♦ متن سخنرانی در مراسم یادبود دهمین سالگشت زنده یاد غلامحسین ساعدی، برگزار شده ازسوی کانون نویسندگان ایران در تبعید. پاریس، ۱۹۹۵
سنگ را که از فلاخن کانون، از پاریس، پرتاب کردند راست آمد و خورد به شانه من که در هلند نشسته بودم. این بود که ناچار شدم پا شوم و هول هولکی کتابهایی را که از “ساعدی” داشتم یا نداشتم و مجبور شدم قرض بگیرم، از نو بخوانم.
وقتی با شتاب و گاهی هم با تامل داستانها را میخواندم و یادداشت برمیداشتم. از ذهنم میگذشت چه بنویسم یا چه چیزی آماده کنم که ربط به صورت هستی معیوب و نا معیوب اکنون مایی پیدا کند که اینجا نشستهایم. مایی که دورههایی مثل انقلاب، تبعید و شکست را تجربه کرده و یا تجربه میکنیم.
انگیزه خواندن هر داستانی برای ما نخست لذت بردن از داستان است و بعد کشف دنیای آن. دومی به طور معمول خود به خود پیش میآید. در برخورد با صحنهای، ماجرایی یا در تعقیب حوادثی یا، نه، در برخورد با کل جهانی که در داستان خلق شده میبینیم شاخکهای حسیمان به کار افتاده است. بعد، کشف و احساس یک نوع قرابت یا تفاوت بین جهان خود و جهان داستان. آنگاه درمییابیم انگار بر ابزار آشنایی برای شناخت خود یا شناخت پیرامونمان دست یافتهایم، یا یک جورهایی نیروی ساحرانهای در وجودمان راه یافته که میتوانیم حدسهایی در مورد حوادث گذشته، حال و آینده بزنیم. نه به قصد روشن کردن تاریکی که کار داستان نیست بلکه فقط دیدن درست تاریکی. و همین نقطه آغاز جوشش اضطرابی در وجود ما میشود.
شاید لذت بردن ما از خواندن یک داستان، ناشی از همین اضطراب باشد. سنگی درون آب بی تکان برکهای پرتاب میشود و ما میایستیم به تماشای امواجی لرزان، صورتهایی شکسته در آب که همزمان از ما دور و به ما نزدیک میشوند.
در این، نمیدانم ره به کجا بردنها و خارخاری از همین وسوسهها در جان و روح، ایستاده بودم به تماشای همین صورتهای شکسته که احساس کردم وضعیتی که برای نوشتن پیدا کردهام نه وضعیت یک منتقد آثار ساعدی است، نه وضعیت یک مفسر آثار او، بلکه بیشتر وضعیت خوانندهای است که بی اجازه خالق و مخلوق وارد داستان شده است. یعنی شانه به شانه نویسنده و آدمهای داستان راه افتاده توی دنیای تخیلی و ساخته و پرداخته روبرویاش و گاهی هم در گوشی با نویسنده پچ پچی میکند تا حال و گذشته را به هم بدوزد.
از سه چهار کتابی که با شتاب خوانده بودم، “آشغالدونی”، داستان آخر مجموعه داستان” گور و گهواره”، نظرم را گرفته بود. فکر کردم حالا که توفیق همسفری با نویسنده و آدمهای داستانش نصیبام شده، بهتر است وقتم را ضایع نکنم و به جای انتخاب سفری دور و دراز و برداشتن تکههایی از اینجا و آنجا برای دوختن لحافی صد تکه، سفرم را به همین داستان محدود کنم. اگر در این سفر جایی از نگریستن واماندم، نگاهی بیاندازم به آن دو داستان دیگر: “زنبورک خانه “و “سایه به سایه ” که پیش از این داستان در مجموعه آمدهاند.
شاید به نظر خیلیها این داستان از بهترین کارهای ساعدی نباشد. ولی تا همین جا که من آن را در ذهن مرور کرده بودم، به این نتیجه رسیده بودم همین کار یکی از کارهای تیپیک ” TYPICAL ” ساعدی است. زیرا بیشتر مشخصات زبانی، فکری، تخیلی و حسی کارهای دیگر او را در خود دارد. این بود که در آستانه “آشغالدونی” ایستادم و گذاشتم تا “راوی” که قهرمان اصلی داستان است دستم را بگیرد و مرا با این بیغوله آشنا کند.
