اسطورهسازی جمهوری اسلامی (ج.ا.)، به رغم اینکه از زبان هیچیک از سران و مسئولانِ ردهبالای رژیم مستقیماً بیان نشد، شباهتهای ساختاری عجیبی با اسطورهی آرش داشت. این اسطورهی کهن از طریق منابع زبانهای اوستایی و فارسی پهلوی، بازتولید آن در فرهنگ شاهنامهنویسی بعد از اسلام و فرهنگ عامهی فارسیزبانِ یک قرن گذشته، در خاطرات فرهنگی ایرانیان تثبیت شدهاست. این اسطورهی فرهنگِ فارسی جزءِ خاصترین روایات حماسی ما است، از این جهت که در آن، یک باختِ محض، به وساطت مرگِ انفرادی یک قهرمان، به یک پیروزی بدل میشود.
معمولاً اسطورهها در حین یک رزم یا هر شرایط بحرانی جمعی دیگر، به عنوان نمایندهی آن جمع، و اغلب با ارادهی خود، با قدرتهای خاص خودشان ملت را از آن بحران نجات میدهند. همچنین، شرایطی که در آن اسطورههای معمولْ واردِ روایت میشوند و مسیر قهرمانی خود را شروع میکنند حاوی نوعی تعلیق است. پایان معلوم نیست: بردی قهرمانانه یا باختی تراژیک؟
سناریوی آرش کماندار از این منظر خاص است که او بازنمای لشکر ایرانیان نیست، حتی یک سرباز نیست، بلکه فقط یک پیک است. علاوهبراین، به ارادهی خودش کماندار نمیشود، بلکه کماندارش میکنند. و خاصتر از همه، نقطهی آغازینش، از شکست محض ایرانیان از تورانیان آغاز میشود نه از تعلیق روایی برد-یا-باخت. من در این مقاله، اسطورهسازیِ ج.ا. از قاسم سلیمانی را با منطق روایی اسطورهی آرش مقایسه میکنم و استدلال میکنم که چطور این دو اسطورهسازی کهن و مدرن همسو و هممنطقاند. با مقایسه روایتسازیهای متفاوت اسطورهی آرش در فرهنگ فارسی، نشان میدهم که چطور این اسطوره به عنوان یک روایت ملیتزا و تبعیضگر در فرهنگ فارسیزبان با مرگ قاسم سلیمانی بازتولید میشود و چطور با واژگونشدنِ تصادفی هواپیمای پیاس۷۵۲، ساختار فکری-معنایی این اسطوره فرومیپاشد.
با اینکه نظامِ روایتسازیِ ج.ا. در طول مدت چهار دههی گذشته، اسطورههایش را، موکداً و مصراً، از روایات عامیانهی فرهنگ شیعه گرفتهاست، در مورد قاسم سلیمانی، حداقل در سطح منطق روایتسازیش، به اسطورههای پیشااسلامی فارسی نزدیکتر است. از طرفی، در هیچ کدام از روایات حماسی شیعه، شهادت انفرادی قهرمان منجر به پیروزی یا نجات قلمروی اسلامی نشدهاست. برای مثال، شهادت حسین و همراهانش در کربلا، و همچنین شهادت علی و بقیه امامان شیعه، باختهایی تاریخی برای شیعان بودند. به طور خلاصه، شخصیتهای حماسی شیعه همیشه در موضع باخت بودهاند و به همین دلیل مرگشان نیز معمولاً با عنوان «شهادت جانگداز» به خاطر سپرده شدهاند. سِریِ ممتد شهادتهای آنان هم هیچگاه منجر به افزایش قدرت سیاسی-حکومتی شیعان نشدهاست (این قدرت نه با حماسهی شیعه بلکه توسط پروژههای غیر اسطورهای سیاسی مختلفی در ادوار متفاوت تاریخی با میزان موفقیت متغیر رقم خوردهاند). اما از طرف دیگر، اسطورهسازی ج.ا. از قاسم سلیمانی، موقعیت جدیدی را به وجود آورد که میتوانست، بر خلاف رویهی معمول اسطورههای شیعی، یک باختِ بد را به یک پیروزی شیرین وارونهکند: قهرمانی که در راه دفاع از وطن میمیرد و مرگ او مستقیماً تبدیل به تیری میشود که با بیرون راندن نیروهای آمریکایی از منطقه، مرزهای ایران را تا عراق گسترش میدهد. در این روایت، منطق قدیمی شهادت-باختِ تراژیک شیعی، با اسطورهی نوی سلیمانی-آرش، تبدیل به منطق شهادت-پیروزی میشود.
