برگرفته از تریبون زمانه *  


اخیراً چون برای چند صدمین بار در برهه حساس کنونی قرار گرفتیم، سراغ گذشته رفتم تا تجربیات کاری‌‌ام را جمع‌بندی کنم و از آن‌ها کمک بگیرم. در این نوشته یکی از تجربیات کاری بسیار آموزنده و جذابم را تعریف می‌کنم. تجربه نابی که توسط ۳۰ دقیقه بازی مافیا در زمان استراحت برایم ساخته شد.

ما هر روز بعد از نهار ۳۰ دقیقه به گپ زدن یا بازی اختصاص می‌دادیم. بعد از مدتی این ۳۰ دقیقه به لطف همکاری و علاقه بچه‌ها تبدیل شد به یک زنگ تفریح با چاشنی بازی مافیا.

اوایل درگیر هیجان و شناخت بازی همدیگر بودیم. کم کم گذشت و متوجه شدم جمع کوچک ما در واقع یک ماکت از جامعه بزرگ ماست، و اگر بتوانم منطق‌های ریز و درشت حاکم بر آن را کشف کنم، می‌توانم با کمک آن‌ها تصویری ساده‌شده از جهان در ذهنم بسازم و با این وسیله به شناخت آن نزدیک‌تر شوم.

در طول این روند، یاد گرفتم که ای دل غافل! خیلی از مفاهیمی که در جامعه به آن‌ها دل خوش داشتیم، مثل دموکراسی، حق انتخاب یا استقلال فکری شوخی بی‌مزه‌ای بیش نبوده و جوامع انسانی از آن چه فکر می کردیم پیچیده‌تر هستند. با چشمان خودم دیدم؛ فرد مستقلی که بتواند از تاثیر فاکتورهای اجتماعی در امان باشد، وجود ندارد.

منطق اصلی بازی مافیا چیست؟

منطق بنیادین مافیا این است: عده‌ای انسان دور هم جمع شده‌اند (جامعه) تعداد کمی از آن‌ها مافیا (آدم بدها یا اسمی که در این نوشته برایشان گذاشته‌ام: دروغگوها) و بقیه شهروندان معمولی هستند. (مثل من و شما در دنیای واقعی)

این نکته یکی از شاهراه‌ها برای درک منطق اصلی قاعده بازی است: مافیا یک قدم از شهروندان جلوتر است. در این بازی اولین کارِ هر شهروند این است که بفهمد دروغگو کیست؟

در حین بازی متوجه یک منطق بنیادین مشترک مافیا و جهان خودمان شدم.

منطق بنیادی مافیا چه شباهتی با منطق بنیادین واقعیت ما دارد؟

شب اول - دیالوگ خدا که به نوعی ناظر بازی است و از همه چیز باخبر است.
شب اول – دیالوگ خدا که به نوعی ناظر بازی است و از همه چیز باخبر است.

وقتی چشم‌ها را باز می‌کنید، به دنیایی پرتاب می‌شوید که قواعد مافیا بر آن حکمفرماست و شما بر اساس نقشی که برای‌تان تعریف شده، تمام تلاش‌تان را می‌کنید تا تیم‌تان برنده شود، چون منافع واقعی شما عمیقا با اعضای تیم‌تان گره خورده است. معمولا وقتی آدم‌ها به دنیایی وارد می‌شوند، قبل از اینکه درباره قواعد بازی فکر کنند، منافع خود را شناسایی ‌می‌کنند و در راه تحقق آن‌ها گام برمی‌دارند. انگار جهان هم مثل یک بازی است که همان ابتدا قواعدش را برای ‌ما تعریف می‌کند و برای تحقق نقش‌ها تربیت‌مان می‌کند. البته نکته‌ انحرافی اینجاست که قواعد بازی را مافیا طراحی کرده‌اند، نه شهروندان.

یک شهروند مثل همه‌ی آدم‌های معمولی شب‌ها می‌خوابد و صبح‌ها برای کاروبارش بیدار می‌شود. هدف اصلی‌اش این است که بقای زندگیش تامین شود. اما مافیایی وجود دارد که از قضا فعالیت‌های هدفمند شبانه و روزانه‌اش به مرگ شهروندان ختم می‌شود. حتی اگر در ظاهر دوست شهروندان باشد و آگاهانه قصد کشتن آنها را نداشته باشد، صرفا منافعش در این راستا است که گاهی مجبور می‌شود آن‌ها را بکشد.

