برگرفته از تریبون زمانه *  

یستم آوریل / ۳۱ فروردین جردن پیترسون و اسلاوی ژیژک در «سونی سنتر» تورنتو به مناظره نشستند. عنوان بحث این بود: «سعادت: سرمایه‌داری دربرابر مارکسیسم». ساختار مناظره این‌گونه بود که هر طرف یک مقدمه‌ی سی دقیقه‌ای ارائه می‌داد و سپس پاسخ‌های ده دقیقه‌ای مختصر به هم می‌دادند. گفت‌وگو با چند سؤال عمومی از سوی حضار به‌پایان رسید.


تمام بلیت‌های این رویداد که سه ساعت به طول انجامید به فروش رفته بود. چیزی که «مناظره‌ی [داغ] قرن» پیش‌بینی می‌شد یک گفت‌وگوی تقریباً دوستانه و محبت‌آمیز از آب درآمد. در طول تمام برنامه، هر دو سخنران چندین بار بیان کردند که چه‌قدر با یکدیگر هم‌نظرند و هم‌دیگر را تحسین کردند. پیترسون مشخصاً مجذوب «استدلال‌های پیچیده» و اجرای کاریزماتیک ژیژیک شده بود و ژیژک تأکید کرد که چقدر با نقد پیترسون بر نزاکت سیاسی و سبک تهاجمی استدلال‌ورزی‌اش موافق است.

ژیژک بی‌تردید به‌اندازه‌ی پیترسون نفرت‌انگیز نیست. اما این مناظره دقیقاً نشان داد که روشنفکران چپ‌گرا چقدر سقوط کرده‌اند و چرا به سیاست مارکسیستی واقعی‌ای نیاز داریم که یکراست از آزادی و عدالت دفاع می‌کند.

نظر پیترسون درباره‌ی مارکس

پیترسون تقریباً در تمام مقدمه‌ی سی دقیقه‌ای‌اش بر حمله‌ای نیش‌دار بر مانیفست کمونیست متمرکز بود. او با ده گزاره علیهمانیفست و ایدئولوژی مارکسیستی آمد. پیترسون با این طرح ادعا شروع کرد که مارکس و انگلس به‌اشتباه مسائل اساسیِ وجود را به پیکار طبقاتی فروکاستند. او مدعی شد مارکس و انگلس نتوانستند سلسله‌مراتب را به‌عنوان یک واقعیت زیست‌شناختی ذاتی درک کنند. او این را نیز به پرسش کشید که آیا «دیکاتوری پرولتاریا» بهتر است یا دیکتاتوری بورژوازی.

پیترسون حتا مارکس را در قامت یک متفکر هویت‌گرا تصویر کرد که طبقه‌ی کارگرِ ظاهراً نیکخواه و سرکوب‌شده را به‌جان طبقه‌ی سرمایه‌دار شرور می‌اندازد. او شروع به زیرسؤال‌بردن نحوه‌ی سازمان‌یابی جامعه زیر لوای کمونیسم کرد و ادعا کرد که قدرت همیشه در دستان اقلیت متمرکز خواهد بود، صرف‌نظر از نظام اجتماعی مستقر.

پیترسون هم‌چنین کوشید مارکس را بر پایه‌ی دلایل اقتصادی نقد کند. او دراین‌جا سخن‌اش را با نقل‌قولی از مارکس شروع کرد تا نشان دهد که خود مارکس معترف به این واقعیت بوده است ‌که وفور مادی توسط خود سرمایه‌داری به‌ارمغان آمده است. پیترسون گفت سرمایه‌داران، به‌مدد رهبری و شم اقتصادی‌شان، ارزش اقتصادی به جامعه می‌بخشند و نظام سرمایه‌داری کارهای فراوانی برای برچیدن فقر و کمک به فقرا کرده است. هرچند او اقرار می‌کرد که سرمایه‌داری ثروتمندان را ثروتمندتر می‌کند، درعین‌حال تأکید داشت که سرمایه‌داری فقرا را نیز ثروتمندتر می‌کند. او مقدمه‌اش را با طرح این ادعا به پایان رساند که تعقیب سود ازنظر اخلاقی سرمایه‌داران را وادار می‌کند تا با کارگران‌شان بدرفتاری نکنند و هر رئیسی که به‌دنبال سود است هرگز کارگران خود را از راه ترسِ از دست‌دادن شغل‌شان استثمار نمی‌کند. همان‌گونه که پیترسون بیان کرد، «شما نمی‌توانید عمدتاً از راه استثمار دیگران به یک موقعیت مقتدرانه‌ی قابل‌اتکا در یک جامعه‌ی انسانی دست یابید».

