دردورانی زیست میکنیم سرشار از فراخوانی به امید در وضعیتی که درد و رنج ما را فراگرفته است. ما تنها زمانی میتوانیم قدمی فراتر بگذاریم که بپذیریم درد و رنج ما را احاطه کرده است و امیدی به آینده نیست.
یادداشت مترجم: زمانهای که در آن زندگی میکنیم، پُر است از فراخوانها به امید و سرزندگی. بهرغم مصائب و شکستهای گوناگون در تمامی عرصهها، همگان معتقدند که دست آخر اوضاع آنقدرها هم بد نیست و بالاخره نوری از انتهای تونل به چشم میخورد. نتیجهی منطقی این دیدگاه را بهخوبی میتوان در تمامی اشکال فعالنمایی (از چریکبازیهای مجازی گرفته تا انبوه مؤسسات رنگارنگ و درسگفتارهای متنوع) دید. با این حال، همانگونه که اسلاوی ژیژک مدتها پیش نشان داد، تنها زمانی میتوانیم قدم به جلو بگذاریم که بپذیریم وضعیتی که گرفتار آنیم سراسر نومیدانه است و هیچ برونرفتی در افق به چشم نمیخورد. اهمیت متنی هم که در ادامه میآید از همین خوانش نشات میگیرد. مارک فیشر، نویسندهی آثاری چون «رئالیسم سرمایهدارانه»، در این مقاله که در پایگاه اینترنتی کی-پانک منتشر شده، بهخوبی تبیین میکند که اتفاقا افسردگی جمعی میتواند رهیافتی بسیار مثبت پیش پای سوژههای سیاسی بگذارد. این شجاعت نومیدی البته نه از جنس کالاهای لوس «موفقیت در ۱۰ دقیقه» یا «راه و رسم موفقیت»، بلکه یادآور جملهی معروف اَبه سییز در سال ۱۷۸۹ است که میگفت: «ما تاکنون هیچچیز نبودهایم، اکنون میخواهیم چیزی شویم.»
از نوجوانی به این سو، بهطور متناوب از افسردگی رنج بردهام. این بیماری در برخی برههها توش و توان را از آدمی میگرفت و باعث میشد به خود آسیب بزنم، از جامعه خود را کنار بکشم (ماهها خود را در اتاقم زندانی میکردم و تنها یارای آن را داشتم که حقوقم را از اداره بیکاری دریافت کنم و خرید اندکی برای خورد و خوراکم انجام دهم) و زمانی را در بیمارستان روانی سپری کنم. نمیخواهم بگویم که بهبود یافتهام، اما مایهی مسرت است که بگویم در سالهای گذشته از میزان و شدت افسردگیام کاسته شده است. این امر، تا حدودی نتیجهی تغییرات در شرایط زندگیام طی سالهای اخیر است، اما دلیلش همچنین رسیدن به درکی متفاوت از افسردگیام و دلایل آن است. اگر میخواهم تجاربم را از این بیماری ذهنی ارائه دهم نه به این خاطر که گمان میکنم آنها چیز خاص و ویژهای هستند بلکه در دفاع از این مدعی است که بسیاری از اشکال افسردگی را میتوان در چارچوبی نه شخصی و «روانشناسانه» بلکه سراسر غیرشخصی و سیاسی درک کرد و به جنگشان رفت.
نوشتن دربارهی افسردگیِ خود کار آسانی نیست. افسردگی تا حدودی ریشه در تحقیر صدایی «درونی» دارد که به هوسرانی و ننربازی متهمات میکند (تو افسرده نیستی، فقط داری به حال خود دل میسوزانی و باید خودت را جمعوجور کنی). این صدایی است که مردم معمولا درباره این وضعیت بدان روی میآورند. این صدا البته به هیچ روی «درونی» نیست، بلکه بیان درونیشدهی نیروهای عینی اجتماعی است که برخیشان سودشان در نفی هرگونه ارتباط میان افسردگی و سیاست نهفته است.