راوی، پسر جوانی است به نام “علی” (البته خیلی بعد به ما معرفی میشود.) هفده یا هیجده ساله که همراه پدرش وارد شهر بزرگ تهران شده است. پدر ول کن اون نیست. و او عاجز از دست پیرمردی که روزگارش را سیاه کرده است و در فواصلی که نک و نالها و دشنامهایش را نمیشنود، دل بریده از دنیا، گاهی بیهوا برای دل خودش ترجیع بند تصنیفی را میخواند که معلوم نیست از کی شنیده است:
“ای خدا زهرا یار ما نیست.”
پدر تمام وقت یا مشغول خوردن است یا در حال استفراغ کردن و ناراحت از این وضعیت به زمین و زمان دشنام میدهد.
پسر چشم به او و به شهری که در آن قدم گذاشته، بیغولهای با زنهای چادری و تلهای زباله و بوی گند، نگاهاش میافتد به آدمی که پشت به آنها ایستاده و تسمه جای تسبیح لای انگشتان میچرخاند. خشکاش میزند.
“مرد تا سرشو برگردوند طرف ما، من یه هو خشکم زد. یارو صورت دراز و چانه نوک تیزی داشت و دو چشم از حدقه درآمده و دو ردیف دندان درشت و لخت که همه بیرون بود، انگاری که اصلاً لب نداشت و چوب سیگار بلندی که سیگار نداشت گرفته بود لای دندانها، نگاهی به بابام کرد و بعد زل زد به من عقب تر ایستاده بودم…. من عقب عقب رفتم، از نگاه یارو معلوم نبود که چه خیالاتی پخته، اگه یه مرتبه دستشو دراز میکرد و مچ منو میچسبید_” (ص ۹۹ گور و گهواره )
آیا روی این ترس یا به زبان داستان “خشکش زدن” باید مکث کنم؟
آیا این یکی از آن تصاویرهای شکسته است که در آب همان برکه شروع کرده است به تکان خوردن تا وسوسهام کند ردش را بزنم؟
از ذهنم میگذرد: ترس پسر از چیست؟ از ورود به دنیای غریب و بیگانه است؟ ترس از موجودی تازه شدن است؟ یا هراس از تولدی تازه است؟
میبینم همه اینها که از ذهنم گذشته است معنایی مشترک دارند.
آن آدم رعب انگیز اما کیست؟ آن که خیلی نمایشی، اول پشتش را میبینیم، بعد چهرهاش را که با دیدن آن جوان بند دلش پاره میشود؟
چند لحظه بعد با این آدم، آقای گیلانی، و با کار و کردارش آشنا میشویم.
آدمی که با کمک پادوهای مزدورش مثل جهانگیر و عباس، گدایان و معتادان و آدمهای فقیرو بیچارهای را که درآمدی برای گذران زندگی ندارند از این گوشه و آن گوشه شهر برای خون فروشی جمع آوری میکند.
صبح روز بعد پسر در آزمایشگاهی خون میدهد و پدر برای معاینه روانه مریضخانه دولتی میشود. مریضخانه دولتی جائی است که در حیات آشغالدونی نقش قلب را بازی میکند. مرکز اصلی است. اصلاً آشغالدونی خود این مریضخانه میشود. مریضخانهای که همه جور آدم توی آن ریخته شده است. پاانداز، دزد، روشنفکر مسئول، آدم نسبتاً درستکار، تک پران، خلاصه، بازار مکاره غریبی است که فقط از دید و قلم ساعدی برمیآید که این همه آدم جوراجور را در یک محدوده جا دهد و چنان در ارتباط با هم که گوئی از شکم یک مادر درآمدهاند.
از نظر جمال شناسی واقعیت داستانی در ذهن و تخیل ساعدی در پیوند با خیال و کابوس مرزهای انعطاف پذیری دارند. همه صورتهای خیال مجازند خودشان را با صورتهای واقعیت یکی کنند. یا بالعکس. همه اینها با چنان ظرافتی انجام میگیرد که تو نمیتوانی تفاوت صورتهای خیالی و کابوس واره را با صورتهای در چارچوب واقعیت گرائی از هم تمیز دهی. در داستان زنبورک خانه به خاطر تنگی جا و برای آن که محل خواب عروس و داماد را از محل خواب بقیه جدا کنند، پدر عروس با میخ زدن به سینه دو دیوار روبرو به هم و بستن طنابی به آنها و انداختن چادری و یا ملافهای روی آن اتاقکی برای عروس و داماد میسازد. آن وقت بر اساس همین کار و این حرف از زبان یکی از دخترها که از غیظ گفته است:
“قاطی پاتی میشیم. هی کارای بد بد میکنیم. هی بچه درست میکنیم. میخ میزنیم. میخ میزنیم. ماچ میدیم و ماچ میگیریم. شست پای بچه من میره تو چشم بچه ربابه و دماغ شوهر من میره تو دهن داماد ملیحه.”
