* این مقاله برگرفته از تریبون زمانه است.
چگونه «مذهب رسمی» به عنوان هویت ایرانی، به قانون اساسی در دوران مشروطه، وارد شد در حالیکه مفاد آن قانون با نگاه به قوانین اروپایی و با هدف ایجاد جامعهای دموکراتیک نوشته شده بود؟ آیا مذهب رسمی مبناییست برای اعطای امتیاز بیشتر به پیروان آن مذهب و یا حذف و نفی حقوق دیگران؟ آیا یک نظام سیاسی با قبول اصلِ «مذهب رسمی»، میتواند خود را ملزم به بنای «حکومت دینی» نداند؟
پس از گذشت بیش از یک قرن از تثبیت «مذهب رسمی» به عنوان یک اصل غیر قابل تغییر در قانون اساسی ایران، آسو بر آن شده تا با طرح سؤالاتی از صاحبنظران در زمینههای تاریخی، حقوقی، شرعی و اجتماعی به بازنگری کارکرد این اصل در تعاملات جامعهی امروزِ ایران بپردازد. در اولین گفتگو پرسشهایمان را با دکتر عباس میلانی، استاد علوم سیاسی و رئیس مرکز مطالعات ایرانیِ دانشگاه استنفورد، در میان گذاشتهایم.
آسو: مذهب شیعه در ایران به شکل غالب از آناتولی آغاز میشود. نخستین پیروان شیخ صفی که شاه اسماعیل را بر سر کار آوردند ترکزبان بودند. چگونه این جنبش مورد پذیرش ایرانیان قرار گرفت؟
عباس میلانی: گرچه شیعهی صفوی به عنوان مذهب رسمی از قسمت ترکزبانِ ایران آغاز شد ولی شیوع تشیع در ایران بسیار قدیمیتر است و اتفاقاً ربطی به ترکزبانی و ترکیسم ندارد. بیشتر کسانی که در مورد آغاز تشیع در ایران نوشتهاند، چه مورخین اسلامپناه و چه مورخین غیر اسلامی، معتقدند که جریانهای آغاز تشیع نوعی ناسیونالیسم ایرانی بود، و ملات اصلی آن تقابل با حملهی اعراب به ایران. و تلاش عمدهی آن حفظ جنبههای هر چه بیشترِ آیینهای ایرانی و فکر زرتشتی، مانوی و مهری بود. رهبران آغاز تشیع که در قالب اسلام، علیه عرب میجنگیدند نه آخوند که رهبران سیاسی و شخصیتهای اجتماعی بودند؛ از سیاهجامگان تا مثلاً حروفیه که میگفتند زبان عربی الزاماً زبان الهی نیست و زبان خدا فارسیست. در هجوم مسیحیان به مکانهایی مثل اسپانیا و مکزیک و ایرلند یعنی کشورهایی که صاحب فرهنگ و قدمت تاریخی بودند همین اتفاق افتاد و با مسیحیت همینگونه برخورد کردند.
تغییر مسیر تشیّع از جریانی ملی به جریانی ضد سنّی، و تشکیل مؤسسهی روحانیت چگونه اتفاق میافتد؟
مفهوم روحانیت به شکلی که امروز میشناسیم و القابی که برای خود قائل شدهاند و یا سهم امام و توضیحالمسائل و غیره همه تجلیِ تشیع صفویست که مجلسی آن را صورتبندی میکند. نقش مجلسیهای پدر و پسر را در کتاب علی رهنما میتوانید با جزئیات ببینید. جوهر و اساس حرف هردو این است که آخوند مفسر کلام الهی است، و کلام الهی همانقدر که در قرآن است در حدیث هم هست و تنها شارح واقعیِ اینها ما آخوندهاییم. به روایتی صدها حدیث را جعل کردند و تفسیرخودشان از احادیث را همسنگ قرآن گذاشتند، که اگر این در چارچوب اسلام در هر جای دیگری اتفاق میافتاد عین کفر تلقی میشد. تالی این حرفها این است که اگر اهل تشیع ولایت نداشته باشند به سلامت در این جهان و به بهشت در آن جهان نمیرسند. این حرف اساس ولایت فقیه است و مجلسی پدر و پسر هر دو به شکلی واحد ریشهی این حرف را صورتبندی کردند. در نتیجه تفکر شیعی که به اعتقاد مورخین در آغاز اساساً ایرانی و در تقابل با اعراب بود در این چرخش، به فکری ضد سنّی و ضد عثمانی بدل شد و در عین حال توجیهی شد برای ایجاد نهاد آخوندیسم.