روایتی واسازانه از اسطورهی آرش
بهرام بیضایی در یکی از نمایشنامههای خود، برخوانی آرش، این اسطورهی آشنا را با روایتی نو واسازی، و نه بازسازی، میکند. این برخوانی، که برای اجرای روی صحنه توسط یک یا چند برخوان، نوشته شده، از شکست نظامی لشکر ایرانی کهن در برابر دشمنان تورانی خود شروع میکند. صحنهی اول توصیف این لشکر شکست خورده و خسته است.
«ایشان، مردان—مردان ایران— با دلِ خود، با دلِ اندوهبار خود میگویند: ما اینک چه میتوانیم؟ که کمانهامان شکسته، تیرهامان بینشان خورده، و بازوهایمان سست است.»
دشمنْ این لشکر شکست خورده را محاصره کرده و با اعلام ضربالعجلی یکروزه آنها را به تسلیم دعوت کردهاند. علاوه بر این، شاهِ پیروزِ توران، در حرکتی هجوآمیز، ایران را مجبور به یک بازی تیراندازی هم کرده است. او به ایرانیان گفته که تیراندازی میان خود بیابند تا از کوه البرز تیری بیندازد و قول دادهاند که تیرش تا هرکجا برود، «تا همانجا ازآنِ ایران است». سردار، که به توصیف بیضایی «بر یک پای خود ایستاده، و پایِ دیگرش چوبین» در فکر چارهای است برای به حداقل رساندن قلمروهای از دسترفتهی ایران و به دنبال کمانداری دوربرد است. گره این مشکل با یکی از پیکهای ارتش ایران به نام آرش باز میشود. او، مجبور یا مأمور، تبدیل به یک کماندار شده و با پرتاب تیرش، که جایی بین ترکمنستان و ازبکستان امروزی فرود میآید، مرز ایران و توران را مشخص میکند. تا به اینجای داستان، روایتْ همسو و همگوی روایات پیشینِ این اسطوره است (هرچند به شکل روایتی کامل، داستان آرش از شاهنامهی فردوسی غائب است. نگاه کنید به این و این). در همهی این روایات، از خداینمانه و شاهنامهی ابومنصوری گرفته تا شعر سیاوش کسرایی، پایان یکی است. قهرمان میمیرد و تیرش ایرانیان را نجات میدهد.
اما بیضایی برخلاف این روایتهای غالب، پایانی متفاوت از این اسطوره میسازد. به روایت او، سردار ایران بار اول از یکی از درجهداران ارتش به نام کشواد میخواهد که قبول مسئولیت کند. درمقابل، کشواد که به زعم خودش تیرش یک فرسنگ (تقریبن ۶ کیلومتر) برد دارد قبول نمیکند. به سردار میگوید که آن دشمنان «میدانندکه تیر ما، از آنچه مارا هست دورتر نخواهد رفت» و از تن دادن به این «پستی» سرباز میزند. در این میان ستوربانی (اسبچران) به نام آرش پیدا میشود که بیهیچ تجربهی جنگی و مهارت تیراندازی وادار میشود که این بازی را قبول کند. به زور سردار و تحریک و تشویق دیگران، آرش در بغرنجی گیر میافتد که یک سویش مرگ حتمی همهی ایرانیان و از دسترفتن همهی قلمروی ایران است و سوی دیگرش حقارت و خفت فرهنگی قبول این شوخیِ تورانیان است. ناخشنود از جبر این هجو، کمانی بر دوش و درگیرِ افکار دوپهلو و ناهمسازش به سمت قلهی البرز بالا میرود. در راه، شخصیت دوپارهشدهش (دو آرش که در برابر هم و کنار هماند) هرچه بیشتر مشوشتر میشود تا جاییکه در یکی از گفتگوهای درونیش، یک پاره به پارهی دیگر نهیب میزند که «وای از دمی که تیرِ تو به سوی تو باز گردد». در پایانِ بیضایی، تیر آرش به خودش برنمیگردد ولی هیچگاه فرود هم نمیآید. او تیر را «که به بلندی نیزهای بود» با تمام قوای «دلش» ونه «بازوهایش» پرتاب میکند و به رغم تردیدها و اضطرابش، تیر پروازکنان تا بینهایت میرود و هیچگاه به زمین نمیرسد. بدین ترتیب در پایانِ اسطورهی آرش از نگاه واسازندهی بیضایی، نه تیر و نه آرش به زمین باز نمیگردند. اما از طرفی، آرشِ بیضایی، همچون آرش روایتهای پیشین غالب، میمیرد. ایرانیانِ امیدوار به واژگونشدن باختِ مضحک خود، در کوهپایههای البرز، هفت شبانهروز انتظار میکشند تا اینکه جسد آرشِ ستوربان را «که دشمن بر او ستورها رانده» باز مییابند در حینوعین اینکه تیرش در آسمان در حال پرواز است. بهایننحو، بیضایی روایت غالب اسطورهپردازی آرش را نمیپذیرد. روایت او نه یک بازسازی بلکه یک واسازی است. جنگ بین ایران و توران برای بیضایی نه به نفع توران تمام میشود و نه با برد ایران. جنگی ناتمام. تیرِ آرش، که به روایت بیضایی هنوز هم جایی در آسمان در حال پرواز است، نابسامانی ایرانِ شکستخورده را سامان نمیدهد و حقارتش را در برابر توران با فانتزیِ تیرِ دوربردِ آرشِ کماندار جبران نمیکند. آرشِ بیضایی تن به ملیگرایی و ملیتزایی نمیدهد و کماندار هم نیست، چوپان است.