آن‌گونه‌که پیترسون مبادی مارکسیسم را معرفی کرد بی‌اغراق باید گفت نوعی عامه‌پسندسازی مضحک بود. او هم‌چون کسی به‌نظر می‌رسید که متون اصلی مارکسیسم را به‌زور ورق زده است.

اظهارنظرهای او درباره‌ی سرشتِ اساساً سلسله‌مراتبی و استثمارگر مردم را در نظر بگیرید: وقتی مارکس و انگلس گفتند که تمام تاریخ همانا تاریخ پیکار طبقاتی است، درواقع داشتند درباره‌ی کل تاریخ مکتوب صبحت می‌کردند. هستی‌های انسانی برای میلیون‌ها سال بدون وجود طبقات زندگی می‌کردند. پیدایش جامعه‌ی طبقاتی ــ که در آن،‌ یک اقلیت کار مازاد اکثریت را تصاحب می‌کند ــ یک پدیده‌ی بالنسبه جدید است و برای مارکس و انگلس، این تولید و بازتولید زندگی واقعی است که در کانون برهم‌کنش‌های هستی‌های انسانی با طبیعت قرار دارد.

پیترسون حتا تا آن‌جا پیش رفت که گفت طبیعت به‌عنوان یک مقوله در نوشته‌های مارکس وجود ندارد، که به‌وضوح ادعایی کذب است. در همان فصل اول سرمایه، مارکس بیان می‌کند که کار˚ رابطه‌ی ضرور میان هستی‌های انسانی و خود طبیعت است و کار با هر شکلی «ضرورتی ابدی است که طبیعت تحمیل کرده است، و بدون آن، هیچ تبادل مادی میان انسان و طبیعت و بنابراین، هیچ زندگی‌ای نمی‌تواند وجود داشته باشد». او برای پیدا کردن این جمله حتا مجبور نبود تا پایان جلد اول را ورق بزند.

درباره‌ی ادعاهای پیترسون در خصوص سلسله‌مراتب، او مدام سلسله‌مراتب را با جامعه‌ی طبقاتی خلط می‌کرد. او ابداً توضیح نداد که چرا برای وجود انسانی ضروری است که یک طبقه حق ویژه‌ا‌ی برای استثمار طبقه‌ای دیگر داشته باشد. افزون بر آن، وقتی مارکس به‌نفع غلبه‌ی بر جامعه‌ی طبقاتی استدلال می‌کرد، باور نداشت که هستی‌های انسانی نیاز به سازمان سیاسی را به پایان خواهند رساند. برای مارکس، «دولت» سیاسی معنای بسیار خاصی به‌عنوان یکی از ارگان‌های جامعه‌ی طبقاتی دارد. در دوره‌ی غلبه‌ی بر جامعه‌ی طبقاتی، مردم هم‌چنان نیازمند سازمان‌یابی و ساختار خواهند بود؛ آن‌ها هم‌چنان ناچار خواهند بود که مشورت کنند، استدلال کنند و چیزهایی را از طریق پیکار و بحث به‌طور مشترک تعقیب کنند. همان‌طورکه نورمن گراس[1] در دفاع‌اش از مارکس علیه «هفت نوع افترا» بیان کرد،‌ در کمونیسم، شکل‌های قدرت عمومی˚ مبتنی بر اصول دموکراتیک و انتخابی خواهد بود.

