برگرفته از تریبون زمانه *  

نرگس جودکی متولد ۱۳۵۴ است و در حوزه‌ی اجتماعی می‌نویسد. گزارش‌نویسی را از سال ۱۳۸۰ آغاز کرده و نخستین تجربه‌هایش را با زلزله‌ی بم و سیل گلستان گذرانده است. گزارش‌نویس شناخته‌شده‌ای است و در بیستمین جشنواره‌ی مطبوعات (سال ۱۳۹۲) برنده‌ی جایزه‌ی بهترین گزارش شد. در روزنامه‌های جهان صنعت، فرهیختگان، تهران امروز، اعتماد و سرمایه خبرنگاری کرده و در روزنامه‌های آرمان و شهروند، دبیر سرویس اجتماعی بوده است. یک سالی هم سردبیریِ روزنامه‌ی شهروند را به عهده داشته و از سال ۱۳۹۱ تا امروز دبیر اجتماعیِ ماهنامه‌ی شبکه‌ی آفتاب است. نثر پاکیزه، دید عمیق، تأمل در موضوع و صمیمیت در نوشتن، از مشخصات کار اوست. این گزارش برگرفته از مجله‌ی شبکه‌ی آفتاب، (شماره‌ی ۵۷، شهریور ۱۴۰۰) است.

***

توی چادری که از گرما تب کرده بود، عهد کردیم که تا قیامِ قیامت یکدیگر را فراموش نکنیم؛ من و طیبه و اسماعیل و فیصل و خواهرش، فروزان. روز هشتم سفر بود. فروزان تکیه داده بود به تیرک چادر و به این بازی می‌خندید. بچه‌ها از جنگ گفته بودند و زندگی و آوارگی؛ و ما گوش داده بودیم. توی چادر، کنار قفسه‌های کتاب، یک فلاسک خالی از چای بود و یک قندان. فیصل بلند شد، قندان را برداشت و روبه‌‌روی صورت یک‌‌یکمان گرفت. «یک قند بخورید تا دیگر هیچ‌وقت همدیگر را فراموش نکنیم.» طعم خاک می‌داد.

انفجار آوارگی

میان غبار و سیاهی چیزی معلوم نیست؛ همان‌طور که نمی‌دانیم در بیابان افغانستان چه در انتظارمان است. گفته‌اند تلفن نیست و راه تماسمان با همه‌جا و همه‌کس قطع خواهد بود. من و چند مربی دیگر از کانون پرورش فکری کودکان و نوجوانان می‌رویم که ده‌دوازده روز با کودکانی که جنگ آواره‌شان کرده، بازی و نقاشی کنیم. آنها از مهرماه در اردوگاه زندگی می‌کنند و معلوم نیست سرنوشتشان بعد از این جنگ چه خواهد شد. شب است. بیست سال پیش است. نوروز ۱۳۸۱. ما به شرقِ زابل می‌رویم و خورشید، خسته، به غرب غوطه‌ می‌خورد. در صفر مرزی چند بار جلوی ماشین را می‌گیرند و سؤال‌وجواب می‌کنند. ماشین و جاده در سیاهی تاب می‌خورند. اینجا نقطه‌ی اتصال سیستان ما به ولایت نیمروز آنهاست. به جاده زل می‌زنیم. بادْ مدام مشتی خاک جاده برمی‌دارد و به شیشه می‌کوبد. نمی‌دانیم روز چندم از بادهای ۱۲۰‌روزه‌ی‌ سیستان است.

هفتاد کیلومتر از زابل دور شده‌ایم، به‌سمت نیمروز. با هر سیلی باد، رشته‌ی صحبت‌ پاره می‌شود و همه تا دقایقی سکوت می‌کنند. مربی‌های زابلی و راننده از خرابه‌های «دهانه‌ی غلامان» و پایتخت قدیم سیستان می‌گویند. هشت‌نُه کیلومتر دیگر که به عمق تاریکی برویم، به اردوگاه می‌رسیم. دو ماشین چراغ می‌زنند. می‌ایستیم. می‌ایستند. از راننده می‌پرسند چرا چرخیدی. راننده می‌گوید در طوفانِ شن رد جاده را گم کرده. می‌روند. ما هم می‌رویم.

