برگرفته از تریبون زمانه *  

با یاد خیزش آبان ۹۸

و به‌ پاس دلاوری‌ها و امیدهایی که برانگیخت

آنچه ما را از یکدیگر متمایز کرده، بین ما فاصله ایجاد می‌کند … و در مواردی نه‌چندان کم، مخالف یکدیگر می‌سازد. تنها چیزهای کمی ما را متحد می‌کنند: این‌که ما دردهای زمین را از آن خود می‌کنیم: خشونت علیه زنان؛ آزار و تحقیر کسانی که در هویت‌های عاطفی، احساسی و جنسیتی دگرگونه‌اند؛ نابودسازی کودکی؛ نسل‌کشی بومیان؛ نژادپرستی؛ نظامی‌گری؛ استثمار؛ غارت؛ نابودی طبیعت. [و] درک این موضوع که مسئول تمام این دردها، یک سیستم است؛ جلاد یک سیستم استثمارگر است، یک سیستم مردسالار، هرمی، نژادپرست، دزد و جنایتکار: سرمایه‌داری. [و] آگاهی به‌ این امر که این سیستم را نمی‌توان اصلاح کرد، آنرا تعلیم داد و تربیت کرد، تعدیل یا تضعیف‌اش کرد، مطیع کرد، انسانی کرد. [و] تعهد به مبارزه، در هر مکانی و هر ساعتی – هر کسی در محیط خودش – علیه این سیستم تا نابودی کامل آن. ادامه‌ی بقای بشریت در گرو نابودی سرمایه‌داری‌ست. … [و] یقین‌داشتن به این امر که مبارزه برای انسانیت امری جهانی‌ست. همان‌گونه که نابودسازی فعلی نه مرز می‌شناسد، نه ملیت، نه پرچم، نه زبان، نه فرهنگ و نه نژاد؛ به‌همین شکل هم مبارزه برای بشریت همه‌جا و همیشه جریان دارد. …

از بیانیه‌ی زاپاتیست‌ها۱

* * *

فهرست سرفصل‌ها:

مقدمه‌

  1. طرح مساله: انزوای اعتراضات کارگری و گفتمان طبقاتی
  2. دشواره‌ی دگرگونی «کارگران» به طبقه‌ی کارگر 
  3. چالش تعریف و بازشناسی طبقه‌ی کارگر
  4. نامرئی‌شدن طبقه‌ی کارگر در اقیانوس کارگران 
  5. منابع متناقض هویت‌یابیِ کارگران: نمونه‌ی «طبقه‌ی متوسط»
  6. موانع طبقه‌‌شدن کارگران از نمایی نزدیک‌تر 
  7. به‌سوی بازآرایی سیاست طبقاتی رادیکال

دریافت متن در فرمت pdf

* * *

درباره‌ی ضعف و قدرت کارگران

مقدمه‌:

اعتراضات و تجمعات کارگری سال‌هاست که‌ به‌ بخش ثابتی از رویدادهای روزمره در ایران بدل شده‌اند. تکرار روزانه‌ی این رویدادها، (ظاهرا) بدون دستاوردی ملموس، لاجرم تصویری از ثبات/سکون را القاء کرده است؛ تصویری که در اثر کارکردهای معمول رسانه‌ای (هم‌ارزسازی رویداد و خبر، و تسلسل بی‌وقفه‌ی اخبار) مدام شکل می‌گیرد و تکثیر می‌شود. شکل‌گیری این تصویر به‌نوبه‌ی خودْ گرایش مسلط به عادی‌نماییِ وضع موجود را تقویت کرده/می‌کند؛ پنداشتی که اگرچه با بسیاری از تجارب مستقیم و مشاهدات اجتماعی فرودستان ناهمخوانی دارد، اما افول نسبیِ باور عمومی (امید اجتماعی) به امکان تغییر، راه تحمیل این پنداشت را بر اذهان آنان هموار ساخته است. بدین‌ترتیب، سطح دیگری از انگاره‌ی «عادی‌بودن وضعیت» رواج یافته که خاستگاه اصلی‌اش ضرورت انطباق‌یابی با شرایط جان‌سختی‌ست که در آن اقتدار طبقه‌ی حاکم و دستگاه سیاسی‌اش (نهاد دولت)، چالش‌ناپذیر به‌نظر می‌رسد؛ ازجمله، با نظر به ارعاب‌ قضاییِ مستمرِ فعالین سیاسی و کارگری، و سرکوب خونین خیزش‌های توده‌ای. پس، یک وجه مشهود تکرار روزانه‌ی اعتراضات کارگری و ناکامی ظاهری آنها، القاء و تقویت چنین انگاره‌هایی‌ست. و از آنجا که این انگاره‌های القایی، پویش درونیِ روند اعتراضات معیشتی و کارگری و پتانسیل‌های آن را بازتاب نمی‌دهند، وجهی خودْتاییدگر می‌یابند که بر ضریب نفوذ اجتماعی آنها می‌افزاید. ماحصل نهاییِ این چرخه، تثبیت فراگیر همان تصویر ثبات/سکون است، که بر فقدان چشم‌انداز رهایی از بن‌بست تاریخیِ حاضر دلالت دارد، یا نبود چنین چشم‌اندازی را همچون واقعیتی چاره‌ناپذیر بازمی‌نمایاند. پیامد مشخص عمومیت‌یابی این ذهنیت، تداوم جداافتادگیِ تحمیلی (ایزولاسیون) مبارزات کارگری‌ست؛ بدین‌معنا که جنبش فعلی کارگریْ از بدنه‌ی طبقه‌ی کارگر و تکاپوهای پراکنده‌ی آن منزوی می‌شود و نتیجتاً شکاف بین مبارزات جاری و مبارزات بالقوه تداوم می‌یابد. این پدیده‌، که نمودی از «واگراییِ درونیِ طبقه‌ی کارگر» یا ‌خویش‌بیگانگی طبقه‌ی کارگر است، در موقعیتی‌ رخ می‌دهد که جنبش کارگری (در معنای وسیع آن) واجد پتانسیلی تاریخی‌ برای ایجاد جهشی کیفی در مبارزات طبقاتی کارگران است. ناگفته پیداست که این گسستگی یا واگراییِ درون–طبقاتی (که ازجمله در تداوم ایزولاسیون مبارزات کارگری نمود می‌یابد) به‌میانجی عوامل مادی و تاریخی متعددی بازتولید می‌شود. از آن میان، این نوشتار تنها بر یک وجه مشخص این معضلِ عام متمرکز می‌شود: وارسی مقدماتیِ مولفه‌های ذهنی–فرهنگیِ دخیل در واگرایی درونیِ طبقه‌ی کارگر، که به‌سهم خودْ ذهنیت «فقدان افق رهایی» نزد توده‌ی ستمدیدگان را بازتولید می‌کنند. این متن با عزیمت از این باور که اعتراضات کارگری واجد پتانسیل مادی مهمی برای خلق سوژه‌ی جمعیِ تغییر هستند، می‌کوشد خاستگاه‌های شکل‌گیری و سیطره‌ی مولفه‌های ذهنی–فرهنگیِ بازدارنده‌ی قدرتِ طبقاتیِ کارگران (عوامل ذهنیِ واگرایی درونیِ طبقه‌ی کارگر) و امکانات دگرگون‌سازی آنها را وارسی کند.

۱. طرح مساله: انزوای اعتراضات کارگری و گفتمان طبقاتی

تکرار روزمره‌ی اعتراضات معیشتی و تجمعات و اعتصابات کارگری نمود روشنی‌ست از شدت‌یابی و افزایش دامنه‌ی تضاد و ستم طبقاتی، که هر سال شمار بیشتری از مزدبگیران فرودست را به عرصه‌ی پیکار طبقاتی کشانده است (فارغ از کیفیت این پیکار یا ذهنیت غالب بر آن). این‌که نمونه‌های مشخص این ستیز طبقاتی – در اکثر موارد – ثمرات ملموسی برای کارگران معترض نداشته‌اند، پیشرفت نسبی کارگران در کلیت مبارزات طبقاتی‌شان را نفی نمی‌کند؛ بلکه تنها نشان می‌دهد که در عرصه‌ی پیکار طبقاتی، موازنه‌ی قوا همچنان به نفع طبقه‌ی حاکم است؛ عرصه‌ای که در آن، یک طبقه‌ی متشکل و خودآگاه و «مسلح» در برابر یک طبقه‌ی پراکنده و عمدتا نا–خودآگاه و «بی‌سلاح» صف‌آرایی کرده است. اطمینان طبقه‌ی حاکم به این برتری قوا و فرادستی‌اش در این ستیز نامتقارن موجب شده است تا دولت ضمن بی‌توجهی آشکار و تحقیرآمیز به مطالبات کارگران (و به‌طور کلی به حیات این طبقه)، برای مهار اعتراضاتِ ناگزیرْ به‌سهولت به اشکال عریان سرکوب (دستگیری، حبس، شلاق، شکنجه، ارعاب و غیره) متوسل گردد. تداوم چندین‌ساله‌ی این رویه، در کنار تشدید پیامدهای بحران مزمن اقتصادی بر زیست و معیشت کارگران، به خیزش‌های فرودستان در دی‌ ۹۶ و آبان ۹۸ انجامید؛ خیزش‌هایی که به‌واقع واکنش بی‌واسطه‌ی پایین‌ترین لایه‌های طبقه‌ی کارگر به تشدید ستم طبقاتی یا تداوم مصیبت‌بارِ چرخه‌ی فلاکت و سرکوب بودند. این‌که این خیزش‌ها به‌رغم دلاوری‌های مشهود و برخی مازادهای سیاسیِ ماندگار، کمابیش به‌سادگی سرکوب و مهار شدند و ناتمام ماندند، صرفا نشان‌گر فرادستیِ نظامی–امنیتی طبقه‌ی حاکم نیست، بلکه همچنین بر وجود گسستی مهلک در درون طبقه‌ی کارگر گواهی می‌دهد. چرا که – در این خیزش‌‌ها – طبقه‌ی کارگر تنها با کسری از قوای بالفعل‌ و بالقوه‌اش به میدان آمد‌. حال آن‌که پیامدهای شکست در این مصاف‌های تاریخی، در سراسر پیکره‌ی وسیع طبقه‌ی کارگر توزیع شدند/می‌شوند؛ واقعیتی که در سال‌های پسا–۹۶ در قالب پیشروی تهاجمی دولت در تمامی عرصه‌های زیستی–معیشتیِ جامعه تجلی یافته است.

بر این احوال، جای شگفتی نبود که پس از آبان ۹۸ هیولای فلاکت با سرعت بیشتری بتازد (که ازجمله، در افزایش افسارگسیخته‌ی تورم نمود یافته است). خصوصا که شیوع مصیبت‌بارِ پاندمی کرونا اجرای مشی دیرین فرافکنیِ تضادها و مهندسی امنیتی بحران‌ها را برای دولت تسهیل کرد. ولی از آنجا که پیروزمستیِ دولت نمی‌توانست عاجل‌ترشدن ضرورتِ نان را به محاق ببرد، اعتراضات روزمره‌ی کارگری و معیشتی همچنان ادامه یافت؛ و درنتیجه، چرخه‌ی «فلاکت، اعتراض و سرکوب» کماکان برقرار ماند. در این میان، بخش‌های پیش‌روتر کارگران، بعضا اشکال جدید و رزمنده‌تری از سازماندهی اعتراضات/اعتصابات را به‌نمایش گذاشتند و صورت‌بندی‌های سیاسی‌تر یا مترقی‌تری از اهداف و مطالبات خویش را طرح کردند (برای مثال، در اعتصابات هفت‌تپه و هپکو و فولاد اهواز). همچنین، مبارزات کارگری در برخی از حوزه‌ها استمرار و انسجام بیشتری یافت (نظیر اعتراضات معلمان و بازنشستگان و پرستاران). در اینجا بخشی از مازاد الهام‌بخش خیزش ۹۸ در قالب سلب‌امید از نهاد دولت و جناح‌ها و گفتارهای درونی‌اش، و تکیه‌کردن هرچه بیشترِ کارگران بر قوای خویش نمود یافت‌. نمونه‌ی متاخر روشنی از این پیش‌روی (و ثمره‌ی غیرمستقیم آن)، اعتصابات سراسریِ کارگران پیمانی و پروژه‌ای نفت و گاز بود۲.

