محمد عبدی- برای سی و هفتمین فیلم از مجموعه «سینمای جهان در صد فریم»، رجوع کردم به یکی از فیلمهای تازه این سالها از برادران تاویانی: «سزار باید بمیرد»؛ فیلمی که درباره مفهوم «انسان» در دو سطح مختلف با ما حرف میزند:
یکی بازیگرانی که در واقع بازیگر نیستند و خلافکارند اما احساسات دارند، و دیگر نمایشی که در آن سیاستمداران برای یکدیگر نقش بازی میکنند و فارغ از جهان سیاست، با حسهایی انسانی در مفهوم دوست داشتن، رفاقت، صداقت و خیانت روبرو هستیم که در نزدیک شدن به دنیای درونی شاید معروفترین خائن تاریخ (بروتوس) شکل میگیرد.
سزار باید بمیرد Caesar Must Die
برادران تاویانی
کارگردان و فیلمنامه: پائولو و ویتوریو تاویانی- بر اساس نمایشنامه جولیوس سزار نوشته ویلیام شکسپیر- بازیگران: سالواتوره استیریانو، کوزیمو رگا، جیووانی آرکوری- ۷۶ دقیقه، محصول ایتالیا، ۲۰۱۲.
زندانیان یک زندان بدنام که غالباً محکومیتهای طولانیمدت خود را میگذرانند، نمایش جولیوس سزار را تمرین و اجرا میکنند.
برادران تاویانی
پائولو و ویتوریو تاویانی (متولد۱۹۲۹و ۱۹۳۱) در ایتالیا. آغاز کار با روزنامهنگاری. اولین فیلم مستقل بلند در سال ۱۹۶۷.
شاید معروفترین برادران فیلمسازی که همه عمر با هم کار کردهاند. علاقهمند به موضوعات سیاسی.
تحلیل
برادران تاویانی در ادامه نگاه سیاسی- اجتماعیشان، حالا از پس هشتادسالگی، سراغ سوژه حیرتانگیزی رفتهاند که در وهله اول چندان مرتبط با حال و هوای فیلمهای ستایش شدهشان- از پدرسالار تا کائوس- نیست، اما از همان نگاه اجتماعی- سیاسیای حکایت دارد که اینجا به لایههای رو به عمق اثر نفوذ کرده و بهترین فیلم سازندگانش را رقم میزند.
فیلم از نقطه اول تماشاگر را غافلگیر میکند: نمایش جولیوس سزار شکسپیر در حال اجراست و پس از اتمام نمایش، چراغها روشن میشوند. بازیگران مورد تشویق تماشاگران قرار میگیرند. تماشاگران یکی یکی از تالار خارج میشوند و به جهان آزاد ملحق میشوند، اما بازیگران نمایش با راهنمایی محافظان به پشت میلههای زندان بازمیگردند.
همه چیز از همین تقابل آغاز میشود: اینکه زندانیانی که سالهای سال است در زندان بودهاند (یا سالهای سال را باید در زندان بمانند؛ غالباً محکوم به حبس ابد بهخاطر عضویت در مافیا، قاچاق یا قتل) حالا با فرصت یافتن برای تمرین و بازی در یک تئاتر در داخل زندان، با فضای تازهای آشنا میشوند تا آنجا که یکی از آنها در اواخر فیلم، رو به دوربین جملهای میگوید به این مضمون: «از وقتی هنر را کشف کردم، این سلول به یک زندان تبدیل شد.»
تنها زمان اجرای نمایش با رنگ روبرو هستیم و باقی فیلم که بازگشت به گذشته و تعقیب تمرینهای آنها در داخل زندان است، به صورت سیاه و سفید روایت میشود.
فیلم نقطه بسیار حساسی را روایت میکند: قهرمانهای فیلم آدمهایی دوست داشتنی نیستند و تماشاگر پیشاپیش میداند که آنها جنایتکارند و به این دلیل در زندان بهسر میبرند، اما نوع نگاه فیلم، زوایای تازهای از روحیات و درونیات آنها را با تماشاگر قسمت میکند که با موقعیت فعلی آنها تفاوت دارد. در نتیجه زندگی آدمهایی که به قول تاویانیها، «دائم در حال نگاه کردن به سقف هستند»، با جهان شکسپیر میآمیزد و نتیجه خارقالعادهای خلق میکند.