چون‌که پیترسون سرشت انسان را اساساً سقوط‌کرده و مترادف با گناه اولیه می‌بیند، پس تلاش‌های گروه‌های سرکوب‌شده برای فائق‌آمدن جمعی بر وضعیت‌شان به‌ناگزیر آکنده از مصیبت و خشونت بیش‌تر خواهد شد. اما این، متافیزیکی است که گروه‌های مردم را از عدالت‌خواهی یا بهبود وضعیت‌شان بازمی‌دارد زیرا آن‌ها می‌ترسند که این‌ تلاش‌ها باعث خشونت بیش‌تر شود.

به‌علاوه، برخلاف ادعای پیترسون، مارکس پیکار طبقه‌ی کارگر را در قالب‌های هویت‌گرایانه نمی‌دید: کارگران در الغای هویت‌شان به‌عنوان پرولتاریای استثمارشده منافعی دارند. نزد مارکس، هرچند پیکار سوسیالیستی حاوی رگه‌هایی از آرمان‌گرایی، همبستگی و ایثار خواهد بود، پرولتاریا فرشته نیست؛ صدها سال سرکوب طبقاتی˚ انسانیت را از عمل «نیک‌خواهانه» (به‌تعبیر پیترسون) بازداشته است. به موضوعات مربوط به آنتاگونیسم طبقاتی نمی‌توان از دریچه‌ی اخلاقی‌سازی سطحی پیترسون نگریست؛ آن‌ها را باید در همان قالب‌های ساختاری که مارکس متذکر شد ملاحظه کرد.

پیترسون هم‌چون سرمایه‌دارانی که در ارزش سهیم‌اند، نمی‌فهمد که مارکس چه‌طور ارزش را به‌مثابه‌ی زمان کار لازم می‌بیند. بورژوازی قادر نیست بدون استثمار کارگران یعنی بدون انتفاع از کار بی‌مزد کارگران ارزش‌افزایی کند. بنابراین، استثمار ضعف اخلاقی سرمایه‌داران نیست بلکه در دل رابطه‌ی ساختاری میان سرمایه‌داران و کارگران جای‌ دارد. تلاش پیترسون برای‌آن‌که سرمایه‌داران را ستون‌های ضروری تمدن معرفی کند بهتر از افسانه‌ی مشهور مننیوس آگریپا[2] درباره‌ی شکم و اعضای بدن نیست.

می‌توان پرحرفی کرد اما به‌اندازه‌ی کافی روشن است که پیترسون بی‌شرمانه از آن‌چه مارکس واقعاً گفت بی‌خبر است. مسأله این نیست که او موافق مارکس نبود (بسیاری از منتقدان زیرک دست‌راستی بوده‌اند)، مسأله این هم نیست که او تلاش کرد برای مخاطب عام ساده‌سازی کند، بلکه صرفاً این است که او را برای شرکت در چنین مناظره‌ای به‌اندازه‌ی کافی آگاهی ندارد.

در زمینه‌ی سرمایه‌داری جهانی امروز، پیشرفت‌های صورت‌پذیرفته در مصرف، میزان مرگ‌ومیر و این واقعیت که ما نسبت به پیشینیان‌مان مرفه‌تریم هیچ دلیلی برای این نیست که ازخودبیگانگی و استثمار مداوم توده‌ی انسانیت را محکوم نکنیم. پیترسون باجزمیت ادعا کرد که این پیشرفت‌های نسبی صرفاً به‌یمن بازارهای آزادند، و نه سایر عوامل مانند مداخلات بهداشت عمومی، آموزش و پیکارهای طبقه‌ی کارگر علیه استثمار. گفته‌ی او اشاره نمی‌کند که رانه‌ی سود عملاً یکی از عوامل عمده‌ی نهفته در پس تمام مشکلات اجتماعی ازجمله تشدید تغییرات آب‌وهوایی است.