نورهای چراغ‌برق اردوگاه از پشت خاک و شیشه دیده می‌شوند. وقتی آوارگان افغان از بمباران آمریکا به‌سمت مرز ایران گریختند، هلال‌احمر و سازمان‌های بین‌المللی در دو اردوگاه میل۴۶ و ماکَکی متوقفشان کردند تا تکلیف جنگ مشخص شود. شش ماه گذشته و جنگ ادامه دارد.

سپتامبر ۲۰۰۱، القاعده در چند عملیات انتحاری به برج‌‌های تجارت جهانی و پنتاگون حمله کرد. ۳هزار نفر مردند. شبکه‌های خبری پر شد از انفجار. تلویزیون عکسی را نشان داد از چند نفر که از برج‌ها بیرون افتاده و میان زمین و آسمان معلق بودند. گفتند این مرگ‌ها با طالبان و افغانستان مرتبط است. بعد از تسلط طالبان بر افغانستان، القاعده در سایه‌ی طالبان خود را ساخت و نیروهایش را تعلیمِ نظامی داد و بعد به آمریکا که هزاران کیلومتر دور بود، حمله کرد. عملیات پیچیده‌ای بود. هیچ‌کدام از انتحارکنندگان افغانستانی نبودند اما بعد از انفجارهای ۱۱ سپتامبر، آمریکا دیگر برای حمله به افغانستان نیازی به اجازه‌ی شورای امنیت سازمان ملل احساس نکرد و بمباران پیوسته‌ای آغاز شد.

پاییز و زمستان ۱۳۸۰، تلویزیون‌های ایران تصویر بی‌جاشدگان اردوگاه میل۴۶ و ماککی را نشان می‌داد، با صدای داوود سرخوش، خواننده‌ی افغان که از «سرزمین خسته خسته از جفا» می‌خواند.

حالا بهار آمده و از مرز‌ها گذشته. آوارگان کابل و قندهار و بغلان و پنجشیر و کندوز و هرات اندکی به زندگیِ اردوگاهی عادت کرده‌اند. زن‌ها صبح‌‌ دبه‌های پلاستیکی را در صف بی‌انتهای آب آشامیدنی می‌گذارند. مردها در سایه‌ی‌ چادرها می‌نشینند به گپ‌زدن و بچه‌ها که بی‌شمارند و همه‌جا هستند.

قلم بده نوشته کنم

از لای دو پرده‌ی ورودی چادر پاهای مرد مجاهد را می‌بینم که به‌سوی ما می‌آید. در دست چپش تفنگ دارد. نزدیک که می‌شود، صدایش را بلند می‌کند. همه بیرون می‌رویم. عصبانی است. می‌گوید چرا به بچه‌ی من مدرک نداده‌اید. منظورش از مدرکْ کارت عضویت کتابخانه است. جواب‌ها قانعش نمی‌کند. جواب‌ها و سؤال‌ها درهم می‌شود و صداها بالاتر می‌رود. باور نمی‌کند که این کارتِ کتابخانه جای هیچ مدرک تحصیلی را نمی‌گیرد و برای آینده‌ی پسرکش صرفه‌ای ندارد. افغانستانی‌ها سال‌ها در مهاجرت و آوارگی آرزوی یک برگ کارت آمایش، پاسپورت و شناسنامه یا جواز کار داشته‌اند. غائله با این قول که «فردا پس‌فردا مدارک جدیدی از زابل می‌رسد»، ختم‌به‌خیر می‌شود.

چادرهای کانون روبه‌روی چادر مجاهدین است. بچه‌ها، دختر و پسر، خرد و کلان در چادرها می‌نشینند. در پهنه‌ی بیابان نیمروز، سایه‌ی درخت و ساختمانی نیست. همه‌چیز پهن شده زیر دست آفتاب.

هوای گُر‌گرفته‌ی داخل چادر آمیخته به بوهای ترش و تند عرق کهنه. میان لباس‌ها و موهای خاک‌گرفته چشم‌های کودکانه می‌درخشد. بچه‌ها نقاشی می‌کشند. آن‌قدر خط می‌کشند که مدادها و کاغذ‌ها تمام می‌شود. کارت‌های کتابخانه تمام می‌شود. روزی هزار بار می‌گویند: «آقای معلم، قلم بده نوشته کنم.» فیصل می‌گوید: «اینها تا حالا معلم زن نداشته‌اند. من ولی قبلاً در پاکستان معلم دید‌ه‌ام که زن باشد.» روزهای بعد یاد می‌گیرند که «معلم صاحب» بگویند یا به‌نامِ کوچک صدایمان کنند.