و “هی عروسی میشه. عروسی میشه. این جا میزاد. طناب میاد. چادر میاد…”
ص ۵۲ گور و گهواره
آن اتاق کوچک به نهصد و نود هزار اتاق دیگر تقسیم میشود. و تو راحت میپذیری، زیرا جز این تصویر واقعاً مخوف، برای این وضع در هم ریختهای که در آن زندگی میکنی، تصویری دیگر در ذهن نداری، و انگار در و دیوار جامعهات را درست بر اساس همین عمل ساختهاند. یا این تصویر: “یک آخوندی بود شیرازی… خیلی راحت آمد و گفت آره، الان اینجوری است و فلان. یک مقداری برای ما موعظه کرد و همان موقع ارتشیها توی حیاط ریختند. استوار و کی و کی و فلان… فضا خیلی عجیب بود. همه جا را پر از قالی کرده بودند. قالی فرش کرده بودند و این قالیها معلوم بود که مال تجار محل است که آوردند و آنجا پهن کردند. غذا میپختند یک بچه از این گوشه در میرفت. یک موش از آن طرف در میرفت. بوی گند پلو در میآمد. بوی زردچوبه. همه توی این فضا و اینها. بعد پسرش آمد.” (الفبا شماره ۷ )
اگر واقعاً در ماجرا نباشیم مشکل است باور کنیم این تصویری است از خانه کدخدا در یکی از داستانهای عزاداران بیل و یا گزارشی است صددرصد واقعی از مدرسه دخترانهای که در اوایل انقلاب محل سکونت امام خمینی بود و ساعدی همراه هیاتی از سوی کانون نویسندگان به آنجا رفته بود.
با ورود به مریضخانه حالا دیگر من از آستانه “آشغالدونی” گذشتهام. توی آشغالدونیام. و چهار چشمی مواظبم چیزی از زیر نگاهم نادیده رد نشود. و ترس پسر هنوز با من است. با این تفاوت که بعد از خون دادن او در آزمایشگاه، ترس او در ذهنم ترس “قربانی” و یا “صیدی” را نیز به خود گرفته است. صیدی که از همه طرف برایش تله گذاشتهاند.
از خودم میپرسم در این دنیای صیاد و صید، او چه خواهد شد؟
آشغالدونی یا مریضخانه محیط بیرحمی است، خون و کثافت از سر و رویش میبارد. آدمها در زیرزمینهایی عفن لابلای مردهها در رفت و آمدند و زهرای ایده آل پسر، صنمی که در تصنیف هایش او را یاری میطلبید، پرستار چاق و چلهای است که محل عشقبازیاش سردخانهای است که مردهها را توش دراز کردهاند. کسی که بعد از برخورد با پسر، آستین بالا میزند تا او را کمک کند، اما در نهان اندیشه دیگری در سر دارد:
“دستمو گرفت و کشید. مردهها را دور زدیم و نشستیم رو لبه تختی که پارچه سیاهی روش انداخته بودند. و مشتشو گذاشت روی زانوی من و پرسید: میخوای شوهر من بشی؟ ” ص۱۴۸
و همین زهرا، زهرای ایدهآل او که در هوای نفسگیر مملو از نفرینهای پدر، اندیشیدن به او برایش پناهگاهی بود ضمن این که گوشهای از دنیای عجیب و غریبی را که در آن پا گذاشته است نشاناش میدهد. از زنهایی میگوید که بعد از چند سال کار توی مریضخانه “بلن کردنشون آسونه” از دکترهایی که “دور هم جمع میشن و قمار میکنن” از خودشان که “هی سگ دو میزنن” از احمد سیا که “همه رو میخندونه” و سالی “چند زن میگیره و همه رو طلاق میده” از رئیسای پیری که “دلشون میخواد یه پرستار جوون پاهاشونو بماله” از “نرومادههایی که همینطوری خودشونو به همدیگه میمالن” و دست آخر او را راهنمایی میکند که:
“اگه تو یه کم حوصله بکنی و در نری، پسر خوبی باشی و خالهتو دوس داشته باشی، واسه تو هم یه کاری دست و پا میکنم که خوب بخوری و بچری و گردنتو کلفت بکنی. “ص۱۳۱
پسر در مییابد که هرچه زودتر باید از کلکهای این آشغالدونی سردر بیاورد و خودش را گره بزند به سر رشتهای از این کلاف درهم که زهرا خانم جلوش گذاشته است. آشنایی بعدی او در مریضخانه با آقای امامی است. انبارداری که در ظاهر فریادش از دزد بازار مریضخانه بلند است. آقای امامی دست پسر را در دست اسماعیل آقای راننده میگذارد. اسماعیل آقا که بعدها در داستان تنها چهره خوب این آشغالدونی را به خود میگیرد در اولین برخورد به پسر میگوید: “حالا تو رو گذاشتهن که منو بپای! “
نخواستم لجشو در بیارم چیزی نگفتم. به خیابان دیگهای که پیچیدیم دوباره رو به من کرد و پرسید:
“قراره تو انبار کار کنی؟ “
گفتم “معلوم نیس.”
