برگرفته از تریبون زمانه *  

در «مرکز پذیرش و نگهداری کودکان خیابانی یاسر» در خیابان شوش چه می‌گذرد؟‌ از طرح بهزیستی برای پاکسازی فضای شهری و کودکان کار قربانی آن چه می‌دانیم؟


چرا دوستت گریه می‌کنه؟ ۲۰ روزه اینجاست. طاقت نداره. هر شب به سرش می‌زنه شیشه‌ها رو بشکنه و از لای نرده‌ها بزنه بیرون، اما می‌ترسه؛ می‌ترسه ببرنش یه جای بدتر؛ اون‌وقت دیگه هیچ وقت آزادش نکنن…

قطره‌های پی‌درپی اشک از گونه‌های لاغر و استخوانی میثم سرازیر می‌شود و از شیار کوچک کنار لبش می‌گذرد و روی پیراهن آبی رنگی که رویش با فونت بزرگ انگلیسی نوشته «سلام»، فرو می‌افتد. تمام تلاشش برای جمع و جور کردن خودش به آنجا می‌رسد که چشم‌هایش را می‌بندد و انگشت‌های اشکی‌اش را به کف سر تازه تراشیده‌اش می‌کشد و با صدایی که اثری از بغض و گریه در آن نیست، می‌گوید:«ما دل‌مون تنگ شده خانم، ما می‌خوایم بریم خونه، مثل شما، مثل اون آقا، مثل همه، مگه ما چیکار کردیم؟ از ۱۰ سالگی اومدیم ایران کار کنیم پول بفرستیم افغانستان. اونجا کار نیست، پول نیست، طالبان مدرسه‌ها رو خراب می‌کنه تا بچه‌ها درس نخونن…»

اجرای یک طرح بی‌نتیجه اما آزارگر

اینجا «مرکز پذیرش و نگهداری کودکان خیابانی یاسر» در خیابان شوش تهران است. ساختمانی دوطبقه با دو راهروی ۳۰ متری و اتاق‌هایی کوچک که تا همین دو هفته پیش چیزی نزدیک به ۱۵۰ کودک کار ۱۰ تا ۱۷ ساله را در آن جای داده بودند. وارد ساختمان که می‌شوی گرمای هوا جایش را به بوی هوای مانده و عرق تن می‌دهد. پنجره‌های ساختمان را نرده‌کشی کرده‌اند تا مبادا بچه‌ها راه فراری پیدا کنند. یکی از مددکارها قفل روی میله‌ها را باز می‌کند و خبرنگارها و فعالان رسانه‌ای وارد فضای نگهداری بچه‌ها می‌شوند. امسال هم مثل تابستان‌های گذشته ناگهان بهزیستی طرح جمع‌آوری کودکان کار را با شدت بیشتری انجام داد و در این مدت باز هم مثل سال‌های گذشته فریاد فعالان حقوق کودک بلند شد که این طرح نه تنها راهکاری برای از بین بردن  کار کودکان نیست که جمع‌آوری و زندانی کردن آنها فقط باعث تحقیر شأن آزادی و کودکی‌شان می‌شود. امسال نهاد «حامی» و موسسه «نوای باران» هم در این کار دست به دست بهزیستی دادند تا برای مدتی چهره شهر تهران را از وجود کودکان کار پاک کنند و البته بودجه‌اش را از نهادهای دولتی بگیرند.