اکبرشاه در نامههایی پادشاه صفوی را نصیحت میکند که (نقل به مضمون) به آخوندهای سیاهدل گوش نکند و شاه را با مذهب مردم چه کار، که نشان از تنش میان مردم و حکام دارد. مؤسسهی روحانیت چگونه در این دوران به یاری سلطنت میآید؟
مورخین به تفصیل نوشتهاند که چگونه حکام صفوی به ضرب شمشیر ایران را از ایرانی عمدتاً سنی به ایرانی عمدتاً شیعه بدل کردند و این دوران بسیار پر رنجی برای ملت ایران بود. ولی همهی پادشاهان صفوی به یک اندازه به آخوندها فرصت دخالت در سیاست نمیدادند. سلطان حسین با همدستی و همراهی مجلسی نوعی ترکیب دوگانه از قدرت ایجاد میکند؛ قدرت مستبد پادشاه که ملات توجیه ایدئولوژیکِ آن را روحانیت تأمین میکند و آخوند، که پادشاه را ظلالله میداند تبعیت از او را وظیفهی شیعیان میداند و به نوعی توجیهکنندهی قدرت است. البته چون روحانیت نهادی متکثر و پیچیده است همواره عدهای از علما بر خلاف مجلسی که جیرهخوار دولت بود، در مقابل دولت میایستادند.
شاهعباس اما به روحانیت اجازهی دخالت در کار دولت نمیداد و سعی میکرد مقداری از تنگنظریهای پدرش را کنترل کند. گرچه ارامنه را با زور به اصفهان میآورد، اما با آنها و اهل تسنن تسامح دارد، با دخالت آخوندها در سیاست مخالف است و نوعی تجدد در دوران او ریشههایی میدواند.
پس از سقوط صفویه، نادر شاه که شیعه نبود سعی در تغییر مذهب رسمی کرد و دورهی پریشانی پس از نادر و مزاحهای کریم خان در مورد روز قیامت و دجال و … نشانی از سلب قدرت روحانیت است. چگونه در دوران قاجار مؤسسهی روحانیت با استحکام و بهعنوان پشتیبان ظلالله قدرت را در دست میگیرد؟
نادرشاه تلاش میکرد بساط تفکیک شیعه و سنی را برچیند و اسلامی غیرفرقهای را رواج دهد که البته آخوندها با خشونت علیه او برخاستند. نهاد روحانیت در دوران مجلسی محکم شده بود. قاجار نیاز به دستگاهی ایدئولوژیک داشت و آن تشیع بود. و باز بین سلطنت و مذهب وحدت ایجاد شد که شما به کار سیاسی بپردازید و به ما از بیتالمال کمک کنید و ما به کار معنوی میپردازیم. این بسیار شبیه وحدت بین وهابیت و خانوادهی سعود است. آنها هم شکل تازهای از اسلام آوردند و بر مبنای قرارداد با آلسعود گفتند شما سیاست کنید و ما معنویت را اداره میکنیم و سیاستِ شما را توجیه میکنیم.
مخالفان بهائیت میگویند این مذهب کار انگلیس است و برای تضعیف اسلام درست شده. در مجلهی داعش هم چندین مقاله در مورد آغاز تشیع بود که آن را فرقهی ضاله میدانست که برساختهی یهودیت است و برای ضربه زدن به اسلام آمده است
ولی روحانیت در اواخر دوران قاجار دچار شکاف و چندپارگی شد. اخباریون و اصولیون و شیخیه و تلاش برای راسیونالیسم و ظهور جنبش باب از دل شیخیه و رواج آن همه، نمونههای این شکافاند. در مقابل شیخ فضلالله میگوید ما مشروطه نمیخواهیم و راه آخوند بهترین راه است. یکی از جریانات معاند تجدد در ایران همواره بخش واپسگرای تشیع و پیش از آن هم بخش واپسگرای تسنن بوده است. از غزالی و شیخ فضلالله تا آقای خامنهای که تجدد را برساختهی غرب و یهود میداند و مترجم سید قطب است و اندیشهای سازمانیافته و ارتجاعی علیه تجدد دارد، همه معاندِ تجدد بودند و هستند.
