورد بحث، می‌خواسته مقدمه اقدامات سیاسی و اجتماعیِ رضایتبخشی را بسوی آرمانی انسان‌گرایانه[10] اعلام کند.

 موارد گوناگونی از معنویت سیاسی وجود داشته است. همگی به سرعت پایان یافتند. بطور کلی آنها آرمانهای زمینی‌شان را، که در ابتدا قرار بود از گرایشی معنوی یا آرمانی به پرواز درآیند، در نهایت مطیع قوانین ابدی سیاست، و یا به بیان دیگر مطیع تنازع برای قدرت کردند. من همینگونه به فوکو پاسخ دادم. در ابتدا کم و بیش تلویحی در مقاله‌ای[11] در‌ لوموند [12]، و پس از آن بصورت دقیق و مفصل‌تر در مقاله‌ای[13] در لو نوول اوبزرواتور [14]. طبیعتا تأثیری که این مقالات بر فوکو داشت بسیار کمتر از تأثیر وقایع ایران بود که امیدهای او را بطرز محسوسی کم کرد. در فروردین ۱۳۵۸ فوکو تصمیم گرفت که به رئیس دولت ایران که در آن زمان مهدی بازرگان بود، نامه بنویسد. «نامه سرگشاده»‌ی او در تاریخ شنبه بیست و پنج فروردین در روزنامه لو نوول اوبزرواتور چاپ شد[15].

 این فیلسوف به درستی به محاکمه‌های اختصاری و اعدام‌های عجولانه‌ای که در ایران در حال افزایش بودند اعتراض کرد، این در حالی بود که پس از برگزاری همه‌پرسی در تاریخ سیزدهم فروردین نظام ایرانً جمهوری اسلامی معرفی شده بود. او به بازرگان مکالمه‌هایشان در شهریور ۱۳۵۷ در قم را یادآوری کرد. در آن زمان بازرگان به فوکو توضیح داد که انگیزه برقراری حکومت اسلامی در ایرانْ در حقیقت حقوق اساسی بشر را تضمین می‌کند.

 مهدی بازرگانِ نگون‌بخت فقط می‌توانست با اعتراضات و نگرانیهای فوکو مؤافقت کند. اما او علیرغم مؤقعیتش در مقام رئیس دولت تقریبا هیچ قدرتی در اصلاح سواستفاده‌ها و جنایاتی که در حال وقوع در کشورش بود نداشت.

 «معنویت سیاسی» که الهامبخش حرکت انقلابی بودـ و بر انگیزه‌های غالبا مادی ناراضیان و شورشیان سرپوش می‌گذاشت ـ در مراحل بسیار ابتدایی نشان داده بود که هیچ کاری در راستای اقدامات بشرگرایانه نمی‌کرد، همان خصیصه‌ای که فوکو و بازرگان بسیار ساده‌انگارانه به آن نسبت داده بودند. می‌توان توده مردم را با ایده بسیج کرد. با این‌حال کسانی که مسیرهای این بسیج را هدایت، جهت‌دهی، رهبری و مسدود می‌کنند، مردم هستند و فقط مردم می‌توانند باشند. در چشم توده‌های مردم کسانی این ایده اعتراض و بازگشت به قدرت را بهتر مجسم می‌کنند، که حداقل در ابتدا، قدرت بیشتری کسب کرده باشند. چقدر بد که از آن درست استفاده نمی‌کنند؛ چقدر بد که احمق، نادان و کسانی هستند که راهشان را گم کرده، یا سادیست هستند؛ چقدر بد که تورکماداها هستند؛ چقدر بد که خمینی‌ها هستند.