سری تکان داد و گفت: “تو و امثال تو هالوها به درد اون پدر سگ دزد میخورین که بتونه انبارو بچاپه و بالا بکشه.”
بعد به صدای آرومتری از او میخواهد که:”حالا نری بهش خبر بدی! ” و پسر میگوید:” نه به من چه.”ص ۱۳۵
اما من که کنار او ایستاده ام میبینم چیزی زیر پوست این “هالو” تکان میخورد که اسماعیل آقا هنوز ندیده و نمیداند که این هالو در هر لحظه و در هر برخورد به توانمندیهایی در وجودش پی میبرد که به درد این آشغالدونی میخورد.
آیا با دیدن این لرزشهای پیدا و ناپیدای چیزی در زیر پوست پسر، باید ترس نخستین او باز گردم؟ به همان “خشکش زدن” اولین، وقتی آقای امامی داد و قال کنان فضای انباری را شلوغ کرده بود که “هیشکی نیس، هیشکی نیس” و در آن درماندگی تماشایی، چشمانش برای نخستین بار به پسر افتاد و از او خواست در انبار کار کند، باز پسر همان حالت “خشکش زدن” را در وجود خود احساس کرده بود:
“یه دفعه چشمش افتاد به من و همچی زل زد تو چشمام که یه قدم عقب رفتم و یاد آقای گیلانی افتادم.”ص ۱۳۲
پسر بعدها با راهنمایی همین اسماعیل آقا پلو فروشی راه میاندازد. و ته مانده غذای بیماران را میریزد توی دیگی گنده و با چند کاسه و یک پریموس کهنه سر کوچهای کسب و کاری برای خودش جور میکند و غذاهایی را که به قول یکی از مشتریانش انباشته از خون و کثافت است به خورد گدا گشنههای شهر میدهد. با این کار نه تنها سودی عاید او و اسماعیل آقا میشود بلکه از ممر آن، پادوئی هم برای خودش استخدام میکند و مزدش را میدهد.
آشغالدونی سخاوتمندانه درهای پیشرفت را به روی او میگشاید تا به موجود بیشکلی که واردش شده بود شکل به درد بخوری بدهد.
پسر بعد از آن برای پدرش هم یک قهوهخانه موقت دم بیمارستان علم میکند که باز مایه و مواد اولیهاش از جیره بیمارستان کش رفته است. با یک تیر دو نشان. هم سر او را گرم کرده هم دست و پای خودش را کمی باز کرده است.
من که شاهد چنین شلوغ بازاری در روبرویم هستم و دستم توی دست راوی است، نه او و نه بساط پدرش، که آشغالدونی بزرگی را در پیش چشم مجسم میکنم که از همه طرف محاصرهام کرده است. آشغالدونیئی که با شتاب میرود تا از پسر خبر چین ساواک بسازد.
“دماغمو گرفتم و عقب عقب دور شدم. اون سه (نفر) همینطور داشتند منو نگاه میکردند و من به ناچار پشت جعبه تلفن قایم شدم. چند دقیقه بعد همونی که منو زده بود پیاده شد. و رفت طرف مریضخونه و با احمد آقا که رو چهار پایه نشسته بود حرف زد و برگشت. وقتی دور شدند، من خودمو به احمدآقا رسوندم و پرسیدم:
“یارو کی بود؟ “
گفت: “نمیدونم. خیلی وقته که دارن دنبال یه دکتر جوون میگردن و پیداش نمیکنن. حالا برو سراغ خاله ات.” ص ۱۵۴
پسر این بار خشکش نمیزند. میرود که کار را از چنگ احمد آقا بقاپد و میقاپد.