آن تکثّری که اشاره کردید در نهاد روحانیت وجود دارد در دوران قاجار و مشروطه چگونه بروز میکند؟
آن زمان بر خلاف شیخ فضلالله نوری که با بدترین استبداد ایران علیه مشروطه متحد شد، آیتالله نایینی هم بود که هم به اتهام ارتجاع، فتوا به قتل شیخ فضلالله داد و هم تلاش کرد نوعی دموکراسی را برای ایران متشیع پیریزی کند. البته او گرچه منکر ولایت سیاسی علماست اما بخشی از ولایت با عنوان ولایت معنوی را واجب میداند. در نتیجه تعلق گرفتن مواجب و سهم از دولت، و یا مشروط کردن صراط مستقیم به نظر مراجع تقلید، همه حفظ میشود. اما علیرغم این استثنائات، از زمان مجلسی جریان مهمی از علما داعیهی سیاست و قدرت دارند. آیتالله خمینی این افکار را به شکل نظریهی ولایت فقیه صورتبندی میکند ــ فکری که البته مخالف دموکراسی است.
در اصل بیستم متمّم قانون اساسی مشروطه آمده بود: «عامهی مطبوعات غیر از کتب ضلال و مواد مضره به دینِ مبین آزاد و ممیزی در آنها ممنوع است ولی هرگاه چیزی مخالف قانون مطبوعات در آنها مشاهده شود نشردهنده یا نویسنده برطبق قانون مطبوعات مجازات میشود. اگر نویسنده معروف و مقیم ایران باشد ناشر و طابع و موزع از تعرض مصون هستند». اصل بیستویکم همان متمم هم از آزادی تشکیل انجمنهایی میگوید که مولد فتنهی دینی و دنیوی نباشند. هما ناطق این نگرانی را ناشی از احساس خطر روحانیت از جنبش باب و سرشت ضد روحانی این جنبش میداند. نظر شما چیست؟ آیا ضالّهی مد نظر علما فقط به تفکر بابی و بهائی محدود میشد؟
خانم ناطق بیش از من در مورد دوران مشروطه مطالعه کردهاند و نظر ایشان را حتماً صائب میدانم و واژهی ضاله نشان میدهد که قطعاً نگرانی عمده در آن زمان حرکتهای بابی بوده و به همین دلیل مشروطهخواهان را به دلیل مخالفت با آنها بابی مینامیدند. اما فکر میکنم نگرانیهای دیگری هم بوده. چون عثمانی و روسیه و مصر را میدیدند، اخبار اروپا را میخواندند و میدانستند که موجی نزدیک میشود. در ایران تمام این موج را در قالب بابیت و بهائیت میبینند. ما هنوز دقیق نمیدانیم چند صدهزار نفر بین ۱۸۴۰ تا ۱۹۰۰ بابی و بهائی شدهاند. عدهای رقم را یک میلیون میدانند. اگر از رقم ۱۱ میلیون جمعیت در آن زمان یک میلیون در دو یا سه دهه از اسلام برگردند که حد آن به شارع است، حتماً میترسیدند و میخواستند جلوی آن را بگیرند. بخشی از این کینهی تاریخی به بابیان و بهائیان از ترس است و بخشی به دلیل محتوای مذهب آنهاست که اگر جدی گرفته شوند باید شرع تشیع را تعطیل کرد و آخوند را کنار گذاشت. گفتمان داعش هم در مورد تشیع، درست همانگونه است که آخوندها در مورد بهائیت میگویند. مخالفان بهائیت میگویند این مذهب کار انگلیس است و برای تضعیف اسلام درست شده. در مجلهی داعش هم چندین مقاله در مورد آغاز تشیع بود که آن را فرقهی ضاله میدانست که برساختهی یهودیت است و برای ضربه زدن به اسلام آمده است.