در عین‌حال، در سال جاری خیزش‌های مهمی هم درگرفت (اعتراضات سراوانِ بلوچستان، و قیام تشنگانِ خوزستان)، که اگرچه خاستگاه‌‌شان با ستم ملی و سازوکارهای نظام‌مند تبعیض درهم‌تنیده بود، اما مرکز ثقل‌شان بحران معیشت بود. چرا که در اثر تجمیع سازوکارهای تبعیض و ستم ملی، بحرانِ معیشتی در این مناطقِ دستخوش «استعمار داخلی۳»، شدت و ابعاد ویژه‌ای یافته‌ است. ولی به‌رغم آن‌که این خیزش‌ها معضلی عام (بحران اقتصادی–معیشتی) را آماج اعتراضات خود قرار دادند، درنهایت هر یک به‌درجاتی در انزوای خود گرفتار آمدند و با خشونتِ تمام سرکوب شدند. از سوی دیگر، با این‌که تشدید بحران اقتصادی در سال‌های اخیر لایه‌های فوقانیِ طبقه‌ی کارگر را، به‌واسطه‌ی گسترش بیکاری و رشد فلاکت‌بار تورم۴، به زیر خط فقر مطلق رانده است، شواهدی وجود ندارد که خویش‌فهمیِ «طبقه‌ی متوسطیِ» این لایه‌ها به‌سمت جایگاه واقعی آنان به‌عنوان طبقه‌ی کارگر چرخش یافته باشد. با این اوصاف، پرسش بنیادی این است که مسیر آتی اعتراضات گریزناپذیرِ کارگران حامل چه چشم‌اندازی‌ست؟ آیا در جامعه‌ی کنونی ایران کارگران اساسا (به‌طور بالقوه) قادرند چرخه‌ی شومِ «فلاکت، اعتراض و سرکوب» را در هم بشکنند؟ اگر پاسخ مثبت باشد (که نویسنده هم چنین باوری دارد)، چه موانعی در برابر فعلیت‌یابی این بالقوگی قرار دارند؛ و کارگران تحت چه شرایطی قادر به تحقق این بالقوگی خواهند بود؟ 

۲. دشواره‌ی دگرگونی «کارگران» به طبقه‌ی کارگر

در مواجهه با پرسش فوق، ساده‌ترین پاسخ، به تاسی از مارکس، آن است که بگوییم بالقوگیِ دگرگون‌سازی کارگران تنها وقتی‌ فعلیت می‌یابد که توده‌ی متکثر و ناهمگون کارگران از مرحله‌ی «طبقه‌ی در خود» به‌ «طبقه‌ی برای خود» فرارَوی کند؛ زمانی‌که وحدت لفظی و ضمنیِ نهفته در واژه‌ی «کارگران»، که به هستی اجتماعیِ مشترک آنان اشاره دارد، در سپهر واقعیتِ فرازبانی هم تجلی بیابد؛ و حاملین این هستی اجتماعی به درک روشنی از اشتراکات خود برسند تا بر پایه‌ی آن وارد کنش جمعی و سیاسی مشترک (پیکار طبقاتی) شوند. اما چالش اصلی در اینجا همانا انضمامی‌کردنِ پاسخ کلی مارکس است و مشخصا مستلزم تامل در این پرسش است که در موقعیت تاریخی ما (در جغرافیای سیاسی ایران)، مسیر رشد درونیِ آگاهی و کنش طبقاتیِ کارگران با چه موانعی روبروست و طی چه فرآیندی و تحت چه شرایطی به شکوفایی می‌رسد؟ در مواجهه با این پرسش قدیمی ولی بنیادی، نقطه‌ی عزیمت این متن آن است که تعمیق شکاف طبقاتی و شدت‌یابی استثمار و ستم طبقاتی لزوما به فعلیت‌یابی آن بالقوگی برای دگرگون‌سازی نمی‌انجامد. به‌بیان عام‌تر، تشدید و گسترش ستم لزوما به فرآیند خلق سوژه‌های هم‌بسته‌ی پیکارِ ضدستم نمی‌انجامد، بلکه تنها یکی از فاکتورهایی‌ست که زمینه‌ی مادیِ مساعدتری برای امکان‌یابی این فرآیند ایجاد می‌کند. در عمل، نحو‌ه‌ی ترکیب و تداخل این فاکتور با سایر عوامل بازتولیدکننده‌ی نظم اجتماعی–سیاسی (مناسبات طبقاتیِ سرمایه‌دارانه)، و نیز با عوامل مخالف‌خوانِ این نظم، سرنوشت فرآیند خلقِ سوژه‌ی جمعی پیکار طبقاتی را تعیین می‌کند. بدین اعتبار، دست‌کم در میان‌مدتْ هیچ تضمینی وجود ندارد که در اثر تکرار اعتراضات کارگری–معیشتی در ایران شاهد رشد و شکوفایی آگاهی و کنش طبقاتی باشیم؛ بلکه مسیر محتملِ دیگر آن است که این‌گونه رویدادهای اعتراضی، با فرازوفرودهای مختلف و در قالبی عمدتا پراکنده و نامنسجم، همچنان ادامه بیابند؛ گیریم شمار و بسامد آنها افزایش یابد و با دقایقی از خیزش‌های خودانگیخته (از سر خشم و استیصال) همراه گردند. تحقق این احتمال به‌معنای آن خواهد بود که تلاش‌ها و دستاوردها و پیش‌روی‌هایی که در مبارزات متعدد واحدها و حوزه‌های رزمنده‌ی کارگری رخ می‌دهند، در سطح طبقه، «از آن خود» نشوند و فرآیند «طبقه‌شدن» را تقویت نکنند. با طرح این احتمال، قصدم مسلماً پیش‌گویی تحولات آتی و یا کم‌ارج‌سازی تلاش‌های گذشته و جاریِ جنبش کارگری نیست. چاشنی بدبینیِ این برآوردِ خام (به‌سانِ یکی از مسیرهای محتمل)، صرفا تاکیدی‌ست بر ضرورت فاصله‌گیری از درک‌های غایت‌گرایانه و مبتنی بر جبر اقتصادیْ در ارزیابی تحولات تاریخی. اما در سطح ایجابی، قصدم برجسته‌سازی رویکردی‌ست که در ارزیابی مسیر حرکت پیکار طبقاتی، بر چگونگی موازنه‌ی قوای نیروهای ساختاری و اجتماعی تکیه دارد؛ خواه نیروها و ساختارهایی که راه طبقه‌شدنِ کارگران را سد می‌کنند (که دولت بی‌گمان در راس آنهاست)، و خواه آنهایی که محرک یا مقوم فرآیند رشد آگاهی طبقاتیِ آنان هستند.

بر اساس آنچه گفته شد، در باز–ارزیابی پرسش عام و کلیدی «چرا کارگران به‌پا نمی‌خیزند؟۵»، باید تعیین کرد چه سازوکارهای مشخصی در موقعیت کنونی جامعه‌ی ایران اهمیت ویژه‌ای در انسداد یا تحقق‌یابی قدرت بالقوه‌ی کارگران دارند. در این خصوص مسلما می‌توان به جایگاه موضوعاتی مثل شکل بدیل یا موثر سازمان‌یابی، چگونگی مواجهه با دستگاه سرکوب، نحوه‌ی ارتقای درک انتقادی ضدسرمایه‌دارانه (یا آموزه‌های سوسیالیستی)، مسیر پیوندیابی و هم‌سویی مبارزات متعدد کارگری، نحوه‌ی فراروی از دوگانه‌ی صنفی–سیاسی، نقش سیاست‌های اقتصادی و سازوکارهای حکمرانی دولت، و موارد مهم دیگر اندیشید. اما هدف محدود این متنْ مساله‌مندسازی (پروبلماتیزه‌کردن) این پرسش است که: «چه موانعی در مسیر هویت‌یابی توده‌ی کارگران به‌منزله‌ی یک طبقه در جامعه‌ی کنونی ایران (در بافتار سرمایه‌داری جهانی) وجود دارد؟ و چه امکاناتی برای غلبه بر این موانع قابل‌تصور است؟». اما وارسی این پرسش (همانند وارسی هر یک از موضوعاتِ یادشده) مستلزم فرض‌گرفتن یا روشن‌سازی تعریفی از طبقه‌ی کارگر است؛ چرا که این‌ یک، تاثیر مستقیمی بر محتوای پاسخ‌های بعدی خواهد داشت.

۳. چالش تعریف و بازشناسی طبقه‌ی کارگر 

این نوشتار بر درکی تعمیم‌یافته از مقوله‌ی طبقه‌ی کارگر متکی‌ست: کارگران به‌سانِ مجموعه‌ی کسانی که برای بازتولید حیات مادی‌ خویش (و نزدیکان‌شان) امکانی جز فروش قوه‌ی کارشان ندارند. این تعریف از کارگر همچنین شامل افراد بیکار (نیازمند به کار)، موقتی‌کاران و بی‌ثبات‌کاران، و نیز بخش بزرگی از خوداشتغالان خُرد (نظیر دست‌فروشان یا کولبران) می‌شود. با این حال، وابستگی به کار مزدی برای تعریف مقوله‌ی کارگر، همه‌شمول نیست و نیازمند افزودن برخی قیدهای تصریحی‌ست، که مهم‌ترین آن‌ها عبارتند از: این تعریف شامل مزدبگیرانی نمی‌شود که به‌دلیل بهره‌مندی از تخصصی کمیاب (یا جایگاهی ممتاز) از دستمزدهای ویژه‌ای برخوردارند که آن‌ها را از وابستگی مفرط به کار مزدی بی‌نیاز می‌سازد، چرا که ازطریق اندوختن اشکال مختلف سرمایه امکان دسترسی به مازاد ارزش اضافیِ اجتماعی را دارند. این تعریف همچنین شامل مدیران و مجریانی نمی‌شود که استراتژی‌ها و تاکتیک‌های حفظ و بسط سود و استثمار را طراحی و اجرا می‌کنند، یا بخشی از سازوکارهای انضباطی سرمایه را بر سایر مزدبگیران تحمیل می‌کنند؛ شامل کسانی هم نمی‌شود که در جایگاه نخبگان و کارشناسان ارشد و مشاوران ممتاز دولتی (یا وابسته به شرکت‌ها)، سازوکارهای ایدئولوژیکِ بازتولید مناسبات سرمایه‌دارانه یا هژمونی بورژوازی را تقویت و بازسازی می‌کنند. ‏{هر دو دسته‌ی اخیر به‌دلیل جایگاه خاص‌شان به‌عنوان ارگان‌های پیکریابیِ خودآگاهی سرمایه، نه‌فقط منافع ویژه‌ای در بازتولید مناسبات جاری دارند، بلکه خود را با طبقه‌ی حاکم هم‌ذات‌پنداری می‌کنند و از این‌رو نقش فعال و حتی خودانگیخته‌ای در سرکوب آگاهی طبقاتی کارگران ایفا می‌کنند.} روشن است که این تعریف، نیروهای نظامی و امنیتی و سایر عاملین ماشین سرکوب دولت را نیز شامل نمی‌شود؛ چرا که به‌رغم شمول فعالیت آن‌ها در گستره‌ی «کار مزدی»، اعضای این گروه به‌دلیل پیوند ساختاری با یکی از کارکردهای بنیادی دولت سرمایه‌داری، از جایگاه تضمین‌شده‌ای در بهره‌مندی از ثروت/مازادِ اجتماعی برخوردارند. به این فهرست می‌توان موارد مهم دیگری را هم افزود که درخصوص جامعه‌ی ایران مهم‌ترین آنها رسته‌ی روحانیون و مبلغان مذهبی‌ست.