محور اصلی نمایش شکسپیر درباره رفاقت و خیانت، میتواند لایههایی از زندگی این خلافکاران را که حالا بازیگر این نمایش شدهاند، با نمایش ترکیب کند و آنطور که سازندگان فیلم میگویند، همذاتپنداری قابل توجهی را با شخصیتهای فیلم از سزار تا بروتوس- که میتواند در جهان امروز در یک دنیای مافیایی هم اتفاق بیفتد- موجب شود.
در نتیجه زندانیان با اینکه بازیگر نیستند و شاید در ابتدای کار بهخاطر سرگرمی وارد این کار شدهاند (زمانی که به یکی از زندانیان گفته میشود که وقت تلف نکند، او در جواب میگوید ۲۰ سال است که در این زندان دارد فقط وقت تلف میکند!) رفته رفته با جهان نمایش یکی میشوند تا آنجا که حتی در یک صحنه تمرین، دو نفر از آنها دیالوگهای نمایش را با روابط شخصی گذشتهشان یکی میکنند و در نهایت به جان هم میافتند؛ اما ما این درگیری را نمیبینیم و دوربین ثابت در درون اتاق منتظرشان میماند تا به جهان نمایش (هنر) بازگردند.
در ادامه همین دنیاست که تنها زمان اجرای نمایش با رنگ روبرو هستیم (تنها نقطه گریز) و باقی فیلم که بازگشت به گذشته و تعقیب تمرینهای آنها در داخل زندان است، به صورت سیاه و سفید روایت میشود. تضاد رنگهای خاکستری و سفید، فضای خفقان درون زندان را به ما منتقل میکند و زاویههای حسابشده دوربین که گاه با فاصله از آنها میایستد و ورود دنیای آنها را به دنیای نمایش ثبت میکند و گاه با نماهای نزدیک طولانی از چهرههای آنها سعی دارد درونیاتشان را با ما قسمت کند، ما را به درون جهنمی میبرد که شخصیتهای فیلم در آن بهسر میبرند.
با این حال تاویانیها سعی دارند به رغم نفوذ به درون زندان و ثبت حال و هوای آن، در شکلی استعاری با ترکیب جهان واقعی درون زندان و جهان نمایش، موقعیتی سمبلیک از ایتالیای امروز ترسیم کنند که در زمان ساخت فیلم با حاکمیت برلوسکونی، به گمان تاویانیها «به زندان میمانست.»
اما از این وجوه تمثیلی که بگذریم- که فیلم نیازی به آن ندارد و جز ربط دادن جهان فیلم با جهان سیاسی سازندگانش در طول دههها فیلمسازی، خاصیت دیگری ندارد- با جهان در خود کاملی روبرو هستیم که درباره مفهوم «انسان» در دو سطح مختلف با ما حرف میزند: یکی بازیگرانی که در واقع بازیگر نیستند و خلافکارند اما احساسات دارند، و دیگر نمایشی که در آن سیاستمداران برای یکدیگر نقش بازی میکنند و فارغ از جهان سیاست، با حسهایی انسانی در مفهوم دوست داشتن، رفاقت، صداقت و خیانت روبرو هستیم که در نزدیک شدن به دنیای درونی شاید معروفترین خائن تاریخ (بروتوس) شکل میگیرد. در نتیجه حسهای پیچیدهای درباره شخصیت بروتوس از یک سو و شخصیتهای زندانیانی که مجرماند و حالا در حال رنج کشیدن، با هم میآمیزد و نتیجه آمیزش پیچیده و خیرهکنندهای است که تماشاگر را در جهان فیلم غرق میکند و در صحنههای تلخ پایانی، ما به مانند تماشاگران نمایش جولیوس سزار در درون زندان، سالن سینما را ترک میکنیم و بازیگران فیلم به اجبار به سلولهای تنگ و تاریک خود بازمی گردند.
در همین زمینه:
سینمای جهان در صد فریم از محمد عبدی در زمانه
ویدئو: پیشپرده «سزار باید بمیرد» ساخته برادران تاویانی