معلم‌های افغانستانیِ اردوگاه، همه مرد هستند. یکی‌شان همیشه کلاه قرمزی روی سر می‌گذارد و خودکاری توی جیب پیراهنش دارد. در کاسه‌ی چشم‌های درشتش رنگین‌کمان بزرگی می‌چرخد. همیشه خسته است. همیشه ساعد و ساق پاهایش را می‌خاراند. خیره به دوردست‌ها حرف می‌زند. نگاهش روی خط افق می‌رود و برمی‌گردد. از خودش کمتر می‌گوید، بیشتر از ایران می‌پرسد. می‌گوید این جنگ حالاحالاها تمام نمی‌شود. پیشگوی خوبی است. تا سیزده سال بعد دست‌کم ۱۵هزار نیروی امنیت ملی و ۲۰هزار غیرنظامی کشته می‌شوند.

معلم‌ دیگری که از همه مسن‌تر است، قبلاً در صف مجاهدان جنگیده و بعد معلم شده، شاعر هم هست. شلوار و پیراهن افغانی می‌پوشد و دستار سفید می‌بندد. پدرِ فیصل هم که مبارز بوده، اهل شعر است. می‌گوید افغان‌ها زیاد زن می‌گیرند اما من می‌گویم خدا یکی، زن یکی. و شعری در وصف عاشقی می‌خواند. فیصل می‌گوید پدرش در شوروی عامل لجستیک بوده. کابلی هستند. از خانه‌شان این را به یاد دارد که همه‌چیز زیاد داشتند. یک تخت داشتند که پدر از شوروی آورده بود که ۳۰۰هزار تومان می‌ارزید. می‌گوید پدرم لباس‌هایی برایمان می‌آورد که کسی در کابل نداشت. اما وقتی جنگ شد… .

چرا جنگ شد؟

فیصل برایم توضیح می‌دهد: «جنگ به این حساب شده که مثلاً من رئیس‌جمهور هستم. اینجا نشسته‌ام. می‌خواهم به همه امر کنم. همه می‌خواهند به مردم ظلم کنند. اما مردم ما می‌خواهند بروند مدرسه و زندگی کنند.»

یک نفر باید یک روز رقم کشتگان جنگ‌های مدام افغانستان را جمع بزند و بنویسد؛ عدد آوارگی را؛ رقم انبوه زخم‌دیدگان پس و پیش از جنگ شوروی و بریتانیا و طالبان و آمریکا را. در جاده‌ی ابریشم سفر می‌توانست به‌نرمیِ خواب باشد. اما افغانستان در نقطه‌ی تلاقی آسیای میانه، آسیای شرقی و آسیای غربی همیشه مثل آتشدان بوده. یا جنگ یا کودتا. بعد از جنگ شوروی در افغانستان، ۱میلیون جنازه بر زمین ماند و ۵میلیون نفر مهاجر شدند. همین است که عباس هجرانی، پدر فیصل، از ده فرزندش نام یکی را هجرت گذاشته، یکی را سنگر و یکی را پیکار.

موج سیال

توی نقاشی پسرها، هواپیماها روی مردم گل می‌ریزند. نقاشی دخترها مالامال از گل و گلدان است.

پشت برگه‌ی نقاشی‌ها پدرها نامه می‌نویسند؛ شعرهایی در وصف وطن. بابای عبدالستار یک مسجد سبز کشیده و بالای گنبدش ماهی نشانده. پشت کاغذ نوشته: «جنگ بیست‌ساله بر ما، همه آواره شدیم. مهاجر و بی‌خانه، تمام بیچاره شدیم. سپاسگزاریم همه از ملت ایران. وطن! کوه‌های بلند تو همه خوشحالی دارند، دریای سرمست تو ز موج سیالی دارد.» نوشته و نوشته و کاغذ را سیاه کرده. بچه‌ها هم در کلاس نقاشی تا جایی می‌کشند و رنگ می‌کنند که مداد رنگی‌ها آن‌قدر کوچک می‌شود که دیگر در انگشتانشان جای نمی‌گیرد. می‌کشند و در جواب مربی‌ها بلند می‌خوانند. «رنگ قهوه‌ای چون کوه و سنگ است، مشکی برای موها قشنگ است.» مدادهای تازه به تعداد بچه‌ها نیست. به‌پیشنهادِ فیصل مدادها را نصف می‌کنیم.