تصویرهای شکسته به هم وصل میشوند. میبینم کسی که خود صید شده بود آهسته آهسته به شکارچی کوچکی تبدیل شده است. منتقدی که بر همین اثر تفسیری نوشته است، هدیه “زهرا” را به او که عینکی است دسته سفید، نشانهای یا رمزی در داستان میداند تا تغییر شکل او را از موجودی به موجود دیگری نشان دهد.
“ببین چی واسه ات خریدم.”
و عینک دسته سفیدی آورد بیرون و گفت:” بزن ببین بهت میاد؟ “
عینکو گرفتم و گذاشتم رو دماغ و برگشتم و نگاهش کردم. با خوشحالی دستهایش را کوبید بهم و گفت: “به به، به به، چقدر بهت میاد. ” ص ۱۷۱
و این “به به” در کلام اسماعیل آقا وقتی از کار او سردرد میآورد معنای روشن خود را پیدا میکند:
“ببین پسر، من این مدت خوب تو را شناختم، میدونم چه گُه لولهای هستی، از هیچ چی و هیچ کار رو گردون نیستی.” بعد او را” جاکش، خفاش، عمله خون، کلاه وردار، دزد” مینامد. کسی که به قول او “کار نکنه و جیبش پر باشه.” بعد به او میگوید:
“تو یکی م نیستی. خیلیها هستن. ولی به من چه. اما تو هوای خودتو داشته باش، حد و حدود خودتو بفهم، واسه مام گردن نگیر، میفهمی؟ من بد جوری میزنم.”ص ۱۹۵
و پسر در پایان داستان وقتی دکتر و اسماعیل آقا را (به ساواکیها) لو داده است در اتاقک تلفن، در خواب و بیداری، واقعیت و وهم، اسماعیل آقا را میبیند که با مشتهای گره کرده به سوی او میآید و تمام.
کار راوی که تمام میشود، من میمانم، بیرون از همان اتاقک تلفن و خیره به جهانی که روبهرویم هست و به راههایی که در این آشغال دونی رفتهام. به خود میگویم قدر مسلم آنچه را که تا مسخ پسر از موجودی ساده و تازه به شهر پا گذاشته تا خبرچینی (ساواک) در آشغالدونی تعقیب کردهام یا دیدهام، بخشی از واقعیتهایی بود که در این پرسهگردی به دست آوردهام. برای مسخ راوی در ذهنم نقطه پایان گذاشتهام اما این پرسش با من است که این اسماعیل آقا چگونه در این مکان نکبت زده خودش را یا مشتهایش را نگه داشته است. از این گذشته چون راوی همه این حقایق یا ماجراها “پسره” است از خودم باز میپرسم نباید در وجود این موجود مهیا و بعد مستعد مسخ شدن، چیزی، چیزکی از خوبی بوده باشد، از پیش، که وقتی در آن اتاقک، خبر ورود دکتر و تهدیدهای اسماعیل آقا را به مامورین (ساواک) داده، منتظر مشتهای اسماعیل آقا بنشیند.یعنی قبول و پذیرش کیفر، آن هم با تن و اندیشه خود، که هگل در جهان معقول خود آن را زیبنده بشری میداند.
کجا؟ در کجای این روایت آن زیبایی درونی، آن زیبایی خُرد و پنهان که در انتظار کیفر نشسته تا مکافات جنایتاش را بدهد، در وجود پسر خود را نشان داده است.
پس باید بازگردم. مجبورم. بیتردید تاریکیهای فراوانی در”آشغالدونی” پشت سر گذاشته ام. در این بازگشت تصویری ول و رها را به چنگ نگاه از برکه آشوب میگیرم. پسر را میبینم، همراه اسماعیل آقا، در آن هنگام که رفتهاند مرغ و جوجه برای انبار مریضخانه تحویل بگیرند. دو نفر جوجههای اضافی را در غربیلهایی حمل میکنند. و بعد غربیل غربیل آنها را توی چاه میریزند.پسر یکی از جوجهها را که از غربیلی افتاده است، بر میدارد و در جیبش قایم میکند. در همین جاست که من کودک درون او را میبینم. کودکی که میتواند کودکی من و یا تو باشد.