 پیامدهای انقلاب همیشه به سمت استقرار قدرتی دوگانه متمایل است. از یک سو نهادهایی که چارچوب زندگی روزمره مردم را تنظیم می‌کردند به همان شکل سابق به کارشان ادامه می‌دهند یا اصلاح می‌شوند، و یا نهادهای جدیدی جایشان را می‌گیرد. از سوی دیگر مردم و ساختارهایی که پیشتاز این جنبش بودند همچنان از کاریزمایی بهره می‌بردند که اثرگذاریش تا مدت زیادی باقی می‌ماند. نمی‌توان آنها را، حداقل تا مدتی، به حاشیه راند. حتی در بیشتر موارد، حتی مانند مورد ایران، تأثیرشان تا مدتها ادامه دارد. کاریزمای مذهبی از هر نوع کاریزمای سکولاری بسیار اثرگذارتر است[16].

 همانگونه که در بسیاری از موقعیت‌های مشابه شاهد هستیم، غلیان شدیدی از اعماق جامعه ایران به بیرون جهید. تعداد افراد و گروههایی که تفاسیر متفاوتی از انقلاب ارائه می‌دادند ـ و در پی آن برای تمدید انقلاب، مسیرهای متفاوتی را پیش‌بینی و پیشنهاد و از آنها دفاع می‌کردند ـ به سرعت چند برابر شد. طبق معمول، میان هواداران شعار «اکنون هر چیزی ممکن است»، »، یعنی همان کسانی که در مسیر اهدافشان در راستای گسترش جنبش انقلابی در آن دوره از هیچ اقدام رادیکالی فروگذار نمی‌کردند، و کسانی که در اعتراضْ ضرورتهای ناشی از واقعیتهای سیاسی و اقتصادی را مطرح می‌کردند، شکافی هم در سطح داخلی و هم خارجی بوجود آمد. و همانگونه که باز هم مرسوم است شکاف دیگری، در فضایی متفاوت، کسانی که به‌واسطه اخلاقیات انسان دوستانه و/یا مذهبی برای دشمنان دیروز خواهان کاهش مجازات بودند را در مقابل کسانی قرار می‌داد که آنها را با حداکثر توان مورد آزار، سرکوب و قتل عام قرار می‌دادند، خواه فقط بدلیل احساس نفرت و انتقام ساده باشد، خواه منافع شخصی، و خواه محاسبه عقلانی: «این فقط مرده‌ها هستند که بازنمی‌گردند، » «برای دشمنان آزادی نباید هیچ آزادی قائل شد.»

 کمیته‌های انقلاب در سرتاسر ایران برپا شدند ـ کمیته‌هایی که تکلیف، تحکم و سرکوب می‌کردند. اما خودجوشی توده‌ها هرگز چیزی نیست جز خودجوشی هدایت‌ شده. شورشی که به نام دین باشد بصورت خودکار به روحانیون اقتدار خاصی می‌دهد. مهم نیست ايدئولوگ‌ها و دوستان ساده‌لوحشان که اهل «غرب احمق» بودند راجع به روحانیون چه می‌گفتند، روحانیون ایران غالبا محافظه‌کار و حتی مرتجع بودند.

