مطالب این بخش برگرفته از «تریبون زمانه» هستند. تریبون زمانه، آنچنان که در پیشانی آن آمده است، تریبونی است در اختیار شهروندان. همگان میتوانند با رعایت اصول دموکراتیک درج شده در آییننامه تریبون آثار خود را در آن انتشار دهند. زمانه مسئولیتی در قبال محتوای این مطلب ندارد.
«ما» در ذهنت میگذرد، «من» بر زبانت*
چرا جامعهی ایران تمایلی به مشارکت اجتماعی ندارد؟ کیفیت جامعهی حال حاضر ایران چگونه است؟ این جامعه در چه شرایطی به سر میبرد؟ جای هرکدام از ما در این اجتماع انسانی که تحت عنوان جامعهی ایرانی از آن یاد میشود، کجاست؟ ما با چه گروهها، اقشار و طبقهای همبسته و همگامیم؟ برای رسیدن به پاسخ این پرسشها میتوان از ترسیم «ماتریس اجتماعی» ایران در پهنهی تاریخ معاصر، مشخصکردن جای و ارزش افراد در آن و مفهوم «انتگراسیون» استفاده و دوباره سوالها را با کیفیتی دیگر تکرار و بررسی کرد.
با توجه به مسئلهی انتگراسیون؛ من کیستم؟
محمدرضا نیکفر، پژوهشگر فلسفه در مقالهای صدصفحهای به نام «تعلقداشتن، تعلقنداشتن. مسئلهی پایدار انتگراسیون در ایران»(۱) جایگاه اجتماعی، اقتصادی، سیاسی و فرهنگی انسان ایرانی را بررسی میکند و کیفیت همبستگی آن در اجتماع را میسنجد. او با وامگرفتن از مفهوم «ماتریس اجتماعی» پیر بوردیو مسئلهی انتگراسیون در ایران را توضیح میدهد. نوشتهی پیش رو نیز با اتکا به این مقاله سعی دارد موقعیت اجتماعی انسان ایرانی امروز را با توجه به تاریخ معاصر بازشناسایی و تمایل آن به مشارکت و فعل اجتماعی را بررسی کند.
«انتگراسیون از دیدگاه گسستگی تعلقداشتن است، بر پایهی تجربهی طردشدن. انتگراسیون مفهومی نیست برای تبیین یک وضعیت؛ به کار میآید برای بیان شکست یا موفقیت در یک عرصهی زندگی اجتماعی یا به طور کلی. انتگراسیون به معنای ساختارمندی، نفی محض بینظمی، پیوستگی و یکدستی نیست؛ یک کیفیت از ساختارمندی است.
انتگراسیون یکدستی و یکدستسازی نیست، اما یکدستسازی وسوسهی دائمی مخربی در دل آن است و ابتدای تاریخ اجتماع انسانی با رویههای مجتمعکردن همراه بوده. انتگراسیون مفهومی انتقادی و گفتمانی و پویا است. در مرحلهی کنونی شاخصهای انتگراسیون با نظر به حوزههای اقتصاد، سیاست، حقوق و فرهنگ عبارتند از: برخورداری، مشارکت، مصونیت و برابری، بیان آزاد خود و ارجشناسی.» (۲)
با نظر به این تعریف کوتاه از انتگراسیون از یک پرسش بنیادیتر آغاز میکنیم، من کیستم؟ پاسخ به این سوال میتواند به تعداد افراد یک جامعه متفاوت و گوناگون باشد. من یک زنِ روزنامهنگار تهرانیام. من یک مردِ کارگر تُرکم. من یک کولبرم. من مدیر سازمان تبلیغات اسلامیام. من یک دگرباش جنسی مهاجر و تبعیدیام. مشخصههای فردی و اجتماعی در معرفی فرد از خودش به تناسب پاسخها قابل استخراج است، اما هر پاسخ یک موقعیت اجتماعی، اقتصادی، فرهنگی و حتی سیاسی را هم نشان میدهد. جوابها تا حدود زیادی جایگاه و قدر هر فرد در اجتماع را نمایان میکند و هرکدام به وضعیت جنسیتی، قومی، دینی و فرهنگی خاصی اشاره دارد که قابلتفسیر است. این منهای متکثر و متمایز یک اجتماع ناهمگن با وجه شبههایی میسازد که در نهایت ممکن است در یک ساختار جغرافیایی خاص به یک «ما»ی ایرانی برسد. بررسی وضعیت این «من»های گوناگون بدون درنظرداشتن تاریخ معاصر، وضعیت حاکمیت و عقبهی آن ممکن نیست. مطلب پیش رو با نگاه کوتاهی به این مقولهها، مسئلهی انتگراسیون و موضوع هویت جمعی سعی دارد با روشنکردن موقعیت افراد فعل اجتماعی آنها را مورد پرسش قرار دهد. این «ما» در چه چیزی مشترک است؟ ملیت، مذهب یا تنها یک ساختار جغرافیایی و سیاسی دیکتهشده.