بدین‌ترتیب، مفهوم تعمیم‌یافته‌ی طبقه‌ی کارگر – از دید من – مبتنی بر تمامیت سپهرهای تولید و بازتولید نظام سرمایه‌داری‌ست، نه‌ صرفاً ساحت تولید؛ و – بر همین اساس – کمابیش شامل تمام کسانی می‌شود که: الف) برای ادامه‌ی حیات مادی خویش وابستگی مفرطی به کار مزدی دارند؛ ب) نه‌تنها نفعی در حفظ مناسبات سرمایه‌دارانه ندارند، بلکه بهبود زیست عینی آنان منوط به لغو این مناسبات است. ‏{و همه‌ی این‌ها فارغ از ارزیابی‌های هنجاری و جهت‌گیری‌های سیاسی خود آنهاست}. مناقشات نظری درباره‌ی تعریف مفهومی طبقه‌ی کارگر عموما به‌واسطه‌ی حضور دو رویکرد نارسا ولی پرنفوذ در سنت مارکسیستی تداوم یافته‌اند: یکی رویکردی‌ست که مفهوم کارگر را بی‌واسطه به «کار مولد» مرتبط می‌سازد و سپس بر مبنای تعریف محدودی از کار مولد، به تعریف محدودی از طبقه‌ی کارگر می‌رسد، که صرفاً ناظر بر تاثیرگذارترین بخش طبقه‌ی کارگر در معادلات تولیدی‌ست؛ رویکرد دیگر، تعریف طبقه‌ی کارگر را بی‌واسطه به کارکردهای رهایی‌بخش بالقوه‌ی آن (به‌سان پیکر واحد پرولتاریا) در روند آتیِ تحولات تاریخی پیوند می‌زند۶. درحالی‌که رویکرد دوم برمبنای درکی غایت‌گرایانه، هستی‌شناسی طبقه‌ی کارگر را به‌نفع کارکردهای سیاسی بی‌واسطه‌ی آن کمابیش نادیده می‌گیرد، رویکرد اولی برمبنای درکی کمابیش ذات‌گرایانه از مفهوم کار و نگاهی ستایش‌گرانه به «کارگران مولد»، نمودهای متکثر هستی‌شناسی طبقه‌ی کارگر را نادیده می‌گیرد. درنهایت، هیچ یک از این دو رویکرد نمی‌توانند بحران سوژگی طبقه‌ی کارگر را در متن تحولات تاریخی متاخر سرمایه‌داری به‌درستی درک کنند یا توضیح بدهند: اولی این بحران را به‌رسمیت نمی‌شناسد و «وقفه‌ی تاریخیِ مقطعیِ» غیرقابل انکار در وزن سیاسی طبقه‌ی کارگر را به علل جانبی کلیشه‌ای (نظیر خیانت احزاب چپ‌گرا) نسبت می‌دهد، تا با فراغ بالْ استراتژی و مشی سیاسی دیرین خویش را پی بگیرد؛ دومی عمدتا از بازشناسیِ مخدوش این بحران، به انحلال مفهومی طبقه‌ی کارگر و روی‌گردانی از سیاست طبقاتی می‌رسد. 

در مقابلِ چنین رویکردهایی، تعریف تعمیم‌یافته‌ی این متن از کارگرانْ در امتداد این درک مارکسی قرار دارد که پویش مستمر و توسعه‌ی تاریخی سرمایه‌داری، به پرولتریزه‌سازیِ اجباریِ جمعیت جوامع (اجتماعی‌شدن فزآینده‌ی نیروهای تولیدی) می‌انجاند که به‌معنای وابسته‌سازی جمعیت هرچه بزرگ‌تری از جوامع به کار مزدی (فروش قوه‌ی کار) است. پری اندرسون در سال ۱۹۹۵ این روند را چنین توصیف کرده بود:

شمار پرولتاریای کلاسیک کارگران صنعتی، به‌طور مطلق در کشورهای پیش‌رفته و به‌طور نسبی، یعنی به‌عنوان بخشی از جمعیت جهانی، کاهش یافته است؛ اما درعین حال، شمار کسانی که زندگی مادی‌شان وابسته به حقوق و دست‌مزدی‌ست که دریافت می‌کنند، به‌شدت افزایش پیدا کرده؛ هرچند احتمالاً آن‌ها هنوز اکثریت نوع بشر را تشکیل نمی‌دهند۷.

به‌باور من، روند گسترش تهاجمی نولیبرالیسم صحت این درک را اثبات کرده است؛ چرا که معنا و نمود بارز این روند، گسترش قلمرو کار از کارخانه به تمامی سپهر جامعه بوده است. توسعه‌ی سرمایه‌داری متاخر، از یک‌سو با سلب مالکیت بی‌وقفه از توده‌ها (رشد سریع و مستمر شکاف بین اقلیت ثروتمند و اکثریت مطلق جوامع) و حذف خدمات اجتماعی، و با گسترش روند کالایی‌سازی به –تقریبا– همه‌ی فضاهای حیاتیِ جامعه، وابستگی مفرط افراد به کار مزدی را افزایش داده است، که ترجمان این روند همانا پرولتریزه‌شدن روزافزون جوامع است. و از سوی دیگر، پویش سرمایه‌داری با ایجاد اشکال جدیدی از مناسبات اشتغال (نظیر بی‌ثبات‌کاری، دورکاری، کار پیمانی–پروژه‌ای، کار ساعتی، «کار اجاره‌ای» به‌میانجی شرکت‌های کاریابی۸، و غیره) تنوع درونیِ گستره‌ی کارگران و لذا دامنه‌ی شمول واژه‌ی «کارگران» را وسیعا افزایش داده است۹. تازگیِ نسبی پدیده‌ی کثرت و تنوع درونی در اردوگاه کارگران (در عصر پسافوردیستی)، در غیابِ سازمان‌های کارگریِ توده‌ای و افولِ سیاست چپ و گفتمان طبقاتی رادیکال۱۰، عملاً بازشناسی مصادیق مفهوم «کارگر» را دشوار ساخته است: نه‌فقط برای بسیاری از ناظرین و مفسرین راست‌گرا و چپ‌گرا، بلکه حتی برای بسیاری از اعضای طبقه‌ی گسترش‌یافته و ناهمگون کارگران. بنابراین، روند تاریخی–جهانیِ پرولتریزه‌شدن جمعیت غالبِ جوامعِ معاصر، همزمان به‌معنی نامرئی‌شدن مفهوم طبقه‌ی کارگر بوده است؛ تو گویی عام‌شدن این پدیده، وجوه مشخصه یا نشانه‌های خاص بازشناسی آن را پنهان و سخت‌یاب کرده است. وانگهی، در دوره‌ای که دیگر نمی‌توان با اشاره به کارگر صنعتیِ یقه‌آبیْ مدلول ملموس و روشنی برای دال «کارگر» عرضه کرد، معنا و مصداق عینی واژ‌ه‌ی کارگر چنان گسترده و متکثر شده که ظاهراً فواید مشخص کاربست آن را زایل کرده است. با این‌همه، این برآورد اولیه تنها در سطح پدیدارها (Erscheinungen) موجه به‌نظر می‌رسد. اگر معنای یک واژه پیوندی با هستی‌ پدیده‌ی ناظر بر آن (مدلول) داشته باشد، گستردگی دامنه‌ی شمول و مصادیق واژه‌ی کارگر در دنیای امروز، ضرورت کاربست مفهومی آن را زایل نمی‌سازد؛ برعکس، جایگاه تحلیلی مهم این مفهوم برای فهم مختصات پیچیده‌ی دنیای معاصر را برجسته می‌کند. به‌بیان دیگر، آنچه به مفهوم «طبقه‌ی کارگر» و کاربست سیاسیِ آن همچنان اعتبار می‌بخشد، جایگاه هستی‌شناسانه‌ی این طبقه در مناسبات کلان سرمایه‌دارانه است، نه انتخاب‌های معرفت‌شناختی۱۱.

۴نامرئی‌شدن طبقه‌ی کارگر در اقیانوس کارگران

تعریفی که از «کارگران» به‌دست دادیم، صرفا در سطح هستی‌شناسی یا بنیان‌های مشترک هستی اجتماعی آنهاست‌. از منظر بیرونی، و برای مقاصد شناختی و نظری، می‌توان با تکیه بر چنین مبنایی، از طبقه‌ی کارگر سخن گفت. اما هنوز فاصله زیادی‌ست تا مرحله‌ای که اشتراکات در هستی اجتماعی، کارگران را به‌مثابه‌ی یک طبقهْ تعین بخشد و تبلوری روشن در خویش‌فهمی و کنش‌های فردی و جمعی آنان بیابد. اگر هستی اجتماعی طبقه‌ی کارگر (یا کالایی‌شدن گسترده‌ی قوه‌‌ی کار) همچنان موتور محرکه‌ی اقتصاد سرمایه‌داری‌ست، پس پیکریابی سیاسیِ این طبقه می‌تواند فاعلیتی سترگ در برابر پویش ویران‌گر سرمایه‌داری‌ باشد. حال‌آن‌که مشاهدات کنونی ما شواهد بسیار اندکی درخصوص تحقق این پیکریابی عرضه می‌کنند. چرا؟ 

بگذارید از اینجا شروع کنیم: افراد تجربه‌ی زیسته‌ی خود و رویدادهای بلافصل پیرامونی‌شان را در پرتو آنچه داشته‌ی فرهنگی (یا ذهنیتِ) آنهاست، تفسیر می‌کنند؛ و متناسب با این تفسیر، به اشکالی از کنش فردی یا جمعی یا موضع‌گیری سیاسی (ازجمله، انفعال نسبی) روی می‌آورند. پس رواست که بپرسیم آیا اساساً فرهنگ یا ذهنیتِ غالبی بر جامعه‌ی ایران حاکم است که صرفا دسته‌ی معینی از مصالح تفسیری – برای مواجهه‌ با تحارب زیسته و مشاهدات مستقیم – را در اختیار کارگران و سایر باشندگان‌ اجتماعی قرار می‌دهد؟ اگر چنین است، مضمون و خاستگاه این آموزه‌های فرهنگیِ درونی‌شده‌ چیست و نمود عینی تاثیرگذاری آنها بر فرآیند خویش‌فهمی و هویت‌یابی توده‌ی کارگران کجاست؟ 

برای پاسخ به این پرسش، نخست باید از سطح عام‌تری، یعنی از منظومه‌ی مناسبات جهانی–تاریخیِ سرمایه‌داریِ معاصر، شروع کنیم. گفتیم که گسترش روندهای سلب‌مالکیت عمومی و کالایی‌سازی حوزه‌های زیستی و خدمات اجتماعی، و بسط قلمرو کارخانه به سراسر جامعه (تسخیر اکثر عرصه‌های زندگی توسط منطق سودآوری اقتصادی)، موجب گسترش‌یابی تنوعات درونی کار و اشتغال گردید؛ خواه متاثر از نوآوری‌های مستمر فناورانه، و خواه ازطریق منعطف‌سازی کار به‌منظور بسط بارآوری و سود۱۲. و این‌که این روندها، به‌سان وجوه متاخر فرآیند تاریخیِ پرولتریزه‌شدن جوامع، اگرچه دامنه‌ی شمول طبقه‌ی کارگر را (در سطح هستی‌ اجتماعی) گسترش دادند، ولی همزمان بر درجه‌ی تنوعات و ناهمگونی‌های درونی این طبقه افزودند. و سرانجام این‌که رشد این کثرت و ناهمگونیِ درونی، خود یکی از زمینه‌هایی بود که خویش‌فهمی کارگران به‌سان یک طبقه و تعین‌یابی سیاسی آنان‌ در قالب «طبقه‌ی کارگر» را بسیار دشوارتر از گذشته ساخته است. اما دشوار بتوان ادعا کرد که «تکثر درونی طبقه‌ی کارگر لزوما و فی‌نفسه به واگرایی آن می‌انجامد»؛ با این‌که مسلما در شرایط معمولْ آن را دشوارتر می‌سازد. پس، چه عواملی موجب شدند تا بر این بستر مادی–تاریخیِ مهیاشده، ذهنیتی فراگیر شود که کثرت و ناهمگونیِ درون‌طبقاتی را به‌سمت واگرایی درونی و عدم بازشناسی خویش (به‌سان اعضای طبقه‌ی کارگر) سوق دهد؟ به باور من مهم‌ترینِ این عوامل را می‌توان در چهار دسته‌ی عمده‌ی زیر گنجاند، که طبعا پیوندها و تاثیرات متقابلِ مهمی میان آن‌ها وجود دارد:

الف) تشدیدِ رقابت‌های درونی کارگران بر سر اشتغال و غلبه‌ی انگاره‌ی رقابت بر همبستگی:
این فرآیند به‌میانجی منعطف‌سازیِ نولیبرالیِ کار آغاز شد و طی روند پیشروی‌اش به ناامن‌سازی فزآینده‌ی شرایط زیستی–معیشتی کارگران انجامید. نمود بارز آن، حذف الگوی استخدام دایمی و فراگیرشدن قراردادهای کار موقتی بود؛ و نمود متاخرتر آن رواج کار پیمانی و بی‌ثبات‌کاری‌ست. خصوصا در جایی‌که ممنوعیت تشکل‌ها و اتحادیه‌های کارگری (یا ادغام آن‌ها در ساختار دولت) امکان شکل‌گیری نیروی مقاومت جمعی و سازمان‌یافته در برابر این تهاجماتِ همه‌جانبه را سلب کرده باشد، هر کارگر ناچار است به‌تنهایی بار خود را به‌دوش بکشد؛ پس، او ناامیدانه خود را در موقعیت جنگیْ دفاعی و تک‌نفره می‌یابد که پیشبردِ آن لاجرم بر تعریفی طبقاتی از دشمن استوار نیست، بلکه در نظر او همه‌ی عوامل بیرونی همچون خطرات بالفعل و بالقوه پدیدار می‌شوند. در اینجا باید این ایده‌ی محوری سام گیندین را بسط داد که «سرمایه‌داری قادر شده است رقابت‌های درونی خود را به درون طبقه‌ی کارگر انتقال دهد۱۳» و از تنش‌ها و واگرایی‌های حاصله برای تضعیف و مهار مبارزات طبقاتی کارگران بهره‌برداری کند. روشن است که تشدید رقابت‌های درونیِ کارگران، بی‌تفاوتی و دافعه را به‌جای همبستگی می‌نشاند و بدین‌سان مسیر «طبقه‌شدنِ» آنان را سد می‌کند.