چگونه «مذهب رسمی» به عنوان هویت ایرانی، به قانون اساسی در دوران مشروطه تحمیل شد در حالیکه مفاد آن قانون با نگاه به قوانین اروپایی نوشته شده بود؟ آیا وجود ریشههای تعصب و ترس مذهبی در منوّرالفکرهای دوران مشروطه به این تغییر مسیر کمک نکرد؟
تجدد یعنی فرد از یقین به شک میرسد، از نقل به عقل، از وحی به دانستههای انسانیِ قابل تغییر و از وعدهی ناکجا آبادِ نامعلوم به پذیرش اهمیت زندگی امروز. اصل بر این است که من مسئولام و آزاد که در مورد مفاهیم، خودم تصمیم بگیرم و نه کلیسا یا دولت. در نتیجهی تجدد و نیاز به این انتخاب، نوعی اضطراب اساسی پیدا میشود. پذیرش این اضطراب یک جهش فکری و روانی عظیم میطلبد. در ایرانِ دوران جدید، عصر مشروطه همزمان شد با آشنایی ایرانیان با اندیشهی مارکسیسم، بهخصوص شکل سوسیالدموکراتیک آن. و در کنارش حزب توده و استالینیسم و مائوئیسم هم میآید که میخواهد دین عرفی را جانشین دین الهی کند و بقیهی اجزا همان میماند که بود. قبله از کعبه به مسکو یا پکن و آیتالله به رفیق استالین و رفیق مائو، و کتاب مقدس به نوشتههای رهبران حزب، تغییر میکند و فردیت معنایی ندارد. حزب است که برای شما تصمیم میگیرد، همچنان که مذهب. و انسان وسیلهی حزب است همچنان که در تشیع وسیلهی شهادت است. این تشابهِ ساختاریِ فکر تشیع و اسلامِ ولایی با فکر استالینی-مائوئیستی بود. هر دو، دو روی یک سکه بودند و این شد که گذار به تجدد دموکراتیک و عرفی با تأخیر انجام شد. رشدیه که یکی از برجستهترین رهبران مشروطه است میگوید خواب دیدم که پیغمبر گفت زمین مرا در ایران چرا داری به گبر میفروشی؟ و در نتیجه در بیداری از فروش آن منصرف میشود. ایشان بنیانگذار مدارس مدرن ایران بوده است. ابعاد و ریشههای دینیِ این ماجرا که در کتاب آقای آجودانی آمده شگفتانگیز است که با استناد به خواب چنین کاری کنید و پیغمبر را صاحب زمین ایران بدانید و زرتشتی را که ۱۵۰۰ سال قبل از اسلام در ایران نسق دارد از خرید زمین محروم کنید. به نظر من همانقدر یهودیهای ایرانی در ایران حق دارند، که زرتشتیها حق دارند، که مسلمانها حق دارند، که مسیحیان و بهائیها و ایرانیانِ بی دین حق دارند.
عصر مشروطه همزمان شد با آشنایی ایرانیان با اندیشهی مارکسیسم، بهخصوص شکل سوسیالدموکراتیک آن. و در کنارش حزب توده و استالینیسم و مائوئیسم هم میآید که میخواهد دین عرفی را جانشین دین الهی کند و بقیهی اجزا همان میماند که بود. قبله از کعبه به مسکو یا پکن و آیتالله به رفیق استالین و رفیق مائو، و کتاب مقدس به نوشتههای رهبران حزب، تغییر میکند.