افسردگی من همواره مرتبط با این اعتقاد راسخ بود که عملا به درد هیچ کاری نمیخورم. تا سی سالگیام را بر این باور بودم که هیچگاه کار نخواهم کرد. دههی ۲۰ زندگیام را با تحصیلات دوره کارشناسی ارشد و دورانی بیکاری و شغلهای موقتی گذراندم. در هر یک از این مراحل، این حس را داشتم که به آنجا تعلق ندارم؛ در دوران کارشناسی ارشد به این خاطر که آدمی بوالهوس بودم که با دغلبازی کارش را پیش برده بود و دانشجویی درستوحسابی نبود؛ در دورانی که بیکار بودم به این خاطر که در حقیقت مانند کسانی که صادقانه در پی شغلی بودند بیکار نبودم و صرفا از کار کردن طفره میرفتم؛ زمانی هم که کارهایی موقتی داشتم همین حالت با من بود، چرا که حس میکردم لیاقت آن موقعیت را نداشته و به فلان کار دفتری یا کارخانه تعلق ندارم. دلیلش این نبود که گمان میکردم «لیاقت بیشتری» دارم، بلکه برعکس گمان میکردم که بیش از آنچه باید تحصیل کردهام، هیچ فایدهای ندارم و جای کسی را که گرفتهام که بیش از من به این شغل نیاز و لیاقتش را دارد. حتی زمانی هم که در بیمارستان روانی بستری بودم، حس افسردگی نداشتم بلکه صرفا ادایش را درمیآوردم تا از کار کردن طفره بروم یا در منطق بسیار متناقضنمای افسردگی، به این حالت تظاهر میکردم تا این حقیقت را پنهان کنم که قادر به کار کردن نیستم و در جامعه جایی برای من وجود ندارد.
زمانی که بالاخره در کالج فردر اجیوکیشین (Further Education) سمت استادی را به دست گرفتم، تا مدتی مشعوف بودم، اما ماهیت این شادی نیز نشان از آن داشت که بهبود پیدا نکردهام و چیزی نگذشت که بار دیگر وارد دورهای دیگر از افسردگی شدم. فاقد آن اطمینان و اعتمادی بودم که چنین کاری به آدم میدهد. ظاهرا هنوز باور نداشتم که از آن آدمهایی باشم که بتواند کاری مثل تدریس را انجام دهد. اما این باور از کجا میآمد؟ مکتب غالب روانپزشکی خاستگاه چنین «باورهایی» را در درست کار نکردن فعلوانفعالهای شیمیایی مغز میداند که میتوان با دارو آن را درمان کرد. روانکاوی و شکلهای درمان متاثر از آن نیز میکوشد ریشه این افسردگی را در پسزمینه خانوادگی بررسی کند و درمان رفتاری-شناختی بیشتر علاقه دارد روایتهایی مثبت را جایگزین باورهای منفی کند و چندان علاقه ندارد به کنه آنها بپردازد. چنین نیست که این مدلها کاملا اشتباه هستند، بلکه نکته اینجاست که این رویکردها دلیل عمده سر برآوردن این احساسات خودحقیرپندارانه را نادیده میگیرند و باید هم چنین کنند. این دلیل چیزی نیست جز قدرتِ اجتماعی. آن شکل از قدرت اجتماعی که بیشترین اثر را بر من داشت، قدرت طبقاتی بود، هرچند که جنسیت، نژاد و دیگر اشکال سرکوب نیز احساس حقارت هستیشناسانه مشابهی را در فرد ایجاد میکند. این احساس به بهترین شکل در قالبی که بالا حرفش را زدم خود را مطرح میکند: اینکه شخص نمیتواند نقشهایی را برآورده کند که برای گروهی غالب در نظر گرفته شده است.
به اصرار یکی از خوانندگان کتاب «رئالیسم سرمایهدارانه»، شروع به تحقیق درباره کارهای دیوید اسمایل [روانشناس بالینی بریتانیایی] کردم. اسمایل که مسئله قدرت را در مرکز تحقیقات خود قرار میدهد، فرضیهای را که درباره افسردگی داشتم تایید کرد. وی در کتاب مهم خود با عنوان «ریشههای نارضایتی» توضیح میدهد که نشانههای طبقاتی محو ناشدنی هستند. برای کسانی که از بدو تولد خود را کماهمیت و ناچیز پنداشتهاند، رسیدن به امکانات و ثروت بهندرت بسنده خواهد بود و نمیتواند حس ازلی بیهودگی و بیارزشی را که از سالهای آغازین زندگی با آنها همراه بوده از میان ببرد، چه در ذهن خودشان و چه در ذهن دیگران. کسی که از حوزه اجتماعی «مقررش» بیرون بیاید، همواره با این خطر روبرو است که سرگیجه، ترس و وحشت بر او مستولی یابد: «…منزوی، تکافتاده و محصور در فضایی خصمانه، هرگونه ارتباط را به ناگاه از دست میدهید، بدون ثبات و چیزی که سرپا نگاهتان دارد؛ عدم واقعیتی نفرتانگیز و منگکننده تسخیرتان میکند؛ بیهویتی تماموکمال تهدیدتان میکند، انگار کسی فریبتان داده باشد. توگویی حق ندارید اکنون اینجا، در این بدن، باشید و چنین لباس پوشیده باشید؛ هیچ ارزشی ندارید و این هیچ درست همان حسی است که نسبت به جایگاه خود دارید.»