اینجا از زندان هم بدتره

بچه ها همین که چشم‌شان به آدم های تازه وارد می‌افتد خیلی زود دور هم می‌نشینند تا داستان زندگی و اسارت‌شان را برای چندمین بار تعریف کنند، بلکه راه فراری پیدا شود و از قفس آزاد شوند. مددکارهای مرکز هم داخل سالن رو به‌روی بچه‌ها ایستاده‌اند و در سکوت اشک‌ها و گریه‌ها را تماشا می‌کنند. یکی از مددکارها می‌گوید: «از ۱۷۰ کودکی که چند هفته پیش در طرح جمع‌آوری به مرکز منتقل شدند ۴۰ نفر باقی مانده‌اند و بقیه آزاد شدند.» بچه‌هایی که مانده‌اند خودشان هم دلیلش را نمی‌دانند. چون خانواده بعضی‌های‌شان دنبال‌شان آمده‌اند و با وجود مدارک هویتی آزادشان نکرده‌اند و بعضی دیگر اصلا خانواده‌ای نداشته‌اند تا دنبال‌شان بیاید. خداداد ۱۲ساله یک سال است که در این مرکز نگهداری حبس شده و چون کسی را ندارد آزادش نمی‌کنند. می‌گوید: «من با احمدی (به دوستش اشاره می‌کند) ۴ ماه تو خیابون می‌خوابیدیم. الان هم دل‌مون می‌خواد تو خیابون بخوابیم اما کتک نخوریم. با کتک ما رو آوردن اینجا، با کتک هم نگه‌مون داشتن. حداقل تو خیابون آسمان را بالای سرمان می‌بینیم، بگذارند ما برویم بیرون، خودمان پول خودمان را درمی‌آوریم و آزادیم.»

می‌گویند ۱۵ ساله‌ایم تا آزادشان کنند

بعضی بچه ها سن‌شان ۱۰ یا ۱۲ سال است اما می‌گویند که ۱۵ یا ۱۷ ساله‌اند آن هم برای اینکه ۱۵ ساله‌ها چون به بلوغ رسیده‌اند اجازه دارند از مرکز آزاد شوند. خداداد می‌گوید: «من فقط سواد خواندن و نوشتن دارم» وقتی می‌پرسم مدرسه رفته‌ای یا نه ناگهان چشم‌هایش خیره نگاهم می‌کند و می‌گوید: «اینجا قرنطینه است، کسی اجازه بیرون رفتن را ندارد. چطور می‌توانم به مدرسه بروم؟» مادر خداداد ایرانی است و در زندان است و پدرش افغان است. او نمی‌داند پدرش کجاست تا بیاید و آزادش کند.

طرح ادامه یابد دستفروش‌ها زباله‌گرد می‌شوند

اینجا هیچ کدام از بچه‌ها نمی‌دانند برای چه بازداشت و زندانی شده‌اند. فقط همین را می‌دانند که اگر در خیابان بهزیستی را دیدند، به سرعت برق و باد پا به فرار بگذارند تا دستگیر نشوند. نه می‌دانند جرم‌شان چیست و نه می‌دانند چرا باید مدتی در مراکز نگهداری حبس بکشند. عده‌ای از آنها هم از شهرداری کارت یک میلیون و ۴۰۰ هزارتومانی زباله‌گردی می‌خرند و در خیابان‌ها زباله‌گردی می‌کنند تا ماموران شهرداری و بهزیستی و حامی و هیچ جای دیگری آنها را جمع‌آوری و دستگیر نکند، یا دور از چشم‌ها در کارگاه‌های غیراستاندارد با دستمزد پایین کار سنگین می‌کنند تا دستگیر نشوند و بتوانند ماهیانه درآمدشان را برای خانواده بفرستند. میلاد صورتش را میان دست‌هایش می‌گیرد و شانه‌هایش می‌لرزد. نمی‌خواهد عده‌ای ناشناس که خودشان را «بازدیدکننده» معرفی کرده‌اند، اشک‌هایش را ببیند. حبیب تازه موهایش را از ته زده و هنوز خرده‌های مو روی صورتش است. می‌گوید موهایم را زدم چون اینجا شب‌ها گرم‌مان می‌شود. یک ماه است که دستگیر شده اما دو بار بیشتر او را به هواخوری نبرده‌اند. ۱۲ سالش است و صورت استخوانی و پوست سفیدرنگی دارد. آرام و آهسته حرف می‌زند: «من زباله‌گردی می‌کنم. آن روز جلوی متروی تجریش ایستاده بودم و کارت آبی‌ام همراهم هم نبود. من را به زور سوار ون کردند و اینجا آوردند.»