شهروندان چه بخواهند و چه نخواهند، زندگی‌شان جایی با مافیا تلاقی پیدا می‌کند و به همین دلیل چاره‌ای ندارند جز اینکه مافیا را شناسایی، و عملیاتش را خنثی کنند. رفاقت ظاهری مافیا هم کارکردش این است که شهروندان را از فهم این تضاد منافع دور می‌کند و منافع مشترک دروغینی می‌سازد که پرده‌ای بر واقعیت می‌کشند. پس اولین وظیفه یک شهروند این است که دروغگو (یا بهتر بگویم؛ دروغ) را پیدا کند. نه لزوما به دلیل اینکه این رفتار اخلاقی است، بلکه به این دلیل که منافع او عمیقا با این رفتار گره خورده است.

دروغ را در زمانه‌ات بشناس!

وقتی در این بازی سعی می‌کنید دروغ را بشناسید، به چند الگوی کلی در دروغگوها می‌رسید.

اگرچه اصل اول این است؛ تا قبل از اینکه کارت‌ها رو شوند، نمی‌توانید از چیزی مطمئن باشید. خیال‌تان را راحت کنم؛ لحظه‌ای هم نمی‌توانید به مغزتان استراحت دهید. دائما باید سوال بپرسید. هر لحظه غفلت و سهل‌انگاری از این وظیفه شهروندی می‌تواند همه شهروندان را به قهقرا ببرد.

اما با همه این پرده‌ها که دروغ‌ را پوشانده‌اند، کجا باید ردِ دروغ را بگیریم؟

دروغگوهای زمانه ما چه ویژگی‌هایی دارند؟

  • دروغ‌گوها به شدت اعتماد به نفس ضعیفی دارند

یک مافیاباز حرفه‌ای می‌داند که گاهی گوشه‌ای نشستن و هیچ نگفتن یعنی یک مافیا کمین کرده. البته دروغگوها وقتِ شلوغ‌بازی صدای بلندی دارند. اما اگر دروغ‌های‌شان را به چالش بکشید و تناقض‌های منطق‌ و رفتارشان را رو کنید، خواهید دید اعتماد به نفس خوبی در مواجهه با این چالش‌ها ندارند و ترجیح می‌دهند جوابی ندهند. یا بهتر از آن شما را در بازی بکُشند.

آن‌ها ناخودآگاه خوب می‌دانند چه دروغ‌گوهایی هستند. می‌دانند چیزی کم دارند و برای همین به لحاظ روانی مجبورند چیزی اضافه بر سازمان ارائه دهند تا باور کنید که به حضرت عباس دروغ نمی‌گویند!

  • دروغگوها بیش از حد مطمئن هستند

مافیا مطمئن است که خودش دروغ می‌گوید و همچنین مطمئن است شما راست می‌گویید و از چیزی خبر ندارید! بنابراین ناخودآگاه اطمینان خاصی در تحلیل‌هایش دارد، اطمینانی که به لحاظ منطقی نمی‌تواند در شهروندان وجود داشته باشد. این قضیه باعث می‌شود شهروندان آدم‌های شکاکی به نظر برسند. حتی زمانی که شهروندان به آگاهی می‌رسند و از چیزی مطمئن می‌شوند، باز هم اطمینان آن‌ها از جنس متفاوتی است. این اطمینان شکننده‌ است، از کند و کاو واقعیت و فهم طولانی‌مدت ناشی شده است و هر لحظه امکان دارد فروبپاشد. این ویژگی کجا به کمک مافیا می‌آید؟

ما آدم‌ها از وضعیت نامشخص شکنندگی رنج می‌بریم و ثبات و اطمینان را ترجیح می‌دهیم. ما عمیقا نیاز داریم گفتمان‌ها و ایده‌های محکمی داشته باشیم و بتوانیم به آن‌ها تکیه کنیم. در نتیجه خیلی وقت‌ها ناخودآگاه ترجیح می‌دهیم به گفتمان محکم مافیایی تکیه کنیم، تا اینکه در هزارتوی شکاکیت شهروندی گیر بیفتیم. برداشت من این است: ماهیت زندگی شهروندی با شکاکیت همیشگی و معلق بودن گره خورده. زمانی که مطمئن شویم پاسخ را پیدا کرده‌ایم، شاید مافیا شده‌‌ایم و داریم به خودمان دروغ می‌گوییم!

  • دروغ‌گوها گاهی بی‌دلیل مهربان می‌شوند

وقتی شهروند مرحله شناسایی دروغ را رد کند، ماموریت شهروندی‌ او تازه شروع می‌شود. او باید به بقیه شهروندان دروغ را نشان بدهد و با کمک آن‌ها عملیات مافیا را خنثی کند. دروغگوها هم طبعا سعی می‌کنند او را تخریب کنند.