همه بعد از کلاسِ صبح به نمازجماعت می‌روند. بچه‌ها تا ساعت سه در کلاس قرآن هستند و باز برمی‌گردند به کارگاه و کتابخانه، تا عصر که دیگر هوا تاریک است و اردوگاه مهیای خواب می‌شود.

گاهی مردها برای دیدن تلویزیون جلوی چادر ما جمع می‌شوند. تلویزیون را بیرون چادر و بالای یک چهارپاپه می‌گذارند. پیگیر سریال «خط قرمز» چهارشنبه‌ها هستند. یک شب هم فیلم سینمایی «پری» پخش می‌شود. نیکی کریمی مرتب ذکر می‌گوید و روزه می‌گیرد و با دیگران پرخاش می‌کند. هربار که او فریاد می‌زند، شلیک خنده‌ی مردها سکوت شب اردوگاه را می‌شکند.

مادرها با ما کاری ندارند، مگر اینکه خودمان به چادرهایشان سرک بکشیم. مردهای مربی اما فاصله را با زنان اردوگاه حفظ می‌کنند. می‌گویند چند هفته قبل، یکی از هلال‌احمری‌ها عروسک کودکی را برده دمِ خیمه و به مادرش تحویل داده اما از شوهر زن سیلی خورده. فضای اردوگاه شکننده است.

فیصل می‌گوید دوستش، عباس، پیش بچه‌های هلال‌احمر کار می‌کند اما چند روز پیش مجاهدین به کم‌بودنِ غذا اعتراض کرده و به عباس گفته‌اند دیگر در چادر هلال‌احمر کار نکند. فیصل می‌گوید عباس کارش را دوست دارد و از اتفاقی که افتاده ناراحت است. اعتماد میان باشندگان هست و نیست. اما هرچه زمان روی زمان انباشته می‌شود دوستی‌ها بیشتر می‌شود. آقای رحیمی، مربی سیار کانون، همراه زن و دختر و پسرش از کردستان آمده. می‌گوید خانواده نگران من بودند که تنها بیایم مأموریت؛ پس با اصرار، مسئولم را راضی کردم که خانواده را هم بیاورم. حضور خانواده‌ی رحیمی اطمینان‌بخش است.

یک روز هم عباس همراه مادر و خواهر و برادرانش می‌آید جلوی چادر ما و نامه‌ای می‌دهد که به دخترش در خیرآباد ورامین برسانیم. می‌ایستند جلوی خیمه‌ها تا عکسی هم از خانواده برای دخترشان بگیرم. چشم‌های مُوَربشان را در نور آفتاب تنگ می‌کنند.

تلخ، مثل «وسیله»

میان بچه‌های کلاس، دختری هست که انگار صورتش از سنگ است. تلخ نگاه می‌کند. بیشتر وقت‌ها دست‌هایش را به هم قلاب می‌کند و گوشه‌ای می‌نشیند به تماشای بچه‌ها که در چادر می‌جنبند. به هیچ سؤالی جواب نمی‌دهد. با هیچ شعری هم‌خوانی نمی‌کند. به هیچ مدادی دست نمی‌زند. اسماعیل می‌گوید او «می‌شَرمَد». فیصل اما از درد دختر خبر دارد. می‌گوید او باید چند وقت دیگر به خانه‌ی شوهر برود. نُه‌‌ساله است، نامش «وسیله». به او گفته‌اند که شوهرش، «قربان»، به‌زودی می‌آید و او دیگر باید در چادر کنار زن‌ها بماند.

حزن چشم‌هایش نمی‌گذارد جنگ و آوارگی را در خنده‌ی بچه‌ها فراموش کنیم. حضور «وسیله» سنگینی هوای چادر را چندبرابر می‌کند. خفه‌مان می‌کند. به «وسیله» کتاب می‌دهیم که به خیمه‌اش ببرد و مداد و کاغذ برای نقاشی. «وسیله» شال سرمه‌ایِ رنگ‌پریده می‌پوشد و پیراهن خاکستری بلند. لاغر است. کنار لب‌های نازکش خال سیاه دارد. سفارش می‌کنیم بچه‌ها هر روز بروند دنبال «وسیله» و بیاورندش.