“دست کردم تو جیب که صدای جوجه کوچولو درآمد. اسماعیل آقا برگشت و گفت:
” آی فلان فلان شده، بیارش بیرون نگاش کنم.”
آوردمش بیرون. سینه ش عین یک گره کوچولو زیر انگشتای من میتپید. اسماعیل آقا سیگارشو از پنجره انداخت بیرون و جوجه رو ازم گرفت و ماچش کرد و گفت: “حیف که نمیشه بردش مریضخونه. فوری یه توبیخ نامه واسه تو و یک توبیخ نامه واسه من صادر میشه.”
پرسیدم:” پس چی کارش کنیم.؟ “
جوجه رو داد ست من و گفت:” صبر کن. سر راه میریم پیش علی بیگ، من دو سه گیلاسی میزنم که سر دردم خوب بشه و تو هم یه چیزی زهرمار میکنی که دل دردت خوب بشه. اونوقت بهش میگیم که این کوچولو رو واسه ما نیگردار. علی بیگ خوبه هیچ وقت نه نمیگه. خوبم بهش میرسه. من و تو هم هفتهای یه بار سریع بهش میزنیم و احوالشو میپرسیم.خب؟ “
گفتم: “خب.”
و پیچیدم توی خیابان.” ص ۱۴۲
همیشه “میپیچند.”
در اول داستان هم که راوی دستم را گرفت تا آشغالدونی را نشانم دهد با این جمله شروع کرد:” به کوچه بعدی که پیچیدیم.” انگار همش اش میپیچند. همیشه پیچی جلو آنهاست. آیا در این پیچها نیست که او جوجه را گم میکند؟
او هرگز سراغ جوجه نمیرود. جوجه برای همیشه فراموش میشود. اما من آن را فراموش نمیکنم. از دل یکی از این پیچها، جوجه دل آنها را که به گفته اسماعیل آقا “جاش تو مریضخونه نیس.” برمیدارم و جایی در وجودم پنهان میکنم؛ به یادگار از” او”ئی که با جوجهای در جیب و یا در دل که میتوانست نازش کند و هوای وجودش را داشته باشد برای همیشه در آشغالدونی خاک شد.
همین جا بگویم تنها در این تکه و تکهای دیگر که “در تاریک روشن اول صبحی، درخت ها” را میدید “که خاموش و آرام خواب بودند، و چیزی نرم و سفیدی رو نوک شانههاشان نشسته بود” (ص ۱۰۸) زبان داستان آرام و دلپذیر چون شطی آرام میگذرد و تو در خواندن یا تعقیب راوی در کوچه پس کوچههای شهر آرامشی در وجودت احساس میکنی.آرامشی که منشا آن یگانگی زیبائی پنهان و مخفی درون آدمهای آشغالدونی با زیبائی طبیعت است، که گم و گور لحظهای رخ نموده است.
از بازگشتم به این نقطه راضیام. اما احساس میکنم هنوز تکلیفام با اسماعیل آقا روشن نیست. در این آشغالدونی هیچ نقطه اتکائی برای حفظ زیبائی وجود ندارد. حضور دکتر جوان سایه وار است. او را نمیبینیم. همین که از زبان راوی میشنویم هست و ساواک در تعقیب اوست و او “راوی” نقش خبرچین کارهایش را برای ساواک دارد وجودش را پذیرفتهایم.
او یکی از هزاران آدم “غایب” ادبیات داستانی ماست که شاید روزی یکی حوصله کند و رد همهشان را بزند و در جایی این آدمهای “غایب” را جمع و جور کند و برای بازنمایی ادبیات درشرایط سانسور. اسماعیل آقا را اما میبینیم. دیدهام.
اما من نیازمند هوایی پاک هستم که نفس کشیدن اسماعیل آقا را در آن ببینم. کلامی، گفتهای، ارتباطی، اگر نه این ها، پس طبیعتی رنگارنگ، روزی دلگشا، تصویری، منظرهای دلکش، اشارهای به شب، روز، ستاره، ماه، چیزی، جنبهای از روح نیالوده او که از این خاکدان نه، از این زبالهدانی که ناماش “آشغالدونی” شده است دورش کند برای لحظهای، لحظاتی، تا او در آن دم فارغ از این همه درهم ریختگی بتواند به شیوه مشاطهگان گُلی در زلف روشنایی و امید بنشاند و در این حال و هوا تپیدن موجود کوچکی را که عشق به زیبایی و عدالت دارد در وجودش احساس کند. نه! نیست.