وقتی دروغگو احساس کند شما در جامعه مقبول‌تر از آن هستید که بتواند چهره‌تان را خراب کند، سراغ این می‌آید که با شما رفیق شود و این طور قسر در رود. اینجاست که یک مرتبه محبوب دلش می‌شوید، چون قوی‌تر از آن هستید که سرشاخ شدن با شما برای او بصرفد.

  • دروغگوها حرف بی‌ربط زیاد می‌زنند

به دلیل اینکه دروغگوها با راستگوها تضاد منافع دارند، ناخودآگاه و خودآگاه سراغ بحث‌هایی می‌روند که موضوعیت خاصی برای راستگوها (شهروندان) ندارد. مثلا در زمانی که همه از مرگ و میر کرونا شوکه شده‌اند و در این باره حرف می‌زنند، یک دروغگوی ناشی ممکن است از علایق دوران کودکی‌اش حرف بزند و یک دروغگوی کمی کاربلد‌تر شاید خوبی‌های کرونا را برشمارد! البته در جوامع واقعی بسیاری از مواقع آدم‌ها آگاهانه و به قصد گول زدن ما دروغگو نمی‌شوند، بلکه نقش‌شان برای‌شان تعریف شده و آن‌ها هم انتخاب می‌کنند با نقش‌شان همراهی کنند. (انتخاب نه به آن معنایی که پیش از مافیا فکر می‌کردم!)

حقیقتش را بخواهید، من نمی‌گویم از علایق کودکی نباید حرف زد. اما حرف زدن از ترس‌های واقعی در مواقع بحران، یک کارکرد بنیادین و تکاملی برای نوع بشر دارد و در نهایت قرار است به بقای او و جامعه کمک کند.

از طرفی ظرفیت رسانه‌ای محدود است و وقتی با حرف های بی‌ربط و بیهوده اشباع می‌شود، دیگر جایی برای کارکردهای بنیادین آن (که اساسا برای همین به وجود آمده است که در چنین مواقعی به کمک ما بیاید) باقی نمی‌ماند.

مثل اکسپلور اینستاگرام که تبدیل به بازار مکاره‌ای شده که هیچ هدفی جز سرگرم کردن ما را دنبال نمی‌کند. اینجاست که رسانه نقش مافیا را بازی می‌کند و عجب مافیای پرقدرت و ترسناکی است!

  • دروغگویان قلابی: از بین برندگان سرمایه اجتماعی اعتماد

گاهی هم پیش می‌آید که آدم‌ها دروغگو نباشند، ولی دروغ بگویند! چطور این اتفاق می‌افتد؟

زمانی که یک شهروند – که هیچ نفع مشترکی با مافیا ندارد – مافیاگونه رفتار می‌کند. شما هم اگر مافیا بازی کرده باشید، حتما با این نقطه کور مافیا مواجهه شده‌اید؛ گاهی اوضاع بر وفق مراد پیش نمی‌رود. انگار همه شهروندان دست به دست هم مافیا شده‌اند. آگاهی شما که فهمیده‌اید اوضاع از چه قرار است، راه به جایی نمی‌برد و نمی‌توانید آن را به درستی به دیگران منتقل کنید. مثالی بزنم؛ یکی از بچه‌ها که بیشتر مواقع مافیا می‌شد و با اعتماد به نفس بلوف می‌زد، تک و توک مواقعی که شهروند می‌شد، کاملا بی‌دفاع بود. دفاعیه‌هایش را باور نمی‌کردیم و او را می‌کشتیم. داستان چوپان دروغگو را یادتان است؟

چه مافیا باشیم و چه نباشیم، دروغ یک سرمایه اجتماعی بسیار ارزشمند را از بین می‌برد و آن اعتماد است. موضوع این است که به نفع مافیاست سرمایه اجتماعی ما را از بین ببرد و چیزهای دلخواهش را جایگزین کند و طبیعتا به ضرر ما. باز برگشتیم به بحث تضاد منافع. مشکل اساسی از جایی شروع می‌شود که شهروندانی هستند که به منافع خودشان آگاه نیستند. در نتیجه دچار این کژفهمی می‌شوند که با مافیا منافع مشترکی دارند و عملاً مافیا می‌شوند.

قسمت غم‌انگیز ماجرا این است که سرِ آخر هم قرار نیست چیزی دستگیرشان شود.