ب) فراگیرشدن فردگرایی افراطی و حذف تحمیلی الگوها و سازمان‌های زیست و کنش جمعی: یکی از مشخصه‌های بارز عصر نئولیبرالیسم بافتارزُدایی و تاریخ‌زُدایی از موقعیت‌ها و رویدادها و تحولات، و – در عوضْ – نشاندن فرد به‌عنوان مرکز ثقل جهان است. برجسته‌سازی نمایشیِ انگاره‌ی انتخاب و تصمیم فرد و امکانات سرشار برای پیشرفت فردی، توأم بود با مسئول‌ و مقصرشناختن فرد در ناکامی‌های اجتماعی و اقتصادی‌اش۱۴. در همین راستا، افول گفتمان چپ و ارزش‌ها و سنت‌های جمع‌گرایانه و حذف نهادها و ظرف‌های مرسوم برای تمرین و پیشبرد کار جمعی۱۵، مسیر سیاست‌زُداییِ نولیبرالی از عرصه‌ی عمومی را به‌تمامی هموار ساخت. بدین‌ترتیب، و بر بستر تاریخیِ رقابتی‌سازیِ عرصه‌ی کار (بند قبلی)، شرایط ذهنیِ «مساعد»ی فراهم شد تا گرایش به پیکار برای بقاء (و «پیشرفت») با اتکا بر «توان فردی»، ابعاد ویژه‌ای بیابد. درنتیجه، این انگاره که «دیگری» رقیب یا خطری بالقوه‌ است، با سهولت بیشتری درونی شد و در کنش‌ها و جهت‌گیری‌های بیرونی تجلی یافت.

ج) غلبه‌ی ذهنیت شهروندان «طبقه‌ی متوسطی» در میان کارگران: بر متن تحولات تاریخی یادشده، و خصوصا با رشد ناهمگونی‌های درونی کارگران، در دهه‌های اخیر شاهد شکل‌گیری و رواج نگرشی در بین توده‌ی کارگران بوده‌ایم که خصلت مشخصه‌ی آن طرد هویت کارگری و بازشناسی خویش در جایگاه به‌اصطلاح «طبقه‌ی متوسط»است. فراگیرشدنِ این گرایش اگرچه پیوند نزدیکی با رواج وسیع آموزه‌های فرهنگیِ نولیبرالی و افول گفتمان طبقاتی رادیکال دارد، اما گسترش عملی آن بدون فشارهای نولیبرالی درجهت منعطف‌سازیِ (بی‌ثبات‌سازی) کار و حذف خدمات اجتماعی و پرولتریزه‌شدنِ هرچه بیشتر جامعه ناممکن می‌بود؛ چرا که در نتیجه‌ی این روند، نه‌فقط محرومیتِ اقتصادی کارگران شدت یافت، بلکه دامنه‌ی شمول کارگران نیز وسعت یافت؛ حال آن‌که اینک بخشی از ناهمگونی‌های رشدیافته در درون طبقه‌ی کارگر در قالب تفاوت در درجه‌ی محرومیت و آسیب‌پذیری نمود می‌یافت. بر این اساس، برای مثال، بازشناسی خویش به‌سان عضوی از به‌اصطلاح «طبقه‌ی متوسط» از سوی یک خانواده‌ی کارگری، ترسی ناخودآگاه از سقوط به پله‌‌های پایین‌تر فقر و محرومیت را بازتاب می‌دهد. از سوی دیگر، هرچه توسعه‌ی نولیبرالیِ سرمایه‌داری روند پرولتریزه‌سازیِ مردمان را وسعت و سرعت بیشتری بخشید، دولت‌ها با شدت بیشتری به انگاره‌ی «طبقه‌ی متوسط» دامن زدند (ن.ک. به بند ۵).

د) غلبه‌ی تعلقات مذهبی، قومی و ناسیونالیستی به‌عنوان منابع اصلی هویت‌یابی کارگران: با افولِ جهانیِ سیاست طبقاتی و سازمان‌‌های کارگری در ربع آخر قرن بیستم، مشی و گفتمان جمع‌گرایی، که پیش از آن رویه‌ای پرنفوذ – و بعضا غالب – در بسیاری از جوامع بود، به محاق رفت. در همین راستا، باورِ کمابیش رایج به امکان عبور از سرمایه‌داری برای بنای جامعه‌ی بدیل، و نقش اساسی طبقه‌ی کارگر در این فرآیندِ تاریخی، فروریخت. مشخصاً با ازمیان‌رفتن منظومه‌های فکری–فرهنگی دوران سرزندگی چپِ سوسیالیستی و سیاست طبقاتی، پل‌زدن بین دو وجه منفک‌شده‌ی عینی و ذهنی طبقه‌ی کارگر دشوارتر شد۱۶. در این شرایط عسرت تاریخی، توده‌ی پراکنده‌ و اعتبار–زُدوده‌ی کارگرانْ برای خویش‌فهمیْ به منابع هویتیِ دیگری روی آوردند. این هویت‌یابیْ نیازی عینی برای محافظت از خویش و جهت‌یابی در متن شرایط متلاطم و تهدیدآمیزی بود که ضمن افزایش ناامنی‌های زیستی–معیشتی، دامنه‌ی ناهمگونی‌ در گستره‌ی عظیم فرودستان را وسعت داده بود و آنان را همچون افراد و جماعت‌هایی بیگانه از هم در برابر یکدیگر نشانده بود. پس، جای شگفتی نبود که کارگران برای هویت‌یابی به مصالح بی‌واسطه‌ی در دسترسِ خویش روی آوردند. وانگهی، نه‌فقط افول گفتمان و سیاست چپ جای کافی برای برجسته‌شدن تعلقات مذهبی و قومی و ناسیونالیستی گشوده بود، بلکه دولت‌ها نیز سهم مهمی در تقویتِ این روند ایفا کردند. چرا که دولت‌ها به‌منظور پیشبرد سیاست‌های ماهیتاً تنش‌آفرینِ نولیبرالی و – توامان – تثبیت جایگاه‌شان در عصر چرخش نولیبرالی، به بازآرایی منابع ایدئولوژیک برای حفظ مشروعیت و توان سیاسیِ خویش نیاز داشتند. رویدادها و تحولات جهانی (سقوط دولت‌های رفاه و حذف سیاست‌های رفاهی، جنگ‌های جدید و عروج اسلام‌گرایی) نیز شکاف‌های از پیش‌موجود در درون جوامع را، که مدت‌های مدید با چسب دولت‌ملت سرهم‌بندی شده بودند، عیان‌تر و فعال‌تر ساختند؛ تا حدی‌که در دهه‌های اخیر فراگیرشدن هویت‌گرایی و سیاست هویت۱۷، هویت‌یابی بر مبنای طبقه و سیاست طبقاتی را به حاشیه رانده است. 

با این اوصاف، بحران امروزیِ خویش‌بیگانگی یا واگرایی درونیِ طبقه‌ی کارگر در متن شرایط و سازوکارهای تاریخی‌–جهانی ویژه‌ای شکل گرفت که ملازم شیوه‌ی مسلط انباشت در فاز متاخر سرمایه‌داری‌ یا همانا نولیبرالیسم است. مارک فیشر این مساله را به‌خوبی در عبارت زیر خلاصه می‌کند:

«نئولیبرالیسم تنها کارگران را نابود نکرد، بلکه فعالانه مردم را تشویق کرد خودشان را به‌عنوان کارگر تلقی نکنند. موفقیت آن هم، در تحریک مردم برای ترک این هویت و آگاهی طبقاتی بود.۱۸»

در بندی بعدی، وجه نمونه‌واری از این مساله را وارسی می‌کنیم و مشخصاً به موضوع هویت‌‌یابی بر مبنای انگاره‌ی «طبقه‌ی متوسط» می‌پردازیم. 

۵منابع متناقض هویت‌یابیِ کارگراننمونه‌ی «طبقه‌ی متوسط»