اما نوع برخوردی که در مشروطه با اسلام شد و از هم پاشیدن وحدت اولیهی روشنفکران، متأثر از نفوذ روحانیون هم بود. آنها نقش مهمی در بسیج نیروها داشتند و با این تفاهم در این وحدت شرکت کردند که جامعهی آینده، جامعهای یکسره عرفی از نوع اروپا نخواهد شد. نائینی هم وقتی صحبت میکند نمیگوید که بیاییم یک جامعهی یکسره عرفی بر اساس الگوی مونتسکیو درست کنیم. میگوید این الگو اجتنابناپذیر است و دوام ما آخوندها مستلزم این است که این الگو را با شکل خودمان سازش بدهیم. بنابراین روشنفکران برای حفظ این ائتلاف دو امتیاز مهم دادند: یکی اینکه مذهب رسمی تعیین کردند و دیگر اینکه به یک هیئت پنج نفری روحانی حق وتو دادند. یعنی گام اول در جهت تضعیف حاکمیت ملی در همان قانون اساسی برداشته شده است. شما وقتی حق میدهید که هر قانونِ برخاسته از مجلس که ندای ملت است، باید از زیر نظر پنج آخوند بگذرد، در واقع سوراخ بزرگی در حاکمیت ملی جامعه ایجاد کردهاید. همان سوراخ بزرگ موجب انقلاب ۱۳۵۷ شد که خیلی شبیه انقلاب مشروطه است با این تفاوت که در مشروطه، شیخ فضلالله نوری به دار کشیده شد و در سال ۱۳۵۷ ادامهدهندهی راه شیخ فضلالله نوری، رهبر شد و آخوندهای دیگر را که ادامهی راه نائینی بودند به دار کشید یا حبس خانگی کرد و یا هزار و یک نوع تهمت به آنها زد و پدر روشنفکرها را هم در آوردند. شورای نگهبان شکلِ تشدیدشدهی همان سنگ بنای نادرست اول و هیئت پنج نفری است. قانون اساسی دموکراتیک چنین حق وتوئی به کسی نمیدهد. حق نظارت را به دادگاه عالیه میدهد و آن دادگاه عالی مبنایش این نیست که یک سری قوانین مقدس داریم که خدشهناپذیرند و اگر به تشخیص ما رأی مردم با این قانون تضاد داشته باشد ما حق وتو داریم! وقتی شما مطبوعات و مذاکرات آن دوران را میخوانید میبینید آنها که این قانون را تصویب کردند دقیقاً به این نتیجه رسیدند که اگر این امتیازِ تاکتیکی را ندهند آن اتحاد میشکند و اتحادی که شیخ فضلالله نوری با روسیه و مخالفین مشروطه ایجاد کرده بود برنده میشود. البته آن هیئت پنج نفره هرگز ایجاد نشد.
در انقلاب ۱۳۵۷ چطور؟ چگونه روشنفکران ضد دین، همراه و حامی ساختار روحانیت شدند؟
روشنفکران ایران گاه حتی وقتی مذهبی هم بودند، همه فرزندانِ تجدد غرب و عصر روشنگری غرب بودند که در آن مخالفت با مذهب رسمی یک رکن اساسی بود. مذهب را مساوی خرافه میدانستند و این باور وجود داشت که اگر خرد بیاید و اگر روشنگری شود نیروهای تاریک و باطل جامعه و در رأس آن مذهب و نیروی سازمان دهندهی آن از بین میرود. روشنفکران ایران فکر نمیکردند آقای خمینی میتواند نظراتش را پیاده کند. به نظر من یکی از مهمترین خطاهایی که روشنگری در چشمانداز تاریخی کرده همین است. شما حتی اگر جلوی مذهبِ سازمانیافته بایستید و سعی کنید داغونش کنید، وقتی چیزی به همان اندازه مؤثر در اختیار مردم نگذارید، طبعاً مردم میروند به سراغ مذهب دیگر یا مذهب قدیمیشان، یا یک مذهب عرفی پیدا میکنند. شما وقتی که الهیات را از مردم میگیرید و چیزی جایش نمیگذارید، مردم ایدئولوژی را تبدیل به الهیات میکنند. سیاست را تبدیل به الهیات میکنند. در جمهوری اسلامی ما به مَلعنتی دچار شدیم که هم الهیات سیاسی است و هم سیاست الهیاتی شده و سعی کردهاند فضای تنفس برای همه را از بین ببرند. ولی این فایده را هم داشته که این تجربهی چهل ساله به مردم نشان داده الهیات سیاسی و سیاست الهی هر دو فرجامش همین کشتاری است که همین چند هفته پیش در خیابانهای تهران و شیراز و اصفهان و صد شهر مختلف کردند.