روایت جمهوری اسلامی و فروپاشی شانسی آن
ج.ا. اما بنا داشت همان روایت متقدم اسطورهی آرش را بازسازی کند. و از شانس خوب، همه چیز برای یک روایت ایدهآل آماده بود: اول، مرگ قهرمان و آغاز روایت از موقعیت ضعف؛ دوم، دوربردی تیر او فراتر از انتظار همه (تیر در اینجا به عنوان استعارهای از تشییعجنازه ملیونی او در شهرهای ایران است و موشک «انتقام سخت» ج.ا. به عراق نیز بیانی از آن محسوب میشود). و در آخر، پیروزی شیرین با گسترش مرزهای ایران حتی فراتر از شرایط پیش از باخت اول. اما این روایت ایدهآل، در یک پیچش شانسی روایی، با سقوط هواپیمای پیاس۷۵۲ توسط سپاه و به قتل رسیدن ۱۷۶ شهروند، فرومیریزد. روایت آشنای آرش از نقطه عطفی میگذرد که پس از آن قهرمان دیگر آشنا نیست و روایتش در هیچ سنتِ روایی، حداقل در فرهنگ فارسی، نمیگنجد. روایتی که نه به فرم اسطوره خوانده و شنیده و دیده شده بود، نه حکایت، نه حدیث، نه داستان کوتاه، نه رمان و نه حتی فیلم. حتی استعارهی «گلبهخودی»، برگرفتهشده از بازیهای ورزشی، کنهِ تاریک این اتفاق را نمیرساند. اسطورهای که هنوز برای آن ژانری از روایت تجربه نشده است: نه کمدی است، نه تراژدی، نه کمدی سیاه، نه افسانه، نه هجو، و نه وحشت، بهرغم اینکه وجهی از هرکدام را در خود دارد. فراتر از آرشِ روایات کهن و آرش بیضایی، آرشِ سپاه پاسداران جمهوری اسلامی تیری میاندازد که مضطربانه به هدف، یا به کلامی دقیقتر به هدفی (با تاکیید بر یای نکره)، میخورد. تیرِ سیستم پدافند ضدموشکیِ آرش-سلیمانیدر برابر توران-آمریکا به جای تعیین مرز به قلمروی خودش آسیب میزند. ترس و اضطرابِ آرش بیضایی که به خودش نهیب میزد «وای از دمی که تیرِ تو به سوی تو باز گردد»، در آرشِ سپاه عیناً محقق میشود.