از بچه‌ها می‌خواهم شعرهایی غیر از آنچه ما در کتاب خوانده‌ایم بخوانند. سیدتقیِ هفت‌ساله می‌خواند:

«سر راه مرا ظالم گرفته

کمربند مرا قایم گرفته

کمربند من از قرص طلا بود

نشانش را بگم، یاد خدا بود.»

بعد از کلاس، فیصل همراه زنی به چادر می‌آید. زن مِن‌مِن می‌کند تا فیصل به‌جایش توضیح ‌بدهد که آمده برای دخترش که نمی‌تواند به کلاس بیاید، کتاب ببرد. همراه زن می‌شویم. ده‌پانزده زن و کودک هم همراه ما به چادر می‌ریزند. دختر کنار کپه‌ی رخت‌خواب و چند کاسه و بشقاب نشسته. لب‌هایش از هم باز مانده. به‌سختی لبخند می‌زند. «شکیبا» در بمباران‌ هواپیماهای آمریکایی در کابل منقلب شده. سرش آسیب دیده و از آن روز تا امروز به‌سختی حرف می‌زند و «از همه گریزان است».

در راه برگشت با اسماعیل و فیصل حرف می‌زنیم. فیصل می‌گوید دوست دارم درس بخوانم و دکتر شوم. دوست دارم دخترم هم درس بخواند و مهندس یا دکتر شود. «چون طالبان دخترها را از درس‌خواندن محروم کرد و ما آنها را فراموش کردیم.»

فیصل الفبا را در مدرسه‌ی کابل آموخته. بعد از چند سال پدرش از ترس طالبان او را می‌فرستد کویته‌ی پاکستان، پیش دایی‌اش. شش سال از خانواده دور می‌ماند.

«تو طالبان را دیده‌ای؟»

می‌گوید:

مادرم گفته بود تو کوچکی و طالبان با شما کاری ندارد. یک روز همراه دایی‌ام رفته بودم شهر. جلوی مغازه‌ی نوارفروشی ایستادم. همان موقع ماشین طالب‌ها رسید. طالب پایین آمد و گفت: «های پسر، بیا.» موهایم را گرفت توی دستش. مرا انداخت توی ماشین و برد. هرچه گفتم صبر کن با دایی‌ام صحبت کنم، گفت نمی‌خواهد. با یک قیچی موهایم را کَند. پرسید: «این جاده‌ی کجاست؟» گفتم «کابل.» گفت: «از کجا آمدی؟» گفتم: «پاکستان.» گفت: «کجا می‌روی؟» گفتم: «جلال‌آباد.» گفت: «بگیر.» و به صورتم سیلی زد. تا چند روز چشمم نمی‌دید. به مدرسه که برگشتم، هم‌کلاسی‌هایم می‌خندیدند و من خیلی ناراحت می‌شدم. دخترها هم می‌خندیدند.

فیصل می‌گوید پاکستان کشور خوبی است. او در آنجا زبان اردو و انگلیسی یاد گرفته و حالا وقتی می‌رود چادر پزشکانِ بدون مرز، راحت با همه حرف می‌زند.

فیصل و اسماعیل در این اردوگاه آشنا شده‌اند. اسماعیل نه‌ساله است و بامیانی. از بامیان فقط بمباران را به یاد دارد و درختان خانه‌شان که بهار سبز می‌شد. می‌گوید: «کشاورزی داشتیم و بهار در کوه‌ها می‌خوابیدیم. صبح از کوه پایین می‌آمدیم و مدرسه می‌رفتیم و بعد از مدرسه دوباره به کوه برمی‌گشتیم.»

دوست دارد خلبان شود. «که آمریکا را بمباران کنم. هرچه هم بشود اشکالی ندارد. چون آنها مردم ما را کشتند.» اسماعیل نام دخترش را کریشنا می‌گذارد و در آینده او را به مدرسه می‌فرستد.

رهایی از جنگ

اولین صبح اردوگاه تصویر عجیبی داشت. من و طیبه از کانکس محل اقامتمان بیرون می‌آییم. چند قدمی با چادر هلال‌احمر و کانون فاصله دارد. خورشید از مشرق خاور طلوع می‌کند. مردان و زنان زیادی از اردوگاه به اطراف پراکنده می‌شوند. سایه‌هایشان روی زمین کشیده شده. دستار مردها در نسیم صبح تکان می‌خورد.