 و بیشتر از همه این خمینی بود که از آنها حمایت می‌کرد. شورای انقلاب، که ترکیبش بدلایل ظاهرا امنیتی هرگز فاش نشد، قدرت بسیار بیشتری از هیئت دولت داشت. شورای انقلاب در قم تشکیل شد و خمینی ریاست آن را بر عهده گرفت. این آیت الله کهنسال، که رهنمودهایش الهام‌بخش این شورا و تشکیلات ابتدایی انقلاب ـ کمیته‌های انقلاب اسلامی و سپاه ـ بود، روز به روز بیشتر با عنوان «امام» خطاب می‌شد. اصطلاح «امام» معانی زیادی دارد و برای مثال به مؤمن خاضعی اطلاق می‌شود که چند بار در روز جلوتر از دیگران (ریشه عربی «امام» موقعیت جلو را توصیف می‌کند) حرکات نماز مسلمانان را رهبری کند. اما در سرزمینهای شیعی فکر انسان بی‌اختیار به سراغ نوادگان پیامبر می‌رود که از حق رهبری عرفانی اجتماع برخوردارند. برای شیعه دوازده امامی (اثنی عشری) که در ایران اکثریت دارد، دوازدهمین نسل این خاندان بطرزی اسرارآمیز در اواخر قرن نهم ناپدید شد. او که مرده یا فقط غایب است و بطور ماوراطبیعه‌ای «از نظرها پنهان» گشته است، باید در آخرالزمان دوباره ظاهر شود تا قبل از روز قیامتْ دوران درخشانِ عصر طلایی‌اش را به زمینِ مملو از گناه بازگرداند. همتایان خمینی پیشتر برای محافظت از او در برابر خشم شاه ابهاماتی را در مورد وضعیتش رواج دادند[17]. این ابهام که همچنان در مورد وضعیت خمینی باقی مانده بود باعث شد تا توده مردم به او قدرتهای فراطبیعیِ همان ناجی اسطوره‌ای را نسبت دهند.

 بیانیه‌های عمومی او که به اختلافات میان مقامات روحانی پایان داد نیز بسیار تعیین کننده بود. این بیانیه‌ها بطورکلی به سمت سخت‌گیری، ظلم و کهنه گرایی معطوف بودند. در اسفند ۱۳۵۷ بازرگان توانست حکم تعلیق تمامی محاکمه‌ها و اعدامهای فوری را از امام بگیرد. اما این وقفه طول زیادی نکشید و پس از رفراندومْ در فروردین محاکمه‌ها و اعدامها با شدت حتی بیشتری از سر گرفته شد.

 زنان که به سمت فرمان برداری و جداسازی رانده شده بودند و دیگر مجبور بودند روپوش ایرانی مخصوصی (چادر) به سر کنند، هر چه می‌گذشت کمتر قادر بودند تظاهرات اسفندشان در تهران را تکرار کنند. خمینی که تا قبل از غبضه قدرت عقایدش را تا حدودی از خبرنگاران غربی مخفی نگه داشته بود، کهنه‌ترین تفاسیر ازاخلاق سنتی را زیر ردای مقدس اسلام می‌پوشاند. فایده‌ای نداشت اگر سنتهای کم تقیدتر را در مقابل سنتهایی که او بیان می‌کرد قرار داد. منتقدانش بیش از پیش به سکوت وادار و مجبور به بازنشستگی می‌شدند، حتی اگر از همسلفانش در دستگاه مذهبی بودند. همینکه نیازِ خمینی به حفظ اعتبارش در جامعه روحانیت باعث شده بود تا آنها از شکنجه و مرگ در امان باشند کافی بود.

 این روحانی سالخورده‌ی بی‌تحملْ از متون مقدس استفاده می‌کرد. او هم از تفسیرِ لیبرالِ همیشه-ممکن اجتناب می‌کرد و هم تفاسیری که در دوره‌های قبلی مرسوم بود را محکوم می‌کرد. طبق سنت[18]، مسیحیان و یهودیان (بغیر از صهیونیستهای نظامی) بعنوان شهروندان درجه دوم از حقوق و «حمایتهای» خاصی برخوردار بودند. پیروان دین بهاییت که دینی جهانشمول، بدعت گذار، وحدتگرا و تلفیقی است، در همان دوره شاه نیز مورد تبعیض قرار می‌گرفتند. اما حالا آنها را وحشیانه آزار و اذیت می‌دادند. برای توجیه این آزار از نوعی استدلال ضدامپریالیستی‌ نیز استفاده می‌شد: ارتباط بازرگانان موفق بهایی با دنیای تجارت غرب و نیز این واقعیت که بصورت اتفاقی فراز و نشیب‌های سیاست باعث شد تا مقبره بنیانگذار این مذهب که در سال ۱۲۷۱ درگذشت، در خاک اسرائیل واقع شود. همین نکات کافی بود تا حمایت بسیاری از چپهای افراطی متعصب غرب جلب شود.