هویتهای جمعی جعلی؛ ملیت و اسلام شیعه
ملیت ایرانی پدیدهای معاصر است. رضاشاه برای تبدیل ممالک محروسه به مملکت ایران به ملتی تحت سلطهی دولتش نیاز داشت. از این رو ملیت ایرانی را نه از همزیستی فرهنگهای متکثر این جغرافیا، بلکه از قعر تاریک اسطوره و تاریخ شاهنشاهی بیرون کشید و جای ملت به مردم قالب کرد. او گمان میکرد ملت هم مانند دولت به زور چکمه و قپانی تصاحب و تجمیع میشود. مسلماً عدهای با منویات مادی و معنوی او همراه بودند، زیر این واژه گرد آمدند و با آن همبسته شدند، اما عدهای دیگر مانند جماعتهای روستایی نتوانستند همزمان با گروههای شهری در این ظرف بگنجند؛ هرچند حصار جغرافیای سیاسی جدید بر سرنوشت همهی آنها با هم تأثیر گذاشت.
عصر جدید در ایران قبل از تثبیت و شکلگیری کشور با مرزی مشخص آغاز شده بود. تمایل ناصرالدینشاه به زَلمزیمبوهای خارجی، فرنگرفتههای قجری و بعد هم مشروطهخواهان متجدد تا حدود زیادی ساختمان سنتی اجتماعیــسیاسی ایران را تحت تأثیر قرار داده بودند و موضوع تغییر و تحول به مسئلهی شهرها و مخصوصاً تهران بدل شده بود. بعد از غصب مملکت توسط رضا میرپنج تحول از بالا و در ساختار سلطه آغاز شد. پیشرفت نه به شکل خواستی همگانی و پویا در فرهنگ و ذهن جامعه، بلکه در پل وِرسک و راهآهن خلاصه شد. مملکت ارث پدر شاه بود و ملت همه بندهی او. هر که بندگی را نمیپذیرفت یا میخواست بدون رخصت شاه در ارث شریک باشد، از مفهوم ملت بیرون گذاشته میشد. اینجا بود که جامعهی «تکهتکه» و قومی و طایفهای جایش را به معنای مغلقِ «ملت ایران» داد. قبل از اختراع این مفهوم اجتماع ایرانیِ تشکیلشده از شهر و روستا و طایفه شکلی سنتی داشت. مردم در اکثر مناطق حول محور قوم همبسته و جمع میشدند. در شهرهای بزرگ نظیر تهران هم هویت جمعی به جز قوم و طایفه با وجود اصناف، بازاریان، ملایان، تجار و درباریان شناسایی میشد که گروهها را تا حدودی از هم جدا یا با هم همبسته میکرد. آغاز عصر جدید و بعد حقنهی معنای ملت جدایشها و همبستگیها را هم متحول کرد.