مدتی است که یکی از موفقترین ترفندهای طبقه حاکم مسئولیتتراشی (responsibilization) بوده است. [بر این اساس،] این حس در هر فرد از طبقه فرودست ترویج میشود که فقر، نبود فرصت یا بیکاری صرفا تقصیر خودشان است و بس. بدین قرار، افراد بهجای آنکه ساختارهای اجتماعی را هدف قرار دهند، خود را سرزنش میکنند. بماند که بهشان القا شده که اصولا چنین ساختارهایی وجود خارجی ندارند و صرفا بهانههایی هستند که افراد ضعیف از خود میتراشند. اسمایل در اثر خود از مفهومی با نام «ارادهگرایی جادویی» سخن به میان میآورد، یعنی این باور که هر کس این قدرت را دارد تا هرچه میخواهد بشود. این شکل از ارادهگراییْ ایدئولوژی غالب و مذهب غیررسمی جامعهی معاصر سرمایهداری است که متخصصان شوهای تلویزیونی واقعنما و مرشدان تجاری و همینطور سیاستمداران بر آن اصرار دارند. ارادهگرایی جادویی اثر و نتیجهی پایین بودن سطح آگاهی طبقاتی در زمانهی فعلی است. این مسئله سویهی دیگر افسردگی است و پیامش این بوده که همه مسئول بدبختی خود هستیم و در نتیجه هر چه به سرمان بیاید حقمان است. در حال حاضر، افرادی که مدتی طولانی در بریتانیا بیکار ماندهاند گرفتار تنگنایی جانفرسا شدهاند: آنان مردمی هستند که سراسر زندگی این پیام بهشان داده شده که به هیچ دردی نمیخورند و در عین حال بهشان گفته شده که اگر بخواهند میتوانند هر کاری بکنند.
تن دادن جبرگرایانه مردم بریتانیا به ریاضت اقتصادی را باید نتیجه یک افسردگی عامدانه و جمعی دانست. این افسردگی خود را در پذیرش این نکته نشان میدهد که همهچیز بدتر خواهد شد (مگر برای شماری اندک از سرآمدان)، همین که شغلی داریم مایهی خوششانسی است (بنابراین نباید انتظار داشته باشیم دستمزدمان همراستا با تورم افزایش یابد) و نمیتوان انتظار داشت که مزایای دولت رفاه برای همه برآورده شود.
افسردگی جمعیْ نتیجه پروژهی انقیادِ مجدد از سوی طبقهی حاکم است. مدتی است که بهشکلی فزاینده این ایده را پذیرفتهایم که ما از آن دسته افرادی نیستیم که میتوانیم دست به کنش بزنیم. همانگونه که نمیتوان شخصی افسرده را به این خاطر که «پاشنههایش را وَر نمیکشد» و «از این حال بیرون نمیآید» سرزنش کرد، بیکنشیِ ما را هم نمیتوان به حساب نبودِ اراده گذاشت. شکی نیست که بازسازی آگاهی طبقاتی وظیفهای دشوار است و نمیتوان با راهحلهای پیشپاافتاده بدان دست یافت، اما بهرغم آنچه افسردگی جمعی به ما میگوید، این کار شدنی است. ابداع شیوههای نوین مداخلهی سیاسی، احیای نهادهای رو به زوال، تبدیل کردن نارضایتی فردی به خشمی سیاسی؛ تمامی این اتفاقها میتواند بیفتد و اگر چنین شود، چه چیزها که ممکن نخواهد شد.