حدود هفتاد سالش بود. در روستایی در اطراف شهر بستان در نزدیکی مرز ایران و عراق زندگی میکرد. نامش حاج مجید بود یک روز کامل را با او سپری کردم و به حرفهایش گوش دادم. پیرمرد از گذشتهای میگفت که مسحور آن بود. او مدام از هور یا همان تالاب میگفت. هور عبدالعظیم.
از گذشتهای تعریف میکرد که هر روز با دیگر مردان روستا به هور میرفت و شکار یا صید میکردند. از پرندههای رنگارنگی که آسمان هور را تزئین میکردند و از ماهیهایی که صید میشدند. وقت نهار که میشد، سوار بر قایقهایشان جزیرهای را پیدا میکردند و در آنجا بساط نهارشان را میچیدند و از آنچه صید کرده بودند دلی را سیر میکردند.
صبح که مردان راهی هور میشدند، زنان هم گاومیشها را بیرون میبردند و آنها نیز زندگی خود را در میان هوری رنگارنگ میگذراندند.
علاوه بر نعمت بیپایان هور، آنگونه که حاج مجید آن را مینامید، زمینهای کشاورزیشان در کنار رودخانه کرخه بود و کشاورزی هم میکردند.
جنگ ایران و عراق، اما اولین نقطهای بود که این زندگی آرام و با قرار را در هم ریخت. با خانواده مجبور شدند تا به اهواز بیایند و در حاشیه شهر زندگیشان را شروع کنند. هشت سال جنگ تمام میشود… یکی از فرزندانش در شهر میماند، اما حاج مجید به همراه همسر و دو فرزند دیگرش تصمیم میگیرد که برگردد. همان تصور و نوستالژی گذشته را در ذهنش داشت. اما زود میفهمد که همهچیز تغییر کرده است. زمینهای کشاورزیشان به پادگان بدل شده بودند و چون سند نداشتند، به او قطعهای کوچک دور از پادگان میدهند. به همین قطعه کوچک زمین هم راضی بود. اما چند سالی نگذشته بود که به قول او «بنی امیه آب را بر ما بستند.» منظور او آبی بود که در رودخانه کرخه جاری بود.
سال به سال این خشکسالی ادامه پیدا کرد… به تدریج هم هور خشک شد و هم رودخانه. و تابستان ۲۰۱۵ که او را دیدم آن قطعه کوچک زمین نیز غیر قابل استفاده شده بود.
با حاج مجید قدم زدم. مرا به سمت هور برد. در مسیر بستر خشک شده کرخه که آن هنگام باریکهای از آب وفاضلاب در آن جاری بود را نشانم داد. به هور که رسیدیم دست در خاک کرد و آن را به آسمان انداخت. بعد با انگشتش کمی آنسوتر را نشان داد و دکل و ماشینآلات نفتی که در هور برپا کرده بودند را نشانم داد. سد که مانع آب شده بود و شرکت نفت که استقبال کرده بود و دست در دست هم مابقی هور را خشکانده بودند.
بعد از نهار دو فرزندش نیز به ما پیوستند. پسر بزرگش جاسم بود و کوچکتر حسن. هر دو فرزند بیکار بودند و در جستجوی کار از هیچ تلاشی فروگذار نبودند، اما دریغ از نتیجه. جاسم که بزرگتر بود و به او میخورد که در اواخر دهه سوم عمرش باشد گفت:
چند سالی است که یک بازارچه مرزی بین ایران و عراق بر پا کردهاند. یک مدتی هم میرفتیم و آنجا کار میکردیم. کار حمالی. باری میآوردند آن را جابجا می کردیم. یا ماشینی را بار میزدیم. اما بعد گفتند هرکس میخواهد به بازارچه برود، باید مجوز بگیرد. برای مجوز که رفتیم گفتند باید عضویت فعال در این و آن [نهاد] داشته باشیم. من و برادرم رفتیم برای کارت. پس از مدتی به من کارت دادند اما حسن کارت نگرفته است.
حسن پرید وسط بحث: «خدا لعنتشان کند. میگویند فعال نیستی. هر روز نمیآیی. من ازشان متنفرم و میخواهند هر روز باشم تا کارت بدهند. من نمیخواهم.»
از حاج مجید پرسیدم که پس چگونه زندگی میکنید؟ گفت خدا میرساند. هر روز به شیوهای. یک روز در بازارچه، یک روز بچهها میروند جنسی میخرند و در بازار بستان میفروشند. برخی روزها هم در کارهای بنایی این آن….