به‌لحاظ هستی‌شناسی اقتصادی (مبتنی بر مناسبات بنیادی سرمایه‌داری)، می‌دانیم که در بین دو طبقه‌ی اصلی سرمایه‌دار و کارگر یک طبقه یا لایه‌ی میانی (Mittelschicht) وجود دارد. اما برخلاف داعیه‌‌های حاکمان و مفسران بورژوایی، در دوره‌ی تاریخی حاضر و در اثر پیش‌رویِ روند پرولتریزه‌شدن، شمار اعضای این طبقه نسبتاً اندک است. بااین حال، چینش و مفصل‌بندیِ زمینه‌های مادی و ایدئولوژیک در دهه‌های اخیر به‌گونه‌ای بوده است که انبوهی از افرادی که به‌لحاظ جایگاه اقتصادی و هستی اجتماعی‌شان به طبقه‌ی کارگر تعلق دارند، درک دیگری از موقعیت اجتماعی–طبقاتی خویش دارند و خود را به‌سانِ اعضای «طبقه‌ی متوسط» بازشناسی می‌کنند۱۹. وانگهی، گفتمان مسلط بورژوایی، به‌واسطه‌ی رسانه‌ها و سیستم آموزشی و الگوهای مصرف توده‌ای، هموارهچنین القاء کرده است که «طبقه‌ی متوسط» بزرگ‌ترین بخش جمعیت جامعه را در بر دارد. حال‌ آن‌که در پسِ صفت «متوسط»، این پنداشت فراگیرِ ایدئولوژیک نهفته است که وضعیت جمعیت بزرگی از جامعه نه خیلی‌خوب است نه خیلی‌بد، بلکه «حد وسط» یا «معمولی» است؛ انگاره‌ای که نهایتاً بر متعادل‌بودن وضعیت میانگینِ جامعه (و تلویحا بر نوعی عدالت اجتماعیِ واقع‌بینانه) دلالت دارد. بدین‌ترتیب، دولت با سازوبرگ‌های ایدئولوژیک‌اش مستقیما «افسانه و افسون طبقه‌ی متوسط» را دامن می‌زند. نتیجه‌ی رواج این انگاره‌ی ایدئولوژیک آن بوده است که بخش قابل‌توجهی از توده‌ی کارگران، به‌واسطه‌ی بازشناسی خویش در جایگاهی غیرواقعی، الگوهای فکری–فرهنگی «طبقه‌ی متوسطی» را درونی‌سازی و تکثیر می‌کنند۲۰. بدین‌ترتیب، در باور مسلط/عمومی، آن طبقه‌ی میانیِ کم‌شمار که اینک با «طبقه‌ی متوسط» یکی انگاشته می‌شود تا سرحد اکثریت جمعیت جامعه متورم می‌شود؛ و به‌تبع آن، واژه‌ی «کارگران» معادلی نظیر اقلیت کارگران صنعتی و یا تهیدستان و محرومان مطلقِ اجتماعی می‌یابد. در سطح مشهودات، جمعیت بزرگی از کارگران، در اثر بازشناسیِ خویش به‌سان «طبقه‌ی متوسط»، باورها و ارزش‌ها و جهت‌گیری‌های «اجتماعی–فرهنگیِ» کمابیش مشابهی اتخاذ می‌کنند که اغلب دخلی به منافع طبقه‌ی کارگر ندارد و لذا مغایر با منافع واقعی خود آنان است. این پاردوکس را چطور می‌توان توضیح داد؟ آیا با ارجاع به جایگاه اقتصادی توده‌ی وسیع کارگرانی که خود را «طبقه‌ی متوسطی» می‌انگارند (یعنی با ارجاع به تعلق ناگزیر آنان به طبقه‌ی کارگر)، می‌توان گفت «طبقه‌ی متوسط» امری موهوم و غیرواقعی‌ست؟ تصور می‌کنم رجوع به مفهوم لایه‌مندیِ (stratification) واقعیت در «رئالیسم انتقادِیِ» روی باسکار۲۱ و مفهوم لایه‌ی برآیند (emergent) بتواند در گره‌گشایی از این پاردوکس مفید باشد. بر این اساس، پیدایش «طبقه‌ی متوسط» در مناسبات اجتماعی–تاریخیِ سرمایه‌داری ِمتاخر را می‌توان همچون لایه‌ای برآیند (نوظهور) از دل زمینه‌های مادی و سازوکارهای علیتیِ ازپیش‌موجود توضیح داد. به‌همین ترتیب، حضور مادی «طبقه‌ی متوسط»، با نظر به تأثیرات عینیِ مضمونِ خویش‌آگاهیِ عاملان انسانی در باورها و کنش‌های اجتماعی–سیاسیِ آنان به‌فهم درمی‌آید. بنابراین، وجود و حضور مادی این لایه‌ی برآیند، هرقدر هم مشروط و شکننده باشد، با ارجاع به آن هستی‌شناسی اقتصادی و خاستگاه علیتی‌اش، قابل انکار نیست؛ چون با کارکردهای عینی–اجتماعیِ آن پیوند دارد. یعنی پدیده‌ی «طبقه‌ی متوسط» صرفاً یک امر موهومِ (غیرواقعی) یا توهم جامعه‌شناسانه نیست که فرضاً بتوان آن را به کژتابی‌های جامعه‌ی سرمایه‌داری، خودفریبی کارگران، یا ترفندهای ایدئولوژیک حاکمان تقلیل داد؛ بلکه مابه‌ازای بیرونیِ تأثیرات درونی این کژتابی‌ها و گسترش اجتماعیِ مستمرِ این‌گونه خودفریبی‌ها و ترفند–پندارهای ایدئولوژیک است؛ و لذا می‌توان آن را همچون مادیت‌یابیِ ایده‌های القایی تلقی کرد. 

با این‌همه، تا جایی‌که به منافع طبقاتیِ کارگران و پتانسیل رهایی‌بخش طبقه‌ی کارگر مربوط می‌شود، اسارت کارگران در ایدئولوژی طبقه‌ی متوسطی به‌طرز مهلکی بازدارنده است، چون مقدمه‌ای‌ست برای دگردیسی کارکردهای اجتماعی–سیاسیِ آنان. پس، نفی سیاسی الگوی خویش‌فهمیِ «طبقه‌ی متوسطی»، بی‌‌آن‌که به‌معنای انکار واقعیت اجتماعیِ پدیده‌ی «طبقه‌ی متوسط» باشد۲۲، ناظر بر این حقیقت است که شکل‌گیری خویش‌آگاهی کاذبِ برسازنده‌ی این پدیده (نزد توده‌ی کارگران)، در رازورزی‌های سرمایه‌دارانه‌ ریشه دارد؛ و این‌که این خویش‌آگاهیِ بیگانه‌ساز، با کارکردهای سیاسیِ عمدتا ارتجاعی در جهت تحکیم منافع طبقه‌ی حاکم همراه است. 

نمونه‌ی «طبقه‌ی متوسط»، ما را با درهم‌تنیدگی پیچیده‌ی شکل اجتماعیِ سرمایه‌داری با نظام ایدئولوژیکِ ملازم آن، و کارکردهای بازدارنده‌ی ماحصلِ این درهم‌تنیدگی روبرو می‌سازد. می‌دانیم «کارکرد [نهایی] ایدئولوژی، مشروعیت‌بخشی به قدرت طبقه‌ی حاکم است» و این‌که «در تحلیل نهایی، اندیشه‌های حاکم بر جامعه، اندیشه‌های طبقه‌ی حاکم هستند». اما اگرچه در موقعیت‌های معمولْ اشکال مشخص تبلور شعور اجتماعی (خصوصا نزد توده‌ی فرودستان) متأثر از صورت‌بندی‌های ایدئولوژیکِِ هژمونیک (برآمده از طبقه‌ی حاکم) هستند، اما ازلی‌سازیِ این پیوند در ساحت اندیشه‌ورزی به‌معنای انکار راه برون‌رفت خواهد بود. درمقابل، پیکارضدسرمایه‌دارانه، که عبور از سرمایه‌داری برای بناکردن نظم بدیل را ممکن می‌داند، مبتنی بر این پیش‌فرض است که می‌توان در جریان مبارزه موقعیت‌هایی را خلق و تقویت کرد که تابعیت شعور فرودستان از ایدئولوژی مسلط را مختل سازند. فرآیند دست‌یابی به چنین موقعیت‌هایی را می‌توان پیکارهای ضدهژمونیک نامید. پس، اگر پیشبرد پیکارهای ضدهژمونیک راهکاری عام و ضروری برای ارتقای موقعیت طبقه‌ی کارگر باشد، این پیکار خصوصا در جوامعی نظیر ایران مولفه‌ی ویژه‌ای دارد که همانا پیکار برای معنابخشی یا اعتباربخشی به مفهوم طبقه‌ی کارگر، یا پیکار ضدهژمونیک بر سر هویت‌‌یابیِ طبقاتیِ کارگران است.

۶. موانع طبقه‌‌شدن کارگران از نمایی نزدیک‌تر

سرمایه‌داری در اشکال پدیداری‌اش بسیار ناهمگون است و پویش تاریخیِ ناموزون‌ آن کماکان ادامه دارد؛ درعین حال، برای حفظ شالوده‌های حیاتی‌اش بسیار منعطف عمل می‌کند: خواه برای گشودن مسیرهای تازه‌ی انباشت، و خواه در مقابله با مقاومت‌های توده‌ی ستمدیدگان (استثمارشوندگان و طردشدگان). سرمایه‌داری در حرکت بی‌وقفه‌اش به‌سمت کالایی‌سازیِ فزاینده‌ی سپهر‌های حیات انسانی و طبیعی، تضادهایش را ژرف‌تر می‌سازد؛ در این مسیر، که با پرولتریزه‌شدن جمعیت بزرگ‌تری از جوامع همراه است، سرمایه‌داری دامنه‌ی دشمنان بالقوه‌ی خویش را گسترش می‌‌دهد؛ ولی همزمان به‌میانجی دولتْ مدیریت بحران‌ها و مهار دشمنان‌اش را در دستور کار خود قرار می‌دهد. برای مثال، سرمایه‌داری در همان حال که استثمار و محرومیت و تبعیض و روندهای طرد و دیگری‌سازی را تشدید می‌‌کند، توامان می‌کوشد مسیرهای هویت‌یابی حول محرومیت‌ها و ستم‌هایی که خود به‌آنها دامن زده است را تسخیر نماید و آن‌ها را در مقتضیات کلی پویشِ سیالِ خویش ادغام کند۲۳. در این عرصه، مهم‌ترین سلاح سرمایه تحمیل نحوه‌ی خویش‌فهمی و درک موقعیتِ تاریخی به ستمدیدگان است، که تأثیرات انکارناپذیری بر چگونگی کنش‌ها و تحرکات آن‌ها دارد. پس، سرمایه‌داری می‌کوشد دشمنان بالقوه‌اش را از درون تسخیر کند تا آن‌ها را به توده‌ای پراکنده، منفعل و بی‌خطر استحاله دهد.

در این میان، افزایش شمار اعتراضات کارگری و معیشتی، به‌رغم زمینه‌ی بالقوه‌ای که برای ارتقای سطح آگاهی طبقاتی کارگران فراهم می‌آورد۲۴، با عواملِ زمینه‌ای و ساختاریِ مخالفی برای تحقق این بالقوگی روبروست. در کنار سرکوب‌های نظام‌مند دولت، منابع متعارض هویت‌یابیِ کارگران در دنیای امروز یکی از این عوامل ساختاری‌ست. نمونه‌ی مهمی از آن را – بار دیگر – درنظر آوریم: اگر ستیز ایدئولوژی‌ها برای کسب (و حفظ) هژمونی را یکی از مشخصه‌‌های اصلی جوامع طبقاتیِ معاصر بدانیم، جامعه‌ی ایران نه‌تنها از این قاعده مستثنا نیست، بلکه خصلت نابرابر این ستیز در جامعه‌ی ما به‌طرز ویژه‌ای برجسته است: نه‌تنها طبقه‌ی حاکم تمامی سازوبرگ‌های دولت را برای ترویج و بدیهی‌نماییِ و بازتولید ایدئولوژی خویش در اختیار دارد، بلکه بسیاری از کارگران در کنار سایر اقشاری که خود را در قالب «طبقه‌ی متوسط» بازشناسی می‌کنند نیز این آموزه‌های ایدئولوژیکِ درونی‌‌شده را داوطلبانه‌ تکثیر و تقویت می‌کنند. پس، در اینجا طبقه‌ی کارگر نه‌فقط با دشمن طبقاتی خویش روبروست، بلکه برخی لایه‌های درونیِ طبقه‌ی کارگر نیز با توهم «تعلق طبقاتیِ» متفاوت، عملاً از اردوگاه دشمن پشتیبانی می‌کنند. 

وجه دیگری از پدیده‌ی هویت‌یابیِ متعارض کارگران، برجسته‌شدن تعلقات مذهبی، قومی و ناسیونالیستی بر فراز همبستگی طبقاتی‌ست. مسیر توسعه‌ی سرمایه‌داری در دهه‌های اخیر سازوکارهایی‌ را فعال کرده که نه‌تنها به رشد تکثر و ناهمگونی‌ها در گستره‌ی کارگران انجامیده‌اند، بلکه عمدتا وجوهی خصمانه به این ناهمگونی‌ها داده‌اند که ماحصل آن‌ها رشد مشهود واگرایی درونیِ طبقه‌ی کارگر یا خویش‌بیگانگیِ آن است؛ مشخصا نئولیبرالیسم با برجسته‌سازی فرد و دامن‌زدن به بی‌ثباتی کار و ناامنی‌های زیستی–معیشتی، موج تازه‌ای از رقابت‌های درونی را در میان کارگران برانگیخته و زمینه‌ی «مساعدی» برای طبقه‌زُدایی فراهم کرده است. وانگهی، مهم‌ترین سازوکارهای هویت‌یابی، یعنی مذهب، قومیت و ناسیونالیسم، به‌سهولت با ماهیت قدرت‌مدار و رویکردهای سیال دولت‌ملت‌های مدرن و اقتضائات نوین امپریالیستی مفصل‌بندی می‌شوند؛ ازجمله، در قالب بنیادگرایی دینی و گرایش‌های راسیستی و شووینیستی. {برای مثال، دولت ایران نه‌تنها با دامن‌زدن به گفتار ناسیونالیستی مرکزگرا، تضادهای قومی–ملیتی را دامن می‌زند، بلکه توامان با بسط نظام‌مند مناسک و باورهای شیعه‌گری۲۵ شکاف‌های مذهبی را گسترش می‌دهد. می‌دانیم که دولت با تلفیق ایدئولوژیک این دو فاکتور برگزیده، درصدد پی‌ریزی قالب هویتی مطلوبِ خویش برای تولید انبوه «انسان ایرانیِ تراز نوینِ فارس–شیعی» است. اما نکته‌ی حایز اهمیت برای بحث حاضر این است که این سازوکارها نه‌فقط مسیر هویت‌یابی طبقاتی توده‌‌ی کارگران را مختل می‌سازند، بلکه – به‌واسطه‌ی تقویت و بازتولید نظام تبعیض – بخش‌های مختلف کارگران را در مقابل یکدیگر قرار می‌دهند. وانگهی، دولت ازطریق وابسته‌سازی گزینشیِ طیفی از مزدبگیرانِ فرودست به حمایت‌ها و امتیازهای تبعیض‌آمیز، راهکاری که با سنجه‌ی نزدیکیِ کافی به ایدئولوژی و سیاست‌های دولت تراز می‌شود، می‌کوشد دامنه‌ی «فرودستان خودی» را گسترش دهد تا بتواند آن‌ها را همچون سپری دفاعی در برابر بخش‌های وسیع‌تر فرودستان به‌کار گیرد. ناگفته پیداست که این ترفند دولتی نیز به‌سهم خود یکی از موانع خویش‌فهمی طبقاتی و همبستگی کارگران است.}