متحد علیه سعادت

درحالی‌که پیترسون فرض کرده بود که با یک مارکسیست کلاسیک در حال مناظره است و بخش عمده‌ی آن مناظره بر مارکسیسم متمرکز خواهد بود، ژیژک با یک دستورکار متفاوت ظاهر شد. او در مقدمه‌ی سی دقیقه‌ای‌اش ابداً بر مارکس تمرکز نکرد بلکه صحبتش را با شِکوه از این‌که او و پیترسون از محیط‌های دانشگاهی «ازحیث‌سیاسی درست» چقدر به حاشیه رانده شده‌اند آغاز کرد:

پیترسون و من هر دو از جامعه‌ی دانشگاهی رسمی به‌حاشیه رانده شده‌ایم و بناست دراین‌جا از خط‌مشی لیبرال چپ دربرابر نومحافظه‌کاران دفاع کنیم. واقعاً؟ اکثر حمله‌ها بر من دقیقاً از جانب لیبرال‌های چپ است. کافیست جاروجنجالی که علیه نقد من بر ایدئولوژی دگرباشان جنسی راه انداختند را به یاد آورید.

ژیژک پس از نشان دادن این‌که او و پیترسون دشمن مشترک دارند، سراغ موضوعات متنوع رفت. این‌که چه‌طور معجزه‌ی اقتصادی چین نه متکی بر دموکراسیِ مبتنی بر بازار آزاد بلکه متکی بر سرمایه‌داری اقتدارگرا بود؛ این‌که از برنی سندرز درکسوت یک رادیکال˚ اهریمن‌سازی می‌شود درحالی‌که او واقعاً یک «اخلاق‌گرای قدیمی‌مآب» است و این‌که مسئولیت شکست چپ برعهده‌ی «چندفرهنگ‌گرایی لیبرال سفید» است.

ژیژک هم‌چنین مدعی شد که دلیل بحران مهاجرت «تضادهای درون‌ماندگارِ» سرمایه‌داری است اما در اواخر برنامه عیله مرزهای باز موضع گرفت. ژیژک به‌درستی مدعی شد که تنفر پوپولیستی از پناه‌جوها عقلانی نیست. بااین‌همه، به شکل مبهمی تأکید کرد که «گزارش‌های ]درمورد پناه‌جوها[ درست‌اند». می‌توان حدس زد که اشاره‌ی ژیژک به اظهاراتی است که قبلاً درباره‌ی پناه‌جویان خشن کرده است، که به‌عنوان بیگانه‌هراسی مورد انتقاد قرار گرفته‌اند.

ژیژک به‌درستی از حمایت از آموزش و خدمات درمانی همگانی گفت، که به افراد می‌تواند اجازه دهد تا بر تحقق توانمندی‌های خلاق‌شان تمرکز کنند. او هم‌چنین تأیید کرد که تغییرات آب‌وهوایی فریب‌کاری نیست بلکه تهدیدی واقعی برای نوع بشر است که باید با شکلی از همکاری بین‌المللی با آن مقابله کرد.

اما در تمام طول مناظره، ژیژک گفت که او خیلی اوقات یک انسان بدبین است. او چپ معاصر را عمدتاً همان‌طوری می‌بیند که پیترسون یعنی به‌مثابه‌ی مردابی از خشم و قربانی‌شدگی. او با نگرش خوش‌بینانه‌ی مارکس، که طرفدار روابط اجتماعی شفاف و آزاد است، موافق نیست. ژیژک و پیترسون در مقابل، مدعی‌اند که هستی‌های انسانی˚ عقلانی نیستند بلکه ذاتاً خودتخریب‌گرند.