زندگی حاج مجید و خانوادهاش نمونه یکی از میلیونها زندگی به بنبست خورده است. زمینش را گرفتهاند، هور و طبیعتی که با آن زنده بودند نابود شده است، و اکنون نه مهارتی داشت و نه سرمایهای. آنها در حاشیه دکلهای نفتی که در کنارشان به هوا رفتهاند، نمیدانند که فردایشان چگونه خواهد بود. و نه حتی برنامهای برای آینده نزدیکشان دارند. زندگیشان را در روزمرهگیهایی نامعلوم و نامتعین سپری میکنند. در دل و در محفل خصوصی از ظلمی که به آنها شده است میگویند، اما روز که دوباره می شود میروند تا عضویت فعالشان را به اثبات برسانند. و البته همه دلنگرانی شان این است که یک روز که این کارهای روزمره نباشند و این چرخه متوقف شود چه خواهند کرد؟ آنها در شرایطی هستند که همه چیزشان پا در هواست. در جهانی به بنبست رسیده که به هیچ چیز نمیشود دل بست، حتی به کارت فعالی که راهشان را به بازارچه باز میکند، چرا که همین بازارچه نیز معلوم نیست فردا باشد.
داستان این بنبست اما محدود به حاج مجید و خانوادهاش نیست. داستان میلیونها انسانی است که در شهر و روستا روزانه با آن دست و پنجه نرم میکنند.
داستان جوانانی است که با هزار امید و آرزو، لیسانسی از یک دانشگاه گرفتهاند اما اکنون همه راهها را بسته مییابند.
داستان دختران و زنانی است که به دلیل محرومیت خانواده مجبور شدهاند ترک تحصیل کنند.
و داستان مهاجرانی است که قدمی فراتر گذاشتهاند و در شهر وان ترکیه یا مشابه آن باز گیچ و هراسان در فضایی نامعلوم زندگی میکنند.
و البته داستان انسانهایی که راه شکوفا شدنشان را بسته و قفل شده مییابند. هنرمند، نقاش، نویسنده، فیلمساز و آن عاشق موسیقی که دههها از عمرشان را صرف آنچه دوست داشتهاند کردهاند و اکنون گویی نه راه پیش دارند و نه راه پس. نه آن درخت میوهای داده است، نه اجازه میدهند میوه دهد و نه درخت دیگری که بتوانند به آن دل ببندند. شاید نمونه این قفلشدگی در میان طبقه متوسط زندگی و خودکشی هاله لاجوردی باشد. هاله فارغالتحصیل جامعهشناسی دانشگاه تهران بود و چند سالی استاد همان دانشگاه. اما در سال ۱۳۸۸ اخراج شد و حدو یک دهه بعد دست به خودکشی میزند و به زندگیش پایان میدهد. هاله آنگونه که دوست و همکار او، دکتر عباس کاظمی مینویسد:
خوب سخنرانی میکرد و کلاسهای درس پرباری داشت، در سنت نظریه انتقادی میاندیشید ..اما پس از اخراج، سایه این بنبست بر سرش دو چندان شد. و آنگونه که باز عباس کاظمی می نویسد، این دوره برای او «دوره انزوا، کسالت و افسردگی بوده است. وقتی تلاشهایش برای بازگشت به دانشگاه نتیجهبخش نشد، ناامید به خانه بازگشت و از زندگی حرفهای خود دست کشید… دیگر روحیه نداشت گویا دکترش به او گفته بود به کل باید ارتباطش را با هرچیزی که نشانهای از گذشته است قطع کند و قطع کرد و در نتیجه تنهاتر ماند. عباس کاظمی اینگونه متنش را تمام میکند که: «روانشناسان دروغ میگویند که افسردگی دلایل روانی دارد، بلکه بیماریهای روانی دلایلی سیاسی و اجتماعی دارد. افسردگی مادامی که یک استاد- روشنفکر را از کار کردن میاندازد در ادامه ساختارهای ایدئولوژیک عمل میکند.»
و البته این فقط استاد و روشنفکر نیست. افسردگی مادامی که محصول کنده شدن انسان از ریشههایش، استعداهایش، شوق و هوسش و جهانهای معنابخش زندگیاش باشد در ادامه ادامه ساختارهای ایدئولوژیک عمل میکند.