 از خوش اقبالی امام، اقلیتهای قومی که تا حدودی ادعای خودمختاری داشتند، بطور کلی از اهل تسنن، دیگر شاخه اسلام بودند. همین باعث شد تا به نام میهن‌پرستی هویتی خلق شود که از یک سو هژمونی نژاد ایرانیِ فارسی‌زبان را به کمک اسلحه حفظ کند و از سوی دیگر از هدف «اسلام حقیقی»، یا به بیان دیگر همان تشیع حمایت کند.

 بگذارید به نامه سرگشاده و روشنگر میشل فوکو به مهدی بازرگان بازگردیم، نامه‌ای که شش ماه پس از آن بازرگان مجبور به استعفا از حکومت شد. همانطور که خود بازرگان گفت دولتش مانند «چاقوی بدون تیغه» بود. این فیلسوف فرانسوی نمی‌خواست امیدش به کلیتِ احتمالاتی که سیاستمداران ایران در سال قبل با او مطرح کرده بودند را از دست بدهد: «در رابطه با این حقوق،… اسلام با ژرفای تاریخی و پویایی معاصرش توانست با همان معضل دشواری مقابله کند که سوسیالیسم نیز نتوانسته بهتر از کاپیتالیسم از عهده‌اش بربیاید، و این کمترین چیزیست که می‌توان گفت»[19]. فوکو اضافه می‌کند: «امروزه بعضی‌ها که ادعا دارند جوامع اسلامی یا طبیعت تمامی ادیان را به خوبی می‌شناسند می‌گویند غیرممکن است. من تواضع بسیار بیشتری خواهم داشت. و نمی‌دانم به نام کدامین عمومیت می‌توان مسلمانان را از جستجوی آینده‌شان در اسلام منع کرد، اسلامی که باید چهره جدیدش را مسلمانان با دستان خودشان بسازند. در رابطه با اصطلاح «حکومت اسلامی»، چرا باید فورا به صفت «اسلامی» شک کرد؟ کلمه «حکومت» به خودی خود کافیست تا توجهات را به خود جلب کند[20]».

 درست است. اما «تواضع» فیلسوف، که در هر حال به ارزش استدلالش خیلی اعتماد دارد، با تواضع متخصص امور تجربی متفاوت است، خواه تاریخدان باشد، خواه انسان‌شناس و یا جامعه‌شناس. فیلسوف نباید هیچ احتمالی را رد کند. هر عاملی که تاکنون ناشناخته بوده، ممکن است اثرش مانند آبی باشد که روی گرمای زیاد قرار می‌گیرد ولی نمی‌جوشد. اما مردم عادی همانند فیزیکدان ترجیح می‌دهند به آزمایشی که میلیون‌ها بار تکرار شده تکیه کنند، مانند تحلیل علمیِ تبدیل مایع به گاز.

 به همان مقداری که خودِ من مخاطب نامه سرگشاده فوکو بودم، اینگونه پاسخ می‌دهم که اگر در صفت «اسلامی» تردید داشته‌ام، این تردید در رابطه با هر صفت دیگری که به یک دکترین ایده‌آل پیوست شده نیز وجود دارد، چه مذهبی باشد و چه سکولار. اگر کلمه «حکومت» به تنهایی، دقیقا همانگونه که او توضیح داد، توجهات را به خود جلب می‌کند، حتی اینگونه درست‌تر بود تا از طرف خودش بگوید «هیچ صفتی ـ چه دموکراتیک، سوسیالیست، لیبرال، یا مردمی‌ـ حکومت را از تعهداتش رها نمی‌کند[21]».