رشد پدیده‌های فوق، در کنار نفوذ انگاره‌های مردسالارانه در میان کارگران (که شکاف جنسیتی را تشدید می‌کند)، امروزه بیش از گذشته به‌سان موانعی جدی برای همبستگی و انسجام درونی طبقه‌ی کارگر – در درون و در میان جوامع – عمل می‌کنند. بنابراین، نادیده‌گرفتن اثرات آن‌ها چیزی شبیه پاک‌کردن صورت‌مساله – به‌جای پذیرشِ چالشِ جستجوی پاسخ – است. وانگهی، این پدیده‌ها به‌ناگاه از آسمان نزول نیافتند، بلکه به‌واسطه‌ی حضور دیرین و فعال و درهم‌تنیده‌ی سازوکارهای ستم، طبقه‌ی کارگر نیز همواره اثرات آن‌ها را در درون خویش حمل کرده است؛ و اینک به‌واسطه‌ی افول تاریخیِ گفتمان چپ و سیاست طبقاتی – در متن برخی تحولات تاریخیِ بومی و جهانی – ، میدان ویژه‌ای برای بروز و تاثیرگذاری آن‌ها فراهم آمده است. بنابراین، مساله بر سر بازشناسی انتقادی سازوکارهای ستم و سپس ارائه‌ی پاسخی موثر برای رویارویی با آنهاست؛ پاسخی که مجاب‌کننده‌تر و همراه‌کننده‌تر از آموزه‌ها و راهکارهایی باشد که سرمایه‌داری عرضه می‌کند. توضیح آن‌که گفتمان‌ها و رویکردهای بورژواییْ سازوکارهای ستم را صرفا از منظر حقوق اقلیت‌ها برجسته می‌سازند و خودِ این سازوکارها را نیز مجزا از یکدیگر و مستقل از کلیت نظم اجتماعیِ سرمایه‌دارانه (و فرآیندهای تاریخیِ زمینه‌ساز) بازنمایی می‌کنند؛ طوری‌که جهان اجتماعی همچون چهل‌تکه‌ای از تفاوت‌های ازلی، و سپهر ستمدیدگان همچون پهنه‌ی ستیزها و منافع متعارض تصویر می‌شود. درنتیجه، این رویکردها که خود از مدعای ضرورت بازشناسی جایگاه و حقوق اجتماعی اقلیت‌های تحت‌ستم وجاهت می‌گیرند، در عمل – عمدتا – با تقویت گفتمان‌های هویتیْ بر واگرایی‌های درونی طبقه‌ی کارگر می‌افزایند و لذا نهایتاً درجهت تضعیف اردوگاه ستم‌دیدگان عمل می‌کنند. حال آن‌که درست به‌همین دلیل، قادر نیستند منافع مادی گروه‌های «اقلیتِ» تحت‌ستم را در سایر حوزه‌های چندگانه‌ی ستم (خصوصا استثمار و فلاکت مادی) تأمین کنند. 

گفتیم که استمرار و تشدید استثمار و ستم لزوماً به رشد خودآگاهی طبقاتی ستمدیدگان و ارتقای درک انتقادی آنان از کلیت نظام مسلط نمی‌انجامد. افزایش شمار اعتراضات کارگری و معیشتی (که پیامد ناگزیر وضعیت فوق است) اگرچه به‌طور بالقوه می‌تواند سطح آگاهی طبقاتی کارگران را ارتقاء دهد، ولی این نتیجه لزوماً به‌خودیِ خود، خصوصا با درنظرگرفتن کارکرد سازوکارهای مخالف، حاصل نمی‌شود. برای مثال، دولت ایران با آگاهی از «خطر» همبستگی طبقاتی کارگران، شیوه‌ای تهاجمی برای رویارویی با اعتراضات ناگزیرِ کارگران در پیش گرفته است: از یک‌سو، در سرکوب هرگونه تلاشِ معطوف به تشکل‌یابی کارگران و انسجام‌یابی مبارزات‌شان شدت‌عمل ویژه‌ای به‌کار می‌بندد؛ و ازسوی دیگر، – تحت چنین شرایطی – با آسودگی نسبی از عدم تاثیرگذاری اعتراضات پراکنده، می‌کوشد زمین و قواعد مبارزه و سقف پیش‌روی خواسته‌های اعتراضی را بر کارگران تحمیل کند. در همین راستا، دولت ایران از دیرباز تشدید روزافزون معضلات معیشتی کارگران۲۶ (تا سر حد استیصال) را به سدی در برابر پیش‌رویِ مبارزات آنان بدل ساخته است. این «بازی» علی‌الاصول می‌تواند برای دولت (و طبقه‌ی حاکم) هم خطرناک باشد، چون می‌تواند به انفجار اجتماعی بیانجامد (نظیر خیزش‌های ۹۶ و ۹۸)؛ اما دولت با وقوف به کارکرد بازدارنده‌ی واگرایی‌های درونیِ ستمدیدگان و نیز با اعتماد به توان و تجربه‌ی سرکوب خویش (در مواجهه با خیزش‌های نامتشکل فرودستان)، با فراغ بال راه تهاجمی خویش را پی‌ می‌گیرد. خصوصا که پیشبرد سیاست‌های اقتصادی دولت درجهت چشم‌انداز عظمت‌طلبیِ جمهوری اسلامی خواه‌ناخواه با گسترش بی‌حساب فلاکت عمومی همراه خواهد بود؛ پس، چه‌بهتر که راهی پیش‌دستانه برای مهار تحرکات محتمل طبقه‌ی کارگر اختیار گردد. 

۷. به‌سوی بازآرایی سیاست طبقاتی رادیکال 

بااین اوصاف، اگر طبقه‌ی کارگر (در وسیع‌ترین معنای آن) همچنان مهم‌ترین نیروی اجتماعیِ بالقوه برای رویارویی با‌ نظم مهلک سرمایه‌داری‌ست، چگونه می‌تواند در شرایط تاریخی–انضمامیِ امروز درجهت بازسازی و بازیابی قدرت خود۲۷ گام بردارد؟ بیایید – نخست – مولفه‌های مهم شرایط تاریخی حاضر را بار دیگر به‌اجمال مرور کنیم: طبقه‌ی کارگر الف) بیش از همیشه متکثر و ناهمگون است؛ ب) در اثر بی‌ثباتی و ناامنی فزآینده‌ی کار و معیشت دستخوش رقابت‌های درونی‌ست؛ ج)توامان در معرض فردگرایی افراطی نولیبرالی و افسون بورژواییِ «طبقه‌ی متوسط» قرار دارد؛ داز منابع هویت‌یابی متعارضی متأثر است که خویش‌فهمی طبقاتی اعضایش را مختل می‌سازند؛ و در نتیجه: ه) تکثر و ناهمگونیِ درونی‌اش، آشکارا به سوی واگرایی طبقاتی سوق یافته است. در کنار همه‌ی این‌ها، شاید نیازی به یادآوری نباشد که کارگران ایران خواه در فرآیند تشکل‌یابی و خواه در برپایی اعتراضات و اعتصابات‌‌شان (و نیز در پی آنها) با سرکوب‌های مستقیم و نظام‌مند از جانب دولت‌ روبرو هستند. و به‌رغم همه‌ی این‌ها، باز می‌دانیم که جنبش کارگری در چند سال اخیر خیزهای مهمی برای ارتقای مبارزات طبقاتی برداشته است که (خصوصا با نظر به شرایط فوق) دستاوردهای ارزشمندی هستند. با این‌همه، درست بنا به جان‌سختیِ شرایط یادشده، از این دستاوردها تا تدارک نیرویی هم‌سنگ در برابر دشمن طبقاتی راه بسیار طولانی و دشواری در پیش است. 

با این مقدمات، اگر بار دیگر پرسش فوق را احضار کنیم (رشد کیفی و کمی مبارزه‌یطبقاتی کارگران در شرایط انضمامی امروز چگونه امکان‌پذیر است؟) خواهیم دید که با پرسش تاریخیِ سترگی روبرو هستیم، که از قضا سرنوشت آتی جامعه در گرو تدارک و کاربست پاسخی درخور برای آن است.

تدارک چنین پاسخی پیش از هرچیز مستلزم درک اهمیت تاریخیِ صورت‌مساله و دشواری آن است. لذا عرضه‌ی پاسخ درخوری که بتواند دست‌مایه‌ی بازآراییِ مؤثر پیکار طبقاتی کارگران باشد، تنها با اتکا بر خِرد جمعیْ قابل‌تصور است. آنچه در امتداد مضمون و استدلال‌های این نوشتار می‌توان (مقدمتا و با پذیرش خطراتِ آن) در حاشیه‌ی پرسش فوق گفت آن است که ادامه‌ی ثمربخش مبارزات کارگران مستلزم بازبینی اساسی در استراتژی پیکار طبقاتی‌ست؛ و این‌که این گام می‌باید با تحلیل جامعی از مختصات امروز جامعه‌ی ایران (خصوصا عوامل مؤثر در حیات مادی، باورها و کنش‌های توده‌ی کارگران) در پرتو پیوندهای مشخص آن با سرمایه‌داری جهانی همراه باشد. از آنجا که بازتولید سرمایه‌داری مستلزم گسترش پرولتریزه‌‌ساز‌یِ توده‌هاست، و از آنجا که قوام‌یابی توده‌ی پرولتاریا به‌سان جبهه‌ی واحد ستمدیدگان (حول محور طبقه‌ی کارگر) خطری سترگ برای بازتولید سرمایه‌داری خواهد بود، سرمایه‌داری با دامن‌زدن به تفاوت‌های ناگزیر در توده‌ی فرودستان می‌کوشد از شکل‌گیری این جبهه‌ی واحد در برابر پویش خویش جلوگیری نماید و تحرکات معطوف به چنین سمت‌وسویی را تضغیف و مهار نماید. بر این اساس، هدف اصلی در بازبینی استراتژی باید معطوف به بازسازی و بازیابی قوای پرولتاریا باشد. به‌باور من، نقطه‌ی عزیمتِ نظری برای چنین کاری، بسط مفهومی «طبقه‌ی کارگر» و تلاش برای ارائه‌ی روایتی نو از پیکار طبقاتی (پیکار ضدسرمایه‌دارانه) بر اساس این مفهوم‌سازی‌ست. این مفهوم‌پردازی خود لاجرم مبتنی بر بازشناسی این واقعیت خواهد بود که سرمایه‌داری به‌عنوان یک کلیت خودگستر، اگرچه بر منطق اقتصادی مشخصی (تصاحب ارزش اضافی در فرایند استثمار کارگران) استوار است، اما تنها در هم‌سازی با سایر سازوکارهای ستم و استحاله و ادغام‌ و بازتولید سیالِِ این سازوکارها، قادر به بازتولید کلیت خویش است. در نتیجه، – در این مفهوم‌پردازی از ستم و پیکار طبقاتی– طبقه‌ی کارگر تنها متأثر از استثمار اقتصادی نیست، بلکه دربردارنده‌ی انبوه ناهمگون کسانی‌ست که علاوه‌بر استثمار مستقیم یا غیرمستقیم اقتصادی، درمعرض پاره‌ای از سازوکارهای ستم قرار دارند؛ و در عین‌حال خود اغلب – به‌درجات مختلف – فاعلانِ نهاییِ پاره‌ای دیگر از سازوکارهای ستم هستند.