بعد دیگر بنبست، اما تعلیق است. در همان هنگام که به بنبست میرسیم، زندگی نیز به تعلیق میرسد. تعلیق میان راههایی که میتوانند روزنهای برای خروج از این بنبست باشند. این تعلیق را در زندگی خانواده حاج مجید به خوبی دیدم. در آن ظهر گرم و در کنار آن منقلی که دله قهوه بر ذغالهای گداخته میجوشید. حسن از راهحلهایش میگفت. از اینکه «باید از اینجا برویم ..برویم به شهر. اینجا دیگر جای زندگی نیست.»
پدرش اما مخالف بود. به محض آنکه حسن از رفتن به شهر گفت، حاج مجید دستش را تکان داد و گفت «بشین سرجات. مگر خلف یا آن برادرت در شهر چه گوهی خورده که تو میخواهی دنبال آنها بروی. بچههاشان که یکی معتاد است و یکی زندان. تو کجا میخواهی بروی؟»
جاسم که بزرگتر بود، گویی فکر بهتری داشت که فکر میکرد احتمالا من آن را تایید میکنم. شاید هم کورسوی امیدی در من میدید. به من رو کرد و گفت «من میگویم برویم خارج. بعضیها رفتند عراق، شناسنامه عراقی گرفتند و بعد پناهندگی گرفتند. اینجا و اهواز خیلی فرق ندارند. من و حسن برویم عراق، یا یکی از ما برود و بعد که کارش جور شد همگی دنبال او میرویم.» حسن سری تکان میداد که آری این هم راهی است.
و باز پدرشان پرید وسط صحبت آن دو: آخر شما که پول کرایه رفتن به اهواز را از این و آن قرض میگیرید با چه میخواهید بروید خارج؟ عرضه دارید کارت عضویت فعال بگیرید و در همین بازارچه کار کنید.
اما باز آنها ناراضی بودند. حسن که گویی این را خفت میدانست گفت «آخر کسی زمینت را میگیرد، آب را بر تو میبندد و خوار و ذلیلت میکند، بعد برویم کارت فعالش را بگیرم و برایش حمالی کنم.» و با حالتی عصبی دختر ۲ ساله اش را که در کنارش نشسته بود بغل کرد و از اتاق بیرون زد با این تکمله که «بشاشم در این زندگی که همهاش ذلت است.»
حسن که رفت، از صحبتهای پدر و مادر فهمیدم که هر روز همین داستان است. هر روز یکی از رفتن خارج میگوید و دیگری از شهر و گاهی اوقات حتی از تجارت در بازارچه. و پس از گفتگویی تند و تیز باز برگردند و به قول حاج مجید «همگی بر سر همین میخ مینشینیم.»
زندگی در تعلیق یعنی میان راههای مختلفی که به مخیله میآیند معلق و شناور هستیم، راههایی که همه گویی سرابی بیش نیستند و تا به آنها نزدیک میشویم ناپدید میشوند. اما از آنجا که «انسان محکوم به امید است،» دوباره همه آن راههای سرابآلود وجودشان را بر ما تحمیل میکنند. و ما هر روز به امیدی و به راهی و به روزنهای دل میبندیم و از امیدی و راهی و روزنهای دیگر دل میکنیم. اما در انتها، به قول حاج مجید، همگی دوباره بر روی همان میخ دردناک اول مینشینیم.
تعلیق البته تنها درباره تردید و سرگردانی میان این راههای سرابگونه نیست. تعلیق یعنی زندگیمان، ایدهآلهایمان، انتخابهایمان و آرزوهایمان را نیز معلق میکنیم. آنها را در براکت قرار میدهیم تا یکی از این روزنهها شاید روزی باز شود و با این امید همهچیز موکول به آیندهای مجهول میشود.
وقتی جاسم از پناهندگیش میگفت، برای مثال، به پدرش نگاه کرد و گفت:
«حاجی بذار خانه را بفروشم و با پولش بروم.. آنجا که مثل اینجا نیست. بیکار هم باشی پول میدهند. آنوقت چشمت را عمل میکنم. و حجیه هم عمل کمرش را میکند.»
این گزاره به تعلیقی مضاعف اشاره میکند. جاسم نه تنها میان راههای سرابگونه معلق است، بلکه عمل چشم پدر و عمل کمر مادر را نیز به آن آینده نامتعین موکول کرده است. و بدینگونه تعلیق بسیاری از پروژهها و آرزوها و خیالهایمان را هم با خود معلق میکند.
جامعه ای که باور دارد «آرزوهایش را کشتهاند و جنازهای به او تحویل ندادهاند.»