در دورهی پهلویِ اول و دوم، ما شاهد دو برخورد متفاوت با محوریت علما هستیم. شاید قطعیت بیشتر رضا شاه در مخالفت عملی و قاطع با دخالت روحانیت در سیاست، به دلیل این بود که نگرانیاش برای چپ و کمونیسم به اندازهی محمدرضا شاه نبود.
رضا شاه هم به اندازهی پسرش نگران کمونیسم در ایران بود. وقتی اسناد دوران گذار قبل از «رضا شاه» شدن را نگاه کنید یکی از مسائل عمده که انگلیسیها در مورد «رضاخان» متوجه میشوند این است که او به اندازهی آنها نگران چپ در ایران است. و یادمان باشد که نیروهای طرفدار رضاخان هستند که میروند و اتحاد شوروی گیلان را به هم میریزند و با انگلیس همکاری میکنند. ولی در تلاش برای برانداختن کمونیسم که رضاشاه خیلی در آن جدی بود، آخوندها را متحد خودش نمیدانست. معتقد بود که آخوندها یک نیروی ضد تجدد هستند و تمام تلاشش را کرد که حضور سیاسیشان را کم کند و قدرت اقتصادیشان را از طریق ایجاد یک نظام مدرسهای مدرن، از طریق ایجاد دانشکدهی حقوق، و ایجاد دادگستری و حذفکردنشان از قوهی قضائیه و گرفتن اوقاف از آنها به حداقل رساند. و از سوی دیگر اینها برای خودشان در روحانیت نهادی درست کرده بودند، که خودمختار بود و خودناظر. رضا شاه گفت شما هم مثل نهادهای دیگر زیر نظر دولت هستید و ما تعیین میکنیم که در هر شهر چند آخوند باشند و ما تعیین میکنیم که چه کسی میتواند لباس آخوندی بپوشد. و اگر با قانون جاری مملکت مخالفت کنید حتی حریم مسجد هم برایتان امن نخواهد بود. همانگونه که رفت مشهد و زد. و رفت به قم و آخوندی را که به زنش بیحرمتی کرده بود کتک زد. جایی که به گمان من اشتباه کرد در اجبار بیحجابی بود. به نظر من باید بیحجابی را آزاد میکرد. و قدرت دولت را میآورد پشت زنانی که تصمیم میگرفتند بیحجاب باشند.
آخوندهایی که در چند هفتهی اخیر سکوت اختیار کردند خودشان و عقبهیشان چیزی جز شرم در آیندهی ایران نخواهند داشت. ولی آن نوع از روحانیتِ همدل با مردم، ادامه پیدا میکند. برای اینکه مردم ظاهراً مذهب لازم دارند؛ مذهب به عنوان پدیدهای در عرصهی خصوصی
و باز به نظر من یکی از خطاهای تاریخی بزرگ هم این است که همه میگویند رضا شاه کشف حجاب کرد. ما ۲۰ سال قبل از رضا شاه سند داریم که زنها دارند در خیابانهای تهران و تبریز بیحجاب راه میروند. پنجاه سال قبل از آن قره العین کشف حجاب میکند. این که کشف حجاب از بالا آمد و فقط تصمیم رضا شاه بود، نقش عظیم تاریخی زنان را نادیده میگیرد. زنانی میآمدند، مبارزه میکردند و بهایش را هم میدادند. کشف حجاب به زور همانقدر غلط است که اجبار حجاب. به غیر از آن، نگاه کلی رضا شاه در مورد اینکه اگر بخواهید در ایران تجدد ایجاد کنید باید آخوند و مذهب را در عرصهی خصوصی برانید، از لحاظ تاریخی سیاست درستی بود. او در قیاس با قاجار و به تناوب، تساهلش هم نسبت به اقلیتهای مذهبی بیشتر شد. مهدی سمیعی در مصاحبهای به من گفت: «من از طریق بورس از ایران رفتم، در دوران رضا شاه. در کنکور شرکت کردیم و آنها ده نفر از بهترینها را گرفتند، دوتایشان بهائی بودند و بقیه ارمنی، زرتشتی و مسلمان.» یعنی واقعاً نوعی تساوی وجود داشت. اما پارادایم فرزندش در مورد مذهب و نقش روحانیت متفاوت است. در عین اینکه با مذهب مردم به روایتی کار نداشت، معتقد بود باید نقش روحانیون را در سیاست حفظ کرد. وقتی شاه میخواست در اواخر دههی پنجاه میلادی اصلاحات اراضی کند آیتالله بروجردی میگوید من فتوی میدهم که در زمین تقسیم اراضی شده نماز حرام است. و شاه جا میزند. اما وقتی که دیگر بروجردی نیست و کسی نمیتواند آن حق وتوی تاریخی را اعمال کند، شاه اصلاحات اراضیاش را انجام میدهد. او سعی میکند با آخوندها از آغاز سلطنت آشتی کند و امتیاز بدهد و تنها جایی که به نظر میآید در موردشان کمی مقاومت میکند سر حجاب و فشار بیشتر علیه بهائیها بود. کاشانی میگفت هم بهائیها را بیرون کنیم و هم برسر زنها چارقد بکشیم. و محمدرضا شاه به نظر من سیاست عاقلانهای هم در مورد آزادی حجاب اختیار کرد و هم در برابر اخراج بهائیها از ادارات، که نه او پذیرفت و نه البته مصدق.