در زنبورک خانه هم، از نمونه اسماعیل آقا داریم. در آنجا “عباس آقایی” هست که هر شب سر قبر هاشم خان میرود “مردترین مرد دنیا” که دخلشو درآوردن و یک گوشهای چالش کرده ن ” (ص ۴۶)
در داستان “سایه به سایه” هم داریم. وقتی راوی که تو جنده خانه زندگی میکند و همیشه خدا سر و کارش با پا اندازهاست و خودش هم اصلاً این کاره است در جواب مامور ساواک که از او میخواهد خبرچینی کند میگوید: “من هر کاره باشم، مادر قحبه نیسم، بیشرفی نمیکنم.” ص۸۵
اینها برای حفظ زیبایی در وجودشان از کجا تغذیه میکنند؟
در طول سفرم در آشغالدونی، هر جا از دیوار “باغی” پریدم به امید دیدن سبزهای، چمنی، باغچهای رنگارنگ و یک لحظه تامل بر برگهای بوتهای که پنجهایاند، یا، نه! بر زیبایی گُلی؛ با پرگهای زرد یا بنفش، جز باغ بطور کلی ندیدم. در طول این مدت فقط سه بار درختها نام “چنار” و “کاج” پیدا کردند. تازه یکی از آنها هم آنقدر پیر بود که جذبم نکرد. چمنی که یکبار میتوانست با طراوت و تردی علف هایش چشمهایم را برای لحظهای نوازش کند باباهه رویشان بالا آورد. آن هم “تکههای رنگ و وارنگ لزجی” که دلم را بهم زد.
همان “باغ” کلی هم که توصیفی ازش داده نمیشد و راوی چند بار به هنگام پریدن از دیوارش یا به هنگام عبور از بغل آن از آن نام برده بود، همیشه خدا “تاریک” بود. تازه شبش هم اگر قرار بود کمی در سکوت خود غرقات کند آقای گیلانی را در چشم انداز داشت که توی ایوان ایستاده بود و سیگار به دست “همین جوری تو خیال به تک تک خونهها سرمیکشید و وارد تک تک اتاقها میشد و همه رو از پیر و جون، زن و مرد دید میزد” (ص ۱۹۱)
هر قدر شهر را زیر پا میگذارم کمتر رنگی، بوئی از زندگی مییابم. آشغالدونی برهوتی است تهی از هر چه زیبایی. وقتی خسته از پرسه زنیهایم، این بار تنها، پای دیواری مینشینم. انگشت اشاره نویسنده را میبینم که از توی تاریکیهای کوچه روبه رو به سویم دراز شده است.میگوید، اگر بروی سر این دیوار بایستی جائی را نشانت میدهم که پیوند با پرسشات دارد.
سخت است.اما با چنگ و دندان خودم را میکشانم سر دیوار. و زخم و زیلی مینشینم آن جا. خسته. نفس نفس زنان. آن وقت او میآید پای دیوار و کتاب را رو به رویم برگ میزند تا میرسد به جایی که اسماعیل آقا و راوی قرار عرق خوری با هم میگذارند. و یا میخواهند که بگذارند.
اسماعیل آقا میپرسد:
“تو تا حالا لب زدی؟ “
گفتم: “نه”
گفت: “حالا که نخوردی، حاضر نیستم اولین گیلاسو از دست من بگیری موافقی؟ “
گفتم:”باشه.”
گفت:” اگه من میخورم. واسه اینه که به خودم میگم چرا نخورم؟ مگه نه آخرش باید بترکم؟ پس بخورم و بترکم. میدونی؟ روزگار خیلی مادر قحبه س. آدمیزاد ول معطله هیچ چی نیس که آدم به عشق اون زنده بمونه. مثلاً تو خودت ول معطل نیستی. اگه نیستی، بگو نیستم.”
این صدا آنقدر به ما نزدیک است که انگار همین حالا آن را میشنویم. و میبینم از همه دردناکتر، این اسماعیل آقای خوب، کسی که هوای آدمهای غایب ما را دارد تنها کسی را که در این برهوت پیدا کرده است و حرف دلش را با او بزند موجودی است که چند ماه بعد میفهمد از او “جاکش تر” کسی توی دنیا پیدا نمیشود.