توجه شما را به یک واقعیت انحرافی جلب کنم: این ثابت می‌کند که تاثیر رفتارهای ما عمیق‌تر از آن چیزی است که فکر می‌کنیم. یک بار دروغ گفتن کافی است برای اینکه سرمایه اجتماعی ما تا مدت‌ها به خطر بیفتد. پس اینطور نیست که دروغ بگوییم و فکر کنیم این یک مساله شخصی است و شنونده باید عاقل باشد. (مثل منطق «خوشِت نمی‌یاد آنفالو کن!»)

حقیقت این است که وقتی دروغ می‌گوییم و سرمایه اجتماعی را نابود می‌کنیم، راه صدها نفر دیگر را هم برای به دست آوردن آن سرمایه اجتماعی نابود کرده‌ایم.

  • دروغگوها شاخ و دم ندارند و می‌توانند یکی از ما باشند

در یکی از بازی‌هایی که حسابی حرفه‌ای شده بودیم و دروغگویی یکدیگر را با پیروزمندی در کسری از ثانیه شناسایی می‌کردیم، یکی یکی کسانی که به آن‌ها شک داشتیم را کشتیم و پیروزمندانه منتظر اعلام بُرد شهروندان بودیم. بازی تمام شد و فهمیدیم سه مافیای آن بازی تا لحظه آخر در بازی مانده بودند و ما شهروندان باخته بودیم!

حقیقتش را بخواهید آن روز آن قدر متعجب بودم که تا دو ساعت بعد از پایان بازی فقط ذهنم درگیر این بود که آخر ما هشت نفر شهروند مسئول، حرفه‌ای و کاربلد چطور به اتفاق هم با اعتماد به نفس کامل با سر به قعر چاه سقوط کردیم؟ ذهن ما چه خطاهایی کرده بود؟ با وجود اینکه فکر می‌کردیم اگر تک تک ما مستقلا، فکر شده و مسئولانه تصمیم بگیریم بازی را می‌بریم؟

  • وقتی راستگوهای باهوش با سر تو دیوار می‌روند

از اینجا می‌شد فهمید حق انتخاب، تفکر مستقل و دموکراسی (مشخصا در شکل رای دادن) رویاهای قشنگی هستند، اما منطق جامعه پیچیده‌تر از آن است که اینها چیزی بیش از یک شوخی بامزه باشد. اشتباه ما چه بود؟

یکی از بزرگترین اشتباه‌های ما امید بود. یکی از همکارها که شهروند مسئولی بود و تمام تلاشش را برای شناسایی مافیا می‌کرد، قوه تشخیص خوبی هم داشت. این بار رفتار او تغییر چندانی نکرده بود و مثل سابق همپای ما به دنبال مافیا می‌گشت. ظاهرا ما نه شهروند مسئول بودیم که سخت مشغول فعالیت شهروندی‌مان بودیم. غافل از اینکه ما هشت شهروند شکاک و یک مافیای مطمئن بودیم.

حقیقت این است که ما نمی‌توانیم همه فاکتورهای تاثیرگذار اجتماعی را کنار بگذاریم و فرض کنیم می‌شود مستقل از جامعه‌ای که در آن زیست می‌کنیم، فکر کرد. آخر شب‌هایی که ما خواب هستیم، پول، قدرت و رسانه به انواع و اقسام اشکال برای جهت‌دهی به ذهن ما صرف می‌شوند و عینا مثل مافیا یک قدم از ما جلوتر هستند، و برای اینکه به آن‌ها برسیم باید با سرعت بیشتری بدویم.

چطور می‌توانیم فرض بگیریم که ما از همه‌ی اینها هیچ تاثیری نمی‌گیریم و مستقلا تصمیم می‌گیریم و رای می‌دهیم؟ (ذهن‌تان را سمت انتخابات نبرید، ما هر روز داریم حق انتخاب دروغین‌مان را در انواع و اقسام موقعیت‌ها خرج می‌کنیم و مستقلا انتخاب می‌کنیم، در حالی که این رشته را از خیلی وقت پیش برای ما دوخته‌اند!)

سوتی بزرگ دیگر این بود که دو نفر ادعای کارآگاهی داشتند و ما باهوش‌ها کارآگاه واقعی را کشتیم و مافیا را نگه داشتیم! دلیلش این بود که کارآگاه واقعی داشت بال بال می‌زد که به ما بفهماند کارآگاه است درحالیکه مافیا (که بسیار حرفه‌ای شده بود و بازیگر قابلی هم بود) با منطق و اعتماد به نفس فزاینده‌ای ما را توجیه کرد که خیر، ایشان مافیاست و من منجی شما هستم!