البته در نهادهای دولتی اعلام رسمی مذهب برای بهائیان ممکن نبود و در فرمهای اداری باید نمینوشتند که بهائیاند. اما دانستن اینکه شخصی بهائی است قطعاً او را دچار عواقبی مشابه آنچه در ایران امروز وجود دارد، نمیکرد.
دقیقاً. البته در حملهای که به مرکز بهائیها در تهران میشود و هم در تبعید اداری دکتر ایادی که پزشک شاه و بهائی بود، رسماً به بروجردی و اطرافیانش باج میدهد. برای اینکه آنها فشار میآوردند و به نظر میآید که به قول خودشان عکسی از همسر شاه داشتند و همینطور دسترسی به مقالههای آمریکایی که میگفتند شاه فرزندی با یک زن آمریکایی داشته. اینها را بر اساس اسناد انگلیسیها میگویم، شایعهی دست سوم نیست. وقتی که انگلیسیها و آمریکاییها به تخریب مرکز بهائیان اعتراض میکنند، شاه میگوید اینها بدون اطلاع من بوده و انگلیسیها گزارش میدهند که نه اینطور نیست. آنها به نقل از عَلَم میگویند بدون اجازهی شاه نبوده. بروجردی و فلسفی به عنوان عامل بروجردی به شاه فشار آورده بودند. و شاه هم این اجازهی حمله به مراکز بهائی را میدهد. به غیر از آن اما تساهل وجود داشت. ایادی طبیب شاه، و وقتی شاه در خارج از ایران بود عملاً رئیس دفتر شاه بود. پرویز ثابتی را همه میدانستند که از خانوادهای بهائی بود و البته خودش بهائی نبود. یا تلویزیون را حبیبالله ثابت با کمک شاه آورد و شاه میدانست که او بهائی است به گمان من اشتباه است که ما سیاستهای نادرست شاه علیه بهائیها و یا امتیازهایی را که به آخوندها در محدودیت و سرکوب بهائیان میداد با الان مقایسه کنیم. آیا الان ممکن است کسی مثل حبیبالله ثابت بتواند در ایران رشد کند؟ آیا الان ممکن است کسی مثل دکتر راسخ که همه میدانستند بهائی مؤمن است، رشد کند؟ یعنی اینکه بگویید در آن دوران هم بود و الان هم هست یک نوع تفکر نسبی مضر است که بعضیها رواج میدهند. در بعضی مسائل تفاوت نسبی است. ولی در این مسائل یک جهش تاریخی و شکاف عمیق میبینیم. گرچه از لحاظ سیاسی البته تئوری ولایت فقیه از نظر تکیه به «مشروعیت» الهی بجای تکیهی کامل به حاکمیت ملی، شباهتی به سلطنت دارد ولی از نظر تساهل، دوران پهلوی اصلاً با این دوران قابل قیاس نیست.