 اما اگر دلیلی نداشت که انسان فکر کند صفت «اسلامی» معنای آزادی‌بخشی کمتری از صفتی دیگر دارد، هیچ چیز هم نشان نمی‌داد که آزادی‌بخشی بیشتری دارد. پس چرا فوکو به صفتهایی که برمی‌شمرد صفات دیگری مانند «مسیحی»، «بودایی»، «یهودی»، «اسلامی» و غیره ـ ‌بطور خلاصه صفات معنوی‌ـ را اضافه نمی‌کرد؟ آیا گمان می‌کرد این اصطلاحات تنها به ساختاری حکومتی که در مقابل فراز و نشیبهای معمولِ قدرتْ نفوذناپذیر است، اطلاق می‌شود؟

 حکومتی که ستیزه‌جویانه خود را مسیحی، بودایی، یهودی، مسلمان و غیره اعلام می‌کند، قطعا «معنویت سیاسی» را می‌ستاید، یعنی همان اصطلاحی که اینبار فوکو خیلی مواظب است تکرارش نکند. البته این فوکو است که فرض می‌گیرد وقتی چنین برچسبی به دولتی زده می‌شود آن دولت بطرز سحرآمیزی قادر خواهد شد پایبند به تمام تعهداتش باشد، تعهداتی که پایبندی به آنها باید از آموزه‌های مقدسش نشأت بگیرد.

 این ما نیستیم که تحت تأثیر برخی تمایلات پنهان ضداسلامی، این امکان (در واقع اندک) را به کلی کنار زدیم که حکومتی اسلامی مانند دیگر حکومتهای به‌اصطلاح «معنوی» می‌تواند حداقل برخی از این تعهدات را به انجام برساند. درست در زمانی که هاله انقلاب الجزایر برای تمامی چپهای افراطی به رنگی مقدس منقوش شده بود، با اندکی عوامفریبی و سازشگری به کشورهای مسلمان چراغ سبزی نشان داده شد.

 طعنه‌های این فیلسوف در مورد دانش مخالفانش و غرور تکبر‌آمیزشان فقط حقیقتی واضح را پنهان می‌کند. برای فهم این نکته که تمام این «معنویتهای سیاسی» به ندرت از چنگ قوانین مرسوم تنازع سیاسی می‌گریزند شاید آشنایی با جوهر دین ضروری باشد («طبیعت همه ادیان»[22]، بر اساس همان صورتبندی ذات‌گرایانه‌ خود فوکو)، اما لازم نیست آشنایی عمیقی با واقعیتهای جامعه‌شناختی مربوط به دین، با تاریخ دین، و حتی با تاریخ اسلام داشته باشیم.

 فوکو که از بسیاری جهات متفکری درخشان و نافذ بود و در عین حال شدیدا متأثر از شور سیاسی‌اش بود، به مفهوم مبتذل و پیش پا افتاده‌ي امر معنوی سر سپرد، مفهومی که بدلیل هزاران سال اطاعت اجباری به حالت تابو درآمده بود. دلیلش این بود که او به مسائل کاملا متفاوتی علاقه داشت و بنیاد ایمان‌گرایی[23] خلاف‌جریان را به چالش نکشید. علت دیگرش، به عقیده من، این است که در جاهایی دیگر او مفهوم قدرت را رقیق کرده است. یعنی مفهوم قدرت سیاسی را غرق در منظومه‌ای از دیگر قدرتها و خرده-قدرتهایی کرده است که فاصله‌شان با ابزارهای شدیدا کاربردی که در قبضه قدرت سیاسی‌ست، بسیار زیاد است، و با این کار قدرت سیاسی را تضعیف کرده است.

چند ماه بعد، تاریخً جواب مسئله را روشن کرد. هر چه می‌گذشت سخت‌تر میشد کسی را یافت که معتقد باشد انقلاب ایران بر ظرفیت‌های ظالمانهِ قدرت سیاسی غلبه کرده یا در مسیر غلبه بر آن باشد، و یا در مسیر واقعیت بخشیدن به یک جامعه انسانی، یکدست و آرمانی باشد.