در این اسطورهها، ما با قهرمان به وجه مثبت کلمه روبرو نیستیم. قهرمانسازیِ اسطورهی آرش از پایه منفی است (چه در متون متقدم، چه در بیضایی و چه در سپاه، هر چند در اولی به فرم شعر حماسی است، در دومی نمایشنامه و در سومی به فرم یک هجو وقیح جنگی). منفی بودن فیگور آرش بدین معنی است که این نوع قهرمان منوط به پیروزی بر دشمن، بیرونراندن او از قلمرویش و ساماندهی دوبارهی نیروهای داخلی نیست. بلکه از همان آغاز با باختن است که به یک شخصیت روایی تبدیل میشود. از این منظر، هدف و خواست شخصیت آرش مثبت نیست، در راستای بهانجامرساندن یک عملیات فاتحانه و هدفمند نیست و منوط به یک پروژهی مشخص سیاسی-اجتماعی نیست. آرش یک قهرمان منفی است که فقط در برابر فتح دشمنْ قالب میپذیرد، شخصیتی نه قائم بالذات که قائم بالغیر، بدون هدف و بدون انگیزهای فارغ از ترس از دیگری. این اسطورهی منفی قادر به تفکر نیست، به کلام بیضایی برایش «جای اندیشیدن نمانده است»، فن نمیداند و هیچ برنامهی استراتژیکی برای پیشروی ندارد؛ نه تفکر، نه مهارت و نه حتی زور بازو. او یک احمق است و فقط «دل» دارد که در تیر روان کند. جسدش در پایان تحقیر میشود، تکهتکه میشود، یکی زیر سم اسبهای تورانیان و دیگری زیر آتش بمبهای آمریکاییان. شاید به همین علت فردوسی ترجیح داده بود این اسطوره را در شاهنامهش جا ندهد و به ارجاعاتی گنگ بسنده کند. حماقت این قهرمان اما انفرادی نیست، بر خلاف ادعای امیرعلی حاجیزاده «اشتباه یک فرد» نیست، بلکه بیانی از ذهنیت گروهی است که او را به زور به انداختن تیر وامیدارند. این همان جمعیتی است که در کوهپایهی البرز به انتظار فرج نشسته است، منتظر یک فتح شانسی و بردی ناممکن.
با قتل غیر عمد سرنشینان هواپیمای پیاس۷۵۲، اسطورهی سلیمانی-آرش تغییری هجوآمیز-تراژیک-موحش مییابد، یک حرکت اشتباه، یک اتفاق شانسی که جماعتِ منتظرْ فکرش را هم نمیکردند. قهرمانِ شهیدْ قاتل میشود. البته در این مورد خاص، بر خلاف اسطورهسازیهای قبلی، قهرمان از قبل قاتل بوده است، و بعد از فروپاشی روایتِ ایدهآل ج.ا. این نقش صرفاً به نحوی سمبلیک به او پس داده میشود (یکی از شعارهای معترضان در ۲۱ دیماه: سلیمانی قاتله رهبرش هم جاهله). در این روایتِ پیچیده و گیج، قرار بود از سلیمانیْ فیگورِ قهرمانی ساخته شود که همچون اسطورهی آرشْ پاسدار مرزهای ایران باشد؛ مرزهایی که توسط «دشمنان» از هر سو محاصره شده و لشکری که شکست خورده است. اما از شانس بد، همهی این روایت بر خود فروپاشید. با در نظر داشتن تبعات روایی این فروپاشی، جای تعجب نبود که حاجیزاده در توضیحاتش بعد از اعتراف بگوید، «زمانی که اطمینان پیدا کردم این اتفاق افتاده آرزوی مرگ کردم. ای کاش میمردم و چنین حادثهای را شاهد نبودم». میگوید «کاش میمردم» همانطور که آرش در مسیر به سمت قلهی البرز، همانطور که هم در شعر کسرایی و هم نمایشنامه بیضایی اشاره شده، بارها آرزوی مرگ میکند چرا که تاب حماقت تیرپراکنیش را ندارد.
اسطورهی تبعیضگر
اسطورهپردازی ج.ا. بخشی از سنت اسطورهسازی فرهنگ زبان فارسی است. فرهنگی که حداقل در این مورد به خصوص تبعیضگر هم هست. تورانیان، از نقطه نظر تبارشناسی قومی و زبانی، از قوم آریایی بودند ولی با زندگیی متفاوت و نظام فکری و معناشناسانهی دیگری، متفکر و متکلم به زبانی دیگر، هم قبل از پیوستن به ترکان (ترکمنهای امروزی) و هم بعد از آن. و آرشْ اسطورهای است که در این تبعیض سهیم است. دیگریبودنِ تورانیان را قبول میکند، آنها را «دشمنان چرکپوش» خطاب میکند. تورانیانْ در متون قدیم همچون خداینمامه، و همچنین در بخش تاریخی شاهنامهی فردوسی، به عنوان سوی دیگر فرهنگ تمامیتخواه و یکپارچهگرای فارسی فهمیده میشدند، به عنوان تصویری منفی و فارسینشده. هویت فرهنگیشان، به عبارت دیگر، فقط در ناسازگاری با فارسها فرم میگیرد و آن هم در قبای همیشگی یک دشمن. ایران و توران اغلب با هم در جنگ بودند. اصلاً و از اساس، خاطرهی ادبی ما توران را به عنوان دشمن به یاد میآورد. یا به کلامی دیگر، خاطرهی تاریخی ایران از توران جنگمحور است. همانطور که رابطه امریکا و ایران بعد از انقلاب، حداقل از نقطهنظر رژیم معناسازی ج.ا.، جنگمحور بودهاست. همچون توران، در جغرافیای ج.ا. آمریکا نیز همیشه دشمن اول و آخر ایران بودهاست. آرش هم در این ماشینِ دشمنساز و تبعیضگر شریک بود. و دقیقن با همین زمینهی تباری-روایی، قاسم سلیمانی فیگور مناسبی برای آرششدن بود. قهرمانی که پروپاگاندای جنگیش محافظت ایران از غیرایران بود. قهرمانی که با یک تیر، و فقط یک تیر و نه هیچ المان دیگری، بدون هیچ اندیشهای، و مضطرب و متوهم، یک ملت را بازسازی کرد، البته اگر همه چیز ایدهآل پیش میرفت و تیر به خودی نمیخورد.