محمدرضا پهلوی هم مانند پدرش بر همان قطار پیشرفت تکنیک و تجهیزات سوار بود. او هم دولت و امکانات مدرن میخواست با ملتی تحت سلطه و انقیاد، اما اجتماع انسانی در دورهی پهلوی دوم تغییر کرده بود. مردم دیگر فقط طایفه و قوم نبودند. قومیتشان همچنان هویتساز بود، اما برای تعیین جایگاه اجتماعیشان به «من» جدیدی نیاز داشتند. حالا سواد ارزش بود، شهر جذاب شده بود و ساختار سلطهی سیاسی-اقتصادی جدید ایجاب میکرد شغلی درخور داشته باشند. همینجا بود که «منزلت اجتماعی» ایرانی تا حدودی شکل گرفت و خودش را بروز داد. تا پیش از عصر جدید موضوع «منزلت اجتماعی» پدید نیامده بود. روستاییان کشاورز و رعیت بودند و شهریها فعله و تاجر و بازاری و درباری. جایگاه اجتماعی فرد با قوم و مذهبش درهمتنیده و اجتماع به شکل جامعه بروز نکرده بود. در این دوره گروههای متجدد و سنتی که از دوران مشروطه شکل گرفته بودند، از نظر کیفی و کمی بزرگ و متعدد شدند. دسترسی به شهر و مهاجرت به آن زیاد شد. شهر دیگر تنها نبود؛ حاشیه داشت و امور سیاسی و اقتصادی همه در مرکز (تهران) جمع شده بود. حالا گسستهای فرهنگی و قومی حلنشدهی دیروز جایشان را به جدایشهای طبقاتی جدید داده بودند. ملایان، سنتگرایان و مشروعهخواهان سه دههی قبل به هیبت یک طبقه در آمده بودند و در مقابلشان متجددان و روشنفکران قرار داشتند و در پایینترین لایهی جامعه فرودستان و حاشیهنشینان و کارگران.
دستگاه حاکم تا قبل از کودتای مرداد ۱۳۳۲ یکی به نعل میزد و یکی به میخ. یک روز قربان تخصص و تکنیک مرد جوان کرواتزده میرفت و فردایش روضهی حضرت عباس میگرفت و به زیارت امام هشتم نائل میشد. کودتای ۲۸ مرداد را میتوان یکی از عطفهای تاریخ معاصر ایران دانست؛ از این جهت که نیروی ترقیخواه، اعم از ملیــمذهبیها و چپها برای تغییر ساختار سیاسی، اجتماعی و اقتصادی ایران خیز برداشته و بخشی از جامعهی شهری را هم با خود همراه کرده بودند. سنتیــمذهبیها و اغلب ملاها تا پیش از آن در مقابل حکومت سویهی مخالف داشتند و در این مورد با متجددان همسو بودند، اما بعد از کودتا شاه از ترس چپها و مصدقیها با ملایان همبسته شد و توانست نظر آنها را جلب کند.
گفتیم بعد از آغاز عصر جدید در ایران و در دورهی پهلوی اول و دوم هویت اجتماعی انسان ایرانی با تغییر ساختار سیاسیــاقتصادی جدید نیز متحول شد و مسئلهی ارزش و منزلت بروز کرد؛ هرچند این ابراز وجود همواره با سرکوب و سلطه همراه میشد، اما خواست آن در عمق جامعه پیشروی میکرد. بعد از کودتا فضای بازی که در سطح جامعه ایجاد شده بود، بسته شد. ملایان با اینکه طرف شاه را گرفته و تا حدودی از این طرفداری منتفع شده بودند، همچنان به ساختار اصلی حاکمیت راهی نداشتند و دستشان به بسیاری از منابع اقتصادی و سیاسی نمیرسید. از اینرو فعالیت دو قطب راهبردی جامعه، یعنی متجددان و سنتیها از سطح به عمق رفت و همینجا بود که سنتیــمذهبیها در لایههای فرودست و حاشیهنشین نفوذ کردند و پایگاه اجتماعیشان را گسترش دادند.
امت به جای ملت
همانطور که دیدیم معنای «ملت» با زور چماق و چکمهی پهلویها مردم این جغرافیا را همسرنوشت کرد. مسئلهی ارج و منزلت اجتماعی پیش آمد و هر لایه از جامعه به پرسشی دربارهی خودِ اجتماعیاش رسید. متجددان خواهان مشارکت سیاسی و ملایان خواهان قدرت و ثروت بودند و مردم فرودست جایی برای زندگی بهتر میخواستند. ترقیخواهان و سنتیها در مقابل یکدیگر قرار داشتند و مردم حاشیه در برابر آنها. روستاییهای مهاجر، مردم فقیر شهر و اقشار کارگری در تضاد با طبقهی متوسط جدید و قدیمی بودند و همه با هم در مقابل حاکمیت مطلقهی سلطنت. با آغاز دههی پنجاه و تغییر برنامهی توسعه و سرازیرشدن پول نقد به کشور شکاف طبقاتی بیشتر شد و گسلهای اجتماعی خودش را نشان داد، اما مسائلی چون مذهب و فرهنگِ چیرهی پدرــمردسالار بسیاری از این طبقات را در جایی غیر از خواستگاه طبقاتیشان همبسته میکرد.