اگر اخوان در زمستاناش به پیروی از حافظ که با ساقی مینشست، حرف دلش را که “هوا بس ناجوانمردانه سرد است، آی.” با “مسیحای جوانمرد” و “ترسای پیر پیراهن” چرکین میزد. ساعدی “علیبیگ”ش را میگذارد کنار و با “عمله خون” حرف میزند. و نه آن طور که گلشیری در “مردی با کراوات قرمز” باخبرچین اش مست میکند و دوشادوش او در شهر قدم میزند، در القای یکی شدن صیاد و صید، شکنجهگر و شکنجه شده، بل در تنهایی عمیقی که ما داریم. و میبینم انگار ساعدی حرفاش را خیلی پیشتر هم زده بود. پیش از آنکه بیاید تبعید، هنگام که در آثارش میجنگید با حکومتی که تا مغز استخوانش از آن متنفر بود و امید آن را داشت که سپیدهای با سرنگونی آن بدمد، حرفش را زده بود. یعنی ما همه هنوز “اسماعیل آقا”ی تنهایی در درون خودمان داریم.
گرچه انقلاب بخشی از وجود اسماعیل آقا را برای ما برهنه کرده است و ما دیگر آن طور که در پایان داستان از “ماشین میپرد” و “کتش را میکند” و “آستین هایش را بالا میزند” و با “چشمهای خون گرفته” و “دو دست مشت کرده” میآید جلو، قبولش نداریم و گولش را نمیخوریم، اما آن بخش تنهای جنگندهاش را هنوز در وجودمان حفظ کردهایم. این آدم از هیچ جا تغذیه نمیکند. یعنی ندارد که تغذیه کند. خودش به این امر آگاه است. او فقط از جان مایه میگذارد و هر آنچه دارد از درون خودش گرفته است. لالهای روییده در شوره زار که میخواهد تا آخر لاله باشد و یا چاله آتشی در جنگل که با خاکستر شدن میسوزد.
در این آشغالدونی، هیچ ستاره کورهای شب تاریک این اسماعیل آقا را روشن نمیکند. اما وقتی “مرده هر بانگی در این ویران”، او به حکم وظیفه در چاهسار نومیدی باز بانگ امید سرمیدهد و برای حفظ خوبی و زیبایی میجنگد.
فرانتس فانون، پزشک و نویسنده مارتینکی مقیم الجزایر زمان انقلاب در جایی نوشته است در موقعیتی که ادبیات سه راه بیشتر ندارد: تحلیل، گریز و کنار جوئی، و طغیان، نویسندهای در شرایط ما همواره طغیان و نبرد را پیشه میکند و میگوید چه باک اگر دسته شمشیر چریک از نقره است یا مس.
چنین است که ما با تناقضی عمیق در روحمان عزم ساختن جهانی تازه میکنیم. نومیدیم اما فریاد امید سرمیدهیم. ناشادیم، شادی سرایی میکنیم.عمیقاً تنهایم، اما تا بی نهایت دل به جمع بستهایم.
شاید به گفته فانون این اجبار زیستن در جامعهای ستمدیده و اسیر ستمگران است که ما را دوشقه میکند. و بعد میبینم که من در فاصلهای اندک با او که پای دیوار ایستاده است هنوز سر دیوار نشسته ام.
می گویم: خوب، حالا چه کنم. حالا که به اجبار سر این دیوار رفتهام چه کنم؟
می گوید حالا که آنجا نشستهای. فکر نکن که چه میگذرد. همینطوری برای خودت سر همین دیوار پا دراز کن و الکی خوش، پا تکان بده. فقط یادت باشد بیش از آنکه خروس بخواند دمیدن صبح را به من خبر بده. دلم میخواهد پلکهایم را باز کنم و پیش از آنکه سپیده بدمد، ببینم چگونه خروس بالهای رنگین اش را به هم میکوبد. و گردن دراز میکند. ببینم آن پرهای هزار رنگ را و بعد توی گوشم بپیچد قوقولوقوقوئی، که حتی اینجا توی تاریکیهای اعماق هم منتظر صدایش هستم.
میگویم خوب. پا دراز میکنم. و مینشینم به انتظار که سپیده بدمد و به او بگویم: ببین! آمد. تا او بداند که ما دوستان هم نسل او به همان روال که او میرفت سر دیوار نشستهایم، با همه اندوه در قلبمان، تا سپیده بدمد، هرچند اگر هزار بار دروغین باشد. باز اما شوقمان به همین باشد که هست، آن دور، چیزی که وسوسهمان میکند که به انتظارش بنشینیم و بر سر دیوار پا تکان بدهیم.
نوامبر ۱۹۹۵. پاریس.