می‌پرسم کجا می‌روند.

همکار کانونی با لبخند می‌گوید: «قضای حاجت.»

هلال‌احمر ۲۰ حمام صحرایی ساخته و ۱۱۶ توالت. ۶هزار نفر اینجا ساکن‌اند. تعدادی‌شان از توالت‌رفتن پرهیز می‌کنند. در روزهای بعد بعضی مردها، وقتی ما را آفتابه‌‌به‌‌دست می‌بینند، می‌خندند. ما در ده روز اقامتمان فقط دو بار از حمام استفاده می‌کنیم. هر کانکسِ حمام چند دوش دارد. چفت‌وبست درستی هم ندارد. درِ حمام رو به سیاهیِ غلیظ شب بیابان است. یک نفر مراقبْ نزدیک حمام می‌ایستد تا یکی با عجله دوش بگیرد. ستاره‌ها از بالای لنگه‌ی درِ آهنیِ حمام پیدایند.

زنان اردوگاه در خیمه‌ها حمام می‌کنند و بچه‌ها را هم در تشتی با چند کاسه‌ی آب، کنار چادر. باد و خاک از اردوگاه دست نمی‌کشند.

نیمه‌های شبی، ناگهان صدای طوفان، خواب از چشم اردوگاه می‌پراند. بیرون کانکس هیچ‌‌چیز دیده نمی‌شود. زورِ باد آن‌قدر زیاد است که می‌ترسیم اتاقک از هم بپاشد و بادْ ما را با خود ببرد. بیدار می‌شویم و قبل از هرچیز لباسِ بیرون می‌پوشیم و روسری‌هایمان را سفت گره می‌زنیم.

صدای همهمه‌ی مردم با شیوَن باد درهم شده. با همان لباس‌ها بعد از ساعتی به خواب می‌رویم.

صبح، اردوگاه سرجایش است اما به‌‌هم‌‌ریخته و پریشان. باد دو چادر را از جا کنده و برده. چند چادر دیگر هم افتاده‌اند. مردها دوباره تیرک‌ها را محکم می‌کنند. همه‌ی بچه‌ها، به‌جز اسماعیل و فیصل، می‌گویند دیشب ترسیده بودند.

بچه‌ها با کاغذ و نخ و پلاستیک بادبادک می‌سازند. باد را به بازی می‌گیرند و آسمان اردوگاه پر از کاغذ‌باد می‌شود. یکی‌دو تا بادبادک بر تیرهای چراغ‌برق می‌مانند.

یکی از بچه‌ها که صورتش سالَک دارد، دست‌هایم را در دست گرفته و به آسمان خیره شده. هلال‌احمری‌ها توصیه کرده‌اند مرتب دست‌هایمان را بشوییم تا مریض نشویم. بعد از طوفان روی لب‌هایم تبخال زده. با عجله می‌روم از کانکس صابون بردارم، که پایم می‌پیچد و با صورت به چهارچوب در می‌خورم و صورتم زخم می‌شود.

می‌روم درمانگاهِ پزشکان بدون مرز. شلوغ است. یکی زنش را توی فرغون گذاشته و می‌برد داخل چادر پزشک. پرستار می‌گوید امروز تازه روز خلوتمان است. فشارخون بالا یک نفر، بیماری کلیوی دو نفر، زخم معده شش نفر، گلودرد هفت، سرماخوردگی دوازده، اسهال بیست‌وپنج، اسهال خونی دوازده، سوءتغذیه سه، کمردرد سیزده، گوش‌درد شش، دندان‌درد چهار و سایر بیماری‌ها سیزده نفر. اردوگاه یک دستگاه آمبولانس دارد، نُه امدادگر و دو پزشک.

بیرون درمانگاه صحرایی پسرکی کنار پدرش روی زمین نشسته، دست‌وپایش را گچ گرفته‌اند. پدرش می‌گوید هنگام بازی پا روی مین گذشته و مجروح شده. از جنگ گریخته‌اند و جنگ رهایشان نمی‌کند. چند روز قبل از این چند نفر از سازمان‌های بین‌المللی آمدند توی کلاس‌ها به بچه‌ها توضیح دادند که اگر مین دیدند، دست نزنند. چند مدل مین هم برای نمونه آورده بودند. بروشورهایی هم دادند.