اسلام و مذهب شیعه از آن مؤلفههای یکدستسازی بود که حتی بخشی از نیروی متجدد و چپ را هم همراه خود داشت. اکثریت قریب به اتفاق اقشار اجتماعی در مسائل فرهنگی چون انقیاد زنان با هم همسو بودند. تضاد بیشتر بر سر موضوعات اقتصادی و سیاسی بود که در قالب تنشها و جدایشهای طبقاتی خود را نشان میداد. شعار آزادی و برابری وجود داشت، اما فقط برای مردانی که ارج و جایگاه جدید در ساختار نظام سلطه میخواستند. موضوع زنان فقط در گروههای خاصی از چپ یا انجمنهای خود زنان مطرح بود و به عنوان یکی از مطالبههای اصلی عنوان نمیشد. گروههای انقلابی که به شدت تحت تأثیر مرتجعی مانند خمینی قرار گرفته بودند، تبعیض را از منظر خودشان تفسیر میکردند. آزادی میخواستند، تنها برای خودشان نه برای ریشهکنکردن تبعیض برای همهی آحاد جامعه. قرار نبود مسئلهی اقلیتها حل شود؛ قرار بود اکثریت مذهبی شیعه صاحب قدرت شود و باز در هیبت پدر سرنوشت همگان را در دست بگیرد. باید این گزاره را دربارهی انقلاب ۵۷ و نیرویهای انقلابی بپذیریم که معنای آزادی در انتزاع محض مطرح میشد و با واقعیت جامعه فاصله داشت.
مذهب و خداپرستی چنان در هویت جمعی ریشه داشت که حتی نیروهای چپ و مترقی را به دستگاه تولید ایدئولوژی بدل کرده بود. اکثریت زنان و مردان فرودست پشت سر نیروهای مذهبی بودند. زنان پیشرو بیشتر در احزاب رادیکال چپ فعالیت میکردند و کمتر به موضوعی مانند انقیاد خودشان فکر میکردند. تنها گروه کوچکی از زنان به شکل مستقل، مترقی و آزادیخواه وجود داشتند که صدایشان به گوش کسی نمیرسید. مصداق این موضوع را میتوان در راهپیمایی اسفند ۵۷ زنان در مخالفت با حجاب اجباری پی گرفت. هیچ گروه چپ و راستی از این جنبش کوچک دانشگاهی حمایت نکرد؛ زن بیحجاب بعد از انقلاب به هیچ ادارهای راه نداشت و هیچ اتوبوس و تاکسیای او را سوار نمیکرد. جامعه به عقبراندن نیمی از افرادش که زنان بودند، تمایل داشت و بعد از انقلاب در همین جهت گام برداشت و با حکومت اسلامی همسو شد.
همبستگی در خداپرستی و دین و جدایش طبقاتی دستبهدست هم دادند، گروههای اجتماعی متضاد و مشابه را به هم پیوند زدند و انقلاب ۵۷ رخ داد. شاه رفت، خمینی آمد، همزمان تخت شاهنشاهی و جایگاه امام زمان شیعیان را با پشتوانهی مردمی تصاحب کرد، نمایندهی خدا بر زمین شد و در نهایت اسم «ملت» رضاخانی را به «امت اسلامی» تغییر داد. «ما» دیگر «ملت ایران» نبودیم؛ «امت مسلمان ایرانی» بودیم؛ سرگشتهتر و گیجتر از قبل در تعیین جایگاه اجتماعی، سیاسی و اقتصادیمان.