پرورش و گسترش چنین بینش و گفتاری نه‌فقط بخشی ضروری از پیکار ضدهژمونیک علیه نظامی‌ست که فعالانه از هم‌گراییِ مبارزاتیِ کارگران جلوگیری می‌کند، بلکه ضرورتی‌ست برای رشد آگاهی انتقادی در درون کارگران نسبت به عمل‌کرد مخرب این سازوکارها، و سهمی که بخشا خود در این مسیر دارند۲۸. توده‌ی ناهمگون کارگران تنها با بازشناسی و پذیرش تفاوت‌ها و هویت‌های چندگانه (نظیر زن‌بودن، کارگر بودن، عرب‌بودن، لائیک‌بودن، هم‌جنس‌گرا بودن و غیره) و حساسیت انتقادی نسبت به تبعیض‌های مربوطه می‌توانند از این تفاوت‌ها به‌سمت یک وحدت سیاسی و مبارزاتی گذر کنند و پیکره‌ی وسیع خویش را در هیات یک طبقه‌ی خودآگاه سازمان دهند۲۹. پس، این امر همچنین مستلزم گسترش دامنه‌ی اهداف مشترک به براندازی همه‌ی مناسبات ستم است. با این توضیحات، پیداست که تأکید بر هویت‌یابی طبقاتی، به‌معنای رقابت جایگاه طبقاتی با هویت‌های فردی–جمعیِ چندگانه‌ی کارگران، با هدف نفی و جایگزین‌سازیِ آنها نیست. بلکه به‌معنای ضرورتِ شکل‌گیری بینش و منشی جمعی نزد ستمدیدگان است که فضای کافی برای هم‌نشینی تفاوت‌های برآمده از هویت‌های متنوع آنان را فراهم سازد. به‌بیان دیگر، هویت‌ طبقاتی نه هویتی هم‌ارز با سایر هویت‌های موجود، بلکه چارچوبی عینی برای آشتی‌دادن آن‌ها حول اشتراکات بنیادیِ کارگران است. بنابراین، هویت‌یابی طبقاتی به‌معنای «فراروی» از هر یک هویت‌های محدود درجهت تعریف کلیت تقلیل‌ناپذیر انسان ستمدیده است. 

بر این اساس، جذب تفاوت‌ها و چندگانگی‌های هویتیْ گامی ضروری در فرآیند طبقه‌‌شدنِ کارگران است. در این فرآیند، کارگران یکدیگر را به‌سان ستمدیدگانِ یک نظام فراگیرِ مشخصْ (سرمایه‌داری) بازشناسی می‌کنند و قادر می‌شوند این جایگاه بنیادیِ مشترک را بر فرازِ تفاوت‌های درونی خویش قرار دهند؛ در همان‌حال که دامنه‌ی اهداف مبارزاتیِ مشترک‌شان را گسترش می‌دهند. با شکل‌گیری این فرآیند، کارگران به‌تدریج شِمایی از پتانسیل عظیمی که در وحدت سیاسیِ آنان نهفته است را تجربه می‌کنند و به‌پشتوانه‌ی آن، پیکر جمعیِ خود را به‌منزله‌ی سوژه‌ی تغییر رهایی‌بخش گام‌به‌گام می‌آفرینند. اما تا جایی که به خلاصی از بن‌بست جان‌فرسای تاریخیِ موجود (خواه در سطح ایران و خواه سرمایه‌داری جهانی) مربوط است، مهم‌ترین گام عملی برای آغاز یا تقویت فرآیند یادشده، پرورش و گسترش روایت جدیدی از گفتار رهایی‌بخش۳۰ است؛ روایتی که در پاسخ به‌ ضرورت بازآفرینیِ سوژه‌ی جمعی پیکار ضدسرمایه‌دارانه، مفهوم جدید و وسعت‌یافته‌ای از طبقه‌ی کارگر و پیکار طبقاتی را در کانون توجه خویش قرار دهد؛ و ازاین‌طریق، سیاست طبقاتی رادیکال را بر پایه‌ی مختصات و ملزومات امروز بازسازی کند. 

این روایت جدید از پیکار طبقاتی (یا سیاست طبقاتی رادیکال) نیازمند اشکال متنوعی از بسیج سیاسی و سازمان‌یابی‌ست، که امکان همراهی و همبستگیِ عملی لایه‌های مختلف طبقه‌ی کارگر را برمبنای درهم‌تنیدگی ساختاری ستم‌ها فراهم سازد؛ چرا که در تحلیل نهایی توده‌ی وسیع کارگران مهم‌ترین قربانیان مجموعه‌ی این ستم‌ها هستند‌. در این معنا، پیکار طبقاتی – بنا به ماهیت‌اش – گستره‌ای فراتر از محیط‌های کار دارد و به‌همین دلیل بازسازی سیاست طبقاتی رادیکال نیازمند آن است که پیکار طبقاتی پیوندی درون‌ماندگار (نه همبستگی صوری و بیرونی) با حنبش‌های اجتماعی بیابد. غلبه بر جدایی تحمیلی و بازدارنده‌ی این ساحت‌های مبارزه، بی‌گمان موجبِ قدرت‌یابی دوجانبه‌ی جنبش‌های اجتماعی و اعتصابات کارگری خواهد بود؛ طوری‌که مبارزات در محیط‌های کار و مبارزات در سطح خیابان‌ها، اشکال متنوع مبارزه‌ای واحد علیه نظم مسلط خواهند بود. دلالت راهبردی مشخص چشم‌انداز فوق، ضرورت خروج از پیله‌ی مبارزات صرفاً اقتصادی‌ست. نظام بورژوایی در سطح گفتمانی و حقوقیْ مبتنی بر جدایی امر سیاسی و امر اقتصادی‌ست؛ اما درست با این هدف که پیوستگی درونی و ساختاریِ این دو حوزه را پنهان سازد. دولت‌ سرمایه‌داری ضمن این‌که عرصه‌‌های سیاسی–اجتماعی و فرهنگیِ جامعه را درجهت بازتولید شکل خاصی از نظم اقتصادی (اقتصاد سرمایه‌دارانه) مفصل‌بندی می‌کند، برای حفظ شالوده‌های این نظمْ می‌کوشد تحرکات کارگران را به عرصه‌ی اقتصاد و مطالبات اقتصادی محدود سازد. بنابراین، سیاست‌زُدایی از اعتصابات و اعتراضات کارگری به‌واقع آن‌ها را در برابر قدرت عظیم نظام‌مندی که رویاروی آن‌ها ایستاده است خلع‌سلاح می‌کند۳۱؛ و بیش از همه، به این‌دلیل که موقعیت عینی و اعتراضات مشخص کارگران را از پویش زنده‌ی کلیت جامعه (یا از هستی اجتماعیِ خود آنها) منفک قلمداد کرده، و بدین‌طریق فرصت‌های تخریب موانع طبقه‌شدنِ کارگران را به‌هدر می‌دهد. 

به‌خوبی واقفم که سخن‌گفتن از چنین چشم‌اندازی یحتمل برای بسیاری از مخاطبان – خصوصا مخاطبان فعال در جنبش کارگری – طنینی انتزاعی یا بلندپروازانه دارد (حتی ممکن است افاضات کسی که صرفاً دستی از دور بر آتش دارد به‌نظر برسد). اما باور دارم که با پیش‌روی‌های تهاجمی و سیطره‌ی همه‌جانبه‌ی سرمایه‌داری، غلبه بر آن نیازمند قدرت مخالفی‌ست که متناسب با همین موقعیتْ رشد یافته باشد۳۲. شاید درست به‌دلیل اهمیت سرنوشت‌سازِ همین فرآیند رشد درونی (یا پوست‌اندایِ) طبقه‌ی کارگر است که مارکس بر این باور بود که پرولتاریا در فرآیند رهایی خویش ناچار است تمامی جامعه را رها سازد.

ا. ح. – سوم آبان ۱۴۰۰

لینک مطلب در تریبون زمانه

منبع این مطلب کارگاه دیالکتیک

* * * * * * * *

پانویس‌ها

۱ جنبش زاپاتیستی: «برای زندگی – قسمت اول» بیانیه‌ی مشترک بخشی از اروپای از پایین با ارتش زاپاتیستی آزادیبخش ملی، اول ژانویه‌ی ۲۰۲۱، ترجمه‌ی اندیشه‌ و پیکار.

۲ نیما صبوری: «از اعتصابات کارگران پیمانیِ نفت‌وگاز ایران تا مبارزات جهانی طبقه‌ی کارگر»، کارگاه دیالکتیک، تیر ۱۴۰۰.

۳ امین حصوری: «از اسطوره‌ی فروپاشی نظام سلطه تا ضرورت مبارزات همبسته – در حاشیه‌ی قیام تشنگان در خوزستان»، کارگاه دیالکتیک، مرداد ۱۴۰۰.

۴ به‌ویژه در حوزه‌‌های مسکن و مواد غذایی.

۵ سام گیندین: «چرا کارگران به‌پا نمی‌خیزند؟»، ترجمه‌ی هیمن رحیمی و کیوان مهتدی، دموکراسی رادیکال، شهریور ۱۴۰۰.

۶ پس جای شگفتی نیست که در غیاب زمینه‌ها و نمودهای مشهود برای تحقق چنین نقش و کارکردی، بخشی از این طیف نسبت به باورهای طبقه‌محورِ (سابق) خویش احساس تناقض و خسران می‌کنند و با هیاهو از سیاست طبقاتی روی می‌گردانند.

۷ پری اندرسون: «سرمایه‌داری پس از کمونیسم – چه جایگزینی برای سرمایه‌داری؟» ترجمه‌ی حبیب ساعی، «کنگره‌‌ی بین‌المللی مارکس»، جلد اول، ص. ۱۶۷. اندیشه‌ و پیکار. ۱۳۷۵.

۸ «کار اجاره‌ای» معادل فارسی مستقیم (و کمابیش نارسای) واژه‌ی آلمانی Leiharbeit است. این شکل تازه از کار مزدی، که در ایران هم رواج گسترده‌ای یافته است، توسط شرکت‌های «تأمین نیروی انسانی» میانجی‌گری می‌شود.

۹ [… تنوع در همه‌ی شئون زندگی – درآمد، شغل، جنسیت، ملیت و اعتقاد – فراوان استالبته بسیاری از این تمایزها در گذشته هم موجود بوده‌اندبا این حال، هسته‌ی جنبش کارگری سنتی نسبتاً یک‌دست بود؛ یعنی اساساً از کارگران یدی تشکیل می‌شد که اکثریت قاطع آنان مرد بودند و در اروپا زندگی می‌کردندامروز با چیزی مشابه روبرو نیستیمفاصله‌ی میان یک خیاط کره‌ای، یک روزمزد زامبیایی، یک کارمند بانک لبنانی، یک ماساژدهنده‌ی فیلیپینی، یک منشی ایتالیایی، یک معدن‌چی روسی، و یک کارگر ذوب‌آهن ژاپنی خیلی بیش از آن چیزی‌ست که بین‌الملل دوم و سوم موقتاً توانستند پر کنند. … ]. برگرفته از: پری اندرسون: «سرمایه‌داری پس از کمونیسم – چه جایگزینی برای سرمایه‌داری؟» ترجمه‌ی حبیب ساعی، «کنگره‌‌ی بین‌المللی مارکس»، جلد اول، ص. ۱۶۸. اندیشه‌ و پیکار. ۱۳۷۵. 

۱۰ افول تاریخی سازمان‌های چپ و گفتمان طبقاتی رادیکالْ مقارن بود با آشکارشدن روند سقوط دولت‌های به‌اصطلاح کمونیستی و نیز بن‌بست سوسیال‌دموکراسی غربی. 

۱۱ استقبال پسامدرنیست‌ها و پساساختارگرایان از ایده‌ی بابِ روز بی‌اعتباری مفهوم طبقه‌ی کارگر و سیاست طبقاتی، ناشی از بی‌توجهی کلبی‌مسلکانه‌ی آنان به مقوله‌ی هستی‌شناسی و توجه صرف‌شان به فرآیندهای سیال‌ و ظاهرا خودبنیادِ معنابخشی‌ست.