فیصل می‌گوید مردی شب گذشته دل‌درد داشته و با ماشین‌ رفته‌ شهرِ «زرنج» دنبال داروی گیاهی. هزینه‌ی رفتن به زرنج ۳۵هزار تومان است. می‌گوید اگر خواستی، یک روز برویم زرنج را ببینیم. مربی‌های کانون می‌گویند خارج‌شدن از اردوگاه به صلاح نیست. کسانی که برای خرید به زرنج رفته‌اند، از آنجا برایمان شیرینی آورده‌اند.

غم‌خواری نبود

سیزده‌‌به‌در، بچه‌ها را می‌بریم صدمتریِ اردوگاه. می‌ترسیم دورتر برویم. همه در چند دایره‌ی تودرتو می‌نشینند. آقای رحیمی و مربی دیگری از کرمانشاه دهل می‌زنند. خانم رحیمی و پسرش کردی می‌رقصند. یخ مربیان افغان باز می‌شود. بچه‌ها کف می‌زنند. مربیِ کلاه‌قرمز می‌رقصد. آقای حکیم‌زاده می‌گوید: «شما باور می‌کنید من بعد از ۲۳ سال می‌رقصم؟» پدر فیصل می‌گوید: «ما از سرنوشت ناامید شده‌ایم. همین‌که امید در دل بچه‌ها بیاید خوب است. سرنوشتِ ما را قلم و کتاب، رقم نمی‌زد؛ سرنوشت ما را تفنگ تعیین می‌کرد. من باور نمی‌کنم یک روزی اینها معلم شوند. ما فقط از کماندوبودن تصور داریم.» عباس هجرانی که خوش‌خنده‌ترین است، نه می‌رقصد و نه می‌خندد. می‌گوید ما اگر اتحاد داشتیم، آواره نبودیم.

هر روز خانواده‌ی جدیدی به اردوگاه اضافه می‌شود. بیشترْ زن‌ها و بچه‌ها هستند و بقچه‌‌ای از زندگی‌شان که از مهلکه به در برده‌اند.

بعد از حمله‌ی آمریکا و نیروهای ائتلاف، طالبان عقب می‌نشیند و القاعده به پاکستان می‌گریزد. نمایندگان گروه‌های سیاسی و نظامی افغانستان در هتل پترزبورگ شهر بن آلمان، برای تشکیل دولت موقت توافق می‌کنند. حامد کرزای، رئیس اداره‌ی موقت کشور می‌شود.

«عملیات درازمدت آزادیِ» آمریکایی‌ها سیزده سال طول می‌کشد و در همه‌ی این سال‌ها آوارگی‌ ادامه دارد. مهاجران دسته‌دسته قانونی و قاچاقی به ایران می‌آیند و طرح‌های بازگشت داوطلبانه راضی‌شان نمی‌‌کند که به خاطرات خون‌آلود برگردند. در این گریز‌ها زن‌های بسیاری کودکان مرده‌شان را لب مرز دفن کردند و گذشتند. مردهای زیادی در ماشین قاچاق‌برها سوختند. مدیر یک مدرسه‌ی خودگردان در تهران می‌گفت بچه‌ها از وحشتِ جنگ تشنج می‌کنند.

اردوگاه میل۴۶ و اردوگاه ماکَکی هم در اردیبهشت ۱۳۸۱، هشت ماه بعد از شکل‌گیری، جمع شد. ۱۲هزار نفر پناهنده‌ی این دو اردوگاه، هرکدام به‌سوی سرنوشتشان رفتند.

پیش از بازگشتمان از آن سفر، مربیان قدیمی گفته بودند مراقب باشیم که بچه‌ها به ما وابسته نشوند و روز آخر بدون خداحافظی از چادر بیرون بیاییم و سوار ماشین بشویم. درِ پشت جیپ که بسته شد، بغضمان شکست.

طعم خاکیِ قندی که آن روز در دهانمان آب شد، هیچ‌وقت فراموش نشد. دیگر هیچ‌وقت فیصل را ندیدیم و اسماعیل را و بچه‌های دیگر و معلم‌ها را. از آنجا فقط یک نامه از عباس با خود آوردیم، انبوهی عروسک پارچه‌ای و نقاشی و چند سنگ سفید صیقلی که «وسیله» آخرین روز برایم آورد. بیابان‌های نیمروز پر بود از آن سنگ‌ها که روزهای آخر معامله می‌شد. هر بار از «وسیله» خواسته بودیم قصه بگوید، او فقط یک جمله گفته بود و سکوت: «یکی بود، یکی نبود، غیر از خدا غم‌خواری نبود.»