و در مورد عدم تسامح با جریانهای فکری چپ چطور؟
چند نفر از کسانی که از چپ بودند آمدند در آن دوران وزیر شدند. از ارسنجانی بگیرید تا باهری. تعداد کسانی که چپ شناخته شده بودند و در دانشگاه درس میدادند خیلی بیشتر از الان بود. میتوانم لیست بدهم از آدمهای شناختهشده و مجلههای شناختهشده که حرفهای چپ میزدند. توفیق چهل سال چاپ میشد. جهان نو ده، پانزده سال اداره میشد. نگاه کنید به تعداد نهادهایی که در آن زمان درست شده بود تا در واقع به تیپهای چپ غیر مسلح فضایی داده شود که بتوانند کارشان را بکنند. الان در کانون پرورش فکری کسانی مثل بیضائی و کیارستمی داریم؟ خلیل ملکی ۱۵ سال مجلهاش را در آورد. همه میدانستند مجلهی جهان نو را طرفداران فکر چپ در میآورند. آیا در دوران فعلی پدیدهای مثل فستیوال شیراز متصور است؟ این که در فستیوال شیراز فقط آوردند مردم را به جان هم انداختند و در بازار دو نفر باهم خوابیدند مزخرف است. بروید بخوانید اسامی کسانی را که آنجا آوردند؛ نصف بیشترشان شرقیها هستند. در آن زمان خود من در دانشگاه درس میدادم. به شاه اگه فحش نمیدادی تقریباً هر چیز دیگر که میخواستی میتوانستی بگویی. الان باید ریش بگذاری، لباس آستین بلند بپوشی و از ولایت فقیه بگویی. مرا از دانشکدهی حقوق دانشگاه تهران بیرون کردند برای اینکه یکی از همان حزباللهیها که وزیر دادگستری احمدینژاد بود و زنش هم کتاب معجزهی هزارهی سوم را نوشته، نامه نوشتند به خامنهای که آن زمان رئیسجمهور بود که باید او را بیرون کنید. او اندیشهی سیاسی در قرن بیستم درس داده اما یکبار به امام خمینی اشاره نکرده؛ و متن نامه را بعدها کسی به من نشان داد. حرفشان البته درست بود! امروز نوع حکومت، توتالیتریسمِ ناکام است. شاه اقتدارگرا بود. بین اقتدارگرایی و توتالیتریسم یک تفاوت کیفی هست. یکی میخواهد انسان را عوض کند و الگوی انسان کامل دارد. تشیع خودش را تجسم آن کمال میداند و هرکه غیر از این الگو باشد مریض میداند و محتاج معالجه، آن هم به دست تنها طبیب که همان آخوند است. شاه یک الگوی سیاسی اقتدارگرایانه داشت. میگفت این الگوی سیاسی را بپذیر و در خانهی خودت هرکار میخواهی بکن. خفقان شاه، خفقان اقتدارگرایانه بود. و خفقان نهاد روحانیت، خفقان توتالیتر است و اگر موفق نشده به خاطر دو چیز است، فاسد و بیکفایت است و مردم مقاومت کردهاند.
آیندهی نهاد روحانیت را در ایران چگونه میبینید؟
من فکر میکنم ولایت فقیه چنان تیشه به ریشهی روحانیت زده که هیچ نیروی ضد مذهبی نمیتوانست بزند. تنها آیندهای که برای روحانیتِ تشیع در ایران میبینم برای آن دستهایست که خطشان را روشن کردند مثل آیتالله زنجانی که از مردم حمایت کرد. آخوندهایی که در چند هفتهی اخیر سکوت اختیار کردند خودشان و عقبهیشان چیزی جز شرم در آیندهی ایران نخواهند داشت. ولی آن نوع از روحانیتِ همدل با مردم، ادامه پیدا میکند. برای اینکه مردم ظاهراً مذهب لازم دارند؛ مذهب به عنوان پدیدهای در عرصهی خصوصی. دوران آخوندیسم سیاسی به نظر من به سر آمده و تنها خدمتی که آقای خامنهای به تاریخ ایران کرد همین است.
با سپاس فراوان از جناب دكتر ميلانى
مثل هميشه مفيد و اگاهى دهنده
فريده ج تبريزى / 13 December 2019