هدف مارکسیستیِ رهاکردن نیروهای مولد از یوغ سرمایه‌داری مسأله‌ی ژیژک نیست. او مدرنیته را یک مسأله‌ی وجودی و به‌سان نیاز برای «به‌دوش کشیدن … همان بار اصلی، که خودآزادی است» می‌داند. بدون اقتدار سنتی، ما مسئول بارهای خودمان‌ هستیم، و محکوم به پیکار علیه جهان کالایی‌شده و لذت‌گرا بر سر معناییم. «ما ورای پیکار صرف بر سر بقای لذت‌بخش باید دلیل معناداری بیابیم». اما این نوع زهدورزیِ وجودی علیه لذت و لذت‌جویی با پروژه‌ی مارکس برای ارضای نیازهای انسانی در مقیاسی جهانی بیگانه است. همان‌طورکه ایشه لاندا[3] متذکر شد، مارکس به‌خودی‌خود مخالف مصرف‌گرایی نبود بلکه مخالف شرایط ریاضتی بود که سرمایه‌داری بر اکثریت عظیم تحمیل می‌کند.

پیترسون و ژیژک بارها و بارها از سنت یهودی‌ـ‌مسیحی (یا سنت «غربی») به‌عنوان نقطه‌ی آغاز بحث‌شان نقل کردند اما این سنت اگزیستانسیالیتی کیرکگورد، نیچه و هایدگر است و نه سنت عقل‌گرای هگل و مارکس. ژیژک به هگل (به‌عنوان قهرمان فلسفی‌ مارکس) دربرابر مارکس متوسل می‌شود. اما این نوعی هگل‌گراییِ بدون دقت دیالکتیکی است، که تضادهای هگلی را به تناقض‌های صلب تبدیل می‌کند.

برای ژیژک و پیترسون ازخودبیگانگی نتیجه‌ی اجتناب‌ناپذیر خودِ وجود است. هر دو (از منظر زیست‌شناسی، روان‌کاوی یا متافیزیک) وضعیت بشر را وضعیتی ذاتاً تراژیک می‌بینند. دراصل، فارغ ازاین‌که رژیم اقتصادی و سیاسی چه باشد، ما همگی محکوم به شکست و سرخوردگی‌ هستیم.

هم‌چنان‌که مناظره ادامه می‌یافت، پیترسون مدام به ژیژک درباره‌ی موضوع مارکسیسم فشار می‌آورد و از ژیژک درخواست می‌کرد تا موضع‌اش را درباره‌ی مارکس روشن کند. درپاسخ، ژیژک روشن کرد که پذیرش واژه‌ی «کمونیسم» از جانب او یک کار تحریک‌آمیز (پرووکاسیون) است و درواقع او به‌عنوان یک کمونیست شناخته نمی‌شود. به‌بیان دقیق‌تر، ژیژک نیاز به سرمایه‌داریِ خودمحدودشونده و تنظیم‌شده را تصریح می‌کند. او خودرهایی‌بخشی طبقه‌ی کارگر را تصدیق نمی‌کند بلکه درعوض، از نیاز به یک ارباب طرفداری می‌کند که «مردم را وادار به رهایی» خواهد کرد. دراین‌جا، ژیژک یک لیبرال فن‌سالار به‌نظر می‌رسید زیرا برای او، توده‌ها قادرِ نیستند رهایی خودشان را به‌ارمغان ‌آورند ــ به‌راستی یک «خدایگان» باید آن‌ها را راهنمایی کند. پیترسون هیچ یک از این نظرات را رد نکرد؛ درعوض، تأیید کرد که سرمایه‌داری مشکلاتی دارد و او طرفدار بازارهای کاملاً افسارگسیخته نیست. او گفته‌ی وینستون چرچیل را بازگو کرد که سرمایه‌داری بدترین نظام ممکن است… اما هم‌چنان بهتر از تمام نظام‌های دیگر است.