در واقع ما گول ویژگی اول و دوم دروغگوها (طبقه‌بندی‌های ذهنی‌مان) را خوردیم و فقط به آن‌ها تکیه کردیم. بله آدمیزاد نباید فراموش کند که این طبقه‌بندی‌ها و بولِت‌ها فقط برای این هستند که بتواند موضوع را بهتر صورت‌بندی و درک کند. اما واقعیت منتظر نمی‌ایستد تا ببیند در طبقه‌بندی‌های ما جا می‌شود یا نه! بلکه هربار با صورت متفاوت و منحصر به فردش سراغ ما می‌آید.

چاره‌ای جز این نداریم که به محدودیت‌های ذهنی‌مان واقف بمانیم. وگرنه ممکن است خیلی راحت سرمان را به باد دهیم. لازم است بتوانیم نسبت خود با جهان بیرون (فارغ از هر آنچه درون ماست؛ مثل عزم برای تغییر جهان) را به درستی درک کنیم.

با دروغگوها و دروغ چه کنیم؟

برعکس بازی مافیا که باید دروغگوها را بکشیم، فکر می‌کنم بعد از شناختن آن‌ها اولین کاری که باید بکنیم، آگاه‌سازی است.

یادتان هست گفتم دروغگوها و راستگوها تضاد منافع دارند، و سراغ حرف‌های متفاوتی می‌روند؟ فرض کنید که من؛ امیلی دروغگو توانسته‌ام خوب نقش راستگو را برای‌تان بازی کنم و حسابی روی شما تاثیر گذاشته‌ام که آقا جان ببین این کرونا که الان خدمت ما رسیده چیز خوبی می‌تواند باشد و لازم نیست نگرانش باشی. اصلا خبری جایی نیست که انقدر شلوغش کرده‌ای! شما هم به واسطه اعتماد ناخودآگاه به هم‌نوع‌تان و اینکه فکر می‌کنید من یک شهروند آگاه هستم، از این حرف من تاثیر گرفته‌اید.

حال وقتی بفهمید که من دروغگو هستم، قبل از محاکمه‌ی من، باید به همه‌ی کسانی که متقاعد شده بودند نگران کرونا نباشند، بگویید: «آهای شهروندان ساده نگران کرونا باشید و این چرندیات را فراموش کنید! نگرانی رویکردتان را تغییر می‌دهد، شما را به حرکت واقعی وامی‌دارد و جامعه‌ای را نجات خواهد داد!»

نباید فراموش کنیم که این نقش‌ها سیال هستند و مشکل اصلی ما قواعد بازی است، نه اشخاصی که انتخاب شده‌اند (و انتخاب کرده‌اند) بازوهای پیش‌رونده آن باشند. هدف رویکردهای کلانی هستند که ما را به صورت سیستماتیک هدایت می‌کنند و از آنجایی که مادیت و شاخ و دم ندارند، موثرترین سلاح در مقابل‌شان آگاهی است. آگاهی مثل یک اپیدمی در جامعه پخش می‌شود و همه‌ی زحمات دروغگوها (که بازوهای یک رویکرد کلان هستند) را نقش بر آب می‌کند.

شاید عجیب به نظر برسد، اما رسیدن به این تحلیل‌ها برای من که جوان ساده و خامی بودم، به اندازه‌ی ماه‌ها بازی طول کشید. الان هم که مدتی از دوران شیرین و تلخ مافیا می‌گذرد، هنوز بعضی از حقایقی که از مافیای ده نفره‌مان آموختم، مو را به تنم سیخ می‌کند. حاضرم شرط ببندم اگر روزی شغلم و این روزها فراموشم شده باشد، این حقایق هنوز ­­با من هستند.

حقیقتش را بخواهید، حالا با تمام وجود می‌دانم من شهروندی هستم که به جهان مافیاها پرتاب شده‌ام و آن‌ها وظایفم را از پیش برایم تعیین کرده‌اند. تا وقتی مافیا هست، من باید دروغ را شناسایی و خنثی کنم. چه از این وظیفه آگاه باشم و چه نباشم و مشغول به شب رساندن صبح‌ها باشم.

شما چطور با این نوشته ارتباط برقرار کردید و ذهن‌تان به چه سمت‌ و سوهایی رفت؟ آیا مثالی واقعی به ذهن‌تان آمد که به این نوشته ارتباط پیدا کند؟

منبع این مطلب: ویرگول

لینک مطلب در تریبون زمانه