افغانستان بعد از تشکیل دولت مرکزی، اندکی روی آرامش دید. انفجار و کشتار اما هیچ‌وقت تمام نشد. آمریکایی‌ها و ائتلافی‌ها هنوز بودند. سال ۱۳۸۸ که برای شرکت در کنفرانس بین‌المللیِ «رسانه و انتخابات» با انجمن روزنامه‌نگاران ایران به هرات رفتم، شهرْ آباد و آزاد می‌نمود اما همان روز اول بمبی در نزدیکی هتل محل اقامتمان منفجر شد و روزنامه‌نگاران کشورهای دیگر فوری به سفارتخانه‌ها پناه بردند و دیگر در برنامه شرکت نکردند. ایرانی‌ها و افغانستانی‌ها اما مطابق برنامه پیش رفتند. بحث و گفت‌وگوی بسیار، دیدار از مزار پیرهرات، رباب رحیم شهنواز و یک جهان محبت میزبان.

حالا بیست سال از حضور آمریکایی‌ها و نیروهای ائتلاف گذشته. آمریکا‌یی‌ها اعلام کردند از افغانستان می‌روند و افغان‌ها را به خودشان وامی‌گذارند و جان‌گرفتن دوباره‌ی طالبان به آنها ربطی ندارد. پیش از رفتن هم با طالبان مذاکره کردند.

آمریکا برای خروج آخرین گروه نظامیان روز یازدهم سپتامبر را انتخاب کرد. در حالی که هنوز کسی از این کشور نپرسیده «دو دهه جنگ برای به‌دست‌آوردن کدام صلح بود؟» در این بیست سال ۲تریلیون دلار هزینه شد تا ۲۴۰هزار نفر کشته شوند که ۱۲۰هزار نفرشان مرد و زن و کودک غیرنظامی بودند.

در یکی‌دو سال اخیر ترورها بیشتر شد. چند روزنامه‌نگار و خواننده‌ را کشتند. ۱۲ آبان پارسال به دانشگاه کابل حمله‌ی مسلحانه کردند و ۱۸ اردیبهشت ۱۴۰۰ مدرسه‌ی سیدالشهدای کابل به خون کشیده شد.

از ۲۰۲۰ تا امروز بیشتر بمب‌های جهان در افغانستان منفجر شده. طالبان و القاعده هنوز هستند و داعش هم به ترس‌های جهان اضافه شده. تصویر افغانستانِ آینده گنگ و رعب‌انگیز است. طالبان پرزورتر برگشته و کشور را گرفته. مردم باور نمی‌کنند که با پول زیادی که صرف ارتش شد، چطور نتوانست جلوی طالبان مقاومت کند. مردم می‌گویند فساد دولتیان بالاخره کار دست مردم و خودشان داد. فرزاد، روزنامه‌نگاری که پانزده روز در خط مقدمِ جنگ و محاصره بوده، برایم می‌نویسد: «درد داریم. چه می‌شود کرد؟ اما خلاصه اگر بخواهم بگویم، ما را فروختند.»

در سه ماه اول ۲۰۲۱، تلفات غیرنظامیان ۲۹درصد بیشتر شد و افغانستان را مرگ‌بارترین کشور برای کودکان اعلام کردند. بعد از تصرف ولایات، هزاران آواره از جنوب به‌سمت کابل گریختند. هزاران نفر به میلک در مرز نیمروز هجوم آوردند. دوباره مرز صفر. اما اوضاع نسبت به جهانِ بیست سال پیش زمین تا آسمان تغییر کرده. در مرز ترکیه و یونان مقابل مهاجران دیوار کشیده‌اند. جهان بیمار است و هرکس سربه‌گریبانِ بیچارگی خود دارد. مردان صحبت از صلح با طالبان می‌کنند اما سلیمه، فرماندار یکی از شهرستان‌های بلخ، تفنگ برمی‌دارد و می‌جنگد تا اسیر می‌شود، شاید چون می‌داند به‌قول گلالی حبیب، روزنامه‌نگار افغانستانی، زنان و کودکان بازندگان اصلی جنگ‌ها هستند.

لینک این مطلب در تریبون زمانه

منبع: آسو