در اواخر مناظره، پیترسون بار دیگر ژیژک را زیر فشار گذاشت. او از ژیژک پرسید که چرا با مارکسیسم دمخور است. درپاسخ، ژیژک به هجدهم برومر و سرمایه‌ی مارکس به‌ترتیب به‌عنوان تحلیل‌های سیاسی و اقتصادی پیچیده و موشکافانه به‌طور مبهم اشاره کرد. او بیش از این دفاع نکرد.

دوستان دشمن‌نما

هرچند پیترسون مسحور کاریزمای ژیژک شده بود، امتناع سرسختانه‌ی ژیژک از همسوشدن با استدلال‌‌های اصلی مارکس و انگس او را حتا بیش‌تر تحت تأثیر قرار داد. به‌رغم تعهدات چپ‌گرایانه‌ی ژیژک، او و پیترسون هردو وجود جامعه‌ی طبقاتی، سلسله‌مراتب اجتماعی و تقدیر گریزناپذیرِ مصیبت را تأیید کردند. ما فقط می‌توانیم امیدوارم باشیم که با مصیبتی که سرمایه‌داری ایجاد می‌کند (به‌عنوان افراد یا از راه مقررات نیم‌بند) کنار بیاییم ــ هرگز نمی‌توانیم به غلبه بر این نظام امید داشته باشیم.

پیترسون گفت که ادعاهای ژیژک ظاهراً هیچ شباهتی با مارکسیسم ندارد و بیش‌تر شبیه «ژیژکیسم» هستند. در پاسخ باید گفت هیچ چیز اصیلی در این‌جا وجود ندارد: این نه ژیژکیسم یا پیترسونیسم بلکه همان متافیزیک قدیمیِ بدبینی بورژوایی است. نه ژیژک و نه پیترسون هیچ‌کدام در این مناظره رئوس بدیل مشخصی برای سرمایه‌داری را ترسیم نکردند. آن‌ها باور ندارند که یک بدیل نظام‌مند واقعی˚ مطلوب است.

چنین است تفاوت میان ژیژک و پیترسون تفاوت میان ابله و دیوانه‌ی جان لاک[4] است: ابله نمی‌تواند از مقدماتی که چیده است نتیجه‌گیری کند درحالی‌که دیوانه از مقدمات بی‌اعتبارش نتیجه‌گیری می‌کند. ژیژک در این‌جا نقش همان ابله را دارد زیرا تعهدات چپ‌گرایانه‌‌اش با مقدمات فلسفی‌اش که با دیدگاه تراژیک پیترسون درباره‌ی وجود انسان مشترک‌اند مانع الجمع است. پیترسون، دیوانه، این پیش‌فرض‌های تراژیک را به نتیجه‌گیری منطقی و ضداجتماعی‌شان رهنمون می‌کند.

اما چه‌کسی می‌داند: آیا این همه اشتراک نظر، می‌تواند سرآغاز یک دوستی زیبا باشد؟

منبع: نقد اقتصاد سیاسی

لینک مطلب در تریبون زمانه


پیوند با متن اصلی:

THE FOOL AND THE MADMAN

پی‌نوشت‌ها

[1] Norman Geras

[2] Menenius Agrippa

براساس این افسانه در پی شورش پلبین‌ها سنای رم مننیوس اگریپا را به تپه‌ی آونتیه فرستاد و اگریپا خطاب به پلبین‌ها حکایتی درباره‌ی شکم و دیگر اندام‌های بدن را به آنان گفت. در این حکایت اعضای مختلف بدن علیه شکم شورش می‌کنند چراکه همه‌شان برای شکم غذا فراهم می‌کنند و شکم کاری نمی‌کند مگر لذب بردن از غذا. وقتی همه‌ی آنان از غذا دادن به شکم امتناع می‌کنند. نه فقط شکم بلکه تمام اعضا آسیب می‌بینند. در نتیجه شورش پلبین‌ها به آسیب دیدن خود آن‌ها هم منجر می‌شود.

[3] Ishay Landa

[4] John Locke