جای «من» کجاست؟
تا اینجا دیدیم دو مفهوم هویتساز «ملت» و «امت» چطور و توسط چه کسانی ساخته و به مردم حقنه شد. تا حدودی دریافتیم که بسیاری از گروههای اجتماعی و افراد زیر این مفاهیم جای نمیگرفتند؛ مثلاً زنان از ابتدا در جایی بیرون از این معناها قرار داشتند. «ملت» بر اساس تعلقخاطر و رابطه با دستگاه سلطنت تعریف میشد و بسیاری از افراد جامعه، از جمله فرودستان و کارگران را دربرنمیگرفت و «امت اسلامی» باز با همان روش در ارتباط با دستگاه حاکم روحانی و مذهبی تعیین میشد؛ اما خطکشی «امت اسلامی» در تعیین مذهب و در برخورد با جامعه رادیکالتر و متعصبتر عمل کرد. بیرونگذاشتنها، جدایشها و مرزکشی خودی و غیرخودی زیر نظام سلطهی دینی شدیدتر از قبل شد. همین موضوع تعیین و تثبیت جایگاه افراد را در جامعهی ایران به بحران تبدیل کرد.
یکی از مسائلی که عصر جدید با خود آورد، موضوع «منزلت اجتماعی» و ارج و قدر انسان مدرن بود. این مسئله بعد از انقلاب همچنان به شکل پدیدهای حلنشده باقی ماند و افراد جامعه را دچار بحران هویت اجتماعی کرد؛ اما با کمک رسم «ماتریس اجتماعی» میتوان تا حدودی به جایگاه افراد در اجتماع پی برد. «بوردیو محور عمودی ماتریس را با حجم برخورداری (داراییهای مادی، فرهنگی و نمادین) مشخص میکند: داراتر بالاتر نشسته و ندارتر پایینتر. این قسمت کار همان مدل طبقهبندی سنتی است. او نیز یک طبقهی حاکم در نظر میگیرد که در بالاترین مرتبه نشسته و یک طبقهی زیرین که متشکل از تودهی مردم است: کارگران و مجموعهی تهیدستان. میان این دو جایگاه طبقهی میانی است. تمایز خانهها در ستونهای افقی به نوع سرمایهای برمیگردد که در هرکدام انباشته شده؛ مثلاً در ردیف طبقهی حاکم یکی کارخانه دارد، یکی مدرک تحصیلی عالی یا یک مقام دولتی سطح بالا. بوردیو در سمت چپِ ماتریس تراکم سرمایهی فرهنگی را میبیند، در سمت راست آن سرمایهی اقتصادی را. او مجموعهای از خانههای ماتریس را که نقش و قدر اجتماعی مشابهی دارند، «رسته» (Champ/Field) میخواند؛ مثل رستهی روشنفکران، هنرمندان، کشیشان، مدیران. جایگاهها در ماتریس پویا هستند. افراد سقوط میکنند یا ارتقای طبقاتی مییابند.» (۳)
با تصور «ماتریس اجتماعی» تا حدودی میتوانیم به جای افراد در «فضای اجتماعی» پی ببریم و نسبتشان با طبقهی حاکم را بسنجیم. داشتهی اقتصادی و فرهنگی در جایگذاری مهم است. این داشتهها مدام در حال تغییرند و به همان نسبت جای افراد را نیز عوض میکنند. با توجه به قدر و ارزش اجتماعیِ هر خانه میتوان تصوری هم از منزلت اجتماعی به دست آورد؛ مثلاً کسی که در رستهی هنرمندان قرار میگیرد، به نسبت دوری یا نزدیکیاش به طبقهی حاکم و داشتهی اقتصادیاش از منزلت خاصی برخودار میشود.
این مثال به جامعهی حال حاضر ایران تعمیمپذیرتر میشود، وقتی هنرمندان حکومتی را از افراد مستقل این رسته جدا کنیم. این افراد نزد حاکمیت منزلت دارند و نزد گروههایی از مردم نه. این مثال را میشود به هر گروه و طبقه و فردی تعمیم داد. به این ترتیب هر فرد ایرانی در تعیین جای خود در فضای اجتماعی و سنجش قدر و ارزش خود نزد حاکمیت یا مردم دچار تناقض و تزلزل است. به این شکل داشتههای فرهنگی و اقتصادی و در کنار آن قدر و ارزش و منزلت اجتماعی مدام برای حفظ یا بهدستآوردن داشتهی دیگری هزینه میشود.
افرادی منش و جایگاه فرهنگی خود را برای حفظ جایگاه یا به دستآوردن امتیاز اقتصادی واگذار میکنند و افرادی برخورداری اقتصادیشان را به خاطر پایگاه فرهنگیشان از دست میدهند.