این انحراف و کژی از ایدهآل یکی از عمیقترین و کهنترین بحرانهای فرهنگ اسطورهساز فارسی است. در این فرهنگ، به کلام فردوسی «نشانه نباید که خم آورد» چونکه تیر هیچوقت کژ نمیرود و اگر برود به اندازهی کافی آدم نمیکشد.
بفرمود تا رفت پیشش هجیر
بدو گفت کژی نیاید ز تیر
نشانه نباید که خم آورد
چو پیچان شود زخم کم آورد
ماشین اسطورهسازی ج.ا. با همان جنس بحرانی سروکله میزند که اسطورهی آرش، به عنوان یک ماشین روایتساز کلان در زبان فارسی، در ادوار مختلف تاریخ زبان فارسی با آن درگیر بودهاست، چه در اسطورهسازی متون کهن، چه در شعر کسرایی، که چون از لحاظ روایی فرقی با روایات متقدم نمیکند من در این مقاله از آن نقلی نیاوردم، و چه در واسازی بیضایی. انگار همیشه یک سراط مستقیم بوده و هست که شخصیتها در راستای آن رژه میروند و انتظار رسیدن به ایدهآلی دستنیافتنی دارند که کژی از آن در آنواحد هم ناممکن است هم اجتنابناپذیر. آیا سقوط هواپیمای اوکراینی با بازفعالسازی همین روند و همین منطق منجر به بازتولید اسطورههایی جدیدخواهند شد؟ آیا تیرهایی جدید با اهدافی تازه تولید خواهند شد؟ شاید دقیقاً بالعکس، این سقوط باید پایان اسطورهپردازی جمعی ما و آگاهی ما به واقعیت تبعیضگرمان باشد، که با امید و جنون، پارانوید و هیستریک در یک آن، انتظار فرود تیری را میکشیم که نه محل فتح که یک گورستان است. این تصویری است که فردوسی از نگاه رستم از مرز توران میدهد:
چو نزدیکی مرز توران رسید
بیابان سراسر پر از گور دید
عجب سخن گزافی ادعا کردید بر پایه اوهام خودتان: ارش اسطوره ای یکسره منفی است!!!
ما که از بچگی داستان ارش را خوانده بودیم چیزی جز مثبت به ذهنمان نمی اممد و نشنیدیم که کسی هم جز این بگوید. قرار نیست برای متفاوت جلوه کردن انسان ادعاهای بی سر و ته کند. عجب روزگاری شده است.
نیما ایرانشهری / 17 January 2020
جناب نیما, مطمئن باشد که از دوران بچگی شما که این افسانه ها را می خواندید تا به حال بسیار چیزها فرق کرده و شاید بهتر باشد سر فرصت مناسب آن حضرت نیز از دوران بچگی خود گذاری به دوران بلوغ فکری و احساسی داشته باشد.
در محافل علمی عنوان و لقب چنین متن نفیس و برجسته ای که در اینجا مشاهده می کنید (و به ذوق شما اصلا خوش نرسید) “بررسی تطبیقی ادبیات” می باشد.
و در این بررسی تطبیقی از روش و متدی به نام “ساخت زدایی” Deconstruction استفاده شده است.
اگر متن را با دقت مطالعه کرده باشید, خواهید دید که روایت استاد بیضایی از حماسهء آرش, اتفاقا روایتی غیر-سنتی, ضد-سنتی و کوششی است که آگاهانه قصد برانگیختن پرسش و به زیر سوال آوردن ارزش ها و روایت های غالب در فرهنگ سنتی, محافظه کار و مریض ما را دارد.
دل بریدن از دوران شیرین کودکی واقعا سخت است, اما لازم برای ورود به مرحلهء بلوغ احساسی و دوران پختگی فکری.
موفق باشید.
نصرت / 18 January 2020