اما در فقدان راهی به آینده، آهنگ «هیچکس» تنها میتواند به روایت یک بغض مبدل شود. آهنگ او با صدای مردمی پایان می یابد که «خبر از شلیک به مردم» می دهند. و همین خبر شلیک است که باعث می شود هیچکس اعتراف کند که «حتی بیخداها آیهی یاس رو با صوت میخونن.»
«هیچکس»، در حقیقت، سوژهای را برای ما به تصویر میکشد که در حال تماشای فاجعهای است که او را به نقطه اوج خشم میرساند. با این حال ناتوان است و تنها کاری که از دستش بر میآید این است که با دستانی مشت کرده مبهوت بماند و در این بهتزدگی مدام تکرار میکند که «ما همه با هم هستیم.» اما نه حول پروژهای رهاییبخش و مشخص و نه حول راه و منفذی روشن. بلکه حول این فروبستگی، تعلیق، و تعلیق مضاعف است که ما همه با هم هستیم.
این حس چندگانه بنبست، تعلیق و تعلیق مضاعف گرچه همگانی است.اما ریشهها، عوامل، ادراک و معانی متفاوتی دارد. برای حاج مجید و خانوادهاش یک معنا دارد، برای کارگری که به استثمار کشیده شده به گونهای، برای یک زن طبقه متوسط به شکلی، و برای یک کنشگر سیاسی با معنایی دیگر. در عین حال همه ما در سایه آن زندگی میکنیم. نیرویی فراتر از همه ما که ما و زندگیمان را شکل میدهد.
همه آنچه گفتم تلخ است، دردآور است، سخت است و تن آن ناامیدانه است. برای بسیاری از ما آشناست و شاید پرسیده شود خوب که چه؟
راستش را بخواهید پاسخی برای این «خوب که چه؟» پیدا نکردم. اما شاید فایده آن به رسمیت شناختن این وضعیت باشد. بر آن مهر تایید میزنیم. بپذیریم که در چنین وضعیتی به سر میبریم. فایده این تایید و به به رسمیت شناختن فقط این نیست که پی خواهیم برد ما تنها نیستیم. فایده آن تنها این نیست که ما را به این نقطه برساند که این تنها من نیستم که آچمز هستم، بلکه همگی آچمز شدهایم. فایده این اعتراف به زندگی در بنبست و تبعات تعلیقی آن این است که شاید کمک کند به آسیبهای روحی، روانی و اجتماعی آن بپردازیم.
بنبست و آچمزشدگی روح ما را میفرساید. زخمی است که بخشی از درون بسیاری از ما شده است. همان زخمی که صادق هدایت میگوید «به خورهای مبدل میشود و در انزوا روح را آهسته میخورد و میتراشد.» فرانتس فانون در تحلیل زندگی استعمارشدگان به وضعیتی مشابه این بنبست میپردازد و مینویسد که آنها را مملو از خشم هستند، مملو از روح انتقام، مملو از نفرت، مملو از کینه. اما استعمارشدگان چون راهی نداشتند که خشم خود را بر علیه استعمارگر به کار ببرند، با خود درگیر میشدند. همدیگر را با این خشم نابود میکردند. خود را از بین میبرند. با عقده حقارت، با کینه، با نفرت. و فراموش نکنیم که زندگی همه ما آچمزشدگان همراه است با همین خشم، افسردگی، سوء ظن و روح انتقام. خشم، افسردگی و روح انتقامی که مشروع است. محق است.
اما شاید اگر این بنبست و تعلیق را به رسمیت بشناسیم، شاید بتوانیم برای زخم درون یکدیگر مرهمی باشیم. شاید بتوانیم هاله لاجوردیها را تنها نگذاریم، شاید صدای حاج مجیدها باشیم. حداقل آنکه با خشم مشروع درونی که داریم خویشتن خود یا انسان به بنبست رسیده دیگری را نیازاریم. خود و یکدیگر را با این خشم مشروع نابود نکنیم.
بدینگونه شاید این آچمزشدگی و بنبست بتواند ما را به هم پیوند دهد نه آنکه از هم جدا سازد. شاید، تنها شاید، از تلاش برای درک این بنبست، معانی متفاوت آن، ریشهها و جلوههای متفاوت آن بتوانیم به منفذی برای خروج از آن نیز بیندیشم. اما همه اینها هم نباشد حداقل بتوانیم از طریق گفتگو و اندیشیدن درباره این وضعیت زندگی در آچمز آن را مستند کنیم، به زبان بیاوریم و به راههای همبستگی فکر کنیم.
منبع: میدان