۱۲ این منعطف‌سازی همچنین شامل بازگشت به اشکالی از مناسبات بدوی سرمایه‌دارانه (نظیر برون‌سپاری بخش‌هایی از کار تولیدی به درون خانوارها) و حتی اشکالی از مناسبات پیشاسرمایه‌دارانه (نظیر کار در شرایط نزدیک به بردگی) هم می‌شود.

۱۳ سام گیندین: «چرا کارگران به‌پا نمی‌خیزند؟»، دموکراسی رادیکال، شهریور ۱۴۰۰.

۱۴ فراگیرشدن این انگاره، به‌طرز موحشی یادآور این گفته‌ی مشهور مارگرت تاچر است که: «چیزی به نام جامعه وجود ندارد، فقط مردان و زنان منفرد و خانواده‌های‌شان وجود دارند.»

۱۵ رشد فناوری دیجیتال به‌زودی با این خصلت نوظهور عصر نولیبرالی مفصل‌بندی شد. بدین‌معنا که فقدان جمع‌گرایی و ظرف‌های کنش و تعاملات جمعیْ زمینه‌ی تاریخی مساعدی فراهم ساخت تا فضاهای ارتباطیِ مجازی (شبکه‌های اجتماعی) به یکی از ارکان مصرف توده‌ای بدل شوند. این فضاهای ارتباطیِ مجازی، در کنار همه‌ی خصلت‌ها و پیامدهای‌شان، درنهایت فردمحوری و کنش با مرکزثقل فردیت را تقویت کرده‌اند. نسخه‌ی ظاهراً التیام‌بخش دیگری که همچون مکمل راهکار «حل‌شدن در شبکه‌های مجازی»‌ عمل‌ می‌کند، ایدئولوژی مصرف‌گرایی‌ست که حتی لایه‌هایی از کارگران را نیز (به‌رغم قدرت خرید محدودشان) مسحور و مسخ ساخته است. 

۱۶ این‌گونه مشاهدات دلالت بر آن دارند که شکست جهانی–تاریخی چپْ شکستی همه‌جانبه بود که دامنه‌ی پیامدهای آن بسیار گسترده‌تر از سپهر مستقیم سیاسی بوده است. اساسا همین پیامدهای غیرمستقیم در ساحت گفتمانی–فرهنگی‌ست که بازسازی سیاست بدیل چپ (از جمله سیاست طبقاتی رادیکال) را بسیار دشوار و طاقت‌فرسا ساخته است.

۱۷ تحلیل جامعی از این موضوع – ازجمله – در کتاب زیر قابل دسترسی‌ست: 

مانوئل کاستلز: «عصر اطلاعات: اقتصاد، جامعه و فرهنگ – جلد دوم: قدرت هویت»، ترجمه‌ی حسن چاوشیان، طرح نو، ۱۳۸۰.

۱۸ مگان دِی: «کتاب مقدس به روایت مارک فیشر»، ترجمه‌ی امیر ارزانی، تارنمای ویرگول، مهر ۱۴۰۰.

۱۹ کمال خسروی: «افسانه و افسون طبقه‌ی متوسط»، تارنمای نقد، تابستان ۱۳۹۷. (این بند بخشا بر پایه‌ی برداشتی آزاد از مقاله‌ی فوق، به‌منظور بسط آن برای مقصود نوشتار حاضر تنظیم شده است).

۲۰ هربرت مارکوزه ضمن به‌پرسش‌گرفتن پتانسیل انقلابی کارگران سفیدپوست در جامعه‌ی آمریکای دهه‌ی ۱۹۶۰ (به‌دلیل وفق‌یابی آنان با نیازها، بینش و رفتار طبقه‌ی متوسط)، تعبیر جالبی به‌کار می‌برد که با بحث حاضر هم‌خوانی دارد: «وقتی کارگر و کارفرمایش از برنامه‌ی تلویزیونی یکسانی لذت می‌برند، … این هم‌نواییْ حاکی از گرایشی عینی به‌سمت برافتادنِ طبقات نیست؛ بلکه حاکی از ابعاد مشارکت توده‌ی فرودستان در نیازها و رضایت‌مندی‌هایی‌ست که درخدمت حفظ وضع موجود قرار دارند». نقل‌قول برگرفته از:

 Alexander Neupertt-Doppler (2021): Organisation – Von Avantgardpartei bis Organizing, p. 203.

۲۱ برای آگاهی فشرده از کلیات فلسفه‌ی علم باسکار رجوع کنید به: 

فروغ اسدپور: «رئالیسم انتقادی – دفتر اول»، ویراست دوم: تارنمای فضا و دیالکتیک (ویراست اول: نشریه‌ی آلترناتیو،۱۳۹۰).

رئالیسم انتقادی چیست؟»، ترجمه‌ی مانیا بهروزی، کارگاه دیالکتیک، شهریور ۱۳۹۷. 

گفت‌وگو با روی باسکار»، ترجمه‌ی مانیا بهروزی، کارگاه دیالکتیک، خرداد ۱۳۹۹.

۲۲ خاطرنشان می‌کنم که تأیید وجود این پدیده‌، به‌معنای تلقی آن به‌سان یک طبقه‌ی اجتماعی (در مفهوم مارکسی) یا یکی‌انگاشتن آن با لایه/طبقه‌ی میانی (Mittelschicht) نیست.

۲۳ سرمایه‌داری نشان داده که به‌سادگی می‌تواند به مذهب، ناسیونالیسم و شووینیسم (و درصورت لزوم، فاشیسم) مسلح گردد؛ حتی در سال‌های اخیر دیده‌ایم که چگونه قادر است بر پایه‌ی حقوق‌بشر لیبرالی، فمینیسمی سازگار با ملزومات حیات نولیبرالی برپا کند؛ همچنان‌که نحله‌ی بی‌خطری از گفتمان زیست‌محیطی (هم‌خوان با «اقتصاد سبز») را هم بنا کرده است.

۲۴ تردیدی نیست که گسترش اعتراضات و اعتصابات کارگری، خصوصا با خلق شیوه‌های مبتکرانه‌ی سازمان‌یابی، موجب رشد خودباوری و همبستگی کارگران معترض می‌گردد و با نشان‌دادن حقانیت و امکانات پیکار طبقاتی، به‌سهم خود موانع هویت‌یابی طبقاتیِ گستره‌ی کلی کارگران را به‌چالش می‌گیرد. اما مساله این است که عوامل متعددی در فرآیند هویت‌یابی طبقاتیِ گستره‌ی کلی کارگران دخیل‌اند که تکرار اعتراضات و اعتصابات به‌تنهایی قادر به خنثی‌سازیِ نقش آن‌ها نیست؛ ضمن این‌که همین موانع، مرزهایی بر گسترش‌یابی دامنه‌ی اعتراضات و تاثیرگذاری‌ بیشتر آن‌ها بر ذهنیت عمومی کارگران تحمیل می‌کنند. 

۲۵ بررسی تاریخچه و شیوه‌های مناسک‌سازی دولت ایران برای بسط شیعه‌گری بی‌گمان درس‌آموز خواهد بود. مهم‌ترین نمونه‌ی آن شاید روند چندساله‌ی فربه‌سازیِ تبلیغاتی و زیرساختی راه‌پیمایی اربعین باشد که اینک تا سرحد یکی از مهم‌ترین نمایش‌های شیعه‌گری در سطح داخلی و منطقه‌ای عروج یافته است. 

۲۶ معوق‌ماندن چندین ماهه‌ی دستمزدها درکنار افزایش بی‌مهار تورم، نمونه‌ی بارزی از سیاستِ مستاصل‌سازیِ کارگران است. امروزه حتی گزارش‌های رسمی دولت هم تأیید می‌کنند که حدود نیمی از جمعیت جامعه به زیر خط فقر مطلق رانده شده‌اند. 

۲۷ فاکت‌ها و رویدادهای بسیاری (در سطح داخلی و جهانی) مؤید آن‌اند که به‌موازات نفوذ هرچه‌بیشتر مناسبات سرمایه‌دارانه به حوزه‌های مختلف حیات جوامع، قدرت بالقوه‌ی کارگران برای مختل‌سازی این نظام غیرانسانی هم افزایش یافته است. برای مثال، در پی جهان‌گیرشدن فزآینده‌ی اقتصاد سرمایه‌داری، شکل‌گیری چرخه‌های جهانی تولید و توزیع موجب شده است تا اعتصابات محلی در یک شاخه‌ی معین تولید یا توزیعْ تأثیرات مستقیم به‌مراتب بیشتر و وسیع‌تری داشته باشند. به‌بیان دیگر، سیطره‌ی هرچه‌بیشتر سرمایه‌داری بر حیات بشر (و طبیعت) همزمان درجه‌ی آسیب‌پذیریِ آن را نیز افزایش داده است؛ چون این سیطره‌ی افزون‌تر توامان به‌معنای وابستگی بیشترِ سرمایه‌داری به متابعت بیشتر نیروی کار (و طبیعت) است؛ حال آن‌که برای این هر دو ارزش مصرفیْ کران‌هایی وجود دارد. 

۲۸ از این رو، روایت نو از پیکار طبقاتی – در این زمینه‌ی مشخص – می‌باید درهم‌تنیدگی حوزه‌های ستم و مکانیزم‌های بازتولید آن‌ها در پیوند با بازتولید سرمایه‌داری را برجسته سازد؛ و از منظر تاثیرات‌شان در کلیت حیات ستمدیدگان، زمینه‌ی هم‌سویی و هم‌افزاییِ مبارزات مجزا را فرآهم آورد.

۲۹ به‌بیان مارکس: «پرولتاریا … نمی‌تواند شرایط هستی خود را نفی کند، مگر آن‌که‌ کلیه‌ی شرایط ناانسانیِ جامعه‌ی موجود که در وجود او خلاصه شده است را منتفی کند.»

۳۰ خلق و گسترش موفق این روایت جدید طبعا علاوه بر مفهوم‌پردازی نو، نیازمند زبان‌ و ادبیات جدیدی برای ترسیم و آموزش سازوکارهای درهم‌تنیده‌ی ستم، ماهیت چندوجهی سرمایه‌داری، ضرورت جامع‌بودن پیکار طبقاتی، و چشم‌انداز آزادی و عدالت و برابری‌ست.

۳۱ در جایی مثل ایران، دولت ضمن پاسداری از سلطه‌ی اقتصاد بر حیات جامعه، تاجایی که به سرکوب مقاومت فرودستان مربوط است هیچ تمایزی بین امر سیاسی و امر صنفی–اقتصادی نمی‌گذارد؛ چون واقف است که در متن شرایط متلاطم و درهم‌تنیده‌ی موجود، هرگونه مقاومت جمعی – با هر نوع مطالبه‌ای – فی‌نفسه سیاسی‌ و لذا خطرآفرین است. بر پایه‌ی همین منطق، دولت – درعمل – همه‌ی فعالیت‌ها و تحرکات به‌اصطلاح صنفی (یا صرفاً اقتصادی) را سیاسی تلقی کرده و کمابیش همانند فعالیت‌های سیاسی (که به‌رسم معمولْ ضدامنیتی قلمداد می‌شوند) سرکوب و مجازات می‌کند. در چنین شرایطی، همان‌گونه که شواهد متعدد گواهی می‌دهند، پافشاری بر جدایی امر سیاسی و امر صنفی، یا تفکیک مطالبات اقتصادی از مطالبات سیاسی، حتی به‌منزله‌ی یک تاکتیک (برای سهولت بسیج کارگران و کاستن از پیامدهای سرکوب) هم راه به جایی نمی‌برد؛ جز آنکه درجه‌ی ایزولاسیون اعتراضات و اعتصابات کارگری از کلیت نارضایتی‌های عمومی و جنبش‌های اعتراضی در متن جامعه را افزایش دهد. 

۳۲ شاید این ضرب‌المثل آلمانی تعبیر مناسبی برای تن‌دادن به این اجبار باشد: «اگر پیامبر به‌جانب کوه راهی نشود، کوه مجبور است به جانب پیامبر بیاید».

Wenn der Prophet nicht zum Berg kommt, dann muss der Berg zum Propheten.