کی آمدی ایران؟

«از وقتی که در افغانستان بودم کار می‌کردم. بعد با عموم آمدم ایران. در افغانستان دو خواهر و برادر دارم که خرج‌شان را از راه زباله‌گردی و فروش زباله‌ها در ایران می‌دهم. زباله‌ها را در کیسه جمع می‌کنم و می‌برم پایین شهر و به صاحب گاراژی که در آن کار می‌خوابم، می‌فروشم. در گاراژ یک اتاق است که من همراه دوستانم آنجا زندگی می‌کنم. پدرم پیغام داده که دنبالم می‌آید. اینجا باید بغل دیوار بنشینیم و بعد اجازه بگیریم تا بگذارند روی زمین دراز بکشیم. برای آزاد کردن خودم کاری از دستم برنمی‌آید. بعضی وقت‌ها از تنهایی و کلافگی گریه‌ام می‌گیرد اما گریه نمی‌کنم دلم می‌خواهد شیشه‌ها را بشکنم و بیرون بروم. من خرج خانواده‌ام را می‌دهم برای خودم شخصیتی دارم مگر چه کار خطایی انجام داده‌ام که زندانی‌ام کرده‌اند. من را کتک می‌زنند یا سرمان فریاد می‌زنند که باید ساکت باشیم.»

به عشق نقاشی ما را گرفتند

محمدحسین را در سال گذشته سه بار گرفته‌اند و به مرکز نگهداری یاسر آورده‌اند: «من سه بار از اینجا رفتم بیرون و سه بار من را بازداشت کردند. در افغانستان جایی برای کار کردن ما نیست چون تمام بچه‌ها باید کار کنند تا خرج خانواده‌های‌شان را بدهند. از ۱۰ سالگی برای کار به ایران می‌آییم. این قدر من را اذیت کرده‌اند که دلم می‌خواهد آزادم کنند و از در اینجا مستقیم بروم افغانستان؛ پیش پدر و مادرم.»

چطور گیر افتادی؟

«ما در ایستگاه ۱۵ خرداد داشتم آدامس می‌فروختم. یک خانمی آمد و به ما گفت که بیایید اینجا تا با همدیگر نقاشی بکشیم. ما دل‌مان خواست نقاشی بکشیم. توی راه وقتی داشت با گوشی صحبت می کرد فهمیدیم که مامور بهزیستی است. رفتیم نقاشی را کشیدیم بعد ما را به زور داخل ون انداختند و اینجا آوردند.»

جرم‌مان چیست؟

حسین هفت ماه پیش با پدرش به ایران آمد. از همان روز با جثه کوچکش در بازار تهران شروع کرد به کولبری. درباره گیرافتادنش دست مامورهای بهزیستی و سردرآوردنش از یاسر می‌گوید: «یک روز در بازار تهران مشغول کار بودم. ۲۰۰ کیلو بار روی کولم بود، ناگهان وسط بازار ضعف کردم و افتادم زمین. یک خانمی من را دکتر برد و برایم گوشی خرید و چند روز از من نگهداری کرد. بعد هم من را به ماموران بهزیستی تحویل داد و من را اینجا آوردند.» حسین دقیقا نمی‌داند چند روز است که دستگیر شده رو می‌کند به رفیقش و می‌پرسد: «امروز چندشنبه است؟» بعد با دست‌هایش حساب و کتاب می‌کند. می‌گوید: «من اینجا خسته شده‌ام. پدرم من را ول کرده رفته، اینجا ما را مجبور می‌کنند ۲۰۰ بار دست‌های‌مان را پشت‌مان بگذاریم و بشین و پاشو برویم. دلم می‌خواهد در خیابان بخوابم اما اینجا نمانم.»

حرف‌های بچه‌های کار که تمام می‌شود مددکارها درباره وضعیت کاری‌شان در این مرکز می‌گویند. از دستوری که از بالا برای‌شان آمده که اینجا کار کنند، از کلافگی‌شان در برخورد با این بچه‌ها. از اینکه آن‌ها هم قربانی طرحی شده‌اند که ارگان‌های دولتی سال‌هاست بدون نتیجه آن را اجرا می‌کنند و دقیقا نمی‌دانند نتیجه‌اش چیست. نزدیک عصر می‌شود. فعالان رسانه‌ای و خبرنگارها مرکز نگهداری کودکان یاسر را ترک می‌کنند. چشم‌ بچه‌ها پی کلیدی می‌دود که دوباره در قفل میله‌های زندان می‌چرخد تا حبس‌شان کند و اجازه نفس کشیدن را از آنها بگیرد. جرم‌شان چیست؟ کسی نمی‌داند. آوارگی، بی‌سرپناهی…

منبع: میدان

لینک مطلب در تریبون زمانه