داشتهها مدام در حال تبدیلشدن به هم و از بینرفتناند. انسان ایرانی نمیتواند حتی برای مدت زمان کوتاهی جایگاه ثابتی در اجتماع بیابد و از اینرو دچار بحران است. این بحران با بحرانهای دیگر میآمیزد، فشار را بالا میبرد و گسلها را نسبت به موقعیت متزلزل هر فرد و گروه عمیقتر میکند. تراکم جمعیت در قسمت پایینی نمودار بیشتر شده و هر روز تعداد بالاییهای برخودارِ نزدیک به حاکمیت کمتر میشود. افراد مدام در تلاشند، بیشتر فرو نروند، اما فشار از بالا به پایین است و آنها به نوعی توانایی مقابله با آن را ندارند. امروز مسئلهی تبعیض و جداافتادن بسیار بزرگتر از سالهای منتهی به انقلاب است. زنان و دیگر گروههای اقلیت دینی، جنسیتی و فرهنگی برعکس آن دوره آگاهتر و حقخواهترند؛ هرچند فشار نظام سلطهی پدرــمردسالار همچنان وجود دارد.
بازگشت به سوال اول و مسئلهی انتگراسیون
«سیاست انتگریو در معنایی که گفته شد، از زاویهی مقابله با تبعیض مخالف درهمآمیزی دین و دولت است. این مخالفت تقابل با آزادی شهروندان در امر گرایش دینی نیست. اگر دموکراسیای برپا شود که مؤمنان با آن قهر کنند. آن نظام شکست میخورد. سیاست انتگریو سیاست فرقبین است، در عین حال سیاست آشتی است. انتگراسیون بدون مدارا و صلح ممکن نیست.» (۴)
بیایید این تعریف از انتگراسیون و آن چیزی را که در بخش اول متن آمد، دستآویز قرار دهیم و با اندک تغییراتی سوالات نخستین را تکرار کنیم: کیفیت جامعیت جامعه ایران(۵) چگونه است؟ چرا مشارکت اجتماعی در ایران پایین است؟ برای رسیدن به پاسخهای دقیقتر باید ابتدا مؤلفههای هویتساز جمعی را تغییر داد. اجتماعی که زیر مفهوم «ملت» و «امت» جای نگرفته و با حکم سلطهگران هویتیابی نکرده، با چه مشخصههایی همبسته میشود؟ همهی افراد جامعهی حال حاضر ایران، به جز طبقهی حاکم و گروههای ایدئولوژیک نزدیک به آن، با مسئلهی تبعیض دست به گریبانند. آزادی و برابری نه در آن معنای محض انتزاعی، بلکه در ارتباط با واقعیت جامعه میتواند پاسخ به موضوع تبعیض باشد. اگر جامعه در تقابل با تبعیض بتواند راهی به سوی آزادی باز کند، توان همبستگیاش را بازمییابد. همبستگی و همواره آزادیخواهی و عدالتجویی ارکان اصلی مشارکت اجتماعی است.
مشارکت اجتماعی در جامعهای شکل میگیرد که کیفیت جامعیت آن جامعه بالا باشد؛ یعنی تا حدود زیادی حقوق همهی افراد احقاق شود، تبعیض وجود نداشته باشد و هویت اجتماعی نه حول محور مفاهیم مغلقی مثل ملیت یا مذهب، بلکه بر محور آزادیخواهی و عدالتطلبی تعریف شود. وقتی افراد یک جامعه در تعیین جایگاه و قدر خود دچار تنش و ضدیت با یکدیگر و با دستگاه حاکم باشند، گسلها مانع همبستگی میشوند. تنش نیروی اجتماعی را کاهش میدهد و در نهایت توانی برای همبستگی باقی نمیماند. مشارکت اجتماعی فعلی در راستای همبستگی و مسئولیت اجتماعی است. افراد جامعه برای شرکتکردن در امور اجتماعی به شناخت و تعیین جایگاه «من» اجتماعیشان نیازمندند. این «من» باید در اجتماع قدر و ارج داشته باشد تا نیروی خود را صرف آن کند.
منبع این مطلب: ماهنامه خط صلح