بدون شک، در تردیدهای مربوط به انقلاب ایران حتی زیاده‌روی هم شد. خمینی روزی خواهد مرد (این متن در سال ۱۳۶۶ نوشته شد، و خمینی در چهارده خرداد ۱۳۶۷ درگذشت)، و تأثیرات تأسف برانگیزش حداقل کمتر خواهد شد. تنازع برای قدرت، که اکنون بسیار نمایان شده بود، در مرکز لشکر روحانیون و فراتر از آن با به قدرت رسیدن شخصیتهایی به پایان خواهد رسید که این خطر را به جان نمیخرند که از بنیانگذارشان نامعقول‌تر و نامتمدن‌تر باشند. بالاخره دیر یا زود، روزی فرا خواهد رسید که نیروهای ریشه‌دار جامعه مدنی ایران پافشاری بیشتری خواهند کرد تا آرمانهایشان به حساب آورده شود، بیشتر از این حدی که ساختارهای سرکوبگر و در سلطه سنتِ بی‌روح، آن را مجاز می‌دانند. در دوره‌ای که تأثیر اروپا بر ایران آغاز شد، این آرزوها با تقاضاهای کاملا بشردوستانه‌ای همراه شد که در دوره واگذاری قدرت فراموش شده بود. این آرزوها هنوز هم زنده هستند. مهم نیست که هر کس چه فکری می‌کند، اما انگیزه خمینی از برگزاری انتخابات و اتخاذ قانون اساسی، نه قرآن است و نه سنت. علیرغم همه چیز، خمینی به این مسئله آگاه بود که برای جلب احساسات عمومی، حفظ ظاهر نمایندگیِ مردم لازم است.

حتی در رژیم او، واقعیتِ ریشه‌دارً در موارد محدودی فشارهای شدیدی اعمال کرد که باعث اتخاذ راهکارهای منطقی شد. بعضی از روحانیون که در مقامهایی مسئولیت گرفته بودند، مهارت تخصصی پیدا کردند و مدیران مؤفقی شدند. بدون شک، راه بسیار درازی تا امیدهای بیش از حد فوکو، بازرگان و آن دسته از ایرانیانی که تمایل به آزادی و پیشرفت داشتند، باقی مانده است. فجایای انسانی قابل توجه بود. آیت اللهِ کهنسال میلیونها ایرانی، بخصوص جوانان، را قربانی جنگی کرد که اگرچه خودش شروع نکرده بود، اما از پایان دادن به آن نیز امتناع کرد. (جنگ با عراق در تیر ۱۳۶۷ پایان یافت.) چه نتیجه‌ای می‌توان گرفت، جز اینکه حاکمان هر آرمانی را که بر فراز پرچمشان به اهتزاز در آورند، تاریخ همچنان ادامه خواهد داشت؟

در آخر باید گفت که در بخشی از جهان، در نظرمردم هنوز امید به فضیلتهای انقلاب اسلامی از بین نرفته است. این مسئله مربوط به میلیونها مسلمانی است، از شیعه گرفته تا سنی، که زیاد تحت تأثیر اخبار ناخوشایندی که از ایران اسلامی بیرون می‌آمد، قرار نگرفتند. چه کسی این خبرها را پخش می‌کند؟ مگر خبرنگاران، عوامل مطبوعاتی، و روشهای انتشار انبوهی نیستند که توسط غربیها، کشورهای توسعه یافته، قشر ثروتمند و قدرتمند، یعنی همان کسانی کنترل می‌شود که نفرت این مسلمانان بعنوان مردمی فقیر و تحقیر شده به سوی آنان نشانه رفته است؟ چرا باید به آنها اعتماد داشت؟ چرا پروپاگاندایی که از تهران می‌آید را ترجیح ندهیم؟ چرا باور نکنیم قربانیانی که غرب برایشان گریه می‌کند خیانتکار و مرفه‌هان دیروز هستند که اکنون از سلب دارایی‌هایشان خشمگیند، موجودات منحرف و مضری که در برابر تأسیس جهانی نوین از جنس نور مقاومت می‌کنند؟ چرا باور نکنیم بطور خلاصه دشمنان خدا هستند؟

کسانی که مانند مؤلف این سطور، مدتهاست از باور کردن گزارشهایی درباره جنایاتی که به نام سوسیالیسمِ فاتح در امپراتوری تزاری سابق به وقوع پیوست سر‌ باز ‌زدند و ماجراهای انسانی ناگواری را که پیامد انقلاب شوروی بود باور نداشتند، از تردید مسلمانان نسبت به تمام امیدهایی که از آنها خواسته شده روی خورشید تابان آرزوهایشان ببینند آزرده نخواهند شد.

نمی‌توان فوکو را برای اینکه نخواسته در بیغوله‌ها و روستاهای فقیرنشین دنیای مسلمانان یأس بی‌آفریند، سرزنش کرد، یا برای اینکه نخواسته از آنها توهم‌زدایی کند، و حتی اینکه نخواسته امیدشان به اهمیت آرزوهایشان در سراسر جهان را از دست بدهند. استعداد شگرف فلسفی او در این قضیه نقش داشته است. نظر من را بخواهید، من همیشه اعتقاد داشته‌ام که در آوازخوانان وضوح بیشتری پیدا می‌شود تا در فیلسوفان. ترجیح می‌دهم نتیجه‌گیری را در دو خط از شعر یوژین پاتیه[24] که عضو کومون پاریس بود، بیابم. شعری که مملو از اعتمادی چشم‌بسته به ظرفیت جنبشهای توده‌ایِ به‌اصطلاح خودجوش است تا ایده‌هایشان را به واقعیت ترجمه کند:

رهاننده برتری در کار نیست،

نه آسمان، نه قیصر، نه خطیب[25].

میلیونها مرد و زنِ شیفته عدالت، این آهنگ را زمزمه کرده‌اند و به اعتماد غیرقابل‌توجیهی که این کلمات توصیف می‌کنند سرسپرده‌اند؛ حقیقتا ریشه مسئله همین بود. خیلی‌ها را می‌بینم که تازه دارند می‌فهمند که وقتی یک روحانی وارد فرایند سیاسی می‌شود، حتی اگر سرشار از افکار ملکوتی و متعالی باشد، او چیزی جز یک خطیب نیست[26].

–––––––––––––

پانویس‌ها


[1] Khomeini and the Primacy of the Spiritual

[2] رجوع شود به مقاله «اسلام احیا شده»

Islam Resurgent? by Maxime Rodinson       

[3] تورکامادا رهبر مسیحی اسپانیایی بود که بعنوان آغازگر دوران تفتیش عقاید در اسپانیا شناخته می‌شد(م.)(Torquemada)

[4] صادق خلخالی (۱۳۰۵-۱۳۸۲)رئیس دادگاهای انقلابی بود. او با افتخار در ملا عام اعلام کرد که دستور بیش از پانصد اعدام را صادر کرده است، و بعد از آن از این ناراحت بود که تعداد اعدامهایش خیلی کم بوده. او موافق تخریب بناهای تاریخی غیراسلامی بود. رضا افشاری معتقد است که در دهه اول انقلاب اسلامی، رژیم خمینی حدود بیست هزار نفر را اعدام کرده است.(م.ا)

[5] رجوع شود به مقاله «ایرانیان چه رویایی در سردارند»

What Are the Iranians Dreaming About?

[6] رجوع شود به همان

[7] رجوع شود به همان

[8] رجوع شود به همان

[9] درباره علی شریعتی(۱۳۲۶-۱۳۱۲) به شیعه‌گری در اسلام یا اسلام شیعی نوشته یان ریچارد مراجعه شود. مجمو‌عه‌ای از آثارش به زبان فرانسه موجود است. انتخابهای ویراستاران و مترجمان محل سوال است؛ آنها بصورتی مصنوعی جنبه‌های خاصی از تفکر او را برجسته می‌کنند، جنبه‌ای که جذابیت‌ش احتملا بدلیل استفاده از زبان بسیار مدرن( تحت تأثیر سارتر، فانون، غیره) است که با آن ارزشهای اسلامی را به ارزشهای ملی تبدیل می‌کند.

[10] در اینجا و جاهای دیگری در این مقاله، رودنسون انکار فلسفی انسان‌گرایی توسط فوکو را در نظر نمی‌گیرد، که البته به آن واقف بوده است.(م.ا.)

[11] رجوع شود به «اسلام احیا شده»

[12] Le Monde

[13] رجوع شود به «خمینی و تقدم امرمعنوی»

[14] Le Nouvel Observateur

[15] رجوع شود به «نامه سرگشاده به بازرگان»

Open Letter to Prime Minister Mehdi Bazargan

[16] ماکس وبر تحلیل کاملی از کاریزما ارائه داده است. او تأکید کرده که کاریزما «نیروی انقلابی خصوصا مبتکرانه‌ای در تاریخ» بوده است، و هنگامی که انواع آن را مطالعه می‌کرده بی‌ثباتی منحصربفرد آن را نیز نشان داده است. چرا که کاریزما در انواع متفاوتش، رهبرانی غریزی در لحظات بحرانی ارائه می‌کند-چه روحی، فیزیکی،اقتصادی، اخلاقی، مذهبی یا سیاسی- که این افراد نه صاحب‌منصب هستند و نه متخصص به معنای امروزی کلمه( یعنی کسانی که برای تخصص خود بر اساس تمرین و مهارت مخصوصشان دستمزد می‌گیرند)، بلکه دارای موهبت‌های  خاص فراطبیعی‌گونه در زمینه جسمی یا فکری هستند(به این معنا که همه به آنها دسترسی ندارند)، مشخص است که کاریزمای شخصیتی مذهبی بیشترین شانس را برای تضمین تداوم چنین موهبتهایی دارند.

[17] همانگونه که پیشتر گفته شد، تعدادی از روحانیون اعظم، خمینی را آیت‌الله اعلام کردند تا جانش را نجات دهند(م.ا.)

[18] بر اساس شریعت (قاون دینی مسلمانان) (م.ا)

[19] رجوع شود به همان

[20] رجوع شود به همان

[21] رجوع شود به همان

[22] رجوع شود به همان

 [24] Eugene Pottier

[25] بخشی از سرود انترناسیونال. در جمهوری رم، خطیبان یا همان «تریبونها» شهروندان بالادستی بودند که توس عوام اننتخاب می‌شدند تا نماینده آنها باشند، چرا که عوام حق صحبت بجای خودشان در عموم را نداشتند(م.ا.)

ترجمه فارسی از احمد شاملو در شماره ۳۳ کتاب جمعه( ویژه نامه روز اول ماه می) که در تاریخ ۱۱ اردیبهشت ۱۳۵۹ به چاپ رسید. (م.)

[26] مقالات بسیار زیادی انقلاب ایران را از نقطه نظرهای متفاوتی بررسی کرده است. من در اینجا خود را محدود به معرفی  چند اثر از خمینی می‌کنم: اصول سیاسی و فلسفی و اجتماعی و دینی، برای حکومت اسلامی، اندیشه‌های سیاسی آیت‌الله خمینی. بهترین و عمیقترین تحلیل در این کتاب است: ریشه‌های انقلاب. و نیز مهمتر از همه کتاب تشیع در ایران از یان ریچارد. 

Ad placeholder

لینک مطلب در تریبون زمانه

منبع اصلی: آگورا (ایران‌آکادمیا)